بهار خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر

 

باز هم بهار، باز هم مرور خاطرات، باز هم بهاریه …. در شصت سالگی احساس کودکی دارم. احساس پوشیدن رخت و لباس نو، حتی اگر اندازه اش کمی بزرگتر از من باشد. جلوی خانه قدم رو بروم تا مهمانان بدیدارمان بیایند. در انتظار کسانی هستم، که دیگر نیستندfish--hooz.

چقدر دوست دارم که راه بیافتیم با اتوبوس، مخصوصا اتوبوس های دو طبقه، و به دیدار دائی و عمه و خاله برویم و ۵ تومانی های نو را بقاپیم و احساس پولدار شدن داشته باشیم. ۵ تومانی هایی که از لای قرآن درآمده و قرار بوده که برکت جیبمان در سال باشد، ولی اولین پولی که در اولین روز خرج می شد، همان متبرک ها بود. کمی که بزرگتر شدیم، سر از تکیه ها و سینه زنی ها درآوردیم و فکر می کردیم که داریم خانه هایی را برای آن دنیایمان می سازیم. هیچ وقت به فکرمان خطور نکرد که این همه خانه در آن دنیا به چه دردمان می خورد؟ آنجا که نمی شود اجاره داد یا فروخت. یا حتی برج ساخت. وقتی چای و شعله زرد و … تقسیم می کردیم. ولی این دوران پوشالیمون هم زیاد دوام نیاورد و خانه های آن دنیایمان هم یکی پس از دیگری فروریخت. بزرگتر شدیم و از دید خودمان فهمیده تر، دیگه تصمیم گرفتیم که جهان را تغییر دهیم، پس به دنبال ابزار تغییر جهان می گشتیم!

گشتیم، گشتیم تا پیر شدیم. جهان تغییر نکرد، اما ما آرام آرام تغییر کردیم. ناباورانه انقلاب کردیم. انقلاب گم شد و ما تغییر کردیم. مجبور شدیم به تبعید بیاییم.

جایی خواندم که نوشته بود به تبعیدی ناخواسته. هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم کسی به تبعیدی خود خواسته برود. در تبعید آرام آرام با محیط آشنا شدیم و باز تغییر کردیم، ولی جهان هنوز میلی به تغییر نداشت. در محیط هایمان حل شدیم ولی جهان هنوز سرسختانه میلی به تغییر نداشت.

سنبل، نرگس و شکوفه، بهار چه زیبا هستند، چه خوش عطر و بو. آدم های اطرافمان چه عزیز و دوست داشتنی هستند. کاش می شد جهان را تغییر داد. آنها که می خواستند ما و جهان را تغییر بدهند، چه آسان خود را تغییر دادند!

چقدر به بنفشه ها خیره شدید؟ چقدر نقش و نگار در آن دیده اید؟ بوی مادر با بوی بهار در هم آمیخته است. مادر سفره هفت سین را می چید، سبزی پلو و ماهی را آماده می کرد. بخار آش رشته اش همیشه در اول نوروز خانه را انباشته می کرد. ولی حالا باید در کنارش فقط یک هفت سین ساده بگذاریم. وای ما چقدر خسته ایم. چقدر از این شعارهای پوشالی که در آخر سال افکارمان را خانه تکانی کنیم، کدورت ها را کنار بگذاریم، باهم مهربان باشیم، بیزارم. نوروزها دیدم، بدون بهار و سنبل و نرگس. نوروزها دیدم بی رنگ در مقابل رنگارنگی آدم ها.

امسال نوروز باز هم لباس نو می پوشم، به قول مادر بزرگم، موهامو آب و شانه می کنم. در کوچه کنار جوی می نشینم و به آن می نگرم شاید دهشاهی در آب های اندک آن پیدا کنم.

می نشینم شاید ریحانه را در کنار مادرش ببینم. شاید ستار را دست در دست مادر بی تابش ببینم. چرا راه دور بروم، همین مهوش علاسوندی هم شهری خودمان را با پسرانش کنار سفره هفت سین ببینم. مادرم، مادران … نوروز آمد. گل داد و مژده داد، زمستان شکست و رفت.