شهروند ۱۱۸۹ ـ ۷ آگوست ۲۰۰۸
با مهناز و نیلوفر و هما در غذاخوری دانشکده ناهار می خورند که امیر با خونسردی به سوی میز آنها آمده بود و در برابر نگاه متعجب دختران کتابی را به سوی میترا دراز کرده بود. “اینو همین الان از دستفروشای جلو دانشگاه خریدم. همه جا هس!” با خودباختگی کتاب را از دستش گرفته بود و در نگاه دختران تمسخری دیده بود که چیزی را در روانش به درد آورده بود.
ـ “آره. امروز خودمم متوجه شدم. به هر حال ممنون. . . . تا یه هفته دیگه پسش می دم.” صدای دست پاچه می خواست خود را در برابر این همه چشم از تنگ و تا نینداخته باشد.”
ـ “نه نیگرش دار! برای تو گرفتم.” و دور شده بود و با دور شدنش صدای همهمه ی دختران برخاسته بود.
ـ “اینی که من دیدم از اوناس که مسلسل پشت قباله زنشون می اندازه!”
ـ “منم دارم به فعالیتای سیاسی علاقمند می شم.”
ـ “بگو ببینم یارو طرفدار چیه؟”
ـ “حالا چه اهمیتی داره؟ “مهم نیس. مهم نیس.” مگه نه میتراجون؟”
ـ”منم دارم طرفدار این آقا می شم.”
ـ “خجالت نمی کشی به دوست پسر دوستت بند می کنی؟”
ـ “آخه قربونت برم هدف وسیله رو توجیه می کنه، مگه نه میتراجون؟”
ـ “میترا چرا هیچی نمی گی؟ خودمونیم ها، خیلی جالبه تو این چیزا رو در کنار منطق الطیر عطار نیشابوری می خوونی! یه وخ قاطی نکنی؟”
ـ “بس کنین دیگه! به غیر مسخره کردن بقیه، مگه شما کار دیگه ای ندارین؟”
ـ “چرا کار دیگه مون اینه که پشت سر مردم صفحه بذاریم.”
ـ “اخیرا بحثای سیاسی به کارامون اضافه شده!” و صدای خنده ی دخترها برخاسته بود.
با شنیدن صدای قهقهه ی دختران میز سمت راستش ، از آن روز به سوی حالا و به سوی خود آمد. صدای خنده از آن دو دختر جوان بود که در کنار زن و مردی مسن نشسته بودند و چشمان شوخشان گاهی به امیر می نگریست. صدای خنده، نگاه هر دویشان را به سوی سرچشمه ی قهقهه های شاد برده بود. به سوی او نگریست. “همچنان خشن، جذاب و بی اعتنا!”
ـ “نه! این درس نیس!”
ـ “احساس نمی کنی غرورت صیقل خورده؟” و به سوی سرچشمه ی نگاه های شوخ و قهقهه های شاد اشاره کرد.
ـ “من بی اعتنا نبودم.”
ـ “خشن که بودی.”
ـ “خشن؟ آره. ولی بی اعتنا نبودم.”
ـ “چه جالب! حداقل در یه مورد با هم توافق پیدا کردیم و اما در مورد دیگه ای به توافق نرسیدیم و در مورد سوم . . . جذاب که بودی یا نه؟”
ـ “بسه اینقدر سرم به سرم نذار!” آیا فرصت دیگری برایشان باقی مانده بود؟ راستی چرا وقتشان را به این یکه بدوهای بیهوده و جر و بحث های بی مورد می گذرانیدند؟
“بگو ببینم چطور شد که تصمیم به رفتن گرفتی؟”
ـ “برا اینکه از چشم به راه موندن خسته شده بودم.”
ـ “چرا می تونستی مثه بقیه برای خودت خانواده ای داشته باشی!”
ـ “برا اینکه هیشکی به خواستگاریم نیومد!” خنده ای لبان بازیگوش را فرا گرفت. “می دونی چرا؟” سرش را کمی جلو آورد. “برا اینکه زیاد چاق و چله نبودم!” و صدای قهقهه ی آشنا برخاست. “این از من. تو، خودت چی؟”
ـ “برا اینکه هیچ وخ نرفتم خواستگاری.” زور هر دویشان مساوی بود و به یک نسبت لجباز و یکدنده بودند. خواست دوباره بپرسد “ولی جدا چرا؟” که بوی توت فرنگی و وانیل در مشامش پیچید.
ـ “آقا شما باورتون می شه که هیچکس تا حالا به خواستگاری این خانم نرفته باشد؟”
ـ “والا چه عرض کنم؟” این صدای پاسخ پیشخدمت پیر بود که همانطور که سرش را تکان می داد فنجان چای را روی میز جلوی امیر می گذاشت و زیر لبی چیزی را با خود می گفت: “جل الخالق!” قاشق بستنی را در دست گرفته بود. “تو قصه ی اون شاهزاده شنیدی که طلسم شده بود و به یه قورباغه تبدیل شده بود؟”
ـ “این شاهزاده ها همه شون طلسم شدن!” و ته سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد.
ـ ” اگه یه شاهزاده خانم حقیقی اونو می بوسید طلسمش شکسته می شد و دوباره تبدیل به جوون زیبا می شد!”
ـ “خب.”
ـ “مجسم کن شاهزاده خانمی در سرزمین قورباغه ها باشه، مجسم کن که می دونه یکی از همین قورباغه های طلسم شده و در حقیقت یه جوون زیباس، مجسم کن که ندونه که کدوم یکی از این قورباغه هاس، مجسم کن باید هر قورباغه ای رو ببوسی به امید روزی که این طلسم شکسته بشه و مجسم کن قورباغه ها همیشه قورباغه باقی بمونن!” بستنی توی قاشق داشت آب می شد و نزدیک بود قطره ای از آن به روی میز بچکد.
ـ”این وحشتناکه!” و جرعه ای چای سر کشید. “برای همینه که داری از کشور قورباغه ها در می ری؟”
ـ “نه!” قاشق دیگری از بستنی آغشته به بوی توت فرنگی در دهان گذاشت و خنکای شیرین آن را آهسته فرو داد. “کابوسا!” و یادآور شب های بیخوابی و ناشکیبایی شبانه اش از صدای عبور کامیون ها و اتومبیل ها و صداهای گنگ دور دست در ذهنش زنده شد. “کم خوابی” قاشقی از بستنی را در دهان گذاشت و طعم وانیل را مزه مزه کرد و خود را تصحیح کرد: “بیخوابی!”
ـ “قرص خواب؟ قرص آرام بخش؟” مگر نه اینکه هر دردی دوایی داشت!
ـ “فرقی نمی کنه!” طعم وانیل هنوز در دهانش بود. “تا می خوابم، تا چشمم به خواب گرم می شه . . .” خنکای بستنی در دهانش از بین رفته بود. “با کوچکترین صدایی از خواب می پرم.”
ـ “خب یه مدت برو به نقطه ی آروم و بی سر و صدا!”
ـ “خب دارم همین کارو می کنم.”
ـ “مگه صحبت از یه سفر طولانی در میون نبود؟”
ـ “من اینجا امکان زیادی برای کار هنری ندارم . . . آخرین کنسرتی که داشتیم توی یه سفارتخونه بود.”

دو سال پیش در آن کنسرت در حیاط داخلی سفارتخانه ای برای آخرین بار میترا را دیده بود. آن شب اولین باری بود که برخلاف همیشه و مثل دیگران پیراهن بلند سیاهی پوشیده بود. لاغرتر به نظر می رسید و رنگ پریده تر. شاید هم علتش سیاهی پیراهن و تابش نور پروژکتورها به روی صحنه بود. ویلون را روی شانه اش گذاشته بود و بی حرکت و همنوا با بقیه اعضای ارکستر نواخته بود. آنشب همه ی دردهای درونش را در آوای موسیقی منعکس کرده بود. هجوم نت ها برایش به پرش امواجی تبدیل شده بود که او را مانند گهواره ای در درون خود تکان می داد. موسیقی دریایی می شد و به سراغش می آمد تا او را در خود غرق کند. قایقی می شد، بادبان بر می کشید و بر دریاها سفر می کرد. خود را گوندولایی می دید که در میان باریکه آبهای ونیز حرکت می کند، گوندولایی که به دریا راه پیدا می کرد، در میان دریا شناور بود و چرخ می زد و غوطه می خورد. هنگام نواختن خواسته بود تا رنج و شادیش و یا خشم و جنونش را با آوایی به گوش دیگری برساند. دیگر به نوای موسیقی و ساز خود گوش نسپرده بود بلکه در آنشب خودش مانند محبتی غریب با هیجانی بدیع ، نواخته شده بود تا او را همچون آوازی آشنا بشنوند. آن شب هر نغمه ای برایش شفاف و زلال و صیقلی بود و خودش نیز چون مجسمه ای از یخ بلورین. دو ساعت موسیقی! نتوانسته بود در برابر آن چهره ی ناشناس و بی حرکت تاب بیاورد و به محض پایان یافتن برنامه ، آنجا را ترک کرده بود.
ـ “کی؟”
ـ “دو سال پیش!”
ـ “نمی دونستم!”
ـ “آه!” این صدای دلخور و آرامی بود که به گمانش همه ی دنیا آن شب باید آخرین کنسرتش را می شنید.
ـ “داشتی می گفتی . .. “چرا باز آنقدر دور شده بود؟ در فکر چه بود؟ چطور می شد او را باز گرداند؟
ـ “یادم رفت.” چیزی به یادش نیامد. “یادم نیس راجع به چی حرف می زدم.”
ـ “داشتی می گفتی که من خیلی جذاب بودم.” لبخندی بر روی لبان سردش بود و داشت قاشق دیگری از بستنی را به سوی دهان می برد. “آره” قاشق را در نزدیکی دهانش نگه داشت. “خیلی!” و بستنی را در دهان گذاشت و لبانش را بست. صدای قهقهه ی خنده مرد جذابی که غرورش صیقل خورده بود برخاست. آیا این همان چیزی نبود که می خواست بشنود؟ آیا به سادگی و با گفتن کلامی می شد تا به این حد شادش کرد تا آن حد که صدای قهقهه اش را بشنود. صدای خنده ی مرد جذاب و به دنبالش صدای خنده میترا، دو جفت چشم شوخ را به سوی خود کشید. چشمان شوخ کنجکاو شدند و خندان شدند و از آنها چشم برنداشتند.
ـ “جذابی دیگه” و خندید “نمی دونم چرا اینقدر دختر بچه ها عاشقم می شن؟” و باز هم خندید. نگاه میترا به سوی چشمان شوخ بود. “شاید وقتش شده که گوشتخوار بشن!”
ـ “نمی دونم . . . این روزا یکی شون ذله ام کرده!” چشمانش نظری به سوی چشمان شوخ انداخت و سریع بازگشت. “ده پانزده سال ازم کوچکتره. . . نمی دونم از من چی می خواد؟”
ـ “شاید دلش بستنی توت فرنگی بخواد!؟ و قاشقی از بستنی را در دهان گذاشت. “از زندگی مجردی خسته نشدی؟”
ـ “نه عالیه! از این بهتر نمی شه!” آیا از آن بهتر نمی شد؟ آیا زندگی فردی گاهی تلخ و آزاردهنده نمی شد؟ آیا صورتهای بهتری برای زندگی وجود نداشت؟ ظرف بستنی را کنار گذاشت. “خوشحالم که از زندگیت راضی هستی.” لحنش دوستانه بود و بویی از بازیگوشی و بی فکری نداشت. نگاهش کرد، چیزی همچون مزه میوه ای رسیده همه ی خامی و کالی جوانیش را در خود فرو کشیده بود.
ـ “بریم، خیلی وقته اینجا نشستیم.” نگاهش به سوی ساعتش رفت. “چقدر دیگر وقت باقی مانده بود؟” و دوباره تکرار کرد. “چیز دیگه ای میل نداری؟ یا بگم صورتحساب رو بیاره؟”
ـ “چرا. یه گیلاس کنیاک. . . برای هضم این همه کلمات سنگینی که به خوردم دادی!” همیشه غافلگیرش می کرد و همیشه می توانست غافلگیرش کند. “خب اینکه کاره نداره!” و با اشاره ی دست پیشخدمت را فرا خوانده بود. “یه گیلاس کنیاک برای این خانم.”
ـ “بله قوربان؟”
ـ “خانم کنیاک میل دارن، براشون کنیاک بیارین!”
ـ آی آقا کنیاک مون کوجا بود؟ این حرفا یعنی چه؟ چرا اذیت مون می کنین؟”
ـ خیلی ساده می تونین بگین که ندارین، ولی اشکالی که نداره من از شما بخوام. ما حق داریم بخواهیم و شما هم همیشه می تونین بگین نداریم. خب؟ حالا که این جوره پس صورتحساب ما رو بیارین تا بریم کنیاک خودمون رو یه جای دیگه بخوریم.” این صدای گیرا و خونسرد مرد جذابی بود که همیشه توانایی گفتن حرفش را داشت و توانایی اش نیرویی بود که همیشه او غافلگیر می کرد و همانقدر که غافلگیرش می کرد او را به سوی خود می کشید.
ادامه دارد