براهنی : هر چیزی که معنی نداشته باشد ما فکر می کنیم بی ارزش است. اتفاقا شعر گاهی زیبایی اش به این است که معنی نداشته باشد. وقتی معنی ندارد زیباست.

کمی پیش از انتخابات ریاست جمهوری در ایران، حسین شرنگ به تورنتو آمد تا در جلسه ای که نشریه شهروند(۳۱ ماه می ۲۰۰۹) ترتیب داده بود، کتاب شعر خود را به ایرانیان تورنتو معرفی کند و برایشان شعر بخواند.

گزارش این جلسه ماند برای هفته ی بعد از آن و خودتان که خبر دارید چه شد. مسائل ایران، اعتراض به تقلب در انتخابات و سرکوب بی رحمانه ی مردم، کشتار و شکنجه و دستگیری و زندان، جایی برای شعر نگذاشت. ولی همیشه احساس می کردیم گزارش این جلسه را به شاعر و مردم ادب دوست بدهکاریم.

تقریبا یک سال از آن زمان گذشته و این هفته حسین شرنگ در ونکوور از همین کتابش شعرخوانی دارد. این را بهانه ای کردیم تا دین خود را به ادب دوستان ادا کنیم.

***

جلسه معرفی کتاب شعر شرنگ در بنیاد پریا برگزار شد و بهرام بهرامی، شاعر، نویسنده و مترجم گردانندگی مراسم را برعهده داشت.

بهرامی در آغاز به طنز اظهار خوشحالی کرد که به یاری “بنیاد مستضعف” شهروند این جلسه برگزار شده و همچنین چاپ کتاب شرنگ نیز با یاری این بنیاد انجام شده. او شرنگ را از زمره ی پارسی سرایان کشورمان خواند و افزود: از “نیما”ی مازندرانی گرفته تا”اخوان” خراسانی، تا “شاملو”ی افغان تبار، تا “براهنی”آذری نسب و “شرنگ” جنوبی همه به بازماندن زبان پارسی کمک میکنند.

بهرامی در ادامه بخشی از مقدمه ی کتاب تازه منتشر شده ی حسین شرنگ به نام “کتاب وحشی” را خواند و ادامه داد:

شرنگ در پیشانی کتاب خود با زبانی که از شعر جدایی چندانی ندارد، به بازگفت شعرهای این مجموعه می پردازد. انگار با این کار برای آدمهای بی حوصله کپسولی فراهم کرده است.

شعر شرنگ را چه با خط خوش و نستعلیق و چه روی کاغذپاره ای بنویسید و بخوانید شعر شرنگی، شعر خوب و شعر خوش است: می گوید:

حرفی سرِ زبانم بود

می گفتم   دهانم آوار می شد

نمی گفتم  زبان ام از یاد می رفت

هنوز غروبِ غاری

از پیش از اختراعِ خط

می نالد در من

ما در جهانی زندگی می کنیم که از دید شرنگ شاعر باید بنویسد و بگوید تا زبان قوم از یاد نرود. زورمندان تاریخ همواره زبانهای ما را به فراموشخانه تاریخ سپرده اند. شرنگ می نویسد از آنچه هایی که در آن غروب ابدی در غاری پیش از اختراع خط در منِ شاعر می جوشید.

اما به راستی شرنگ کیست؟ کسی گفته بود زندگینامه شاعر، شعر اوست. او به جز آنچه در ماکادیموس(پیشگفتار) کتاب وحش درباره خود نگاشته است، شاعری است جستجوگر که دلمشغولی بزرگش مانند شاعرانی چون رومی یا حافظ از یکسو پیوستن به خویشانش در فراسوی هفت فلک است:

پیاده شدم جایی در خود

نامِ کیهانی ام یادم آمد

خویشانم از پشتِ هفت فلک صدایم زدند

او برای رسیدن به این گامه «همیشه را از اکنون» می بُرَد و می اندازد «در چاه هرگز» و «گذشته پاره» هایش را «می دوزد به باد پایِ آینده.»

در این معنا شاید او برخلاف عارفان سنتی و صوفیان تاریخ ما نمی خواهد آن پوشینه خاکی را از تن درآورد و در عرش ملکوتی فرود آید زیرا او دلمشغولی های دیگری هم دارد، و در جایگاه یک اندیشه گر مردم خواه یا اومانیست، می کوشد با راه یافتن به دل سنگ و سنگدلی های این جهان، راهی به سوی نور باز کند. در این معنا او شاعری اجتماعی می شود گرچه همچنان مانند یک شاعر فرمالیست به فرم و واژه و رفتارهای زبانی می اندیشد.

شعر به دارفوریان با این واژگان می آغازد:

روز

یوزِ کمر شکسته را دور می زند

با سایه های کرکسان

و با تصویری هولناک به شعر پایان می دهد:

شب از هیاهوی بال ها می تراود

دورِ درنده ی ژنده جان

می تپند و می درند

سایه هایِ گرسنه

با اشتهایِ مرگ

بهرامی در پایان نگاهش به شعر و شاعر آن گفت: شعرهای کتاب وحش هم به دلیل رفتار زبانی و فرمی آن و هم به دلیل رفتار معنایی و درونمایه آن شعری است جدی و شاعر آنها  پهنه های تازه ای را به روی ما باز می کند که بی گمان در ادبیات ما جای خود را نشان خواهد زد. نشانی که با اشاره به آن می توان در جستجوی نشانهای دیگر برآمد.

نوبت به دکتر رضا براهنی، شاعر، رمان نویس، منتقد ادبی و فعال حقوق بشر  رسید که به شعر شرنگ بپردازد.

رضا براهنی

فشرده ی سخنان ایشان را در زیر می خوانید.

من فکر کردم چند نکته را درباره ی شعر بگویم و بعد برسم به دوستم شرنگ که شعرهایش برایم ارزش دارد.

قبل از آنکه نیمایوشیج شروع کند به شعر گفتن، اغلب فکر می کردند که شعر فارسی هیچ ایرادی ندارد، در اوج است و وقتی که چیزی در اوج است، یعنی به اشباع قدرت خودش دست پیدا کرده است. در نتیجه فکر میکردند از این بهتر دیگر چیزی نمی توان گفت. ناگهان یک نفر آمد و کار خیلی عجیبی کرد. کلماتی را آورد و تعریفاتی را آورد که در شعر فارسی وجود نداشت. مثلا هرگز به ذهن کسی نرسیده بود که بگوید، “هست شب”، برعکس همه می گفتند شبه، یا شب است، یعنی”هستن” شب را قبول نداشتند. و اینکه شب به عنوان یک ماهیت و یک جوهر وجود داشته باشد، قابل قبول نبود. وقتی که نیما گفت:

هست شب یک شب دم کرده و خاک

رنگ رخ باخته است

باد – نو باوه ی ابر – از بر کوه

سوی من تاخته است

هست شب

چنین چیزی هرگز به ذهن کسی خطور نکرده بود. به همین دلیل در شعر فارسی اولا نیما کلمات را تا حدودی به هم ریخت و با این به هم ریختن انواع مختلف به هم ریختن های دیگر در پشت سر پیدا شد. طوری که شعر به طور کلی رو به دگرگونی گذاشت. ما دو نوع دگرگونی در شعر داریم: یکی اینکه ما معنای شعر را سعی می کنیم که روشن تر بیان کنیم یا معناهای امروزی را بیان کنیم. و یکی دیگر اینکه ما زبان شعر را به هم می زنیم ولی به هم زدن زبان شعر به این معنی نیست که حتما شعر، شعر بشود. به همین دلیل بعضی ها بودند که هم زبان شعر را به هم زدند و هم در عین حال شعر خیلی خیلی جدی گفتند. دو سه مثال می زنم.

وقتی که فرخزاد میگوید:

“در دیدگان آینه ها گویی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره ی وقیح فواحش

یک هاله ی مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می سوخت…”

کلماتی که می بینید هیچکدام تازگی ندارد. یک نوع واقعیت را در عصر خودش بیان می کند. وضعی که انگار وضعیت آن دوره را گفته، و حتی تا حدی وضع حالا را گفته و یا وضع ادوار گذشته را هم ممکن است گفته باشد، ولی آنچه که میگوید با آن طریقه ی گفتن یک زبان وسیله قرار گرفته برای بیان اینها، متفاوت است. این یک نوع بیان است. ولی فروغ فرخزاد در بعضی جاها بیانی دارد جدا از این نوع گفتن. میگوید: “من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی” ما در زبان فارسی نداریم، “من از تو می مردم.” اگر کسی چنین حرفی بزند فکر می کنیم که اشتباه کرده است. ما می گوییم من از دست تو می مردم. وقتی که می گوییم، “من از تو می مردم” ما برای “از” یک “فونکسیون”(کارکرد) دیگری غیر از حرف اضافه قرار گرفتن تعیین می کنیم. “از” وسیله ای است برای فاصله گذاری، مثل من از اینجا می روم. “از” به معنای فاصله است. فروغ فرخزاد می آید برای اولین بار کلمه ای را به کار می برد کلمه ی خیلی خیلی کوچک و جزئی را و این کلمه ی جزئی را در واقع اصل قرار می دهد، برای اینکه نشان بدهد بین “من و تو” چیزی در آن میان هست، یعنی “از”. یعنی من به علت جدایی از تو، یا به دلیل ناراحتی که تو برای من به وجود آوردی، یا من به علت دردی که از جدایی تو می کشم، یا به دلیل ناراحتی هایی که تو برای من به وجود آوردی، همه ی اینها یک جا در کلمه ی “از” تلخیص می شود. “من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی” بین من و تو یک فاصله هست و آن همان “از” است.

فرخزاد برای اولین بار از یک حرف ناچیز و بی ارزش که اغلب به عنوان حرف ربط و یا حرف بی ربطی ازش استفاده میشد، این عدم ارتباط و بودن ارتباط را در یک جا جمع می کند و فاصله خودش را با آدمی که دوست دارد با او فاصله نداشته باشد، با قرار دادن “از” بین من و تو بیان میکند. هرگز در شعر فارسی چنین چیزی اتفاق نیفتاده بود.

در همین زمان هاست که بعضی ها، بعضی کلمات دیگری را هم به کار می برند. همانطور که در شعر “رویایی” ما داریم “از دوستت دارم” که هم به عنوان نام کتاب “از دوستت دارم” به کار رفته و هم در شعر.

شاعر دیگری می گوید:” این چها را قربان می بخشید/این چها چلچله ها هستند/ چلچله های جهانی کوچک”

“چ” باز هم حالتی پیدا می کند که با صدای خودش مشخصه دنیای خاصی را بیان می کند. وقتی ما به این حوزه می رسیم معمولا ما در شعر دو مسئله را عنوان می کنیم. وقتی که می رسیم به شاعری مثل شاملو می بینیم که میگوید:

” چراغی در دستم، چراغی در برابرم

من به جنگ سیاهی می روم

گهواره های خستگی

از کشاکش رفت و آمدها

باز ایستاده اند

و خورشیدی از اعماق

کهکشانهای خاکستر شده را

روشن می کند…”

در اینجا زبان هیچ چیز غیرعادی ندارد. آنچه که بیان می کند بیشتر بیان روزنامه ای وقایع ایران است. این دقیقاً شعر متعهد در زبان فارسی است. در نتیجه شعر توصیف عینیت را می کند.

بیاییم به شعر نیما که می گوید:

” چوک و چوک! … گم کرده راهش در شب تاریک

شب پره ی ساحل نزدیک

دم به دم می کوبد بر پشت شیشه

شب پره ی ساحل نزدیک!

در تلاش تو چه مقصودیست

از اتاق من چه می خواهی؟…”

این یک فرق اساسی دارد با آن چیزی که از شاملو خواندیم. یکی اینکه کلمات را از روی زمین بلند می کند و روی هوا آنها را نگه می دارد. ثانیا صداهایی که اشیا دور و بر خودشان درست می کنند، برای آنها کلمه درست می کند و کلمات را بیان می کند. در نتیجه وقتی ما می گوییم “چوک و چوک” می دانیم که از یک جایی صدایی می آید ولی این به مفهوم تبدیل نشده، بلکه به صورت صدا مانده. در نتیجه ما در زبان علاوه بر کلمات و معانی کلمات چیز دیگری هم داریم که عبارت است از “فضای سوم کلمات”. یعنی کلمه چیزی به ما می گوید و ما آن را درک می کنیم، و یک چیزی ست که کلمه درباره ی خودش می گوید. چوک و چوک درباره ی خودش حرف می زند و چیزی به آن صورت به ما نمی گوید. فقط صدایش را می شنویم و می دانیم که فضای دیگری را برای ما افتتاح می کند. برای اینکه ببینیم این فضا در شعر فارسی فضای فقط امروز نیست، بلکه قبلا هم وجود داشته، من شعری از مولانا را می خوانم:

عف عف عف همی زند اشتر من ز تف تفی

وع وع وع همی کند حاسدم از شلقلقی

وع وع وع چه گویدم طفلک مهد بسته را

دق دق دق نمی رسد گوش مرا ز وق وقی

قو قو قوی بلبلان نعره همی زند مرا

قم قم قم شب غمان تا به صبوح ساقیی

تن تن ز زهره ام پرده همی زند نوا

دف دف دف از این طرب پرده درد ز رقرقی

گل گل گل شکفت و من بلبل بینوا شدم

غل غل غل همی زنم در چمنش ز وق وقی

جم جم جم ز جام جم جمجمه ی مرا نوا

کف کف کف مرا مده در ظلم عشقشقی

وقتی که این شعر را می خوانیم، اولین چیزی که به ذهنمان می رسد اینست که کافی بود شاعر یک گل بگوید ولی سه تا میگوید، کافی بود که یک جم بگوید ولی چند تا میگوید. اینها را که نگاه می کنیم می بینیم که فضای سومی در زبان وجود دارد که کاشف آن به طور کلی اول منوچهری ست و به دنبالش مولوی. این فضا را، می توان گفت، که حافظ به این صورت درک نکرده. اما به این معنی نیست که حافظ هم آن فضای سوم خود را ندارد. به دلیل اینکه در شعر زبان علاوه بر اینکه معانی را بیان می کند برمی گردد تفسیری می دهد که این تفسیر معانی نیست، بلکه تفسیر ساختار زبان است و زبان بودنِ خود زبان را به رخ می کشد. این حوزه ی سوم زبان است. به همین دلیل است که وقتی شعر را می خوانیم در بعضی شعرها این فضا هست. گاهی کلمات معنی دارند و گاهی کلمات بی معنی به نظر می رسند و تکرار آن کلمات بی معنی فضای دیگری ایجاد میکند و این فضا تاثیر دیگری، علاوه بر صورت زبانی زبان و صورت معنایی زبان بر ذهن آدم می گذارد.

به نظر من در خواندن شعر شرنگ ما باید به این نکته توجه کنیم که سر و کار ما فقط با این نیست که شرنگ می خواهد که جمله ای را که در اختیار ما گذاشته ما آن را به صورت معنای آن جمله درک کنیم. یعنی زبان در شعر وسیله ی بیان معنا نیست، فقط ؛ حتی اگر عالی ترین معنا را هم زبان داشته باشد، بلکه زبان ضمن آنکه آن معنا را بیان می کند، چیزی را هم درباره ی خودش بیان می کند، اسم آن بیان را موقتاً بگذاریم فضای سوم. کشف من هم نیست و کشف آدم دیگری ست که من فقط دارم از او نقل می کنم. فضای شعر سیاسی ما فضای فوق العاده بدی ست، به دلیل اینکه شاعر این حرف را می گوید و می خواهد ما دقیقاً همین حرف را درک کنیم، شبیه مانیفست کمونیست. مشکل اصلی شعر سیاسی ما این است که اغلب برای ما حد وسطی قائل نمیشود تا اینکه زبان بتواند علاوه بر بیان آن چیز بیان دیگری هم بکند و آن عبارت است از باز کردن زبان به طرف معانی بیشتر و آزادی دادن به زبان تا ما به وسیله ی آن بتوانیم خواننده ی خودمان را طوری تربیت کنیم که بتواند با معانی بیشتر و آلترناتیوهای بیشتری از زبان آشنایی پیدا کند.

به نظر من در شعر فارسی، از دهه چهل در زبان فارسی، مسئله ای پیش آمده که این زبان باید حتماً ضمن اینکه چیزهایی را بیان می کند خود زبان را هم بیان کند. و این بُعد سوم زبان است و این به اعتقاد من کاری ست که شرنگ می کند. در واقع کاری که شرنگ می کند به دنبال کارهایی که دیگران کرده اند و با دخالت در آن کارها که دیگران کرده اند، آن حوزه ی سوم بیان شاعرانه را وارد شعرش می کند.

من چند شعر شرنگ را می خوانم تا بهتر متوجه شویم.

“دال مادر اگر بیفتد

مار شاخدار می آید

نیش میزند به ریشه ی رگ ها

از لهیب خاکستر خون

تن تنور زهر می شود

دال مادر اگر بیفتد …”

این بود فضای سومی که به صورت ساده اش به وجود می آید. از مادر “دال” را بیندازید شروع می شود به ساختن فضای سوم و برای آن سه چهار مثال می دهد. به همین دلیل دقت در این شعرها اساسی ست. ما نمی توانیم این شعرها را مثل شعرهای دیگران، یعنی شعرهای معمولی بخوانیم. مثلاً شعر فوق العاده زیبایی ست از نادرپور: “من از تو با بهاران/ من از تو با درختان/ من از تو با نسیم سخن گفتم/ من از تو دور بودم/” آنچه که می گوید دقیقاً همان است که میگوید. یعنی زبان چیز دیگری را نمی گوید و فقط عواطفی را بیان می کند، ولی هیچگونه کلکی در کار زبان نیست. یعنی هوشیارترین آدم به ذهنش می رسد که کلمات را طوری این طرف و آن طرف کند که زبان چیزی را بیان کند که وقتی بیان اول صورت گرفت، هنوز بیان واقعی صورت نگرفته باشد. تغییراتی که در زبان می دهیم باید ذاتی شعر باشد و از این نظر کتاب شرنگ مالامال از این نوع چیزهاست.

“مارها تورات نمی خوانند

مارها می نویسند

گنجی نهفته دارم از تومارهای مارنبشته

که هر بار که خطی از آن می خوانم

گلویم هزارتوی بیشه ها می شود

نینوای بیابان ها

و سلیمان فقط شاعر مورچه ها بود

مورچه ها تلموذ هم می خوانند”

اولین چیزی که به ذهن ما می رسد این است که (با عرض معذرت از شرنگ) بگوییم چرت و پرت است. معنی ندارد. هر چیزی که معنی نداشته باشد ما فکر می کنیم بی ارزش است. اتفاقاً شعر گاهی زیبایی اش به این است که معنی نداشته باشد. وقتی معنی ندارد زیباست. “توانا بود هر که دانا بود/ ز دانش دل پیر برنا بود” پر معناست اما شعر نیست، نثر است. مال آدمی به بزرگی فردوسی هم هست، ولی قضیه چیز دیگری ست.

“مارها تورات نمی خوانند

مارها می نویسند”

یعنی چه؟ هر کسی که چیزی می نویسد، باید خواندن بلد باشد. پس ما باید بلافاصله فکر کنیم این میان اتفاقی افتاده است. حالا از خود شرنگ می توانیم بپرسیم چه اتفاقی افتاده است، چون ممکن است ما حدسی بزنیم و او بگوید نه این نیست.

“گنجی نهفته دارم از تومارهای مار نوشته” کدام مارها؟ این همه آدم تومار نوشته اند هیچ کدام به جایی نرسید، در ایران هر روز یک تومار می نویسند، یکیش را یک میلیون آدم امضا کردند، آب از آّب تکان نخورد…

یکی باید تخیل داشته باشد که این شعر را بنویسد “که هر بار خطی از آن می خوانم/گلویم هزارتوی بیشه ها می شود” مارها کجا هستند، توی بیشه. ما نمی دانیم دقیقاً این تصویری که ما می دهیم در ذهن او زمانی که آن را می گفته بوده یا نه. شما همه چیز را با تفکر بیرونی که نمی نویسید، با تفکر درونی می نویسید، با اشراق می نویسید، بی آنکه بفهمید می نویسید. یک آدم دیگری در وجود شما هست که او بهتر می فهمد که یک چیزی را چه طور بگوید. آن بهتر از دوست ما (شرنگ) می فهمد که چه بگوید. آن چنان تداعی معانی به وجود می آید که آدم فکر می کند یکپارچگی شعر قبل از آنکه گفته شود، وجود داشته است، در حالی که این طور نیست، و این شعر گفته شده. ناگهانی و یک جا به وجود نیامده، زمان لازم داشته تا به وجود بیاید. چه یک دقیقه چه شش ساعت.

“گنجی نهفته دارم از تومارهای مارنوشته” این همه کتاب ما نوشتیم و چاپ نکردیم. ما همان مارها هستیم. “گلویم هزارتوی بیشه ها می شود” شما می توانید از این هم سیاهکل را تصور کنید، هم بیشه ای از واژه ها را که روئیده. من زیاد حرف زدم، بگذاریم خود شرنگ بگوید.

حسین شرنگ کمی وصف حالش را به صورت آواز خواند و گفت: معمولا شاعران خواننده های خوبی برای شعر خودشان نیستند، برای همین است که آرزوی آنان خواننده ای است که شاعرتر از خودشان باشد که بتواند کشف این ها را ازآن خود کند.

حسین شرنگ

او در ادامه با اشاره به اینکه تجربه های سختی را از سر گذرانده خواست که از خود با جمع حرف بزند. او از بحران های روحی اش، از تمام افکار هولناکی که برایش پیش آمده بود، از ترس هایش گفت. او خاطره ای تعریف کرد که از یک سو نم اشک بر چشمان و از سوی دیگر سایه لبخند بر لبان نشاند. او گفت وقتی رفته بود بالای درخت تا خود را دار بزند، تلفنش زنگ زده و او با جواب به تلفن از خودکشی می گذرد و بعد خواب و رویا و کابوس حیوان ها که دست از سرش برنمی دارند و این همه بستر تولد کتاب وحشی می شود.

او که خود را در عالمی از بی خبری و بی عاری غرق کرده بود، در یک لحظه تصمیم می گیرد از پوچی رها شود و دست نجات بخش شعر به کمکش می آید. او هر روز به پارک می رفت و شعر می نوشت و بدین ترتیب حال او کم کم خوب می شد. به گفته ی خودش این یک نوع شعرتراپی بود.

حسین شرنگ در ادامه از شعرهایش خواند و کتابهایش را برای علاقمندان امضا کرد.