بخش ۵

 

خلاصه داستان: ملا صفر پایش می شکند. خانه نشین می شود و از روی اجبار و اکراه امورات امامزاده را می سپارد به پسر خلفش. از آنسو حاج محمود معروف به بخشدار، مسئول امنیت منطقه که با مقامات و افراد با نفوذ زدوبندهای کلانی دارد، خواب های خوشی دیده و در تلاش است هر طور شده زمین های بایر اطراف امامزاده را با کمک ملا صفر به چنگ بیاورد.

imamzadeh-H4۱۳

جهان اجاق را خاموش کرد. کاسه را از روی اجاق برداشت. با چاقوی کهنه ای جداره های داخل آن را تراشید و گفت: شیره ای برات پختم که تو عمرت یه همچو چیزی ندیدی، شیره شاه یحیی و زد زیر خنده. عباس گفت: میخواستی یه قطره لیمو بریزی بپیچانی توش. جهان گفت: حاجی ات حواس اش هست، شده عین مس، فقط بشین بکش و نذر زوار رو برآورده کن، سگ شاشید به قبر پدر ملاصفر، ایشاالله کمرش بشکنه… جهان دهانش را باز کرد چیزی بگوید، اما با شنیدن صدای خاموش شدن موتور ماشینی در محوطه بیرونِ امامزاده وادار به سکوت شد. جهان گفت: بخشکی شانس. نگاهی به کاسه شیره و جهان انداخت و ادامه داد: جاکشا این چه وقت زیارته؟ و خطاب به جهان گفت: حوصله دهاتی ماهاتی رو ندارم ها. جهان بویی کشید و گفت: جاکش امامزاده پُرِ بوی شیره شده. و درِ آشپزخانه را پشت سر خود بست و از نردبان توی حیاط بالا رفت و سرک کشید آنسوی دیوار. جلو در امامزاده سانتافه سفیدی پارک شده بود و خانم جوانی در حالی که روسری اش را محکم می کرد، اطراف را می پایید. مرد جوانی که لباس شیکی به تن داشت، به محض دیدن عباس که از بالای دیوار زوج جوان را نگاه می کرد، از ماشین پیاده شد و عباس که دست و پایش را گم کرده بود سلام کرد. هردو به عباس سلام کردند و خانم جوان گفت: زحمت نباشه می خواستیم آقا رو زیارت کنیم. عباس که با وجود مردی که روبرویش ایستاده بود چشم از زن برنمی داشت گفت: برو چشَم الانه باز می کنم.

۱۴

زن جوان قرآنی را از روی طاقچه برداشت، آن را بوسید و لایش را باز کرد و شروع کرد به من و من کردن. مرد جوان مشبک نقره ای امامزاده را بوسید، زیر لب دعایی خواند و گفت: ببخشید توالت کجاست. عباس جواب داد: ایجا. و در حالی که به طرف توالت می رفت مرد جوان را به آنجا هدایت کرد. و بلافاصله برگشت به محوطه ضریح و در حالی که وانمود می کرد به کاری سرگرم است مشغول دید زدن زن جوان شد. جهان که از شنیدن صدای گفتگوی عباس با تازه واردین کنجکاو شده لای در آشپزخانه را باز کرد و از لای در نیمه باز با حرکت چشم و ابرو جریان را از عباس جویا شد. عباس با دست وادار به سکوتش کرد و از وی خواست در آشپزخانه را ببندد چون بوی سوختگی تندی از لای در به مشام می رسید. دقایقی بعد مرد جوان آسوده خاطر به سوی عباس آمد و پرسید: ما از راه دور اومدیم، شما متولی اینجایید؟ عباس با دستپاچگی جواب داد: نه پدرم متولی ایجایه، پاش شکسته. مرد جوان سری تکان داد و گفت: درباره آقا شاه یحیی از دوستان و فامیل زیاد شنیدیم. می گفتن خیلی کرامات ازش دیدن، من و خانمم چهار ساله ازدواج کردیم بچه دار نمی شیم خانمم طراح لباسه، من خودم مهندس عمرانم شرکت دارم خیلی دوا و درمون کردیم فایده نداشته، تو چاه جمکران هم نامه انداختیم، افاقه نکرد تا اینکه یکی از آشناها گفت عروس اش بچه دار نمی شده اومده زیارت شاه یحیی متولی اینجا یک دعا نوشته یکماه بعد حامله شده. عباس به هیجان آمد و گفت: خیلیا ایجا شفا گرفتن، یکی فلج مادرزادی بود شب ایجا دخیل بستنش صبح بلند شده بود حیاط آقا جارو می کرد می گفت دستمو گرفته بودوم به ضریح آقا و خوابیده بودوم شب شاشم گرفت یک وقت آقا عصبانی شده بود گفته بود چرا ایجا نجاست می کنی برو اوجا توی مستراح، مردک می گفت خیلی ترسیدوم بلند شدم و دویدوم به طرف مستراح بعد برگشتم و کنار قبر آقا خوابیدم و خودوم هم خبر نداشتم که مو مادرزادی نمی تونستوم راه بِرُم کله سحر یکمرتبه آقا گفت بود جوون بلن شو نمازت قضا شد می گفت بلن شدوم رفتم وضو گرفتم اومدم کنار آقا نماز خوندوم نمازم که تموم شد فهمیدوم که مو راه رفتم آقا چشت روز بد نبینه شهری ها و همه دهاتای اطراف اومدن لباس یارو تکه تکه کردن و برا تبرک بردن. خونه اش پشت ساختمون همی چی چی گری؟ مرد جوان به کمک عباس آمد و گفت: سازمان گردشگری. عباس گفت بله آقا درسته همونجاست میخای نشونی بدم. مرد گفت: داستانش رو شنیدم. زن جوان بلند شد قرآن را بوسید. آمد کنار همسرش و پرسید: چک پول پیشته؟ مرد جوان دست در جیب کاپشن گرانقیمت خود کرد و کاغذی را بیرون کشید و به زنش داد. زن جوان چک پول را به عباس داد و گفت: لطفا اینو بندازین توی ضریح آقا. عباس با خوشحالی چک پول را از زن جوان گرفت و گفت: بحق آقا شاه یحیی که هرچه زودتر به مرادتون برسین و چک پول را از لای سوراخ ضریح انداخت روی بقیه اسکناس ها و اشیایی که کف زمین ولو شده بودند. زن و مرد جوان خداحافظی کردند و رفتند. عباس در را بست و جست و خیزکنان به سوی آشپزخانه رفت. جهان در آشپزخانه را باز کرد و پرسید چیه با دمت گردو میشکنی؟ عباس گفت: سیم رو بیار سیم کجاس میخام امشب یه حال درست و حسابی بکنیم و قبل ازاینکه جهان عکس العملی نشان بدهد سیم جالباسی که سرش قلاب شده بود را برداشت و دوتایی دویدند به طرف ضریح. جهان فرش را بلند کرد و با دقت و وسواس زیاد کاشی چسبیده به ضریح را تکان داد و با احتیاط آن را بیرون آورد و عباس خیلی حرفه ای چک پول را با قلاب از داخل ضریح بیرون کشید. جهان گفت: اون دو تا هزاری هم بکش بیرون. عباس بی اعتنا به درخواست جهان چک پول را زیر نور چراغ گرفت و داد زد یا ابلفضل پنجاه هزارتومن. جهان چک پول را از عباس گرفت و نگاهی به آن انداخت و سوت زد و گفت: پاشو بریم دنبال زیدا، بریم خوشگلا رو بیاریم امشب میخام با این شیره مشتی حال کنیم…

ادامه دارد

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com