از داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی

خاله نفیسه می گه: “باید همین جا منتظر یه آقای قد بلند بمونم.” می دونم، خیلی از دستم عصبانیه. آخه من بهش گفته بودم بلد نیستم با گِل قوری بسازم. بهش گفته بودم لباسامو کثیف می‌کنم. خودش آروم اومد کنارم نشست و گفت: “تو پسر زرنگی هستی از پس‌ش برمی آی.” مثه وقتی که مامانم منو آورد اینجا. گفت: “تو از پس‌ش برمی‌آی.” بعدشم پیشونی‌مو بوسید و جوری نگام کرد که انگار تا حالا منو ندیده.

اگه مامانم اینجا بود، اونم حتما دعوام می کرد. می گفت: “ذلیل شده، مگه نمی بینی سفید روزه، چرا توی حیاط وایسادی؟…” خوش به حال تو. آقا مرتضی می گه سگا ۷ تا جون دارن. اگه یه بارشم از سرما بمیری ۶ بار دیگه می تونی زنده بشی.

آقا مرتضی خیلی چیزا می دونه. با اینکه از بچه‌ها خوشش نمی‌آد و می گه تو مزاحم کار مامانتی، ولی من بازم دوست‌ش دارم. آخه همه جا رفته، حتی چین. فقط پول نداره. برای همین فقط واسه مامان زری چیزای خوشگل می‌خره. روسری، پیرهن‌‌های کوتاه و رنگی… مامان زری هم وقتی شبا از سر کار

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

برمی گرده، همون لباسایی که آقا مرتضی براش خریده رو می پوشه.

آقا مرتضی خیلی مهربونتر از آقا بهرامه. آقا بهرام همیشه منو دعوا می کرد. مثه نسرین خاله که همیشه جلوی بچه ها گوش منو می گیره و می گه: “جون نداری بلندتر بخونی؟” آخه من که مثه احمد نیستم. تازه سه روزه که اومدم اینجا. اصلا شعر بلد نیستم. بلدم‌آ ولی نسرین خاله می گه: “اینا که شعر نیست.” هربارم که می خونم دعوام می کنه. منم واسه اینکه عصبانی بشه و لپای سرخ‌ش باد کنه، بلند بلند توی کلاس داد می زنم: “شنبلیله گلابی تو عشقول ماهایی.” هی داد می زنم و بلند تر می خونم. نمی دونم چرا نسرین خاله نمی خنده، آخه قبلنا هروقت بابام اینو می خوند مامانم کلی می خندید. اونقده می خندید که اشک‌ش د‌رمی اومد. منم دور تا دور هال می چرخیدم و بلند بلند داد می زدم: “شنبلیله گلابی..” اینجوری، دستامم باز می کردم… “تو عشقول…”

اون دختره رو می بینی پشت شیشه زل زده به من؟ … اونجوری نگاش نکن می فهمه. اسمش عاطفه‌ست. احمد می گه دیوونه است. می گه وقتی عصرا بابا مامان‌ش می خوان ببرن‌ش خونه، جیغ می زنه و گریه می کنه و می گه: می خوام پیش خاله نفیسه بمونم.

همه خاله نفیسه رو دوست دارن اما اون فقط منو دوست داره. بهم گفت: “اگه بگی خونه‌تون کجاست یه جایزه خوب بهت می دم.” منم بهش گفتم: “تا حالا هیشکی به من جایزه نداده.” اونم پیشونیم‌و بوسید و گفت: “تو پسر خوبی باش، من همیشه بهت جایزه می دم!” مثه آقا مرتضی. اونم شبایی که نمی ذاشت من برم پیش مامانم بخوابم می گفت: “می خوام به زری جایزه بدم چون مامان خوبیه.” منم می گفتم: “تو که هیچی تو دستات نیست، اگه راست می گی ببینم جایزه‌تو.” اونم می گفت: “جایزه زری خانوم یه قصه شیرینه.” گفتم: “خب برای منم قصه بگو، منم از قصه ها خوشم می آد.” با قهقهه گفت: “قصه های من به درد تو نمی خوره. تو برای قصه های من خیلی کوچیکی.” گفتم: “من کوچیک نیستم، ۵ سالمه! می تونم اسم خودمو با هر دوتا دستم بنویسم. تو با یکی شم نمی تونی اسم‌تو بنویسی.” اونم گوش‌مو کشید و گفت: “این تخم سگ‌م واسه ما زبون دراورده.” مامان زری می‌گه: “چشم و گوشش داره باز می‌شه.” برای همین منو فرستادن اینجا. چون بزرگ شدم. دو سال دیگه باید برم مدرسه.

از همون روز اول از نسرین خاله بدم می اومد. آخه به همه گفت: “سعید بابا نداره.” وقتی نسرین خاله رفت همه بهم خندیدن ولی احمد بهم یدونه جعبه مداد رنگی داد. گفت: “بیا با هم یدونه بابا برات بکشیم. اون وقت دیگه هرکی گفت سعید بابا نداره با من طرفه!”

خوش به حال احمد، باباش دکتره. مثه تو فیلم‌آ. تازه مامان‌شم معلمه. هر دوتاشون صبح تا شب کار می‌کنن. برای همین احمد می‌آد مهدکودک. منم همیشه گریه می‌کردم و به مامانم می‌گفتم: “منم می‌خوام مثه علی برم مهدکودک.” علی پسر آقا مرتضی‌ست. خود آقا مرتضی بهم گفت. واسه همین مامان زری بهم قول داد یه روزی منم بیاره اینجا.

اینجا خیلی قشنگه. پارک‌م داره ولی منم دلم می خواد مثه بقیه بچه‌ها شبا برم خونه‌مون. الان سه شبه که مامانم‌و ندیدم. هه، تازه همه‌ی بچه‌ها به من حسودی‌شون می‌شه. می‌گن خوش به‌حالت که شب‌هام می‌ری خونه خاله نفیسه. آخه خاله نفیسه خیلی مهربونه. شب‌ها برام قصه می‌گه، نازم می‌کنه. حتی دیشب بوس‌م کرد. گفت: “سعید جونم، غصه نخور. مامانت دوستت داره.”

اما نمی‌دونم چرا امروز باهام قهر کرده. تا منو می‌بینه روش‌و برمی‌گردونه. با یدونه دستمال چشماشو می‌ماله و هی می‌ره با مدیر حرف می‌زنه و با نسرین خاله پچ پچ می‌کنه. امروز شنیدم به خانوم مدیر گفت: “دیگه نمی‌تونم سعید‌و با خودم ببرم خونه. اگه می‌خواست بیاد تا حالا اومده بود.”

می‌دونم از دستم ناراحته. آخه من دیشب بهش گفتم مامانمو بیشتر از تو دوست دارم. آخه مامانم خیلی کار می‌کنه. آقا مرتضی می‌گه: “دو شیفته‌ست!” وقتی دستاشو می‌بوسم می‌گه: “آخیش، خستگی از تنم در رفت.” نمی‌شه که من نرم خونه، اگه خستگی تو تن مامان زری بمونه اونوقت باد می‌کنه، زشت می‌شه. خودش همیشه می‌گه: “من اگه زشت بودم، چجوری شکم تورو سیر می‌کردم؟”

آهان،… برای همینه که خانوم مدیر هی ازم می‌پرسه خونتون کجاست؟ آخه من دیشب به خاله نفیسه گفتم: “اگه منو نبری خونمون فرار می‌کنم.” الکی گفتم، من که آدرس خونمون و بلد نیستم. تو هم مثه نسرین خاله فکر می‌کنی دروغ می‌گم؟ آخه بچه‌ها که دروغ نمی‌گن. خونه مون خیلی دوره. وقتی با مامان زری می‌اومدیم اینجا، توی راه همه خیابونای گنده رو شمردم. از صدتام بیشتر بود.

دیروز وقتی خاله‌ها باهم حرف می‌زدن، خاله نفیسه گفت: “تقصیر شماست آدرسی ندارین. شماره‌ی تنها که فایده نداره.” خانوم مدیرم گفت:”حالا چرا اینجا؟ با بهزیستی اشتباه گرفته؟” خاله نفیسه هم گفت: “حتما خواسته کار خودشو راحت تر کنه” نسرین خاله‌م دوباره گوش‌مو گرفت و تاب داد و گفت:”کاش بجای فضولی تو کار بقیه، آدرس خونه‌تون‌و بلد بودی.” منم بهش گفتم: “اگه گوش‌مو ول نکنی، به آقا مرتضی می‌گم گوش‌تو بپیچونه‌ها.” آخه همیشه، وقتی صدای جیغ و داد از اتاق مامانم می‌آد آقا مرتضی می‌گه: “مامانت شبا شیطونی می‌کنه، منم گوش‌شو می‌پیچونم، تو هم شیطونی کنی گوش‌تو رو هم می‌پیچونم.” مامانم می گه: “این مثه باباشه، ساکت و سر به زیره.” دست‌شو می‌کشه روی سرم و می‌گه: “سعید مرد منه.”

تو هم منتظر اون آقا‌هه ای؟ آخه تو به اون چیکار داری؟ اون می‌خواد بیاد منو ببره. خاله نفیسه خودش گفت: «بیاین سعیدو ببرین خونه جدیدش» آخه مامان زری از خونه کوچیک بد‌ش می‌آد. آقا مرتضی گفت: «خودم یه‌دونه بزرگش‌و برات می‌خرم.» مامان زری می‌گه:‌ »اول باید به قولی که به سعید دادم عمل کنم»

غصه نخور، مامان زری مهربونه، اگه من بهش بگم، می ذاره تو هم باهام بیای. حالا دیگه خونه‌مون بزرگه. خیلی بزرگ…