بهاره: بدو … اتوبوس ها رفتن.

عسل: کجا…؟ حواست کجاست؟ من باید ماهی قرمز بخرم.

بهاره: اِ … یادم رفت. تو هم گذاشتی برای روز آخر، تو این شلوغی. یه دفه میذاشتی دَمِ سال تحویل.

عسل: آخه اگر زودتر بخریم می میرند.

بهاره: اگه خوب ازشون مواظبت کنی نمی میرن، تازه از کجا معلوم تا سه روز دیگه، دمِ سال تحویل دووم بیارن؟

عسل: نفوس بد نزن، سق سیاهred-fish.

بهاره: اِ… حالا که اینطور شد، اصلا به من چه، من رفتم.

عسل: اِ … ببخشید، بابا حالا قهر نکن. شب چهارشنبه سوری و روز آخر مدرسه شگون نداره، بعدشم من تنها روم نمیشه برم وسط بازارچه قاطی اینهمه آدم ماهی قرمز بخرم.

بهاره: خب التماس بسه، دلم برات سوخت، باهات میام.

دلش برایم نسوخته بود، خودش عاشق شلوغی و خرید شب عید بود. دستم را کشید و به طرف بساط ماهی فروش ها رفتیم. در حالی که حسابی ذوق کرده بود گفت: وااااای اونجارو… و به ماهی ها اشاره کرد و رفت طرف ظرف های بزرگ ماهی، من هم محو تماشای هفت سین های جوراجور و سبزه ها بودم که گفت: ببین من اون دو تا رو انتخاب کردم. و به انبوه ماهی ها اشاره کرد.

گفتم: کدوم…؟ با دلخوری گفت: همونها دیگه ببین اون که دمش سه تیکه اس با اون که دو تا خال روی سرش داره. راستش ماهی هایی را که نشانی داد پیدا نکردم ولی خودم را از تک و تا ننداختم و گفتم: آره … آره خیلی خوبن … بریم بخریم.

***

در ایستگاه اتوبوس در حالی که کیسه ی ماهی ها را جلوی صورتش گرفته و حسابی محو تماشایشان شده بود، گفتم: حالا اینقدر حواست نره به این ماهی ها، یادت باشه بهم بلیت بدی … امروز … یاد …

حرفم را قطع کرد و گفت: نترس یادمه … در ضمن بهتره تو هر وقت با خودت بلیت داشتی بگی … چون همیشه خدا بلیت نداری.

با دلخوری گفتم: اِ … لوس اصلا ماهی هامو بده.

گفت: چیه؟ حرف حق تلخه؟ تازه کدوم ماهی ها، خودم انتخابشون کردم، حواسمو پرت نکن دارم براشون اسم پیدا می کنم.

همان موقع برای درآوردن دستمال دست در جیبم کردم که متوجه شدم یک بلیت ته جیبم هست با خوشحالی گفتم: از اونجایی که خدا نمی خواست روز آخری زیر بار منت تو برم یک بلیت ته جیبم پیدا کردم.

بهاره گفت: واااای خدا یادم باشه سال تحویل دعا کنم امسال یک احمق کور و کچل بخت برگشته ای پیدا بشه بیاد تو رو بگیره من یکی از دستت راحت بشم… اتوبوستم اومد… برو.

گفتم: خانم مثل اینکه شما تصمیم ندارین تا سال آینده تشریف ببرین خونه. نکنه بالاخره با شاگرد نونوایی ته بازارچه به توافق رسیدی و باهاش قرار ملاقات داری و میخوای منو از سر خودت باز کنی؟

در حالی که حرص اش گرفته بود ماهی ها را به طرفم گرفت و گفت: واااای از این زبون تو، … بگیر این بدبختا رو   برو … پی کارت … و در حالی که دور می شد گفت: راستی عیدتون مبارک (به ماهی ها اشاره کرد و گفت)با اونها بودم، نه با جنابعالی، به خودت نگیر.

***

از پله های اتوبوس بالا رفتم. بلیت را به طرف راننده گرفتم که با صورت خسته و پر اخم… به روبرو زل زده بود. با تردید پرسیدم: ببخشید، ایستگاه پمپ بنزین هم نگه می دارید؟

مدتی بود ایستگاه پمپ بنزین بلاتکلیف بود، تابلو نداشت ولی راننده های قدیمی نگه می داشتند و جدیدی ها نه…، برای همین پرسیدم. اگر نگه نمیداره ایستگاه قبلش پیاده بشم، راننده جوابم را نداد ولی بدون اینکه رویش را برگرداند و یا تغییری در چهره اش پیدا شود همانطور که اخم آلود به بیرون زل زده بود بلیت را از من گرفت و به دسته ی بلیت ها در دست دیگرش اضافه کرد.

روی اولین صندلی خالی پشت سر راننده نشستم و مشغول تماشای خیابان آماده ی عید شدم. چند دقیقه ای نگذشت که پسرکی نوجوان، دوان دوان از پله های اتوبوس آمد بالا و سئوال مرا تکرار کرد: آقا، ببخشید ایستگاه بمپ بنز…

حرفش تمام نشده بود که راننده چون بمب منفجر شد و گفت: پمپ بنزین، پمپ بنزین… از صبح تا حالا باید جواب صد تا مسافرو بدم، … مگه من شوفر تاکسی ام، گلوم پاره شد … مگه چقدر حقوق میدن؟!

پسرک هاج و واج و بلاتکلیف همچنان روی پله ها ایستاده بود و جوابش را نگرفته بود و راننده بدون توقف دادوبیداد می کرد که ناگهان به طرز عجیبی و به طور ناگهانی ساکت شد و پس از سکوتی چند ثانیه ای این بار نعره کشید: وااای مردم…ببینید … ببینید، چی بهم دادند…؟

همانطور که پشتش به مسافرها بود، دسته ی بلیت ها را بالا برد و همچنان که با عصبانیت بلیت ها را در هوا تکان می داد انواع و اقسام ناسزاها را با عصبانیت فریاد می کرد.

***

واااای خدای من، عزراییل را جلوی چشمانم دیدم. همانطور که با سختی آب دهانم را قورت می دادم، با تضرع به ماهی ها نگاه کردم شاید آنها بتوانند برایم کاری کنند. دلیل عصبانیت راننده چیزی نبود جز پوست آدامس موزی زردرنگ من که اشتباهی به جای بلیت داده بودم و میان بلیت های سفیدرنگ واقعی حسابی مشخص بود…

حالا با چه جرأتی برای پیاده شدن در ایستگاه پمپ بنزین از جلوی راننده رد بشم؟!