۱۰
همه ی حوادث سیاسی ی ایران در سال های ۱۳۴۱- ۱۳۳۲ را شاید بتوان در دو عبارت خلاصه کرد: سرکوب نیروهای اپوزیسیون، نزدیکی با دولت ایالات متحده ی آمریکا. پس از پیروزی ی کودتای ۲۸ مرداماه سال ۱۳۳۲، حزب توده، جبهه ی ملی، فداییان اسلام هر سه سرکوب شدند. بیش از هر چیز اما، «تسلیم» و سرکوب حزب توده، دلِ «آرزومندان» را به درد آورد.

ره بران حزب توده در مقابلِ سرکوب چندان مقاومتی نشان ندادند. محمد بهرامی، دبیرکل حزب، در همان روزهای نخست در زندان ندامت نامه نوشت؛ آزاد شد. مرتضی یزدی، یکی از رهبران حزب، ده سال در زندان به سر برد. سپس به طرف داران رژیم محمدرضا شاه پیوست. بسیاری از ره بران حزب نیز به خارج گریختند. سست عنصری ی ره بران در میان اعضای حزب واکنش های متفاوتی برانگیخت، پاره ای بر «آرمان های» خویش پای فشردند، پاره ی بزرگ تری اما، ندامت نامه ها نوشتند. سازمان افسری ی حزب نیز نیز قلع و قمع شد؛ گروهی اعدام شدند؛ گروهی به زندان های بلند مدت محکوم. اندکی نیز به هوادارانِ رژیم پیوستند. خسرو روزبه، چهره ی «اسطوره ای»ی حزب نیز سرانجام در سال ۱۳۳۸ دست گیر شد؛ اعدام شد.(۴۰)

یاران محمد مصدق نیز مصون نماندند. بخش بزرگی از وزیران و هم کاران دولت، جمعی از نماینده گان مجلس، چند تن از نیروهای نظامی دست گیر شدند. پاره ای به زندان محکوم شدند؛ پاره ای به تبعید. در میان همه ی اعضای جبهه اما، سرنوشت دو تن، محمد مصدق، حسین فاطمی، وزیر خارجه ی او، معنای دیگری داشت.

اولین جلسه ی دادگاه محمد مصدق در ۱۷ آبان ماه سال ۱۳۳۲ و آخرین جلسه ی دادگاه او در ۳۰ آذرماه همان سال تشکیل شد.(۴۱) محمد مصدق، در دادگاه، خود را نخست وزیرِ قانونی ی رژیم خواند؛ کودتا را توطئه ای از طرف بیگانه-گان.(۴۲) محمد مصدق به سه سال زندان محکوم شد. حسین فاطمی، شنبه ۲۲ اسفندماه سال ۱۳۳۲ دست گیر شد. او را به ساختمان شهربانی بردند؛ ساعت-هایی بعد او را از ساختمان شهربانی بیرون آوردند؛ به بهانه ی انتقال به زندان. گروهی انتظار او را می کشیدند؛ از آن میان شعبان جعفری. او را با چاقو زدند، اما خواهرش خود را روی او انداخت؛ او را نجات داد.(۴۳) بعدها شعبان جعفری اعتراف کرد که حسین فاطمی را زده است؛ اما نه با چاقو.(۴۴)

روز کودتا، زمان آغاز وابسته گی ی روزافزون ایران به ایالات متحده آمریکا نیز بود. ارتش و نهادهای امنیتی مهم ترین پایگاه های ایالات متحده ی آمریکا بودند.(۴۵) ۱۶ آذرماه سال ۱۳۳۲ را شاید بتوان روز آغاز نقشِ نیروهای ارتشی در سرکوب جنبش دانش جویی خواند. در آن روز در اعتراض به سفر نیکسون به ایران تظاهراتی برپا شد که در آن سه دانش جو کشته شدند: مصطفی بزرگ نیا، مهدی شریعت رضوی، احمد قندچی.(۴۶)

ملکوت، که در سال ۱۳۴۰ نوشته شده است، شش فصل دارد: دو فصل از منظر اول شخص؛ چهار فصل از منظر سوم شخص. فصلِ اول زیر عنوانِ حلول جن، فصل دوم زیر عنوانِ اکنون او سخن می گوید، فصل سوم زیر عنوانِ ۱۳، فصل چهارم زیر عنوانِ آخرین دیدار، پیش از صبحدم، فصل پنجم زیر عنوانِ آخرین گفتگو، پیش از صبحدم، فصل ششم زیرِ عنوان زمین نوشته شده است. در شبی مهتابی آقای مودت و سه تن از دوستان اش در چمن زاری به می خواری مشغول اند که جن در تن آقای مودت حلول می کند.

دوستان آقای مودت او را به شهر می رسانند و برای معالجه نزد دکتر حاتم می برند. یکی از دوستانِ او منشی ی جوانِ ساده دلی است، دیگری مردی فربه که تنها به لذت جویی می اندیشد، سومی مردی مرموز که توان آینده نگری دارد. شایع است که دکتر حاتم هرسال شاگردِ تازه ای استخدام می کند، او را می کشد و از چربی ی بدن اش صابون می سازد. او در مطبِ خویش بیماری به نامِ م.ل دارد که از شهرِ دیگری آمده است و مایل است که آخرین عضو سالمِ بدن اش قطع شود. منشی ی جوان که حاضر به همه نوع فداکاری است، زنی به نامِ ملکوت دارد که دیوانه وار عاشقِ او است. دکتر حاتم هم زنی به نامِ ملکوت داشته است که به دلیلِ مسمومیت درگذشته است. دکتر حاتم جن را از تنِ آقای مودت خارج می کند، اما به دوستان اش آمپولی تزریق می کند و به آن ها قول می دهد که این آمپول روزِ بعد تأثیرِ شفابخش خود را نشان خواهد داد.

در فصلِ دوم و سوم سرگذشتِ م.ل را از زبان خودش می شنویم. او خدمت کاری لال دارد و تصور می کند که خدمت کارش را خودش لال کرده و پسرِ خود را نیز کشته است. در فصلِ چهارم سرگذشتِ دکتر حاتم را می خوانیم. او چندین زن داشته، همه را کشته و اینک پیش از آن که مطبِ خویش را ترک کند، آخرین هم-سرش و نیز م. ل را می کشد. آن گاه با جیپی به حاشیه ی شهر می رود و به منشی ی جوان و مرد چاق خبر می دهد که آمپولی که به آن ها زده سمی بوده و آن ها به زودی خواهند مرد. مودت و مرد مرموز زنده خواهند ماند.

در گوشه ای از ملکوت چنین می خوانیم: «منشی جوان گفت:

[…] ـ چرا تا کنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟ سالها به خوبی کار کردم و حرف زدم و راه رفتم، زندگی معتدل و پاکی داشتم، مال کسی را نخوردم و به همه کمک رساندم. اما احمق بودم: در تمام آن سالها که من مثل معصومان و مقدسان زندگی می کردم و به خیال خود نمونه کامل یک فرد انسانی بودم در حقیقت خود را فریب می دادم و گول می زدم و احمق بیچاره ای بیش نبودم، زیرا برای هیچ وپوچ زحمت می کشیدم و یخه می دراندم. اگر جز این بود چرا باید به-این سرنوشت کثیف دچار بشوم؟ چرا می بایست محکوم به مرگی باشم که مایه خنده و شوخی است؟ درست مثل مرگ حیوانی بی زبان و ابله.»(۴۷)

این تکه تصویر «روشن فکر» در ملکوت را چنین منعکس می کند: در ملکوت «روشن فکر» مرده است. ملکوت به «نظام حقیقتی» اشاره می کند که جن زده گی را عمومی کرده است. به یاری ی ترس و طمع «روشن فکری» را کشته است. مودت که همه ی وجودش را جن تسخیر کرده است، زنده می ماند. منشی ی جوانِ ساده دل که در خانه معشوق ـ هم سری به نامِ ملکوت دارد، با سم آمپول دکتر حاتم می میرد. گرچه خود می داند که حتا اگر از این سم برهد، جز خودکشی چاره ای ندارد. جهان دیگر جای او نیست. جهان «ملکوت گونه ای» که او آرزو دارد، ممکن نیست. تصویر «روشن فکر» در ملکوت چنین است: «روشن فکر» خوش خیال جز مرگ راه گریزی ندارد.

به تصویر «روشن فکر» در رمان چهارم خود بنگریم: همسایه ها.

۱۱
در میان حوادث سیاسی ای که در سال های ۱۳۵۷- ۱۳۴۲ رخ دادند، از جمله، این حوادث اهمیتی تعیین کننده داشتند: آغاز نهضت اسلامی ی به ره بری ی روح الله خمینی، تولد گروه های اسلامی ای چون نهضت آزادی، مجاهدین خلق، تأسیس سازمان چریک های فدایی خلق.

حرکت روح الله خمینی با اعتراض به لایحه ی انجمن های ایالتی و ولایتی آغاز شد.(۴۸) آن گاه در ۲ بهمن ماه سال ۱۳۴۱، در اعلامیه ای «رفراندوم انقلاب سفید» را تحریم کرد. از آغاز سال ۱۳۴۲ اختلاف میان «جامعه ی روحانیت» و حکومت شدت پیدا کرد. ۲ فروردین ماه سال ۱۳۴۲ مأموران رژیم به مدرسه ی فیضیه ی قم، حمله کردند. تعدادی از طلاب کشته شدند. روح الله خمینی طی اعلامیه ای این عمل را محکوم کرد.(۴۹) در ۱۳ خردادماه ۱۳۴۲ نیز، به مناسبت روز عاشورا، در مدرسه ی فیضیه سخن رانی کرد و به محمدرضاشاه حمله.(۵۰)

نیمه شب ۱۵ خردادماه سال ۱۳۴۲ روح الله خمینی دست گیر شد. در اعتراض به دست-گیری ی او تظاهرات بزرگی در تهران و بسیاری از شهرهای ایران برگزار شد. تظاهرات کننده گان در تهران به ایستگاه رادیو حمله کردند. تعدادی اتوبوس و کامیون دولتی به آتش کشیده شدند. پلیس به روی تظاهرکننده گان آتش گشود.

ماجرای روح الله خمینی ادامه داشت. در فروردین ماه سال ۱۳۴۲ دولت ایالات متحده ی آمریکا از رژیم ایران تقاضا کرده بود نظامیان آمریکایی در ایران در ایران از تعقیب جزایی در ایران مصون باشند. این لایحه در جلسه ی ۲۱ ماه مهر سال ۱۳۴۳ در مجلس شورای ملی تصویب شد.(۵۱) آیت الله خمینی، در ۴ آبان-ماه سال ۱۳۴۳ در یک سخن رانی ی مفصل محمدرضاشاه را دست نشانده ی ایالات متحده-ی آمریکا خواند.(۵۲) آیت الله خمینی، نیمه شب ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۴۳، به ترکیه تبعید شد، از آن جا به نجف رفت، تا چهارده سال بعد برنگشت. جنبش اسلامی جان گرفته بود.

نهضت آزادی در ۲۷ اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۰ تشکیل شد.(۵۳) ره بران نهضت آزادی در جریان «رفراندوم انقلاب سفید» دست گیر شدند. اولین جلسه ی دادگاه بدوی ۳۰ مهرماه سال ۱۳۴۲ تشکیل شد. محاکمه شونده گان عبارت بودند از: مهندس مهدی بازرگان، یدالله سحابی، آیت الله سیدمحمد طالقانی، مهندس عزت الله سحابی، دکتر عباس شیبانی، احمد حاج علی بابایی، مهندس ابوالفضل حکیمی، سید مهدی جعفری، پرویز عدالت منش(۵۴) روند قضایی ی محاکمه ی سران نهضت آزادی بسیار پُرسروصدا بود. سرانجام دادگاه نظامی ی تجدید نظر، احکام متهمین را به ده تا یک سال زندان محکوم کرد.(۵۵)

سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۴۴ تشکیل شد؛ توسط سه تن از اعضای نهضت آزادی : محمد حنیف نژاد، سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان.(۵۶) سازمان مجاهدین خلق نگاه خود به مارکسیسم را چنین اعلام کرد: ما به فلسفه ی مارکسیسم می گوییم نه، اما به اندیشه ی اجتماعی، به ویژه تحلیل های آن در باره ی فئودالیسم، کاپیتالیسم، امپریالیسم می گوییم آری. این نگاه با اعتقاد به عمل مسلحانه درهم آمیخته بود: سازمان مجاهدین خلق اعتقاد داشت برای توده ای کردن مبارزه باید جو پلیسی را
از طریق عمل مسلحانه از میان برد. اولین حرکت مسلحانه برای سال ۱۳۵۰ برنامه ریزی شده بود. سازمان مجاهدین خلق تصمیم گرفته بود در جریان جشن-های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی، که با شرکت بخش بزرگی از ره بران جهان انجام می-شد، سیستم اصلی ی برق کشور را منفجر کند، اما پیش از آن که عمل مسلحانه آغاز شود، تعداد زیادی از اعضای «سازمان» دست گیر شدند. اولین محاکمه ی اعضای سازمان مجاهدین خلق در بهمن ماه ۱۳۵۰ آغاز شد. در بین محاکمه شده گان دوازده تن به اعدام محکوم شدند. از میان محکوم شده گان حکم نه نفر در ماه-های فروردین و خرداد ۱۳۵۱ اجراء شد. از این عده سه تن بنیان گذار سازمان بودند ؛ شش تن عضو کمیته ی مرکزی.(۵۷)

سازمان چریک های فدایی ی خلق ایران در سال ۱۳۴۹ سربلند کرد؛ گروهی به نام گروه جنگل در ۱۹ بهمن ماه در ۱۳۴۹ به پاسگاه سیاهکل، در گیلان، حمله کرد. عملیات را یک تیم شانزده نفره سازمان دهی کرده بود؛ به ره بری ی علی اکبر صفایی فراهانی. اما پیش از آن که حمله آغاز شود، چهار نفر از اعضای گروه دست گیر شدند. در شام گاه ۱۹ بهمن ماه یک گروه مسلح نه نفره با اتومبیلی به سیاهکل رفتند، اسلحه های پاسگاه را مصادره کردند، فرمانده ی پاسگاه و معاون او را کشتند. چریک ها محاصره شدند. تا ۱۸ اسفندماه به گریز و مقاومت ادامه دادند. سرانجام دو تن از آن ها در یک عملیات انتحاری کشته شدند. هفت نفر باقی مانده دست گیر شدند.(۵۸) در همان هنگام از میانِ گروه دیگری که در شهر پایگاه داشتند نیز ده نفر دست گیر شدند. از میان هفده نفری که در مجموع دست گیر شدند، سیزده نفر به حکم دادگاه نظامی در ۲۷ اسفندماه ۱۳۴۹ تیرباران شدند.(۵۹)

سازمان چریک های فدایی خلق از پیوند دو گروه تشکیل شد؛ گروهی که بعدها به نام گروه جنگل یا سیاهکل معروف شد و گروهی که در شهر پایگاه داشت. گروه اول در اواخر سال ۱۳۴۵ تشکیل شده بود؛ به وسیله ی چند دانش-جو: بیژن جزنی، عباس سورکی، علی اکبر صفایی فراهانی، محمد صفاری آشتیانی، زراز زاهدیان، حمید اشرف. از اعضای گروه دوم می توان مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان را نام برد. سازمان چریک های فدایی خلق را آغاز جنبش نوین کمونیستی نامیده اند؛ الهام بخش ادبیات حماسی نیز.

همسایه ها، که در سال ۱۳۵۳ نوشته شده است، ماجرای مبارزات سیاسی ی سال-های ۱۳۳۲- ۱۳۲۰ را دست مایه می کند؛ در خوزستان. همسایه ها از تصویر خانه ای اجاره ای آغاز می شود؛ از تصویر خانه ای که در آن گروهی فرودست زنده گی می-کنند: قهوه چی، خرک چی، مکانیک، کارگر فصلی. خالد، راوی ی رمان، فرزند یکی از این خانواده ها است؛ در سنِ بلوغ. بلور خانم، زن عشوه گر قهوه چی ای که در این خانه زنده گی می کند، او را با دنیای زن روبه رو کرده است، اما حادثه ی مهم تر در زنده گی ی اجتماعی ی او رخ می دهد: بر اثر تصادفی مدت کوتاهی در کلانتری بازداشت می شود. در آن جا مرد جوانی، که خود نیز بازداشت است، از او می خواهد که پس از آزادی پیام او را به یک کتاب فروشی برساند. کتاب فروش، که از اعضای حزب توده است، سبب می شود که پای خالد به ماجراهای سیاسی کشیده شود؛ به تظاهرات، اعلامیه ها، فرارها، بازداشت ها. در آخرین بخش همسایه ها خالد را در زندان عمومی می بینیم، که به هم راه یکی از کادرهای حزب توده اعتصابی به راه انداخته است. اعتصاب سرکوب می شود؛ خالد به خدمت سربازی اعزام.

در گوشه ای از همسایه ها روایت جلسه ی یک هسته از حزب توده را می-خوانیم؛ به روایت خالد: «شفق، پندار، بیدار و آزاد را می شناسم. دوتای دیگر را نمی شناسم […] دکتر، مرا خوب می شناسد. ازحرف زدنش پیداست. حرف از کارگران جوان ریسندگی است.

مرد دیگری که کنار دکتر نشسته است، کوتاه و لاغر است. کوسه و آبله رو هم هست؛ پیشانی اش تا میان سرش بالا رفته است. چانه اش تیز است […] نادر صداش می کنند.

ـ قضیه رو تعریف کن.

نگاه دکتر به نگاهم نشسته است. سرم را می اندازم پائین و آرام می گویم که تو ریسندگی چه شده است.
ـ … هر روز سر ساعت ده، به همه کارگرا، یه لیوان شیر میدادن … ولی یهو، بی هیچ مقدمه ای، چن روزی نمیدن. روز اول اول و دوم کارگرا غرغر میکنن، بعد، از روز سوم، سروصداشون درمیاد. کم کم، کار به کتک کاری با سرکارگرا میکشه … بعد، قضیه بیخ پیدا میکنه. مدیرعامل به کلونتری خبر میده. پاسبانا میان و میریزن تو کارخونه. چن تایی رو کتک میزنن، دوتا رو بازداشت میکنن و بعدم، هفتا رو از کارخونه بیرون میکنن.

[…] نادر به حرف می آید. صداش زیر است.

ـ خوب این خمیره و خصلت کارفرماس که رودرروی کارگر وایسته […]

[…] ـ … اما خب، کارگر باید هوشیار باشه و از تجارب تاریخی استفاده بکنه تابتونه حق خودشو بدست بیاره […]

[…] شفق می گوید

ـ منم همین عقیده رو دارم.

[…] پندار می گوید

ـ باید طرح یه اعتصاب همگانی رو پیش بینی کرد. تا آزاد شدن بازداشتیا و به کار گماردن اخراجیا، باید ریسندگی رو به اعتصاب کشید.

[…] می شنوم که شفق می گوید

ـ … به گمان من، حتی باید گروهای مختلف کارگرارو آماده کرد که اگه لازم باشه بعنوان همدردی با اونا، اعتصاب کنن.

بیدار می پرسد

یعنی که نفت و راه آهن هم؟

ـ نه با هم

[…] آزاد می گوید

ـ حتی میشه صنف نونواخونه، بازاریا و پیشه ورا رو هم آماده کرد.»(۶۰)

این تکه تصویر «روشن فکر» در همسایه ها را چنین منعکس می کند: در همسایه ها در میان همه ی روایت هایی که در مقابل قدرت سیاسی صف کشیده اند، «روشن فکر» در تعارض با قدرت سیاسی، در قالب فعال حزب توده در سال های ۱۳۳۲ ـ ۱۳۲۰، روایتی از اندیشه ی چپ را نماینده گی می کند. تصویر «روشن فکر» در همسایه ها چنین است: «روشن فکر» سیاسی که «نظام حقیقت» خویش را در روایتی از اندیشه ی چپ یافته است؛ در کرشمه ی «فردای» عادلانه.

به تصویر «روشن فکر» در رمان پنجم، ششم، هفتم، هشتم، نهم، دهم خود بنگریم: در آنکارا باران می بارد، آینه های دردار، شاه کلید، چاه بابل، فریدون سه پسر داشت، تهران کوچه ی اشباح.

۱۲
سال های پس از انقلاب اسلامی پُر از حادثه در حادثه در حادثه است؛ زخم در زخم در زخم؛ شکنجه، جنگ، زندان، مرگ، تبعید. از هر خیابانی در جهان زندانی ی سیاسی ای می گذرد، هر کوچه ای در ایران نامِ در جنگ رفته ای را بر خود دارد. در شب های تبعید قصه های زندان می چرخند، در غروبِ سینماهای ایران فریادِ جان بازان اصول گرای مسلمان از جورِ فرصت طلبان. هزار روایت از هزار خانه ی تاریخ به کوچه ها می ریزند. هزار خاطره از تفنگ و خانه و تعقیب و دلهره می گویند. قهرمان یک تاریخ، ضد قهرمان تاریخ دیگر است؛ فرشته ی یک مکتب، اهریمن مکتب دیگر؛ راوی ی بی نقص یک خاطره، شیاد هزارچهره ی خاطره ی دیگر. چه کسی می تواند این همه «خائن و نادم و قهرمان» را از هم جدا کند؟ چه نام خواهد گرفت اگر جدا کند؟ خائن؟ نادم؟ قهرمان؟(۶۱)

در آنکارا باران می بارد، که در سال ۱۳۷۱ نوشته شده است، ماجرای زنده گی ی کسانی است که به ستیز با جمهوری ی اسلامی برخاسته اند. جمیله، زنِ جوان، از طریق مرز غیرِ قانونی، به کمکِ قاچاقچیان به ترکیه گریخته است. اکنون در زیرزمینی که از یک پیرزنِ ترک، در آنکارا، اجاره کرده است، سکونت دارد. یک دم اما، از فکرِ روزهای گذشته رهایی ندارد: جمیله، که پدرش را خیلی زود از دست داده است، با برادرش، عنایت، و مادرش دوران کودکی و نوجوانی را در روستایی گذرانده است. برادرِ جمیله با دختری به نامِ سلطان رابطه ای عاشقانه داشته است. پی آمدهای همین رابطه سبب شده است همه ی خانواده به تهران کوچ کنند. در تهرانِ پس از انقلاب اسلامی، جمیله و عنایت، هر دو جذبِ یکی از گروه های کمونیستی ی مخالفِ جمهوری ی اسلامی شده اند. سیاوش یکی از اعضای برجسته ی این گروه است. سیاوش و جمیله عاشق یک دیگر می شوند؛ علیرغمِ مخالفتِ خانواده ی سیاوش و مادر، جمیله و سیاوش با یک دیگر ازدواج می کنند. حاصلِ زنده گی ی آن ها دختری است به نامِ نیلوفر. اما چندی نمی گذرد که سرکوبِ عریانِ جمهوری ی اسلامی آغاز می شود. عنایت دست گیر می شود؛ زیر شکنجه کشته. سیاوش فراری می شود. جمیله به زندان می افتد.

در زندان با سلطان روبه رو می شود که اینک زندانبان زندان های جمهوری ی اسلامی است. سلطان همه ی توان اش را در کمک به جمیله به کار می گیرد. جمیله پس از مدت کوتاهی آزاد می شود؛ خطر اما، گرد سر او می چرخد. تصمیم می گیرد از ایران خارج شود؛ به ویژه آن که شنیده است سیاوش در ترکیه است. مادرش را در خانه ی سالمندان می گذارد و در زیرزمینِ خانه ی یکی از آشنایان، در انتظارِ قاچاقچاقچی ای که قرار است او را از ایران خارج کند، مخفی می شود. روزی سلطان به دیدار او می آید و فاش می کند که مدت ها با عنایت زنده گی کرده است و از او بچه ای نیز دارد. سلطان جمیله را دعوت می کند که به خانه ی او برود.

جمیله رد می-کند. می خواهد از ایران خارج شود.

در راه خروج از ایران بر جمیله فاجعه ای می گذرد: بر اثر تیراندازی ی پاس داران انقلابِ اسلامی دخترش از اسب سقوط می کند؛ می میرد. جمیله به آنکارا می رسد. در آن جا قاصدک منتظر او است؛ زنی که هم مدت ها هم رزمِ سیاسی ی او بوده است هم عاشقِ عنایت. قاصدک به او خبر می دهد که سیاوش در ترکیه نیست. در مرز دست گیر شده است. شاید زندان است. شاید کشته شده است.

جمیله در آنکارا می ماند؛ با آیلا، دختربچه ای که مادرش هنگامی که به اتفاق قاصدک به اسلامبول می رفته است، توسطِ پلیسِ ترکیه کشته شده است. پیرزن صاحب خانه که صدای هذیان های شبانه ی جمیله را شنیده است، به تصور این که او دیوانه است، از او می خواهد زیرزمین را خالی کند. باران از چشم های جمیله می بارد.

در گوشه ای از در آنکارا بیرون می بارد جمیله از زندان های جمهوری ی اسلامی می گوید: «از درد بیتاب شده بودم و پاهای آماس کرده و کرختم را مانند طفلی که زیر خرمنکوب جویده شده باشد، توی سلول به دنبال خودم می-کشیدم. بوی گوشت جزغاله شده در هوای سنگین دخمه پیچیده بود و آن نعره های جگرخراش هنوز از پشت دیوارهای سیمانی می آمد و بر اعصاب فرسوده ام سوهان می کشید.»(۶۲)

این تکه تصویر «روشن فکر» در در آنکارا باران می بارد را چنین منعکس می کند: در در آنکارا باران می بارد «روشن فکر» در تقابل با قدرت سیاسی ایثار می کند، زخمی شود. انگار مهم نیست در تقابل با «قدرت» سیاسی چه می-گوید، مهم این است چه می کند، چه سرنوشتی سهم می برد. تصویر «روشن فکر» در آنکارا باران می بارد چنین است: «روشن فکر» سیاسی که در راه تحقق «نظام حقیقتی» که روایتی از اندیشه ی چپ وعده داده است، قربانی شده است.

آینه های در دار، که در سال ۱۳۷۱ نوشته شده است، ماجرای سفر یک نویسنده ی ایرانی است به اروپا برای داستان خوانی در اواخر دهه ی ۱۳۶۰. رمان از دو طریق پیش می رود: از طریقِ گذر او از کشورهای گوناگون اروپایی با زنده گی ی تبعیدیان و مهاجران ایرانی آشنا می شویم؛ از طریقِ داستان هایی که در جلسه های فرهنگی می خواند با زنده گی ی خود او؛ کودکی، جوانی و اکنون او. کسی که زنده گی ی نویسنده و زنده گی ی مهاجران و تبعیدیان ایرانی را به هم پیوند می زند، زنی است: صنم بانو. صنم بانو که اکنون در پاریس پناهنده است، معشوق دورانِ جوانی ی نویسنده بوده است، اما با «مهندس» ایمانی ازدواج کرده است که نخست از مخالفان محمدرضاشاه بوده است، اما پس از دست-گیری در وایل دهه ی ۱۳۴۰ به ساواک پیوسته است. اکنون صنم بانو از «مهندس» ایمانی جدا شده است، دو دختر و یک پسر بزرگ، بالای بیست سال، دارد. «مهندس» ایمانی در دوبی به تجارت مشغول است. نویسنده زن و بچه دارد. مهاجران و تبعیدیانِ ایرانی در اروپا زنده گی ی نابسامانی دارند.

در گوشه ای از آینه های دردار یکی از تبعیدیان ایرانی، که «به زنده گی چسبیده است سخن می گوید: «زامیاد حالا رستوران داشت، می گفت: راستش دیدم دارم پیر می شوم و همین فردا یا پس فرداست که مجبور شوم ماهانه‍ی پناهندگی بگیرم یا حقوق بیکاری. خوب که چی؟ گروهها را که می بینی؟ به آنهایی که اینجا و آنجا نشسته بودند اشاره می کرد: حالا فقط می توانند همدیگر را بدرند.»(۶۳)

این تکه تصویر «روشن فکر» در آینه های دردار را چنین منعکس می کند: «روشن فکر» آینه های دردار سه ویژه گی دارد: مقصر است، مغلوب است، تسلیم شده است. مقصر است، چه ساخت اندیشه اش با قدرت های سیاسی ای که اینک حاکم است چندان تفاوتی نشان نمی دهد. مغلوب است، چه ساخت پارانوییک اندیشه اش امکان تماس با واقعیت را از او گرفته است. تسلیم شده است، چه می دانند که چشم اندازی پیش رو ندارد. تصویر «روشن فکر» در آینه های دردار چنین است: «روشن فکر» مقصر، مغلوب، تسلیم که «نظام حقیقت جهان»، هر چه که باشد، را پذیرفته است.

شاه کلید، که در سال ۱۳۷۸ نوشته شده است، ماجرای قتل های زنجیره ای را موضوع دارد؛ قتل پنهانی ی دگراندیشان توسط وزارتِ اطلاعاتِ جمهوری ی اسلامی را. یکی از کسانی که در جریان قتل های زنجیره ای، در سال ۱۳۷۷ دست گیر شده است؛ اعترافات خود را در مورد یکی از قربانیان قتل های زنجیره ای نوشته است؛ در مورد میرمحمد ملکوتی.

میرمحمد ملکوتی دوست دوران کودکی ی راوی بوده است. در دوران نوجوانی، راوی اهل شعر بوده است؛ میرمحمد ملکوتی اهل کارهای جدی تر. میرمحمد پس از اخذ دیپلم به دانشگاه می رود. رشته ی جامعه شناسی می خواند. راوی به سربازی می رود. پدرش می میرد. در روزهای انقلاب فروش کتاب در اطراف دانشگاه را آغاز می کند. پس از سال ها راوی میرمحمد را ملاقات می کند که در قامت یک روزنامه نگار سخن ران یک جلسه است. در همان اطراف دانشگاه با دختری آشنا می شود: شادی. روزی میرمحمد را هم راه مردی می بیند با بارانی ی بلند. آن مرد را در خیالِ خود شیخ می خواند، احمد نام می گذارد، از «کرامات» او با شادی و میرمحمد سخن می گوید. روزهای انقلاب به سر می آید. ۳۰ خردادماه سال ۱۳۶۰ فرامی رسد؛ روز آغاز سرکوبِ عریان نیروهای مخالف جمهوری ی اسلامی. روزهای بعد سخت پرماجرا است. راوی شادی را در کوه می بیند که لاغر شده است، افسرده است، هراس دارد. با او قرار می گذارد. او را به مغازه ی ساعت فروشی ی احمد می برد که ناگهان واقعیت پیدا کرده است. راوی نیز مدت ها است کتاب فروشی را کنار گذاشته است و ساعت می فروشد. احمد از راوی می خواهد که شادی را به خانه ببرد؛ مخفی کند. پس از چندی، ناگهان، شادی گم می شود. احمد گمان می کند شادی در خانه ی میرمحمد پنهان شده است. احمد، راوی، دو مأمورِ وزارت اطلاعات به درب خانه ی میرمحمد می روند. راوی وارد خانه می-شود. میرمحمد می گوید از شادی خبر ندارد؛ چه تنها در این خانه نشسته است؛ رمان می نویسد. میرمحمد حدس می زند که شادی خانه ی خسرو پنهان شده باشد. احمد، راوی، دو مأمور به درب خانه ی خسرو می روند. همه وارد خانه می شوند. همه ی خانه را به هم می ریزند. خسرو را دست گیر می کنند. چندی بعد جسد میرمحمد و خسرو پیدا می شود. راوی در وزارت اطلاعات استخدام می شود؛ جای-گزین احمد می شود؛ شاه کلید را از احمد تحویل می گیرد. حالا راوی جز متهمانی است که به خاطر قتل های زنجیره ای دست گیر شده اند.

در گوشه ای از شاه کلید، راوی از خود، احمد و دو مأمور وزارت اطلاعات چنین می گوید: «من و احمد نشستیم عقب و ماشین راه افتاد. احمد آن دو نفر را معرفی کرد ـ ابراهیم که پُشت فرمان بود و برادرش اسماعیل که نشسته بود بغل دست او […]

ابراهیم و اسماعیل هر دو جوان بودند ـ بیست ودوسه ساله ـ و ریشهای تُنُک داشتند و ساکت و جدی بودند و فقط به جلو نگاه می کردند و از پُشت سر که نگاه می کردم، هر دوتا عین هم بودند. (احمد گفت برادرند.) توی تاریکی توی ماشین از نیم رُخ نگاه انداختم به احمد و دیدم ما دو تا هم خیلی به هم شبیهیم. به احمد که نگاه می کردم، مثل این که دارم به خودم نگاه می کردم. هر دو تا ریشهای توپی پُرپُشت و صورت های گردی داشتیم و بینی های تیز عقابی و موهای شانه نکرده ای که ریخته بود روی پیشانی.»(۶۴)

این تکه تصویر «روشن فکر» در شاه کلید را چنین منعکس می کند: در شاه-کلید «روشن فکر» غایب است. در سرزمینی که در آن مراد و مرید و مأمور وزارت اطلاعات همه شبیه اند، «روشن فکر» متولد نشده است. سرشت ظالم و مظلوم یکی است. تنها موقعیت های متفاوت یکی را در مقام ظالم قرار داده است، دیگری را در مقام مظلوم. تصویر «روشن فکر» در شاه کلید چنین است: سرشتِ انسان و «نظام حقیقت» حاکم بر تاریخِ یک سرزمین تولد «روشن فکر» را ناممکن کرده اند.

چاه بابل، که در سال ۱۳۷۹ نوشته شده است، ماجرای زنده گی ی بسیاران است. مندو، پناهنده ی ایرانی ی ساکن پاریس، که صدایی سخت خوش دارد، بار نخست نیست که به دنیا آمده است. دو قرن پیش از این ایلچی ی مخصوص شاه قاجار بوده است؛ نام اش ابوالحسن. در زنده گی ی کنونی اش حادثه ها پشتِ سرگذاشته است. در ایرانِ جمهوری ی اسلامی با نام برادر حداد ترانه های مذهبی می خوانده است، به خاطر رابطه ی جنسی با هم سر یک شهید، به هم راهِ او، به سنگ سار محکوم شده است. خود را از گودالِ مرگ بیرون کشیده است. با بلوکی سیمانی معشوق خویش را کشته است تا او را از رنجِ ذره ذره مردن زیرِ بارانِ سنگ خلاص کند. مندو اینک، در چهل و دوساله گی، عاشقِ زنی فرانسوی است که خود عاشقِ یک موسیقی دان فقیر است.

کمال، پناهنده ی ایرانی ی ساکن پاریس، نقاشی است که تابلو هایش را از روی مدل های زنده می کشد. کمال سال ها در زندان های جمهوری ی اسلامی زندانی بوده است. خاطراتِ او از زندان چیزی جز عفونت و تباهی نیست. کمال تواب بوده است؛ مامور به دار کشیدنِ محکومان به اعدام. کمال هنگامی به هم کاری با جلادان تن داده است که شاهد هم کاری ی یکی از مسئولان رده بالای سازمان سیاسی ی متبوع اش با زندانبانان بوده است؛ همان مسئولی که زمانی در یک خانه ی سازمانی به او تجاوز کرده است.
نادر، پناهنده ی ایرانی ی ساکن پاریس، زنده گی ی غم انگیزی دارد؛ با زنی ویران و سه فرزند قد و نیم قد. فرزند اول متعلق به او نیست. نادر هنگامی با آن لور ازدواج کرده است که او باردار بوده است. پدر فرزندِ اولِ آن لور، مندو است.

ف . و . ژ، سیاست مدار هفتاد ساله ی فرانسوی، مشغولِ نوشتنِ رمانی است به نام چاه بابل. او هم سری دارد سخت جوان تر از خود و مستخدمه ای که او نیز رمانی نوشته است؛ رمانی که شخصیت های اصلی ی آن از روی ف . و. ژ و هم سرش گرته برداری شده اند.

چاه بابل پُر از ماجراها است؛ از تاریکی تا قتلِ کبوترها.(۶۵)

در گوشه ای از چاه بابل گزارش یک اعدام را می خوانیم. کمال در کنار پاس داری نشسته است تا یک محکوم به اعدام را حلق آویز کند: «کمال نگاهی کرد به صورت پشم آلود و ژولیده ای که از شیشه ی اتاقک جرثقیل بیرون آمده بود […] صورت پشم آلود جلوتر آمد و همینطور که از گوشه ی چشم های پف کرده اش نگاه می کرد، به لحنی خودمانی گفت: ببینم کمونیس ممونیس که نیستی؟ ها؟ بوی دهانش مشمئز می کرد؟ کمال نگاه کرد به خونی که کف دستش مالیده بود و گفت: من بازجویی هایم را قبلاً پس داده ام ها! گفت مهم اینه که می خوای مسلمون شی. و دنده ای را نشانش داد؛ میله ی فلزیِ کوتاهی که انتهایش توپِ کائوچوییِ سیاه رنگی قرار داشت: طنابو که انداختن، تو فقط این دسه خرو بده جلو. طرف زرتی می ره بالا. بعد که گوزو داد و قبضو گرفت، دنده را بیار سرِ جاش. مثه سنده ی آب ندیده می افته پائین.»(۶۶)