یک عده را خط کردند بیایند بگویند سلام. بعد، همه را که گوش دادند، توانستند طوری حالی سیستم کنند که هر جا با س ل ا م روبه‌رو شد، بخواند سلام. آن وقت اگر جایی نوشته بود سلام و تو نمی‌توانستی آن را بخوانی، به جایت می‌خواند سلام. در واژه قابل فهم است، اما کار که به جمله می‌کشد، هر جوری می‌شود خواندش. این را بگیر و برو جلو، که هی پیچیده‌تر می‌شود.

وقتی یک متن بلند را می‌خوانی، آن وقت است که تازه متوجه می‌شوی سلامی که ابتدای صفحه خوانده شد بی‌غرض نبوده. کار به جایی می‌کشد که تو می‌روی می‌نشینی لبه ی جکوزی و پایت را می‌کنی توی آب و کتابت را دستت می‌گیری. ذهن تو صدای نگفته‌های نویسنده را که میان جملات است بلند می‌کند. آرامت می‌کند. حالا لذتی ناشناخته و مرموز درونت بیدار شده است.

اما این لذت برای تو کافی نیست، می‌دانم، انگار خیلی کم‌رنگ است. جاز هی زور می‌زند تمام آنچه را تو نمی‌توانی بخوانی برایت بخواند، اما هر چه جلو می‌رود، تو را از آن لذت عجیب و دلچسب دور می‌کند. تو نمی‌توانی در آن میان به صدای درون خودت گوش بدهی، نمی‌توانی یک‌جوری بگویی خفه شو.

حالا پاز می‌کنی، یعنی دیگر نمی‌خواهی بشنوی. می‌خواهی میان آن‌همه صدا، به برخورد چیزهایی گوش کنی که نوشته نشده، یعنی نوشته شده، اما نانوشته‌هایی است که بین خطوط پنهان است و تو با خواندن آنها به درونت پی می‌بری.

لبه ی جکوزی می‌نشینی، کتاب را دست می‌گیری و به تنهایی می‌خوانی «آن مَرد مُرد». جاز همین جمله را می‌خواند «آن مَرد مَرد». راحت پایت را درون آب داغ تکان می‌دهی. حس می‌کنی حتماً زمانی دو مرد بوده‌اند که یکی دیگری را کشته یا توانسته او را از بین ببرد. فرقش این است که یک نفر می‌خواسته بیشتر در مغز تو حرف بزند. یعنی اگر توانستی و با خودت کنار آمدی و فریاد زدی «خفه شو، نمی‌خوام بهش فکر کنم»، او همان‌طور به حرف زدنش ادامه می‌دهد. جملات را با نمونه‌برداری از میلیون‌ها انسان ادا می‌کند و بیانش تلفیقی از آوا‌هایی است که ناشناخته مانده‌اند. صدایش شبیه هیچ آدمی نیست. از هر کسی که توانسته چیزی را بهتر بیان کند، نمونه برداشته شده. یک صدا از بهترین نمونه‌ها، که همین بی‌شخصیتش کرده. تنها عیبش، نفهمیدن حس جملات است، که هر چقدر هم تلاش می‌شود، نمی‌توان برایش کاری کرد. حالا، با کارهایی که این سال‌ها رویش انجام شده، می‌فهمد «آن مرد مرد» را چگونه باید تلفظ کند. می‌فهمد چگونه یکی دیگری را کشته و چگونه یکی را می‌توان از دست رفته نامید و دیگری را بی‌گناه.

با خودم ساعت‌های زیادی فکر کرده‌ام که چگونه می‌توانم از او بخواهم دست‌کم شب‌ها ذهنم را تنها بگذارد. هر وقت تنها شدم، فکر همین را کردم. رفته رفته من هم مانند او به جملات فکر می‌کنم و می‌توانم سرعت فکر کردنم را بالا ببرم، اما نمی‌توانم تنها به صدای ذهن خودم که ساده‌تر است گوش کنم. ذهنی که مملو از اشتباهات یک انسان ساده است. انسانی که مانند آن مَرد، فکر مُردن را نمی‌کرد: «آن مَرد مُرد».

جاز کماکان حرف می‌زند. وقتی من ساکت هستم، وقتی نویسنده حرف‌هایش را میان نگفته‌هایش پنهان کرده تا لذتی پدید آورد، جاز دارد هر جمله را برای من بلند می‌خواند. کار جاز همین است، یک متن را با صدایی که از میلیون‌ها آدم ناشناس درست شده برای من می‌خواند. جاز می‌خواند و نمی‌گذارد لذتی متبلور شود.

صدای او از نظر من مردانه است، البته بی‌شباهت به هیچ مردی. شاید جاز از صدای میلیون‌ها مردی درست شده که در کره ی زمین حرّاف بوده‌اند. مردانی پُرحرف که اجازه دادند جاز نمونه‌ای از صدای تمام آن‌ها شود. من با همه ی اینها کنار آمده بودم، تا زمانی که دیدم جاز، درست وقتی که نشسته‌ام کنار جکوزی و دارم برای خودم کتاب ورق می‌زنم و خودم را جای کاراکتر می‌گذارم، می‌تواند دخالت کند.

جاز در شیرین‌ترین رمان‌های زندگی من نقش فاسقی را پدید آورده که هرگز در خود کتاب‌ها نیامده. همه ی رمان‌هایی که من خوانده‌ام یک کاراکتر تیپ دارد که دائم هست، بی‌آن که بتواند نقشی را درست بازی کند. من متأسفم، اما به حریم همۀ کاراکتر‌های داستان‌هایی که من خوانده‌ام، تجاوز شده. همه ی خلوت‌های دونفره ی انسانی، بی‌آن که با آن ها در میان گذاشته شود، به هم ریخته است.

من زمانی به جاز رو آوردم که دیگر هیچ راهی برای ورق زدنِ نوشته‌های نخوانده‌ام نداشتم. این‌گونه او، بی‌آن که بدانم، در زندگی من رخنه کرد.

بختکی شد. هر چه تلاش کردم خود را از زیر این سایه ی بزرگ سنگین بیرون بکشم، ناتوان ماندم. بختکی متفاوت، بختکی که به من اجازه داد از روی تخت بلند شوم و به بیرون از اتاق بروم. به بیرون از خانه پا بگذارم و درست هنگامی که پاهایم درون داغی آب بود، حس خفگی را بیشتر و بیشتر باور کنم.

نفس عمیقی می‌کشم، بوی تند کلر وارد ریه‌ام می‌شود. بویی که نمی‌تواند جلوی احساس خفگی‌ام را بگیرد. انگار من را درون شیشه‌ای انداخته‌اند و رویم الکل ریخته‌اند. از بیرونِ شیشه، تازه و شاداب به نظر می‌رسم اما کسی نمی‌تواند درِ شیشه را باز کند و به من دست بزند. ذهنم ریتم جدیدی گرفته، انگار منتظر است مثل ماهی ناگهان از توی شیشه ی الکل بپرم بیرون.

مردی که مُرده رفته درون من و نمی‌دانم چرا برعکس من خودش را جا داده. انگار دلش نمی‌خواسته مثل من باشد. دوست نداشته دنیا را مثل من ببیند. شاید همین باعث درد من شده. انگار می‌خواسته از پشت سر من دماغش را از جمجمه‌ام بدهد بیرون و درد را انداخته توی سرم، فقط برای این که پشت به پشت من باشد. گاهی دلش می‌خواهد روی پاهای خودش محکم بایستد، خم شود جلو، من را پشتش سوار کند، رو به آسمان نگهم دارد و قولنجم را بشکند. اگر راه بیفتد و یک نفر رد پا را دنبال کند، فکر می‌کند من از جایی برگشته‌ام. درون سرم تیر می‌کشد. حتماً او نفس عمیق می‌کشد که سرم این‌قدر خنک شده. هر چقدر هم بخواهد برود، من جایی از پا درش می‌آورم.

«آن مرد مرد». آن مردی که مرد چقدر از من را هم برد؟ چقدر از او را می‌برم؟ حتماً او مرده است و چیز‌هایی از خود به جا گذاشته است. حفره ی دهانش پسِ سر من است، از همان جا بادی می‌آید و می‌پیچد، انگار جاز هنوز دارد درون من حرف می‌زند. شاید بختکی هم در کار نیست، همان دهان اوست که در حال لبخند زدن هنگام مرگ، پسِ سر من جا مانده.

وقت آن شده که بروم توی جکوزی بنشینم و بگذارم آب از یکی از لوله‌های دیوار جکوزی با فشار بخورد پشت سرم، توی دهان. وقت آن شده تا تمام مرد‌های حرّاف جهان را که دست به دست هم داده بودند تا جمله‌ای بی‌نقص بگویند، تا کلمه ی سلام را به درستی بیان کنند، خفه کنم. باید خودم را بکشم پایین و به اندازه ی تحمل تک‌تک‌شان هی بروم زیر و آن پایین بمانم. هی بگویم «آن مَرد مُرد»؟ بعد بروم سراغ مَرد بعدی. مَردهای درون من که همه لهجه ی جاز دارند مثل خود من‌اند، دیگر نمی‌توانند حرف نزنند. دیگر برایشان حرف نزدن کاری نشدنی است.

می‌آیم بالا نفسی بگیرم تا باز بروم پایین و چند مرد دیگر را بکشم. اگر بتوانم خوب نفسم را حبس کنم، مردان زیادی را خواهم کشت.

 شهریور ۱۳۹۳

راکلین

JAWS was originally released in 1989 by Ted Henter, a former motorcycle racer who lost his sight in a 1978 automobile accident. In 1985, Henter, along with a $180,000 USD investment from Bill Joyce, founded the Henter-Joyce Corporation in St. Petersburg, Florida. Joyce sold his interest in the company back to Henter sometime in 1990. In April 2000, Henter-Joyce, Blazie Engineering, and Arkenstone, Inc. merged to form Freedom Scientific.
JAWS was originally created for the MS-DOS operating system. It was one of several screen readers giving blind users access to text-mode MS-DOS applications. A feature unique to JAWS at the time was its use of cascading menus, in the style of the popular Lotus 1-2-3 application. What set JAWS apart from other screen readers of the era was its use of macros that allowed users to customize the user interface and work better with various applications. Ted Henter and Rex Skipper wrote the original JAWS code in the mid-1980s, releasing version.