انقلاب یک بحران اجتماعی است و انگیزه های گوناگونی که آن را پدید می آورد گاه، و در بسیاری از شرایط، با آن تصور رایج و اغلب فریبنده و گمراه کننده مانند شورش برای برانداختن دیکتاتورها و یا قیام توده ستمدیده برای برانداختن زمامداران ستمکار، رابطه ای ندارد.

ریشه های پدید آمدن انقلاب ـ در آن مفهوم تاریخی و نه در آن شکل صادراتی و طراحی شده ـ در سازمان پیچیده ی زندگی اجتماعی و برخورد آن با عناصر سازنده هویت “فرد” و در طغیان فرد بر علیه نظام گروهی و سیستم های اجتماعی، به مبارزه خواندن کانون های قدرت و “اتوریته” حاکم بر این شرایط است و آنگاه که از یک طغیان فردی به یک حرکت گروهی تغییر شکل داده و در مسیر به زیر انداختن زمامداران و رژیم به جریان می افتد، ویژگی های انقلاب را به خود می گیرد. در حالی که انقلاب یک ضرورت اجتماعی است و نمی توان آن را از چرخش و مکانیزم جامعه حذف کرد، ولی پیامدها و نتایج آن گاه به مانند یک “آنتی تز” در برابر پدیدآورنده خود رفتار کرده و به نوعی باطل سازنده و انکارکننده ی لزوم و ضرورت آن می گردد و آن را از یک رویش “خودزا” و ناشی از توده و خلق در جهت تغییر و تحول سیاسی و اجتماعی، به یک “استراتژی” نقشه ریزی شده برای دگرگون ساختن و جابجایی حوزه های قدرت، تغییر ماهیت می دهد.

در حالی که سه شعار کلیدی انقلاب ها “آزادی، دمکراسی، برابری”، در کاrevolutionربرد مداوم و تکراری خود در طول تاریخ هرگز کشش خود را از دست نداده اند هیچ یک از این سه آرمان هویت و تعریف مشخصی نداشته و تعبیر و تفسیر آن بستگی به شرایط زمانی و جوامع گوناگون در تغییر است، و گاه در بسیاری از موارد، همان خصوصیاتی را در بر دارد که ادعای برانداختن آن را می کند و جریان های انقلابی برای رسیدن به سرابی است که هرگز حقیقت نیافته است: “آزادی” در انقلاب اسلامی ایران به مفهوم رهایی از رژیم پهلوی و اسارت به اختناق دینی بود و رویای “آزادی” در خفقان جمهوری اسلامی بازگشت به همان امتیازات و مزایای اجتماعی دوران پهلوی است که در زمان خود نادیده گرفته شد و از دست رفت.

مفهوم “دموکراسی” در بهار نافرجام عربی برانداختن یک رژیم سکولار و سر سپردن به یک جباری دینی بود. این سه شعار کلیدی انقلاب ها جدا از مفهوم واقعی خود همواره به عنوان بهانه ای برای انتقال شورشی قدرت از گروهی به گروه دیگر و توجیهی در لزوم تبهکاری و خشونت و خونریزی در این تحول به کار گرفته شده است.

برخی از ناآرامی های اجتماعی که واکنش ذاتی و طبیعی یک رخوت همگانی و رکود و یکنواختی ویژگی های شکل دهنده جامعه ای است که در آن شیوه های فکری، اداری و اجتماعی درست جهت گیری و کار گرفته نشده است گاهی برای آن که اصالتی، هویتی و توجیهی به خود گیرد به عنوان یک انقلاب شناسانده می گردد.

شورش های گروهی و جنبش های انقلابی، که در آغاز شکل گیری خود انگیزه پیوستگی گروه های مختلف اجتماعی می گردد، به زودی پس از به قدرت رسیدن کانون انقلابی انگیزه دشمنی و از هم گسستگی میان همان موج انقلابی گردیده، افراد را علیه همدیگر برانگیخته و با از میان رفتن آن خلسه خونین انقلابی و سرخوردگی و ناکامی جامعه در به دست آوردن رویای انقلابی و آگاهی بر دروغ بودن وعده های رهبران جنبش و فریب خوردگی خود انگیزه خشم و خشونت مردم به همدیگر و شور کینه جویی از پیشقدمان انقلابی گردیده و مقدمه ای است برای بارور کردن هسته ی انقلابی دیگر که دیر یا زود شکل خواهد گرفت.

ولی هر انقلابی به بهانه مردم، که با خونریزی و قساوت پیروز شده و نتواند آرزوهای یک جامعه را برای یک زندگی آرام و ایمن برآورده کند و قادر به بزرگی بخشیدن و تربیت کردن وجدان اجتماعی نباشد هرگز رهایی بخش جامعه ای نخواهد بود زیرا که هر آرمانی که به بهای خون و کشتار بیگناهان به دست آید بی بهره از ارزش انسانی و خود دلیلی بر بی اعتبار بودن خود است.

انقلاب هایی که نقشی از خود در تاریخ به جای گذاشته و سرمشقی برای انقلاب های دیگر گردیدند، چون انقلاب فرانسه، که شورشی برای برانداختن مونارشی و انقلاب بلشویکی روسیه که شورش طبقه کارگر و روستائیان برای برانداختن اریستوکراسی و بورژوازی بود، هیچ یک بدون خونریزی و کشتار نبود و “لنین” آشکارا انقلاب خونین را تنها راه استقرار کمونیسم می دانست. با این حال هیچ یک از این انقلاب ها نتوانستند انسان را در رسیدن به آرمان هایش یاری دهند، بلکه خود نیز انگیزه فساد، آشوب و انحطاط اخلاقی و فکری جامع گردیدند، زیرا زمانی که نظام جامعه در جریان انقلاب دستخوش آشوب شده و نقش قانون بی اثر شود پلیدی های سرشت انسان با تمام زوایای تاریک خود و در هر زمینه ای نمودار می شوند: کینه جویی های شخصی، انتقام از رقبای سیاسی و ایدئولوژیک، تجاوز، غارت و چپاول، کشتارهای بی دلیل، رهاندن جانیان و تبهکاران از زندان ها، آسیب رساندن به میراث های فرهنگی و هنری که به گونه ای ارتباط با رژیم پیشین داشته اند همواره بخشی بزرگ از “فرهنگ” هر انقلابی را تشکیل داده اند و این پدیده خونین که هر از گاهی در جامعه ای به بهانه انقلاب، و یا در حاشیه و متن آن، رخ می دهد جدا از وابستگی خود به زمان و مکان خاصی و یا سطح فرهنگی و تربیتی جوامع، با یک موجودیت و هویت خاص خود، و با شباهت های بسیار نزدیک به هم در جوامع گوناگون، تمام تلاش های هزاران ساله انسان را در دستیابی به یک هویت انسانی، باطل و بی اثر می سازد و برای این که فرد خود را در این تبهکاری مجاز دانسته و چهره ای پسندیده و موجه به پلیدی رفتار خود دهد، آن را در جامه انقلاب و با تمام ویژگی های سنتی آن ـ شورش برای کسب آزادی و دموکراسی و رهایی از دیکتاتورها ـ و در هاله ای رمانتیک و تصوری قهرمانانه در به دست آوردن آرمان های انسانی وانمود می سازد.

در سرخوردگی و ناکامی از سرانجام انقلاب ها فرمول ها و نمادهای وابسته به آنها ـ که به یاری رسانه های تصویری جزیی از هویت یک حرکت انقلابی شده اند ـ به تدریج اثر و اصالت خود را از دست می دهند؛ کودکانی که بر دوش پدر و مادر غریو انقلابی سر می دهند، پیراهن های خونین که دست به دست می گردند، پرچم هایی که بر بلندی ها به دست دلیران انقلابی به اهتزاز در می آید، برانداختن پیکره های برنز و مرمر رهبران پیشین و قهرمانانه سینه به سینه تانک ها ایستادن و مرگ را به بازی گرفتن و صحنه های دیگری که در رسانه های تصویری گلچین شده و به عنوان پروپاگاندای انقلابی برای برانگیختن احساسات مردم سایر کشورها در پشتیبانی از آنان و اعتبار دادن به شورش ها پخش می گردد “فرهنگ” تصویری انقلاب های عصر تکنولوژی را شکل می دهد که کم و بیش یادآور تکرارکننده همان ویژگی های تصویری است که در آثار هنری قرن نوزدهم درباره انقلاب فرانسه دیده می شود: اثر نقاشی “دلاکروا” نقاش فرانسوی قرن نوزدهم به نام “آزادی مردم را رهبری می کند” صحنه ای خیالی از انقلاب جولای ۱۸۳۰ فرانسه است که در آن زن جوانی را با سینه عریان، در نماد آزادی، با پرچم فرانسه در یک دست و تفنگی در دست دیگر در پیشاپیش گروهی از افراد انقلابی از طبقات مختلف مردم که بر اجساد سربازان و شورشیان می گذرند، نشان می دهد. این اثر، و سایر آثار هنری و ادبی الهام گرفته از انقلاب های سده های هیجده و نوزده، تصوری شاعرانه و رمانتیک را از یک واقعیت خونین در بر دارد که هرگز با ماهیت آن همساز نیست.

در شورش ها و “انقلاب” های “آزادی خواهانه” کشورهای اسلامی شعار “الله اکبر” که با شورش اسلامی ایران برای نخستین بار به عنوان یکی از ابزارهای برانگیزنده شوق و غیرت انقلابی به کار گرفته شد و در آن شب های وهم انگیز پائیزی، در گرماگرم انقلاب، بمانند هشداری شوم از یک تاریکی فرارسنده بر بالای بام های ایران طنین انداز بود، مانند سرمشقی، با زیر و بم ها و تونالیته های گوناگون آن، به نشان پیکار حق با باطل و الهی با اهریمنی، از ابزارهای اجتناب ناپذیر روال انقلابی گردید.

در میان پیامدها و عوارض مشترکی که انقلاب ها، در حاشیه و در متن خود، در دوره های گوناگون انگیزه آن گردیدند، از هم گسستن پیوندهای میان افراد خانواده یکی از آسیب های پایه ای بوده است.

انقلاب در هر شکل و تعریف خود یک عارضه اجتماعی است که در مسیر خود بسیاری از اصول اخلاقی و رفتاری را بر هم زده و پیوندها و روابط میان افراد خانواده را به پیوندهای ایدئولوژیک، گروهی و شورشی تغییر می دهد و در این دگرگونی افراد خانواده که هر کدام پویای راهی دیگر هستند علیه همدیگر برخاسته و بنا بر ضرورت انقلابی گاه تا مرز نابودی همدیگر نیز پیش می روند.

آنچه که پیامدهای انقلاب ایران بود، از هم پاشیدن و دگرگون گشتن روابط میان افراد، به وجود آمدن یک فضای شک و بدگمانی به دلیل ترویج جاسوسی برای اسلام، جدایی زوج ها از هم، دگرگونی رابطه میان برادر با برادر و دوست با دوست که بناگاه تبدیل به روابطی بیگانه و خصمانه گردید، به وجود آمدن شکاف های عمیق ناسازگاری و جدال میان گروه های ایدئولوژیک و اقلیت های دینی، عارض شدن یک فضای بیمارگونه و دوپارگی روحیه اجتماعی، رواج یافتن فرمول های گفتاری و اصطلاحات خاص شیوه عربی ـ اسلامی، همراه با نورم ها و قواعد فرهنگی ارتجاعی ـ استعماری که برای از میان بردن خاطره پهلوی، به صورت فحشاء، اعتیاد، جنایت برای هیچ، زاده شورشی بودند که از آغاز اشتباه بود.

دوپارگی روحیه اجتماعی و دوگانگی هویت ملی زاده انقلاب هایی است که هدف آن نه تنها برانداختن رژیم، بلکه همراه با آن محو کردن پدیده های فرهنگی و اجتماعی زاده و پیوسته با آن رژیم است.

انقلاب فرانسه که در جهت از میان بردن مونارشی، و عوارض جنبی ناشی از آن رژیم شکل گرفت در سیستم اجتماعی و روال زندگی فرد خدشه ای وارد نکرد و لطمه ای به هویت ملی فرانسه نزد، در حالی که انقلاب بلشویکی روسیه و انقلاب چین نه تنها سیستم سیاسی و زمامداری این کشورها را تغییر داد، بلکه در توتالیتاریسم بنیادی و پوریتانیسم ایدئولوژیک خود تمام ساختارهای فرهنگی و اجتماعی و هویت فردی و همگانی را دگرگون کرد.

در ایران، تغییر و تحول یک جامعه سکولار آینده نگر به یک جامعه پسگرای دینی، یکی از وقایع پیش بینی نشده منطق تاریخی این جامعه بود. در گذر پنجاه سال دوران پهلوی غیرت دینی و شوق ناسیونالیستی در یک همزیستی نستباً متعادل در پس زمینه زندگی روزانه مردم ادامه داشت و تنها در شرایط خاصی، بستگی به لزوم تقویت یکی از آن دو، به عنوان ابزاری و یا مرجعی از آن بهره گیری می شد و خارج از آن، در یک بی تفاوتی ناشی از عادات یک جامعه در حال پیشرفت، نقش تعیین کننده ای در روال زندگی فرد عادی و فارغ از تنش های ایدئولوژیک نداشت.

انقلاب اسلامی با از میان بردن معیارها و ارزش های دوران پهلوی نه تنها در سطح فرهنگی ـ اجتماعی جامعه ایرانی، بلکه در زوایای خصوصی زندگی افراد و بر هم زدن عادت های رفتاری و پنداری آنان در هر زمینه ای و هر مقوله ای، تعادل فکری و احساسی جامعه را مختل و به هویت ایرانی آسیب جبران ناپذیری وارد کرد. نسل همزمان که این دگرگونی را تجربه کرد نسلی مالیخولیایی، بیمار و اسیر یک زندگی کابوسی گردید که در بیگانگی خود با خود و با دیگری و با دگردیسی مطلقی در همه آن عناصری که با آنها آشنایی داشت، در میان تکه پاره های خود جویای هویتی بود که تنها بارقه ای از آن باقی مانده بود و در حالی که دستخوش انکار و جدال ذهنی بود با آن چه که بر سرنوشت ایران رفته، این بارقه به تدریج درخشان تر گردیده و هویت مخفی او را شکل می داد، هویت ظاهری و اجباری او که از قوانین و رسوم رژیم اسلامی بر او تحمیل شده بود سایه وار، چون جاسوسی، او را تعقیب می کرد.

در میان نسل انقلاب زده، آن گروه آزاده فکر و دلبسته به باورهای انسانی خود، در ورطه این دوگانگی، یکی هویت پنهانی و زیربنایی موجودیت او و دیگری هویت قانونی و تحمیلی، در یک کشاکش و دلهره همیشگی به گناهکاری می مانست که باید آثار جرم خود را که همان اجزاء هویت واقعی و پنهانی او بود، از میان ببرد.

کمتر ملتی مانند جامعه ایرانی این چنین در تونل ها و دهلیزهای زیر زمینی زندگی خصوصی خود، آنچنان در تضاد با واقعیت های بیرونی، تاب مقاومت داشته است، و نیز کمتر ملتی مانند جامعه ایرانی به بهانه یک انقلاب چنین سرنوشت تیره ای را داوطلبانه بر خود روا داشته است. دوگانگی هویتی که این چنین فراگیر شخص گردید و گسترش و بازتاب آن در نهاد جامعه ایرانی انگیزه بحرانی گردید که به مانند یک بیماری “ژنتیک” از نسل گذشته به نسل کنونی سرایت کرد.

تعریف انقلاب ولی می تواند در بر گیرنده گروه های شرکت کننده و یا فرد انقلابی و بازگوکننده شرایط ذهنی و انگیزه های او نباشد. گروهی که در یک مسیر انقلابی با هم همراه می گردند دارای انگیزه و هدف مشترکی نبوده و بهانه های گوناگونی که گاه هیچ ارتباطی با ماهیت شورش انقلابی ندارد آنان را به پیوستن به همدیگر وامی دارد: گروه های بدون ایدئولوژی که تنها جویای قدرت هستند، گروه های فرصت طلب به امید یافتن امتیازات بیشتر، گروه سیاهی لشکران که تنها جذبه جمعیت آنان را به خود می کشاند و فارغ از هر گونه ایده سیاسی، افرادی که کینه ها و عقده های شخصی خود را تبدیل به شعارها و فریادهای انقلابی می کنند، چپاول گران و بهره جویان از هرگونه آشوب و اغتشاش اجتماعی، و سرانجام، افرادی که فضایی برای ابراز خشم بی دلیل خود می جویند همواره بخش بزرگی از “توده انقلابی” را شکل می دهند.

در حالی که همواره کوشش بر آن بوده که توده ها را بیگناه و ظلم دیده و در هاله ای رمانتیک از یک تقدس قربانی وار، و زمامداران را در نقش های هیولایی و اهریمنی نمایان سازند ولی سهم توده ها نیز در تبهکاری و جنایت اگر بیشتر از آنان نبوده هرگز کمتر نبوده است و اگر کوچکترین کجروی یک زمامدار هدف انقلاب او را به دادگاه های قرون وسطایی انقلابی و مرگ به ناچار می کشاند ولی هیچ دادگاهی تا کنون برای محاکمه کردن “توده” و خلق انقلابی که سرنوشت خود و مردم سرزمین خود را به تباهی می کشانند ـ مانند آنچه که بر ایران گذشت ـ به وجود نیامده است.

در دوران کنونی که قدرت های بزرگ سیستم استعماری خود را با صدور انقلاب، برانگیختن و شوراندن مردم کشوری بر ضد هم و گماشتن زمامداران انتخاب شده برای حفظ منافع خود، اعمال می کنند هویت انقلاب ها دچار دگردیسی اساسی گردیده و صحنه انقلاب ها گاه به صحنه نمایشی می ماند که در آن هر بازیگری جویای نقش اول است و از آنجا که رسانه ها نیز یکی از بازیگران اجتناب ناپذیر این وقایع بوده و گزارشگران خود جبهه خاصی برای خود به وجود آورده و خود را در صف قهرمانان مردمی جای می دهند، انقلاب دارای یک چهره تصویری جهانی گشته و از راه های گوناگون ارتباطی در زندگی روزانه جوامع پراکنده رسوخ کرده است و این جنبه های نمایشی گاه بیش از ماهیت و هدف واقعی انقلاب بازتاب پیدا می کند.

همه انقلاب ها، ولی از سوی توده ها شکل نگرفته و همه خونین نبوده اند. در روز ۱۷ دی ماه ۱۳۱۴ رضا شاه در اقدامی که چون انقلابی در صحنه اجتماعی، فرهنگی ایران آن دوره بود با صدور فرمانی زنان ایران را از قید حجاب رهانید و از همان روز اساس مبارزه ای بنیادی میان پاسداران حریم مذهبی و رژیم پهلوی نهاده شد.

با این فرمان زن ایرانی که قرن ها در خفای حجاب می زیست و وجود اجتماعی شبح گونه ای داشت، موجودیتی آشکار و عینی یافت و همراه با آن بازگشت به ریشه های تاریخی زن سالاران ایران، شخصیت زن ایرانی در نقش های گوناگون خود، هماهنگ با سیر اجتماعی متمدن جهانی، رشد کرده، خود یکی از مراحل اساسی گسترش تاریخ فمینیسم شد و تاثیر آن در کشورهای اسلامی همجوار انگیزه درخشش بارقه هایی از امید در دسترسی به حقوق پایه ای زنان گردید.

محمدرضا شاه در نیمه دوران پادشاهی ایده های انقلابی خود را در بهبود شرایط اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی که گامی بزرگ در گشایش و پیشرفت تمدن ایرانی بود به نام “انقلاب سفید” نامید و این تنها انقلاب واقعی تمام دوران اسلامی ایران بود که زنان، کارگران و کشاورزان، سه طبقه محروم در آئین اسلامی و فئودالیسم قرون وسطایی را به سطحی از آزادی، خودمختاری و خودکفایی رساند.

او که خود به تدریج تبدیل به یک انقلابی بی گذشت و ناخواسته شده بود در دو جبهه مبارزه ای نابرابر را آغاز کرد: در جبهه داخلی برای دادن سیمایی نوین به شرایط اجتماعی و فرهنگی ایران با پاسداران سنت هزار و چهارصد ساله اسلامی ایران، آیت الله ها و مدعیان قلمرو مذهبی، درگیر شد و در جبهه خارجی برای حفظ منافع ایران در قبال توطئه ها و حرص و آز کشورهای غربی که به یغما بردن منابع ثروت ایران را حق خود می دانستند، آنان را به مبارزه خواند. او در هیچ یک از این دو جبهه نه تنها از پشتیبانی مردم خود بهره مند نشد، بلکه آنان را همدست و یاور دشمنان داخلی و خارجی خود دید.

“انقلاب سفید” دیگری که سرنوشت جهان معاصر را دگرگون کرد برافتادن رژیم کمونیستی شوروی به رهبری گورباچف بود. در جریان این انقلاب بزرگ هیبت غول آسای “اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی” که بر نیمی از آسیا مسلط بود، فرو افتاد و امواج ناشی از آن سیستم سیاسی کشورهای اروپایی ماهواره ای شوروی را نیز دگرگون کرد و اگر “لنین” انقلاب خونین را تنها راه استقرار کمونیسم می دانست “گورباچف” نشان داد که برای برانداختن آن نیازی به یک انقلاب خونین نیست.