همین امروز صبح خیلی خیلی زود بود که تصمیم گرفتند مرا برای معالجات مؤثرتر به این بیمارستان بیاورند. بیمارستان در مرکز شهر واقع شده؛ ولی به طرز عجیبی خبری از ترافیک در اطراف آن نیست. انگار همه‌ی راننده‌های عجول و بی‌رحم و قانون‌شکن شهرمان وقتی به نزدیکی این بیمارستان می‌رسند، تصمیم می‌گیرند اندکی به مقررات راهنمایی و رانندگی احترام بگذارند.

شاید به خاطر حرمت مریض‌های رنجوری است که زرد و وارفته چاره‌ای جز رصد ابر‌های آسمان تیره‌ی شهر ندارند؛ و یا از ترس عقوبت و نفرین جنازه‌هایی باشد که در سرد‌خانه‌ی بیمارستان راحت و افقی دچار مصیبت آگاهی و در عین حال ناتوانی دائمی هستند.

طرح از محمود معراجی

خودم که داشتم می‏آمدم این‌جا دیدم که وقتی یکی از راننده‌ها ناغافل دستش روی بوق رفت، بقیه‌ی راننده‌ها انگار بر روی قبر یک فامیل تازه‌گذشته و محترم‌شان شاشیده باشد، برگشتند و با چنان غیضی به آن راننده‌ی نامرد نگاه کردند که بیچاره تا حد امکان توی صندلی‌اش مچاله شد.

برای اینکه مرا پذیرش کنند، چاره‌ای نداشتیم که از درگاه اورژانس بگذریم. این‌طوری سریع‌تر می‌توانستیم به نتیجه برسیم. البته من احساس بهتری دارم و حالم خوب است. خیلی سبک‌ترم. فکر هم نمی‌کنم احتیاجی به اورژانس و این حرف‌ها باشد. ولی نمی‌شود کاری‌اش کرد. به قول استادمان:rules are rules

من تا این لحظه پایم به هیچ اورژانسی باز نشده و شاید به همین خاطر، محیط اورژانس برایم خیلی ملال‌آور به نظر می‌رسد. یک‌‌جور‌هایی از این خاصیت‌های عجیب و مضحک زندگی خنده‌ام می‌گیرد.

این‌طور که می‌بینم چهار تا همسایه دارم. اگر اشتباه نکنم یکی از همسایه‌هایم یک افغان است. حتما از بالای ساختمان پرت شده و یا شاید ته چاه افتاده است. سر و صورتش خاکی و خون‌آلود شده. بالای زانوی راستش، قطعه استخوانی بیرون زده و یک نفر سعی می‌کند پارچه‌ی شلوارش را در آن قسمت با قیچی پاره کند. همسایه‌ی دست راستی‌ام، جوانی است که یک لوله‌ی پلاستیکی طویل و کلفت از توی شکمش بیرون آمده که به یک استوانه‌ی شیشه‌ای متصل است و  نصف حجم استوانه هم از مایع ماتیکی رنگی پر شده. مثل بستنی آلاسکای توت‌فرنگی آب‌شده.

هم‌اتاق دیگرم، پیرمردی است که لحاف بیمارستان را تا روی سینه‌اش بالا کشیده‌اند. نمی‌دانم خواب است یا بیدار. فقط چشم‌های نیمه‌بازِ مات و سردش را به سقف دوخته و انگار دارد با خودش حرف می‌زند یا خواب می‌بیند. لب‌هایش به آهستگی می‌جنبد و زبان کبره‌بسته‌ی زردش که به حفره‌ی سیاه ته دهانش ختم می‌شود هم پیداست.

حال آن یکی همسایه‌ام بهتر است؛ چون روی تخت نشسته و کیسه‌ی ادرارش هم کنار دستش روی تخت است. چشم‌هایش حالت عجیبی دارد. من را یاد بچگی‌ام می‌اندازد وقتی که در استخر می‌شاشیدم. حس لذت رهایی از فشار در برابر واهمه‌ی فهمیدن دیگران به‌ همراه پشیمانی بعدش. همیشه لذت‌های زندگی در مقابل مصائبش این‌قدر حقیر و خفیف است. مثل شادی گرفتن لیسانس در برابر ترس رفتن به سربازی؛ یا شادی تعطیلات عید در برابر دلهره‌ی تکالیف سنگین مدرسه. نمی‌دانم این حس چه ربطی به آن مرد و کیسه‌ی ادرار و محتویات نارنجی درون کیسه داشت.

پیش خودم گفتم حالا که آمدن من به این بیمارستان حتمی شده، بد نیست سری به بخش‌های بیمارستان هم بزنم تا ببینم مرا به چه جور جایی آورده‌اند. از روی تختم بلند می‌شوم و از اورژانس می‌زنم بیرون.

از روی تابلوی راهنمای طبقات که در کنار غرفه‌ی اطلاعات نصب شده، همین‌طوری بخش جراحی مردان را انتخاب می‌کنم که در طبقه‌ی دوم قرار دارد. آسانسور شلوغ است و من تصمیم می‎گیرم از فضای راه‌پله برای رسیدن به طبقه‌ی دوم استفاده کنم. عوضش راه‌پله خلوت است و فقط تک و توک آدم‌هایی که به نظر نمی‌رسد مریض باشند از آن‌جا عبور می‌کنند. بعضی‌ها هم کنار پنجره ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند. چقدر دلم هوای یک نخ سیگار کرده. این‌که وقتی کم‌کم به آخر سیگار می‌رسی، پک‌های عمیق‌تر بزنی و سرت را حول محور گردن به سمت عقب خم کنی و چشم‌هایت را به سمت پایین لوچ کنی و خیره بشوی به دود‌هایی که با فشار شکم از منخرین بینی‌ات خارج می‌شوند و انگار نصف خون بدنت می‌ریزد توی کاسه‌ی سرت و تعدادی از اعضای بدنت بی‌حس و حال می‌شود. تازه اگر سیگار اول صبحت باشد که گُرس‌گُرس تپش قلب و خلط باز‌کننده‌ی مجاری تنفسی‌ات را هم مهمان همان یک نخ سیگار ناقابل هستی.

متاسفانه هیچ‌کدامشان را نمی‌شناسم تا درخواست سیگار کنم. در این وضعیت هم شاید اصلا کشیدن سیگار صحیح نباشد. باید بی‌خیال سیگار شوم.

پاگرد طبقه‌ی دوم را که رد کردم، از توی پنجره پدرم را می‌بینم که نزدیک محوطه‌ی چمن جلوی اورژانس، ایستاده و دارد با موبایل حرف می‌زند. یک‌جورهایی مضطرب و مستأصل به نظر می‌رسد و من می‌توانم به خوبی لکه‌های غم را توی چهره‌اش ببینم و حباب‌هایی که به حجم صورتش از اندوه متراکم پر می‌شدند و انگار به جای اینکه بترکند، فرو می‌رفتند در حلقومش و بغض ساکتش را پُر‌ملات‌تر می‌کردند.

تا آمدم پنجره را باز کنم و صدایش بزنم، صحبتش تمام شد و رفت داخل. خواستم بروم پایین و دلداری‌اش بدهم که من چیزیم نیست؛ ولی حوصله‌ نداشتم دوباره این پله‌ها را تا پایین بروم.

این‌جا بیمارستان مجهزی است و عنوان‌ها را به زبان انگلیسی در کنار عناوین فارسی بر روی پلاک اتاق‌ها نوشته‌اند. هنوز یک ترم مانده تا لیسانس زبانم را بگیرم ولی من دانشجوی فعالی هستم و همه‌جا سعی می‌کنم در حال یادگیری باشم.

«بخش جراحی» را نوشته‌اند: «surgery ward». من فکر می‌کردم معادل کلمه‌ی «بخش» را باید «section» به کار ببرم، ولی چرا آن نمایش‌نامه‌ی معروف چخوف را که «ward number 6»  بود، ترجمه کرده بودند به «اتاق شماره‌ی شش»؟ اتاق که با بخش خیلی فرق دارد. خوب شد امروز آمدم این‌جا. حداقل چند تا چیز یاد می‌گیرم.

وارد بخش می‌شوم. پرستاری که پشت ایستگاه پرستاری یا «nurse station» نشسته، سرش به کار خودش گرم است و متوجه من نمی‌شود. همین‌طور از کنار اتاق‌ها رد می‌شوم. یادم باشد که «inpatient» یعنی «بستری».

اتاق دارو را که «treatment» می‌شود، خودم بلدم. بالای اتاقی که لوله و لگن برای ادرار و مدفوع مریض‌ها را در آن‌جا می‌گذارند، نوشته شده: «sitz tube». این را بلد نبودم. کاشکی خودکار و کاغذی همراهم بود تا یادداشت می‌کردم. اتاق ایزوله و اتاق کار کثیف و «‌‌dirty utility» را هم می‌بینم. بیشتر معادل‌های انگلیسی را بلدم.

یک‌دفعه دلم شور می‌افتد. باید زود بروم پایین. ممکن است یک وقت دنبالم بگردند و من نباشم. این بار با آسانسور می‌روم. چند نفر منتظرند تا سوار شوند. توی آسانسور کم مانده از بوی گند دهن متصدی آسانسور که مدام خمیازه می‌کشد و موجودی هوای متعفن بازدمش را با مسافران کابین، قسمت یا  «share» می‌کند، بالا بیاورم.

در آسانسور که باز می‏شود، سریع می‏روم سمت قسمت اورژانس. پدر دارد با چند تا از دکترها حرف می‌زند. دنبال پرونده‌ام می‌گردم. روی تخت خودم است. به سمت تختم می‌روم تا نگاهی به پرونده‌ی خودم بیندازم. جلوی نام بیمار یا «patient name»، اسم من را نوشته‌اند. توی ستون تشخیص یا «diagnosis» نوشته‏اند: «brain death».

حتما اشتباه می‌کنند چون حس می‌کنم حالم از همه‌ی مریض‌ها و دکتر‌های دنیا بهتر است.