ریموند کارور

یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره‏ی اتاق‏ام در هتل می‏توانم بیش‏تر قسمت‏های شهر میدوسترن را ببینم. می‏توانم چراغ‏های بعضی ساختمان‏ها را که روشن می‏شوند، دود غلیظی را که از دودکش‏های بلند بالا می‏روند، ببینم.‏ کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.

می‏خواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد. مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را در‏گیر کرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

.

من کتاب فروش‏ام. نمایندگی یک سازمان معروف تولید کتاب‏های درسی را دارم که دفتر مرکزی‏اش در شیکاگو است. محدوده‏ی کاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسکانسین است. وقتی در اتحادیه ی ناشران کتاب غرب کشور در لوس‏آنجلس شرکت کرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات کنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودم‏اش، منظورم را که می‏فهمید. آدرس‏اش را از توی کیف جیبی‏ام بیرون آوردم و بهش تلگراف زدم. صبح روز بعد وسایل ام را به شیکاگو فرستادم و سوار هواپیمایی به مقصد ساکرامنتو شدم.

دقیقه‏ای طول نکشید که شناختم اش. جایی که همه ایستاده بودند، ـ می شود گفت پشت در ورودی‏ـ ایستاده بود. با موهای سفید، عینکی به چشم و شلوار بشوی و بپوش قهوه ای رنگ.

گفتم: “پدر، حالت چه طوره؟”

گفت: “لس”

با هم دست دادیم و رفتیم به طرف خروجی.

گفت: “مری و بچه ها چه طورند؟”

گفتم: “همه خوب اند،” که البته حقیقت نداشت.

پاکت سفید شیرینی فروشی را باز کرد و گفت: “کمی خرت و پرت برات گرفته ام می‏تونی با خودت برگردونی. زیاد نیست. کمی شیرینی بادام سوخته برای مری و کمی هم پاستیل میوه‏ای برای بچه‏ها.”

گفتم: “متشکرم.”

گفت: “وقتی خواستی برگردی یادت نره همراهت ببری شون.”

از سر راه چند راهبه که به طرف محل سوار شدن هواپیما می‏دویدند کنار رفتیم.

گفتم: “مشروب یا قهوه؟”

گفت: “هر چی تو بگی، ولی من ماشین ندارم،”

کافه‏ی دنجی پیدا کردیم، مشروب گرفتیم و سیگارها را روشن کردیم.

گفتم: “این هم از کافه،”

گفت: “خوب، آره،”

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: “بله.” به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، هوایی را که در نظرم گرفته و غمبار بود تو می‏دادم و پدرم سرش را چرخاند.

گفت: “گمون ام فرودگاه شیکاگو چهار برابر این جا باشه.”

گفتم: “بیش از چهار برابره.”

گفت: “فکر می‏کردم بزرگ باشه،”

گفتم: “از کی عینک میزنی؟”

گفت: “از مدتی پیش.”

جرعه ای قورت داد و بعد درست رفت سر اصل مطلب.

“کاش سر این قضیه مرده بودم” دست های زمخت اش را گذاشت دو طرف عینکاش.” تو آدم تحصیل کرده ای هستی، لس. تو کسی هستی که می‏تونی اینو بفهمی.”

زیرسیگاری را روی لبهاش گرداندم تا چیزی را که زیرش نوشته شده بود بخوانم: باشگاه هارا / رنو و لیک تاهو / جاهای خوبی برای تفریح.

“زنی بود از کارمندان شرکت استنلی پروداکتز ریزه بود، با دستها و پاهای کوچک و موهایی که مثل زغال سیاه بودند. خوشگلترین زن توی دنیا نبود، اما خوب لعبتی بود. سی سالش بود و چند بچه داشت. با همه‏ی اتفاقاتی که افتاد زن محجوبی بود. مادرت همیشه از او جارویی، زمینشویی یا نوعی مواد کیک می‏خرید. مادرت را که می‏شناسی. شنبه ای بود و من خانه بودم. مادرت رفته بود جایی. نمی‏دانم کجا رفته بود. جایی کار نمی کرد. توی اتاق پذیرایی داشتم روزنامه می خوندم و قهوه می‏خوردم که این زن کوچولو در زد. سالی وین. گفت چیزهایی برای خانم پالمر آورده. گفتم من آقای پالمر هستم، خانم پالمر الان خانه نیستند، ازش خواستم بیاد داخل تا پول چیزهایی را که آورده بود به‏اش بدهم. می‏دونی که چی می‏گم. نمی‏دونست که باید بیاد داخل یا نه. همان جا ایستاده بود و برگ رسید و پاکت کوچکی را توی دستاش نگه داشته بود.

گفتم: خیلی خوب، بده شون به من، چرا نمی‏‏آیید داخل چند دقیقه ای بنشینید تا ببینم می‏تونم پولی پیدا کنم یا نه.

گفت: اشکالی نداره، میتونم بذارم به حسابتون. خیلی از مشتریها این طوری اند. اصلا اشکالی نداره،

گفتم: نه نه، پول دارم. همین الان پرداخت می‏کنم. هم زحمت برگشتن شما کم می‏شه و هم بدهکاری گردن من نمی‏مونه. بفرمایید تو، این را که گفتم در توری را باز نگه داشتم. بی ادبی بود بیرون نگه اش دارم.

پدرم سرفه کرد و یکی از سیگارها را برداشت. از ته کافه زنی خندید. نگاهی به زن انداختم و باز نوشته‏های زیر سیگاری را خواندم.

اومد داخل، به اش گفتم عذر می‏خوام فقط یک دقیقه طول می کشه. بعد رفتم توی اتاق خواب تا دنبال کیف پولام بگردم. توی کمد لباسها گشتم، اما پیداش نکردم. مشتی پول خرد، قوطی کبریت و شانه ام اون جا بود، اما از کیف پول خبری نبود. مادرت طبق معمول اون روز صبح خانه را مرتب کرده بود. رفتم توی اتاق پذیرایی و گفتم الان براتون پول پیدا می‏کنم.

گفت: خواهش می‏کنم خودتون رو توی زحمت نندازید،

گفتم: زحمتی نیست، بالاخره باید کیف ام را پیدا کنم. خونه ی خودتونه، راحت باشید.

گفت: اوه راحت ام.

گفتم: این جا رو بخوان، چیزی درباره‏ی سرقت بزرگی که توی شرق اتفاق افتاده شنیدی؟ همین الان داشتم درباره اش می خوندم.

گفت: دیشب خبرش را از تلویزیون شنیدم،

گفتم:‏ خیلی راحت فرار کرده اند،

گفت:خیلی زبل بوده اند،

گفتم:یک جنایت به تمام معنا،

گفت: خیلی کم پیش می‏آد کسی بتونه قسر در بره،

دیگه نمی‏تونستم از چی باید حرف بزنم. نشسته بودیم اونجا و هم دیگر را نگاه می‏کردیم. بعد رفتم توی ایوان و توی لباس چرک ها دنبال شلوارم گشتم. فکر می‏کردم مادرت شلوارم را اون جا گذاشته. کیف توی جیب پشتی شلوارم بود. برگشتم توی اتاق و پرسیدم چه قدر بدهکارم.

سه یا چهار دلار بیش‏تر نبود. پول‏اش را دادم و بعد نمی‏دونم چی شد که از او پرسیدم اگه داشته شون باهاشون چه کار می‏‏کرد، منظور همه‏ی پولهایی بود که دزدها سرقت کرده بودند.

خندید و من دندانهاش را دیدم.

نمیدونم چی به سرم اومد. لس، پنجاه و پنج سال سن داشتم. بچه هام بزرگ شده بودند. آن قدرها هم احمق نبودم که این چیزها را نفهمم. سن اون زن نصف سن من بود و بچه هاش مدرسه می‏رفتند. برای شرکت استنلی کار می‏کرد. می‏خواست سرش گرم باشه. احتیاجی به کار کردن نداشت. به اندازه‏ی کافی پول برای گذران زندگیشان داشتند. شوهرش لری راننده‏ی یک شرکت باربری بود. پول خوبی در می‏آورد. می‏دونی، راننده‏ی کامیون بود.

پدرم مکث کرد ، صورت اش را پاک کرد.

گفتم: “هر کسی توی زندگی اش خطا می کنه،”

سرش رو تکان داد.

“دو تا پسر داشت، هنک و فردی تقریبا یک سال فاصله‏ی سنی داشتند. چند تا عکس بهم نشون داده بود. بگذریم، وقتی اون مطلب را درباره‏ی پولها گفتم خندید، گفت حدس می‏زنه از فروشندگی برای شرکت استنلی پرو‏داکتز استعفا می‏ده و می‏ره به داگو و یک خونه اون جا می‏خره. گفت فامیلش‏ توی داگو زندگی می کنند.”

سیگار دیگری آتش زدم و به ساعت ام نگاه کردم. میخانه‏چی ابروهاش را بالا برد و من لیوان را بالا آوردم.

“خوب روی کاناپه نشسته بود و پرسید سیگار دارم. گفت سیگاراشو توی اون یکی کیف اش توی خونه جا گذاشته. گفت وقتی یک کارتون سیگار توی خونه داشته باشه خوشش نمی‏آد از دستگاه‏های سکه ای سیگار بخره. سیگاری بهش دادم و براش کبریت کشیدم. لس، راست اش رو بخواهی، انگشتام داشتند می‏لرزیدند.”

مکث کرد و دقیقه ای زل زد به بطری. زنی که خندیده بود دستهاش رو دور بازوهای مردایی که دو طرفاش نشسته بودند حلقه کرد.

“بعدش را درست به خاطر نمیارم. از او پرسیدم قهوه می خوره. گفتم اش تازه یک قوری درست کرده‏ام. گفت دیگه باید بره. گفت شاید برای یک فنجان وقت داشته باشه. رفتم توی آشپزخانه و صبر کردم تا قهوه گرم شه. لس، این رو می‏خوام بگم، به خداوند قسم می‏خورم در تمام مدتی که من و مادرت زن و شوهر بودیم هرگز حتی یک بار هم به مادرت خیانت نکرده بودم. حتی یک بار. با این که بارها دلم می‏خواست و فرصتش هم پیش آمده بود. این رو بهت بگم که تو مادرت رو مثل من نمی‏شناسی.”

گفتم: “مجبور نیستی درباره‏ی اون قضیه هر چی می‏دونی بگی.”

“قهوه اش را براش بردم، حالا دیگه کتش را هم درآورده بود. با فاصله ی از او روی انتهای دیگر کاناپه نشستم و شروع کردیم به زدن حرف های خصوصی تر. گفت دو تا بچه داره که توی دبستان ابتدایی روزولت درس می‏خونند، و شوهرش لری هم راننده است و گاهی یکی دو هفته خانه نیست. یا بالا می‏ره به سمت سیاتل و یا می‏ره پایین به طرف لوس آنجلس گاهی هم تا فینیکس می ره. هروقت یک جاست. گفت وقتی دبیرستان می‏رفتند با لری آشنا شده. گفت به این حقیقت که سراسر زندگی اش را درست طی کرده افتخار می‏کنه. خوب، چیزی نگذشت که به حرف هایی که می‏زدم لبخند می‏زد. این چیزی بود که می‏شد دو تا برداشت ازش کرد. بعد پرسید لطیفه‏ی کفش فروش سیاری را که به دیدن زن بیوه ای رفته شنیده ام. هر دومون به لطیفه خندیدیم و بعد هم من یک لطیفه‏ی کمی بدتر تعریف کردم. بعد او به شدت خندید و سیگار دیگری کشید. خلاصه حرف حرف آورد، این چیزی بود که اتفاق افتاد، می‏دونی که چی می‏گم؟

“خوب، بعد بوسیدم اش. سرش را روی کاناپه عقب بردم و بوسیدم اش، احساس کردم زبان اش را با عجله توی دهان ام تکان می‏ده. می‏فهمی چی دارم می‏گم؟ مردی که توانسته بود در زندگیش تمام اصول و اخلاق را رعایت کنه ناگهان داشت به همه چیز پشت پا می‏زد. خوشبختی اش داشت از دستاش می رفت. میدونی که چی می گم؟ همه‏ی این چیزها در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. بعد گفت، لابد فکر کردی من هرزه و یا یه چیزی توی این مایه هام، بعد هم از خانه زد بیرون.

“خیلی هیجان‏زده بودم. می‏فهمی که؟ کاناپه را مرتب کردم و کوسن ها را گذاشتم سر جاشان. روزنامه‏ها را تا زدم و حتی فنجان هایی را که توی‏شان قهوه خورده بودیم، شستم قوری قهوه را خالی کردم. در همه‏ی این مدت به این فکر می‏کردم که چه طور توی صورت مادرت نگا کنم. ترسیده بودم.

“‏خوب، قضایا این طوری شروع شد. من و مادرت مثل سابق با هم زندگی می‏کردیم اما من مرتب سراغ اون زن می‏رفتم.”

زنی که در کافه نشسته بود از روی چهار‏پایه اش بلند شد. چند قدم به طرف میون کافه آمد و بعد شروع کرد به رقصیدن. سرش رو به این طرف و آن طرف تکون می‏داد و با انگشتاش بشکن می‏زد. میخونه‏چی از مشروب ریختن دست کشید. زن دستاش را بالای سرش آورد و در دایره‏ی کوچکی میون کافه شروع کرد به چرخیدن. اما بعد از رقص ایستاد. و میخونه‏چی هم به کارش برگشت.

پدر گفت: “دیدی چی کار کرد؟ “

من اما حرفی نزدم.

گفت: “اوضاع همین طور پیش می‏رفت، لاری دنبال برنامه های خودش بود و من هم هر وقت فرصتی پیش می‏اومد می رفتم سراغ اش. به مادرت می‏گفتم فلان جا یا بهمان جا می‏رم.”

عینکش را در آورد و چشم هاش را بست. “تا حالا این چیزها را به کسی نگفته بودم”

هیچ حرفی نداشتم که بزنم. به محوطه‏ی بیرون و بعد به ساعت ام نگاه کردم.

گفت: “ببینم، هواپیما کی پرواز می‏کنه؟ می‏تونی پروازت رو عوض کنی؟ لس، بذار یه مشروب دیگه بخرم با هم بخوریم. دو تا دیگه سفارش می‏دم و حرفهام رو زود تمام می‏کنم. گوش کن، یک دقیقه بیشتر طول نمی‏کشه.”

“عکس اش را توی اتاق خواب کنار تخت گذاشته بود. اوایل اذیت می‏شدم، منظورم دیدن عکس لری در اون جا و الی آخر. اما مدتی بعد بهش عادت کردم. می‏بینی انسان چه طور به بعضی چیزها عادت می‏کنه؟ ” سرش رو تکان داد.

“باور کردنش سخته. به هر حال عاقبت خوبی نداشت. خودت می‏دونی. خودت همه چیز رو می‏دونی.”

گفتم: “من فقط چیزهایی رو که تو بهم می‏گی می‏دونم.”

“بهت می‏گم لس. بهت می‏گم مهم ترین مسئله این وسط چی هست. می‏دونی، چیزای مهمی این وسط مطرحه. چیزایی مهم تر از جدا شدن مادرت از من. حالا خوب گوش کن. یک بار با هم توی رختخواب بودیم نزدیک ناهار بود. اون جا خوابیده بودیم و داشتیم با هم حرف می‏زدیم. احتمالا چرت می‏زدم. می‏دونی، از اون چرت زدن و خوابیدن های مسخره بود. همان وقت بود که داشتم به خودم می‏گفتم بهتره بلند شم و بزنم به چاک. انگار همان موقع بود که ماشینی آمد داخل و جلو پارکینگ کسی از آن پیاده شد و در را محکم بست.

“زن جیغ کشید و گفت: خدای من، لری اومد!

” لابد مثل دیوونه ها شده بودم. انگار به این فکر می‏کردم که اگه از در عقبی فرار کنم یقه ام را می‏گیره و به نرده های حیاط آویزونم می‏کنه و شاید بکشتم. سالی داشت صداهای مسخره ای از خودش درمی‏آورد. انگار نمی‏تونست نفس بکشه. روبدوشامبرش را پوشیده بود اما جلوش باز بود. توی آشپزخانه ایستاده بود و داشت سرش رو تکان می‏داد. همه‏ی این چیزها توی یک لحظه اتفاق افتاد. می‏فهمی که. من تقریبا لخت اون جا ایستاده بودم و لباسام توی دستم بود که لاری در هال رو باز کرد. هول شدم و خودم را درست کوبیدم به پنجره‏ی اتاقشان، خودم رو کوبیدم به شیشه.”

پرسیدم: “فرار کردی؟ دنبالت نکرد؟” پدرم طوری نگام کرد که انگار خل شدم بعد به لیوان خالیش زل زد. من به ساعت ام نگاه کردم و بدن ام را کش دادم. سرم کمی از ناحیه ی پشت چشما درد گرفته بود.

گفتم: “گمون ام بهتره هر چه زودتر از این جا بزنم بیرون.” دستام را روی چانه ام کشیدم و یقه ام را صاف کردم.

پرسیدم: “اون زن هنوز توی ردینگ زندگی می‏کنه؟”

پدر گفت: “تو هیچی نمی‏دونی. تو اصلا چیزی نمی‏دونی. تو به جز فروختن کتاب هیچی حالیت نیست.” تقریبا وقت رفتن بود.

گفت: “آه خدای من، مرا ببخش، اون مرد داغون شد. روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن. زن ایستاده بود توی آشپزخونه و داشت اون جا گریه می‏کرد. زانو زده بود و داشت به درگاه خدا التماس می‏کرد. آن قدر بلند و رسا که مرد از توی هال صداش رو می‏شنید.”

پدر خواست چیز دیگه ای بگه اما به جاش سرش رو تکون داد. شاید می خواست من حرف بزنم.

آخر سر گفت: “نه، بهتره بری که به هواپیمات برسی.”

کمک اش کردم کتش را بپوشه و بعد همین طور که آرنجش رو گرفته بودم و به طرف خروجی راهنماییش می کردم، زدیم بیرون.

گفتم: “بذار برات تاکسی بگیرم،”

گفت: “نه، می خوام بدرقه ات کنم.”

گفتم: “احتیاجی نیست، بار بعد.”

دست دادیم. آخرین باری بود که دیدمش. به طرف شیکاگو که می رفتم یادم آمد پاکت هدیه هاش را انگار توی کافه جا گذاشتم. مثل بقیه ی چیزها. البته مری شیرینی یا بادامی یا چیز دیگه ای نمی خواست.

تازه این مربوط به پارساله. حالاکه نیازش از این هم کمتر شده.