نگاهی به “کیمیا و خاک” ساخته ی ارسلان براهنی

“کیمیا و خاک” فیلمی است در ژانر مستند ـ درام (اگر بشود آن را این گونه به فارسی برگرداند) که به کارگردان اجازه می دهد در عین بیان یکسری حقایق، رگه هایی از درام را با ذات مستندگونه ی کار درهم آمیزد، در عین این که باید مراقب مرز باریک افتادن از هر سمت باشد. در نهایت امر مخاطبِ چنین فیلمی نه با یک مستند صرف مواجه است، و نه حسی آشنا از دیدن یک فیلم درام نصیبش می شود.

در “کیمیا و خاک” از همان آغاز با سه شخصیت روبرو هستیم. شاعری که خود را بازی می کند. فرزندی که راوی است و کارگردانی که می بیند بی آنکه قضاوت کند. گاه مقابل شاعر کسی را می بینیم که بین دو نقش دیگر در تعلیق است. فرزندی که در قبرستان پشت به پشت پدر داده است و کارگردانی که پشت کامپیوتر نشسته و نظر شخصیتش را درباره ی نام فیلمی که می بینیم جویا می شود.

کیمیا و خاک یگانه ای از “سه گانه ی غربت” است که در آن کارگردان با نگاهی متفاوت وارد دنیای سه هنرمند (رضا براهنی، غلامحسین نامی، سلیمان واثقی) در تبعید شده است و شاید بتوان گفت چیزی که آن را از دو قسمت دیگر متمایز می سازد ظهور نقش فرزند در این فیلم است. و این اتفاقا همان چیزی ست که قضاوت در باب فیلم را دشوار می کند. پرداختن به فیلم ارسلان براهنی بدون در نظر گرفتن براهنی بودنش است آنهم در حالی که خود راوی براهنی بودنش است در “روایتی درباره ی پدر”! و اینجاست که باید قوه ی تفکیک محتوا از ساختار را به خدمت گرفت و به نقد فیلم پرداخت نه به نقد شاعر

ارسلان براهنی کارگردان

ارسلان براهنی کارگردان

!

پسرِ کارگردانی، خواب مرگ پدرِ شاعرش را دیده و با دوربین خود وارد دنیای پدر می شود. فیلم به واقع شکار مفهوم “رو به پایان بودن” در زندگی یک هنرمند است. و این است که آن را بی نیاز از تاریخ نگاری و صد البته نتیجه گیری می کند و در عین حال همین امر هم ممکن است فیلم را از همراه ساختن ذهن مخاطبی که سالها به همان شیوه های مرسوم قصه پردازی خو گرفته، ناتوان سازد. طوری که بعد از سکانس پایانی، هنگامی که تیتراژ پایان به روی صفحه ی تلویزیون ظاهر می شود بیننده همچنان مشتاق دیدن ادامه ای است که وجود ندارد!

کارگردان به درستی و در حد بضاعت، جریان کنونی حیات یک شاعر در تبعید را به تصویر می کشد. نقطه ای که اکنون شخصیت در آن خویشتن را باز می یابد، ترکیبی ست از یادها و هراسها. گذشته ای دور و آینده ای در دو قدمی به انتظار ایستاده. صحنه ی کلاس های زیر زمین در ترکیب با فضای تیره ی قبرستان، وقتی که شاعرِ سرگردان در میان آنهمه نام ناآشنا قدم می برمی دارد و پرندگان مدام می چرخند و آینده قدم به قدم نزدیکتر می شود و مرگ به ناگاه در جایی ضرب می گیرد:

 

دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شب

 دفماهها 
فریاد فاتحانه ی ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که می آید …

 

چرخش جنون آمیز دوربین در سکانسی به دور شاعر، یادآور چرخش زندگی و به یاد آوردن های مدام و بعد افتادن از خستگی های مدام است. راه رفتن شاعر در میان پرواز ممتد پرندگان در قبرستان خود تاکیدی ست بر مرگِ در کمین و بی شک تاثیر استفاده ی بجا از موسیقی واگنر را بر ریتم هراس آور فیلمی که با مرگ قاطی شده است، نمی توان نادیده گرفت. موسیقی با برش ها اوج می گیرد و در جایی کم رنگ می شود و شعر اوج می گیرد و در نهایت تصاویر با شعرها در هم می آمیزد.

اتاق شاعر که نمادی ست شاید از ذهن او، اکنون انباشته ی سالیان متمادی فکر و حرف است و رو به پایان که می رود انگار هر روز فضا برای راه رفتن یا تکان خوردن در آن کمتر می شود. اما به قول شاعر: خوبیش این است که می شود همه ی کتاب های چاپ نشده اش را در آنجا پیدا کرد! و اگر آن اتاق ذهن شاعر باشد پس این روزها او در ذهن خویش روزگار می گذراند. در تعلیق میان یادها و هراسها:

راه می افتم اما از کجا تا کجا

تا همین حالا که هستم باشم تا همین جا که برگردم

بروم نروم نروم بروم با سرعت بروم و بمانم در رفتن و نرفتن وَ نَه رفتن …

فیلم، زندگی یک شاعر ساختارشکن را با نوعی هنجارشکنی به تصویر می کشد. زبان فیلم رابطه نزدیکی با شیوه نگارش خود رضا براهنی دارد به گونه ای که شاید بتوان گفت با قطعه قطعه نگاری های رضا براهنی درآمیخته است. فیلم با مفهوم زیستن، آفرینش و مرگ در تبعید سر و کار دارد و موضوع کیمیا و خاک به عنوان نمادی از آفرینشی که شاعر به آن معتقد است، در سکانس هایی به وضوح مطرح می شود. جایی که شاعر تلفنی با کسی درباره تبدیل کلمه به طلا و آفرینش هنری سخن می گوید، جایی که کارگردان نام کیمیا و خاک را که در واقع نام یکی از کتابهای شاعر است برای فیلم پیشنهاد می کند و در آخر آنجا که بی پرده از پدر می پرسد: “در صورتی که برات اتفاقی افتاد من کجا دفنت کنم؟ و شاعر در جواب می گوید :”کسی که در غربت می میرد به خاک برنمی گردد.” و در واقع بازگشت به وطن، بازگشت به خاک و به موازات تبدیل شدن خاک به کیمیاست.

در این فیلم تا آنجا که به رابطه ی میان کارگردان و شاعر بر می گردد همه چیز به بهترین شکل نشان داده می شود. کارگردان با دوربین خود از زندگی شاعر، شعری می سازد. حضور شخص سوم (در نقش فرزند) اما، فیلم را به صحنه ی دادگاهی بی قاضی شبیه می سازد. دادگاهی که در آن کسی از کسی شکایتی ندارد! یکی نشسته است و آرام حرف می زند و دیگری در لباسی یکسر سیاه بی آنکه صدای آن یکی را بشنود راه می رود و شعر می خواند. ما صدای کسی که حرف می زند را می شنویم و تصویر کسی که راه می رود را می بینیم و در تقابل این دو می توان گفت که قدرت تصویر بر گفتار متن می چربد و بازی شاعر در نقش خویش بسیار گیرا جلوه می کند.

و نقطه ی اوج فیلم اما سکانس پایانی ست که با بسته شدن چشمان شاعر همه چیز به پایان می رسد:

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام

              برای تو در این جا نوشته‌‌ام

و شاید پایانی بهتر از این برای روایت رازهای اقوام در تبعید نباشد…