sareh-sokoot

سیب

گوینده مرده بود

و آویزان

از سقفِ خیس و چوبی اصطبل

می ریخت شعرهای نخوانده ش

بر اسب های بسته به دیوار.

گوینده مرده بود

با چشم های بسته و با آن دهان باز

هر قطره ایش سرخ

-یک گوشه یا چکامه ی تاریکی-

می ریخت روی یال مچاله ی اسب

-حرفی نگفته، مرده به تکراری-

چون سرخ، سرخ،

سیب نخورده ی سمّی

گوینده مرده بود و آویزان

خم از کمر به روی خط آغاز

تنها همین گلوله- که شلیک-

چون تیر در هوا

باز ایستاده نقطه، سر خط .

می ریخت آب از بدن مردار

پایین به روی ابلق پیری

:ترشی نخورده، ماست… چیزی شد

گوینده

-مرد بود-

گوینده مرده بود

و آویزان

آواز پیس ِ سرخ گناهی سرد

در پنجره سیاهی اصطبلی

در نور، مرد پیر خمیده

بیرون همیشه برف می آید

چشمان اسب ابلق از اینجا

چاپار آن خبر -نرسیده هنوز-

:اصطبل

چکه

چکه می کند

امشب

می دانم.

 

—————–

الف لام مرگ

گوینده مرده بود

و قاری را

در سوره های کامل و طولانی

در لحظه های ثابت یک ساعت

بالای قاف گمشده

می خواندند

گوینده مرده بود

و خوابش را

در جلدهای آخر و نشر شده

روی قنوت آخر تابستان

تعبیر های حامله می کردند.

طوطی نشسته بود سر حوضی،

لی لی کنان پرنده ی رنگینی

دستی تر از همیشه -سحرگاه-

آن آیتِ نیامده را می خواند: گوینده مرده است

:گوینده مرده بود و آویزان

از سقف خیس و چوبی اصطبل

می ریخت شعرهای نخوانده ش

بر اسبهای بسته به دیوار

تقدیر اسبهای فراری را

باید از آسمان سیه پرسید

لیکن کدام لک لک تیره پری،

در آشیان ابری و بارانش

آن کودک طلایی گفتن را

در لابلای مه

و ورق

پیچید؟

:لک لک نشسته خیس و درنگ زده

بر دشتهای خالی جنگ زده

طفلی خموده زیر پرش

انگار

باآن نگاهِ دوخته دور

که ریخت…

     -بیرون همیشه برف می آید.

————————-

ب الف دال

ایستاده و غریب

بر بستری که شیارهایش را

 صف

ها

ی

دراز

کلمات

پر

می کنند،

همیشه می ترسیدم

مورچه ها

چشمان عشق را

پیش از آنکه برسی، درست سر وقت …

برده باشند.

: دستتو به من بده، این باغچه رو شُلبر دو نصف کرده

چـقـدر جـــــــــــــــــــــــــاده کـــــــــــــــــــــــــــش می آیـد

چقدر

حادثه

طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــولانــــــــــــــی می شود

جایی

که

مورچه ها

به جنس دوم خاصی معتقد نیستند

و هر چه میکاری غذای شُلبرهاست…

: دستتو به من بده

همیشه از ما می پرسید: کلاغها آیت کدام ستاره ی مرگند؟

و من

قسم می خوردم به جوجه های ابابیل

همیشه میـپیچ ـیــــد در بــــــــــــــــــاآااد

 

و گیسوان بلقیس را می آشفت

و آن عبای اساطیری را می دوخت به قد قامت مولانا داوود

قنوت می شد

و می دوید

در شیارهای قناتی که از حواشی قبرستان پر می شد از ماهی

و از میانه ی قبرها می خندید

و گیسوان بلقیس می آشفت

: پنجره رووا کن

و من تمام سالهای خوشبختی را

قی می کردم روی کاغذ..

: قیلوله این که پنجره رو وا کنی

که بوی قیر سرظهر بود و

کوچه ی خاکی

و او پیاپی می پرسید :کلاغها آیت کدام ستاره ی مرگند؟

-از این مادر قمر در عقرب

و عنقریب عقرب این ساعت

و باد

بـــــآد

بـــــــــــاد که می آشفت-

گاهی که قبر بایزید

گاوی می شد

حلول کرده روی دستهای محلل

ایستاده متقاعد

در آستانه ی اعتقادات مقعدی

: دستتو به من بده و پنجره رو وا کن

نگاه کن (ن ن)

گاهی که زنبورها

سرهای گرد و سفت و معمم شان را

در آشیانه ی بلبلها می کارند

بی شرمی

از بادهای سوخته و خاکی

روبنده ای به نام بلقیس

می افتد

زیر عبای مولانا داوود

– چونان دویست درم که در گلیمِ راعی می رفت حج… –

و حجم

حجم گیسوان بلقیس را پر می کرد

از باد

باد

باد که می آشفت…

:دستتو به من بده

اینک دو چشم بود

ایستاده بر جنازه ی دفتر

و مشت مشت کلمات را

با ورد های مبهم و دوّار

می ریخت روی مرده ی شعر

:دستتو به من بده و پنجره رو وا کن

-این ریشه های خشک

این گیسوان خاکی و ترسیده

سوراخهای خانه ی ما را پر می کرد

و مشت

مشت

کلمات را

می ریخت…

:این جاده روشُلبر دو نصف کرده…اون نصفی که زنده س ریشه نداره

ایستاده

و غریب

بر بستری که شیارهایش را

صف های دراز مردگان پر می کند

همیشه می ترسی

چشمان عشق را

پیش از آنکه برسی،

درست سر وقت ….