Hayedeh-Torabi-H4

ما با داروینیستهائی عهد بوقی روبروئیم که از منطق و استدلالی عامیانه برخوردارند و به عرصه‌هائی از اندیشمندی و روشنگری که می‌رسد، خوب لاف می‌زنند. آب زیرکاه و جرزن و غلط اندازند یا ساده، ساده لوح تا حتّی ابله. هم تارند و هم شفاف. دوست‌اند یا دشمن؟ زبان‌دان و ادیب و سخن‌شناس و اهل بخیه؟ آری، هستند. امّا چه بخیه زدنی! کارشان حذف مستندات است و پراکندن سخن قلب در اذهان. همینند که هستند؛ مردان فرهیخته مرهیختۀ فارس‌مسلک ایرانی در همدستی با جهالت.

هنوز (پس از گذشت یکی دو سال) در اندیشۀ گفتگوی اندیشناک آشوری در باب مشروعیت تاریخی امپراتوری قوم پارس در دو هزار و پانصد سال پیش بودم که چشمم به امضایش زیر بیانیۀ ۲۱ تن از “روشنفکران” و “اساتید” در اعتراض به “قلع” تندیس فردوسی در سلماس روشن شد. از حق نمی‌توان گذشت که خدا در و تخته را خوب با هم جور می‌کند. حضرت ایشان، با همتایانش، سخت نگران شده بود که مبادا “بر خلاف رویۀ نظام” با برداشتن تندیس فردوسی در شهر کوچک ترکان آذری که موطن آشوریان و کردها نیز هست، “امنیت ملی” در ایران به خطر افتد و چهرۀ “انقلاب” خدشه دار شود. پس به “دبیر محترم شورای امنیت ملی” نظام هم رونوشت کرده بودند تا مبادا مملکت در این فاصله تجزیه شود.(۱) سر و ته آن گفتگویش هم چیزی نبود جز زدن مهر تأئید بر سیاست آسیمیلاسیون فرهنگی غیرفارسها در ایران: همین است که هست، ناسلامتی ما یک زمانی امپراتوری بودیم. و خب… دارندگی است و برازندگی! اندکی هم راهنمائی ضمیمه کرده بود برای چگونگی به سرانجام رساندن “پروژه‌ی ملت‌سازی” رضاشاه که “از بختِ بد، فرصتِ آن کوتاه بود”! و شرح اینکه چرا کورش و داریوش و شاهنامه و رضاشاه برای این “پروژه” ضروری بود و یا هست هنوز. (۲)

امّا اسماعیل خوئی. از وی نیز به حدّ کافی در ستایش ایران پیش از اسلام، زرتشت و “دین بهین”اش در قالب شعر و گفتگو و… خوانده‌ایم. این دو تن – از حیث خوش‌چانگی و بذل بی‌دریغ سخنانی فرسوده و یکسویه تا سست و بی‌پایه در باب تاریخ و فرهنگ ایران – رقبایی دارند همانند محمد قائد، و کمی دورتر، در گوشه‌ای، از زاویه‌ای دیگر، ابراهیم گلستان.

این چهار تفنگدار از “مراجع” هستند و از زمرۀ سرآمدان در ترویج تلقی‌هائی ناسیونالیستی تا شووینیستی و حتّی فاشیستی در باب ایرانیت و مدرنیته. با “سه تفنگدار” الکساندر دوما اشتباه نشود. اینان پیرو شعار “یکی برای همه، همه برای یکی” نیستند. از یک جایگاه سخن نمی‌گویند. جدا از هم بر جایند و بر خر مراد سخن خویش سوار. چه بسا یکی با دیگری، آشکار و نهان، خرده حسابهائی قلمی و غیر قلمی هم داشته باشد. دوری یا ناسازگاری کیفی این چهره‌ها را یا باید در پرونده‌های جریانهای فرهنگی- ادبی در ایران پیگیری کرد و یا در رفتارهای سیاسی هر یک از اینان در رویاروئی با رژیمهای استبدادی پهلوی و جمهوری اسلامی. چنانکه پذیرفتنی است که خوئی، مثلاً، در هنر ایستادگی، نیز در ایستادگی هنری و “نع نع” گفتنهای لایزالش به رژیم ملّایان جایگاه دیگری دارد و با آن سه تن دیگر در قیاس نگنجد. چه بسا نام و صدای او هم، به فراخور نرخ دلار و سیاست، در این و آن ‌رسانه سانسور یا حتّی خاموش شود. امّا ایستادن همیشه به معنای سقوط نکردن نیست. خوئی، در زمینه‌هائی، می‌تواند با برآورد گرایشها و درک مخاطبانش در نفی دیروز و امروز و فردا و پس‌فردای خویش سر ضرب بسراید و بگوید: باری، منظور “آن” نبود. امّا آنچه او به سود پان‌ایرانیسم، عرب‌ستیزی و تاریخ جعلی منتشر کرده است، پاک شدنی نیست.

از دگر غرض و مرضهای این گروه آن باشد که ذهن پویا و شکّاکشان تنها به هنگام توجیه “من” و “مصلحتهای” تاریکشان به تکاپو می‌افتد؛ پس به ناگزیر دچار تب و سرگیجه در عرصۀ سخن‌اند. هنگامی که بنا بر “علمی” دیدن است، جوینده نیستند، پرسش و حساسیّتی عینی و بیطرفانه پیش رو ندارند. یا روحشان از تلی اسناد و شواهد تاریخی و گفتمانهای به‌روز بی‌خبر است، یا اگر باخبر است، تنها آنچه را که در ردّ افکارشان نباشد، برمی‌گزینند و در بستری وارونه به کار می‌گیرند. قایم‌ باشک بازی زبانی هم راه دیگریست. جمله‌ای، عبارتی، یا تنها کلمه‌ای گفتن و مابقی‌ رها کردن. “ضدی” گفتن و “نقیضی” انداختن. “متن چند لایه” ساختن و دم به تله ندادن. می‌توان این شیوه را “نبوغ ژورنالیستی” هم نامید. مقاله‌ها که نه، گو “جُستارها”، همه لبریخته از ذهنیتی است “مدرن و ایرانی” که به نیچه‌ایسم و داروینیسم اجتماعی پهلو می‌زند. در این میدان محمد قائد هم خوب می‌تازد. خواهم گفت چرا.

شماری دیگر از مشاهیر هم هستند: شاعر و بذله‌گوئی از اپوزیسیون که منتظر است تقی به توقی بخورد تا سوژه‌ای بیابد و به عربها بتازد.(۳) نمایشنامه‌نویس و فیلمساز اسطوره‌پریشی که پژوهش در متون اسطوره‌ای را به جانبداری غیرعلمی، توّهمها و منیتّهای پان‌ایرانیستی‌اش آلوده است (۴)، یا آن تاریخ‌نگار نابغه با پژوهشی دربارۀ فرهنگ غذائی زرتشتیان/ایرانیان و هندوها از عهد باستان که گویا نشان از تمدن و شهرنشینی‌ داشت و فرهنگ غذائی “عربهای بیابانگرد” و همان داستان کهنه و تکراری “شیر شتر خواری و سوسمارخواری” و قس علیهذا! (۵) و از این دست. آنانی که نام بردم امّا برجسته‌ترین چهره‌های غیرسنتی هستند که در داغ کردن گفتمان انکار ستم ملی بر ملیتهای غیرفارس و “دگرهستیِ” زبانی-هویتی در ایران، مخاطبان را به “مدرنیته” و “غرب” مطلوبشان هم حواله می‌دهند.

چنین است که بخش زیادی ازمجادلات اینان چیزی در سطح همان مسابقه یا تاک‌شو بی بی سی برای “انتخاب شش بزرگ تاریخ ایران زمین” است (۶): فردوسی بزرگتر است یا سعدی؟ مولوی یا حافظ؟ شاملو و فروغ که رأی نمی‌آورند. چه کسی شایسته تر از شاه عباس صفوی؟ حالا که فروغ نشد برویم سراغ آتوسا دختر کورش کبیر؟ خیر، همان پدرش برای هفت جد و آبادمان کافیست! اطلاق سوسیالیست یا نو- مارکسیست یا دمکرات و یا لیبرال به اینان، برچسب نچسبی است زیرا مظاهری از اندیشه‌های اینان براستی در ستیز با ایده‌های دمکراتیک، برابری‌خواهانه و یا حتّی لیبرالیستی در غرب (بویژه از جنگ جهانی دوم بدین سو) است.

سایۀ نیچه

نگاهی بیاندازیم به گسترۀ “اندیشۀ ایرانی”. در عشق و شیفتگی آقایانی (و شاید هم بانوانی) به نیچه و ایدۀ “ابر انسان” وی و برخی آموزه‌های راسیستی این داروینیست قرن نوزدهمی تأمل کنیم. آیا اینان تنها دچار غلیان شور ادبی و فلسفی‌اند؟ یا اینکه این پدیده نیز جزئی از امورات روشنفکری “ایرانی بودن” شده است؟

دربارۀ افکار نژادپرستانه و زن‌ستیزانۀ نیچه بسیار نوشته‌اند. از سوی دیگر موجی هم برای بازخوانی آثار وی به راه افتاد تا وی را از این اتهامها تبرئه کنند. اما نقدهای نوینی بر اندیشه‌های نیچه به ما می‌گویند که خیر! افکار ایشان بی‌تردید نژادپرستانه بود؛ حتّی اگر وی از سامی‌ستیزی بری بوده باشد و “قوم و فرهنگ برتر و پست‌تر” را تنها بر پایۀ بیولوژی و خون ندیده بوده باشد. وی یهودیان را می‌ستود زیرا می‌پنداشت که آنها بدون آمیزش فرهنگی رشد کرده‌اند و “ناخالصی” ندارند و از همین رو موفق‌اند. وضعیت آلمانیها را بحرانی می‌دید زیرا در نگاه او “ژرمنهای بربر” به شدّت “قاطی” داشتند. خلقها و فرهنگها را با همین دید و روال دسته بندی می‌کرد، ویژگیهائی کلیشه‌ای را به هر کدامشان منسوب می‌کرد و بر آنها برچسب “برتر” و “پست‌تر” می‌زد، و بر این پایه نسخه‌اش را برای به عمل آوردن “انسان والا” می‌پیچید. نیچه با تز “قدرت‌خواهی” به عنوان نیروی محرکۀ انسان و تاریخ (بخوان تاریخ مذکر)، ستایش جنگ به عنوان انرژی مثبت، نوع نقدش بر مسیحیت و اخلاق ستیزی‌اش به مذاق دو گروه سخت خوش آمد و خوش می‌آید: فاشیستها و پست مدرنیستهائی که به بهانۀ رد دوآلیسم “بد” و “خوب”، رفتار تهی از اخلاق و مسئولیت اجتماعی را تطهیر می‌کنند و اعمال قدرت بر دیگری و سرکوبگری را امری طبیعی و ابدی می‌شمارند.

منتقدانی چون “اوتمان” و “مور” زمینه‌ها و شواهد تأثیرگیری نیچه از آرتور دو گوبینو (خاورشناس و دیپلمات نژادپرست فرانسوی) را بررسی کرده‌اند.(۷) توجه به زرتشت، قدرتخواهی و ایده “اَبرانسان” (در پیوند با “چنین گفت زرتشت”) را متأثر از گوبینو دانسته‌اند که سعی داشت راسیسم را با علم زیست‌شناسی و یافته‌های تاریخی پیوند زند. وی انسانها را به گروههای “شمالی” (یا”سفید”/”آریائی”/”ژرمن”)، “زرد” و “سیاه” دسته بندی کرد و گروه نخست را در صدر آن دو دستۀ دیگر گذاشت. به آمیزش گستردۀ این گروهها اعتراف داشت امّا آن را به ضرر گروه برتر می‌دید و بر این باور بود که این پروسه به انحطاط “آریائیها” انجامیده است. نیچه هم همین روش را بکار گرفت. امّا تنها به “نژاد” بسنده نکرد، بلکه دسته‌بندی هیرارشیک قومی و فرهنگی را هم بر آن افزود. گوبینو و نیچه هر دو شیفتۀ سیستم کاستها در هند بودند. داروینیسم اجتماعی در قرن نوزدهم را می‌توان نوعی از مدرنیسم و آوانگاردیسم هم نامید. این طلایه‌داران راستین جنبش فاشیستی در قرن بیستم، آمدند تئوری تکامل انسان و اصل “گزینش طبیعی” داروین را که تنها در حوزۀ زیست‌شناسی اعتبار داشت (و به نوعی هنوز دارد)، به جوامع و فرهنگهای انسانهای بدبخت تعمیم دادند. چنان آشی برای بشریت پختند که مزه‌اش، پس از گذشت هفتاد سال، هنوز در دهان ژرمنی و ناژرمنی باقیست.

چگونه می‌توان ظرفیتهای نژادپرستانۀ آثار نیچه را نادیده گرفت؟ منتقدی آمریکائی، هارولد بلوم، که تنها به نقد استتیک یک اثر گرایش دارد، “چنین گفت زرتشت” را “فلاکتی دلنشین” دید.(۸) و این سوای دهها نقد جدی معنایی و محتوائی در بررسی مشکلات آن اثر است. آیا “انسان اندیشمند ایرانی” ما، این سویۀ نقد و اندیشه را هم در غرب مدرن می‌بیند یا می‌خواهد ببیند؟ یا اگر او از مقطع پیدایش دولت-ملتهای ناسیونالیستی/شووینیستی در قرن نوزدهم یک میلیمتر آنسوتر رود، کهنه‌اندیش و کور می‌شود؟ وی شاید نیم‌نگاهی هم به تعریفهای مدرن‌تر، چون “هویتهای متکثّر و متغیّر” و… دارد، اما چه حاصل؟ از فراز و فرود ایده‌های پسامدرنیستی، او تنها غباری را، یا فریبی را به وام می‌گیرد تا از واقعیت “دگرهستیِ” زبانی و ملی در ایران طفره رود. و چنین است که بار و بستر تاریخی-سیاسی واژه‌هائی چون “دروغ”، “راستی”، “پاکی” و “پلیدی” در یکی از نژادپرستانه‌ترین تئولوژیهای پدرسالار باستانی (اهورائی) در زمان هخامنشیان و ساسانیان و یا در ابیات شاهنامه، نزد خوئی و آشوری، این تیول‌داران فرهنگی نیچه در ایران، نه تنها جای نقد نمی‌یابد، بلکه مایۀ سرافرازی است.

باری، این اندیشمند ما با همۀ “مدرنیته”اش به ارزیابی‌های فرهنگی و تاریخی که می‌رسد، هنوز در دو قرن گذشته سیر می کند. به گوش این نگارنده، او چنان می‌خواند که گویی صفحۀ گرامافونی عهد بوقی سوزنش گیر کرده باشد. در مدرنیتۀ زورمندان و جنگ‌افروزان قرن نوزدهمی درجا غلتیدن و گفتمانیدن، بی‌عنایتی به تأثیر رویدادها، جنبشها و جریانهای فکری‌ای که این نوع از مدرنیته را سراسر دگرگون کرده و می‌کند، معنائی جز واپس‌ماندگی تاریخی و بیان یک نیاز به استمرار سرکوب و استبداد ندارد.

و بدین ترتیب در گفتمانهایی لق و لوق از چند داروینیست فرهیختۀ ایرانی که در باندهای رسانه‌‌های فارسی‌زبان، کمتر یا بیشتر، حق کوپن ومیکروفن دارند، مو لای درز تاریخ پارسها نمی‌رود. جنگجویان نوپا و جاه‌خواه چند طایفۀ گله‌دار کوه‌نشین و نیمه‌اسکان یافته که هزاره‌ها از تمدنها و دانشهای زمانۀ خویش عقب بودند و خط و کتابت هم نداشتند، به هر کجا تازیدند و کشتند و بردند و خوردند و مسلط شدند، حق‌شان بود و به سود “سیر تکامل تاریخ”. اما گروههائی که به یوغ مادها، پارسها، اشکانیان و ساسانیان کشیده ‌می‌شدند یا به دست آنان قلع و قمع ‌می‌شدند (مانند عیلامیها، آشوریها، بابلیها، عربها، کوشانیان، ترکان) همه در “سیر قهقرائی تاریخ” ‌بودند و “امنیت” جهان باستان را به خطر می‌انداختند. نتیجۀ اخلاقی آقایان: مگر مارکس و انگلس هم همین را نگفتند؟ پندار اینان (به استثناء گلستان) در این حدود است: کورش و داریوش و خشایار و اشک و اردوان و شاپور که بر گردۀ “اقوام وحشی و ملتهای فرومایه” در جهان باستان سوار شدند و خون آنها را در شیشه کردند، همگی خدمتگزار “سیر تکامل تاریخ” بودند. اما مهاجمان به ایران همگی چوب لای چرخ “سیر تکامل تاریخ” گذاشتند. با این منطق باید فرودست‌سازی از زنان و ستم جنسی بر آنان را که طی هزاره‌ها ممکن شد، از ارکان “ترّقی تاریخی” دانست. این اسّ و اساس ذهنیت داروینستهای نامبرده هست، اگر چه آن را به صراحت اعلام نکنند.

از جنگ قادسیه تا جنگ قائدیه

از دور می‌برد دل، از نزدیک زَهره. هرچه بیشتر از قائد خواندم، بیشتر از او ناامید شدم. گرچه ندیدم بحث هویت ملی را در پیوند با فردوسی داغ کند. حواسش جمع است. نقدکی هم بر جنجالهای پیرامون “نخستین منشور حقوق بشر” کورش نوشت. کاچی به از هیچی است. امّا دیر و ناقص بود. حرف تازه‌ای هم نداشت. به نیچه هم خرده‌هائی می‌گیرد و در مذمت فاشیسم یادی از صادق هدایت می‌کند که بالاخره او هم فجایع جنگ را دید و از دل و دماغ افتاد و اینکه “رضاشاه هم دنبال همین داستانها رفت و خودش را نابود کرد.” چه جای دل سوختن؟ از زاویۀ روانشناسی اجتماعی کاملاً منطقی است. چرا قزاق بیسوادی که “ه” را از “ب” تشخیص نمی‌داد، شهره به خشونت و قلدری بود و از پیش هم به آلمانیها گماشتگی داده بود و به دستور و با جیره ومواجب ارتشهای خارجی بی‌تزلزل قتل عام و کودتا می‌کرد، نباید دنبال این داستانها می‌رفت. اگر او نمی‌رفت پس که می‌رفت؟ مگر فاشیسم “در عمل، مرام رجّاله‌ها” نیست؟

قائد طلسمی دارد به نام “خرده فرهنگها” با دسته بندی “بالادست – فرودست”. با این فرمول وقت و بی‌وقت به حلّ و فصل گردش سیّارات در کائنات و مسائل خاورمیانه و ایران می‌نشیند بی‌آنکه بنیان تئوریک آن را برای مخاطب به بررسی بگذارد. او این امتیاز ویژه را دارد که ژورنالیست است و می‌تواند بدون رفرنس هرچه می‌خواهد به هم ببافد. فرمول وی تابع جبرتاریخ است و گریزی از آن نیست. ترجمۀ آن: خرده فرهنگها در تنازع بقا خرخرۀ همدیگر را می‌جوند، تا بالاخره یک نرّه فرهنگ قلدر بقیه را ناک اوت کند. این حاصل نشود، معادلۀ فرودست-‌‌‌بالادست بهم می‌ریزد و جامعه دچار تب و تشنج و مرض هاری می‌شود. در این حالت امکان دارد “بالادست”‌ترینی از راه برسد و بحران را حلّ کند. در ایران هم خرده فرهنگی هست “عمیقاً خاورمیانه‌ای و صحرائی”.[‌خاورمیانۀ عراق و مصر و اردن و لبنان که گهوارۀ شهرنشینی و ابداع خط و الفبا و علوم و هنر بود، چرا با “صحرائی” همردیف شد؟ روشن نیست.] آن سو هم بخشی است که خود را “ذاتا، و نه تنها از نظر گرایش سیاسی، در حوزه فرهنگ اقوام اروپایی نژاد می‌داند.” [فرهنگ “اقوام اروپائی‌نژاد” هم که کوهی و غارنشینی بود، حالا فرقش با “صحرائی” چه هست؟]. معضل دیرینۀ ایرانیان از عهد باستان تا به امروز این است که خرده فرهنگهایش با هم نمی‌سازند و باعث شکست ایران به مهاجمان خارجی می‌شوند. پس امروز هم اگر سازش نکنند، یک بالادستی، آمریکائی، بریتانیائی می‌آید و ترتیب همه‌شان را می‌دهد. روشن است که حرف غائی سیاسی قائد چیست. دنبال خط “همه با هم” و “اصلاحات در نظام” رفتن این همه دنگ و فنگ و فلسفه‌بافی نمی‌خواهد. این نکته‌‌ای است حاشیه‌ای و فاقد اهمیّت.

امّا مفهوم “خرده‌فرهنگها”؟ قائد نه ثقیل می‌نویسد و نه فشرده. پرحرفی‌ هم دارد. ساده بگویم: در موارد زیادی، خارج از بستر، پرت و مغشوش می‌نویسد. بالاخره کدام جریان “خرده‌فرهنگ” نیست؟ “فرهنگ بالادست”. کدام فرهنگها بالادست‌اند؟ “استعمارگران غربی”، “ایران پیش از اسلام”، “یونان باستان”. شاید تا حدی “صفویان”؟ و چند جریان دیگر که قائد آنها را در برابر “فرهنگهای ضعیف/فرودست” می‌نشاند؟ کدام فرهنگها ضعیف‌اند؟ آنها که ظرفیت ندارند، بدگمان‌ و بددل و عقده‌ای‌اند و به قدرت بالادست حسادت می‌ورزند. جنبشهای سیاسی و فرهنگی آلترناتیو در غرب؟ حساب جوامع غربی علیهده است. مثل “هیپی‌ها”. آنجا “فرهنگی مسلط وغالب وجود دارد و خرده‌فرهنگ‌ها شاخه‌های آن تنه اصلی‌اند”. جنبشها و جریانهائی آلترناتیو در غرب چه؟ آنها که در چالشی آشتی‌ناپذیر با آن “تنه” هستند؟ آنها از آن جنس نیستند که بخواهند از آن تغذیه کنند. خب… پس لابد آنها هم بددل و عقده‌ای و حسودند. فعلاً به درد خودمان برسیم.

 

درد ما چیست؟ “خرده‌فرهنگ ترک” در آذربایجان، به اعتراض علیه متن و کاریکاتور سوسک در یک روزنامۀ دولتی فارسی‌‌زبان، به خیابان می‌آید. بوی باتلاق راسیسم فرهنگی از آن متن و کاریکاتور برخاسته است. قائد منکر است و مست رایحۀ آن. و مثلاً نمی‌پرسد چرا در آن کاریکاتور، پسرک انگلیسی‌زبان نشد و سوسک فارسی‌زبان؟(۹)

در اصفهان ورود افغانها را به پارکی ممنوع می‌کنند. اینجا هم کارزاری علیه تبعیض نژادی در دفاع از حقوق انسانی افغانها به راه می‌افتد. حدس بزنید واکنش قائد چیست؟ درست است! معترضان را به زیر نقد می‌کشد که “پیش‌کشیدن موضوع نژاد نابجاست”. مسئله را غیرتی و ناموسی جا می‌زند و مربوط می‌کند به “امنیت زنان ایرانی”. با فرمول او “خردهفرهنگها” در ایران و افغانستان همه “ناخالصی” بیولوژیک دارند و مسئله مطلقاً نژادپرستی نیست. روشن است که ممنوعیت شامل زنان و کودکان افغان هم می‌شد. متأسفانه قائدِ بدون خلطِ مفاهیم وجود ندارد.(۱۰) راسیسم چیزی نیست مگر گسترش پیشداوریهائی نسبت به گروههائی در یک جامعه زیر چتر قدرت و دولت. این پدیده بدون پروپاگاندهای دولتی، مراکز قدرت و نخبگان قلم به دستی چون او شانس رشد ندارد. با این تعریف، بسیاری از بیانات نویسندۀ محترم به عنوان راسیسم فرهنگی در تعارض با “کنوانسیون جهانی منع تبعیض نژادی” قرار می‌گیرد.

همین نویسنده درگزارشی به سوژۀ زبان‌نفهمی/نادانی (در پیوند با قضیۀ ۲۸ مرداد و انگلیسیها و ایرانیها) که می‌رسد با ضرب‌المثل “زبان خر را خلج می‌فهمد” تفسیرمی‌کند و آن کارزار ضد نژادپرستی را علیه خود به راه می‌اندازد. (۱۱) سرانجام محسن یلفانی در نقدی فتوا می‌دهد که خیر، قصد نژادپرستی نبود زیرا قائد نویسندۀ هوشمند و شجاع و فلان و بهمانی است. اینجا هم ربط قضیه معلوم نشد. (۱۲)

این خط را بگیرید تا برسید به معضل آمیزش فرهنگها! ایرانیهای قائد مانند ژرمنهای نیچه “قاطی” دارند و بحران زده‌اند. پیداست که امتزاج “آریائی-تورانی-اسلامی” در ایران و “ویرانگری” و نهیلیسم” برخاسته از “روحیۀ آریائی-اسلامی” از دغدغه‌های نویسنده است؛ حال در نقد مصدق باشد یا “نیرنگستان آریائی-اسلامی”. برای درک عمیقتر این افکار، نیچه بی‌تردید مرجع خوبی است. اینکه آیا این تأثیر را قائد یکراست از نیچه گرفته و یا زیر تأثیر آراء کسانی چون برنارد لوئیس و ساموئل هانتینگتون به آن رسیده، فاقد اهمیّت است. مهم آنست که این درسها پر از دروغ و تناقض است. لوئیس خود از مقرّبان ترکیه است و از منکران نسل کشی ارامنه به دستور دولت عثمانی مسلمان. او در این راه عالمانه مایه گذاشته است. (۱۳)

چه حکایتها! “تمدن نیمکرۀ غربی و مسیحیت از سوی مهاجمان صحاری خاورمیانه تهدید می‌شود”. (۱۴) آیا غرب مشاعرش را از دست داده بود؟ چه نیروئی این مهاجمان را، مستقیم و غیرمستقیم، مسلح کرد و پرورد؟ عراق با صدامی که نه اسلامیست بود و نه تهدیدی برای غرب در ظرف یک هفته منهدم شد. داعش از ۲۰۱۴ سرِ “خرده‌فرهنگهای صحرائیِ” کرد (چپ، لائیک، مسلمان سکولار/ مذهبی) و ایزدی و مسیحی عرب و آشوری و قبطی را می‌برد. از غربیها هم سرِ “خرده‌فرهنگهای” روزنامه‌نگار و امدادگر مستقلی به زیر تیغ داعش رفت که هنگام جنگ داخلی سوریه به سود مردم، بیطرفانه خبررسانی و فعالیت می‌کردند. کدام غرب؟ غرب غرب نیست. نزدیک به چهار دهه، سیاست “فرهنگ بالادست” این بوده است که “خرده‌فرهنگهای صحرائی” اسلامیست را در برابر انقلابها و جنبشهای دمکراتیک، سکولار و چپ در خاورمیانه تقویت کند. امروز هم در تقویت وحشیهای “میانه‌رو” در “صحاری” ایران و خاورمیانه می‌کوشد.

منطق قائدانه جائی برای حقوق انسانیِ “سانتیمانتال” و آزادی و برابری باقی نمی‌گذارد. از “هجوم تمدن‌های پست‌تر” “به تمدن‌های پیشرفته‌تر ایران” گفتن، و آنگاه “صفویه” را تنها مهاجمی دانستن که “فرهنگی برای عرضه‌کردن داشت”، و به اسارت کشیدن ارامنه و کوچ اجباری آنها به ایران را “حد بالایی از فکر و شعور” دم و دستگاه شاه عباس با دستۀ آدمخوارانش دیدن، نه عینی دیدن تاریخ، که فضاحتی است از وصف بیرون. (۱۵)

دست کم، این محرز است که عربهای مهاجم به ایران از مادها و پارسها و اشکانیانی که به تمدنهای بین‌النهرین حمله کردند، در پلّکان “تکامل تاریخی” (ترمی قلب شده و مشکوک در نگاه این نگارنده)، پلّه‌ها بالاتر بودند. هر چه بود و نبود، عربها سامی‌زبان بودند و در مجاورت فرهنگهای غنی تمدنهائی چون مصر و شهر-دولتهای سومری-سامی‌ می‌زیستند. خط و کتابت و ادبیات خود نتیجۀ شهرنشینی است و درجۀ معینی از پیچیدگی ساختارهای اجتماعی. بدون این بضاعت فرهنگی، عربها چگونه ‌توانستند (به قول آشوری) “سلسله اعصاب زبان فارسی” را زیر تأثیر بگیرند؟ کهن‌ترین اثر از خط و ادبیات عربی (کهن) از قرن هشتم ق.م. است. پارسی کهن نخستین سندش از حوالی ۵۲۰ ق.م. است. از دهها هزار لوح و سندی که از پرسپولیس بیرون کشیدند، همه (جز یکی) به زبانهای اداری ملتهای مغلوب است و نه پارسی‌کهن. یک خطش هم برای هنر و ادبیات و علوم نیست. جنگ قائدیه علیه چیست؟

سخن ‌پارگیِهای خوئی‌

و چرا نام خوئی را در این رده می‌نشانم؟ زیرا او نیز معضل ایرانیان را در ناخالصی ژنتیک فرهنگی ناشی از “انیرانیان” (ترکان و بویژه عربها) می‌بیند:

به ناچار من هم مسلمان شدم

که یعنی که فرمان دین را،

که یعنی- ندانسته – بنیاد فرمانروایی قوم عرب‏ را

درون دل از جان، نگهبان شدم.

در فرازگاه بتخانۀ وی “شاهنامه”، “ایران پیش از اسلام”، “زرتشت” و “کورش بزرگ” جای دارند و بیش از همه ستایش می‌شوند. او تا توانسته، به بهانۀ چالش فرهنگی با جمهوری اسلامی و اسلام، در ستیز با “فرهنگ انیرانی” و “مهاجمان عرب” شعر و سخن خرج کرده است.

سعی کنیم به ذهنیت خوئی و منطق ناسازا و خودگریز وی، پشت گفتارها و سرایشهایش، در یک حاشای بزرگ تاریخی نزدیک شویم و آن را در برابر سویۀ دیگر تاریخ قرار دهیم:

خشونت در دین اسلام از ذات عربی آن سرچشمه می‌گیرد. خدائی بدتر از “خدای عرب” نیافتم و می‌خواهم که مرا “نژادگرا” نبینید. وصلۀ نژادپرستی؟ آن هم به خوئی؟ ندیدید که چه پیامبرانه، در آن قوم به حقارت نگریستم و حتّی چند قطره ترحم به حالشان چکاندم؟

روا مدار به کین ازعرب سخن گفتن:

که ش این بس است که او مبتلای اسلام است

 

این قوم “که مکر و قهرش خصلت نمای اسلام است” به چه حقّی به ایران [سرزمین مهاجمان و غارتگران و باجگیران خویش!] حمله کرد؟ دریغ از یک جو “خرد و دادگستری” در دین اسلام! محمّد “قبایل بیابانگرد” را متّحد کرد و اعراب بر ایرانیان چیره شدند. [آنها هم ترتیب اربابان دیرینۀ خود را دادند.] لعنت بر این “عصبیت عربی”! گفتند یا اسلام یا جزیه! [آئین زرتشت امّا احدی از تخمۀ انیرانی نپذیرفته، گوش می‌برید و باج می‌گرفت. اهورامزدا خود از دل جنگها، کشتارها و سلاّخیهای داریوش هخامنشی سر برآورد. کهن‌ترین سند با نام او همان کتیبۀ بیستون است. آنجا دیگر خبری از سَرورِ بابلیِ کورش جان پاسارگادی، مردوک نیست. جای آن را اهورمزدای ایرانی/آریائی گرفته است. داریوش بزرگ در کتیبۀ بیستون بانگ “اقتلوا”ی خدای ایرانی را جاودانه کرد. ایشان همانجا فرمود که چگونه با یاری اهورامزدا جنگ با سی و دو قوم و سرزمین را آغاز کرد و بر آنها مسلط شد و گوش و زبان دشمنانش را برید و چشمانشان را از جا کند. “داریوش می‌فرماید: آن عیلامیها بی‌ایمان بودند و اهورامزدا را نمی‌پرستیدند. من اهورامزدا را ‌می‌پرستیدم. با رحمت و یاری وی، آنچه خواستم بر آنان (عیلامیان) روا داشتم.”]

و چنین شد که فرهنگ ایرانی مهروزر شد و فرهنگ عربی خشن و عصبی! ایرانیان همیشه در تاریخشان کوپن حمله و کشتار و غارت و برده‌گیری در حقّ ملل دیگر را داشته‌اند؛ لکن از روی بزرگی و صلاح و مصلحت اهورائی که همان “سیر تکامل تاریخی” باشد. آخر اگر ایرانیان قرنها “بربرها” و “ترکان وحشی” را سرکوب کردند و به اسارت گرفتند، برای این نبود که آنها هم یک روزی بیایند و بر آنان مسلط شوند. عاجزید از درک آن؟

همه می‌دانند که فرهنگ ایرانی از میترائیسم سرچشمه گرفته است. و میترا یعنی خورشید/مهر. پس دین ایرانیان در برابر دین اعراب خردمندانه و مهرورز شد. زیرا زرتشت پیامبر “مهر و خرد” بود. و بدین ترتیب “کینه‌ی مهاجمان عرب در روان ایرانی به گونه‌ای جاودانه شده است.” (۱۶) [آئین ستایش و پرستش خورشید در سراسر منطقۀ بین النهرین، عیلام و عربستان پیش از ایرانیان و تسلط آنان، رواج داشت. در کنار ماه و دیگر مظاهر مهم هستی، “اوتو” (خورشید) در میان سومریها (۳۲۰۰ ق.م.)، “شَمَش” در میان اکدیان و آشوریان و بابلیان (۲۲۰۰-۲۳۰۰ ق.م.)، “شمس” در میان عربها (مثلاً نزد تمودها درشبه جزیرۀ عربستان، هزارۀ اول ق.م.) خدائی والا و محبوب به شمار می‌رفت. “اوتو”، “شمش” و “شمس” برای این مردمان مظهر دادگستری، قانون، راستگوئی و رستگاری بود.]

امّا کورش بزرگ! او را به نیکی می‌شناسم و می‌دانم که نمی‌خواست روزگارش “سراسر به لشگر کشیدن و سرکوب کردن مردمان گوناگونی” بگذرد.(۱۷ ) [راستش همۀ شواهد حاکی از آنست که این “بزرگوار” تا زمان مرگش در سرکوب “مردمان گوناگونی” کوشید و گسترده‌ترین جنگهای حرفه‌ای را برای بلعیدن جهان باستان سازماندهی کرد. اسناد کمی با نام و نشان وی به زبان اکدی در دست است: متنی کلیشه‌ای به سبک و سیاق بابلی، در ردیف پروپاندگاههای سیاسی باستانی، در توجیه مشروعیت شاهی گمنام از “سرزمین عیلام” ( به عنوان فرستادۀ خدای بابل، مردوک)، چند سطر رویدادنگاری کوتاه و با فاصله از جنگها، قتل عامها و غارتهای او و سپاهیانش در منطقه، و یک لعنت‌نامه از زبان وی برای نبونید (شاه مغلوب بابل). متن این لعنت‌نامه حاکی از آن است که “این بزرگوار” هر چه بنا و آثار از نبونید به جا مانده بود، سوخت و نابود کرد و نام وی را از صفحۀ روزگار پاک کرد. والسلام.]

باری، متوجه شدم که “او در رفتار همتایان خویش در کشورهایی همچون چین و مصر درنگریست و دریافت که ستم کردن بیرون اندازه به مردمان و برده داشتن ایشان، بی‌بهره داشتن‌شان از هر گونه آزادی، در امپراتوری‌های بزرگ، برآیندی ندارد مگر پیوسته برشوریدن مردمان، بدان سان که روزگار امپراتوری سراسر به لشگر کشیدن و سرکوب کردن مردمان گوناگونی می‌گذرد که یوغ فرمانفرمایی‌ی آن امپراتوری را بر گردن می‌دارند.” امّا “ستایش‌انگیزترین کار او، اما و البته، همانا ناروا کردن برده‌داری در شاهنشاهی‌ی پهناور خویش است. فرمان او که: در سراسر ایران زمین همگان آزادند و “هیچ کس نباید دیگری را به بردگی بگیرد”، همچنان که هست، بیانگر بینشی‌ست که از آن همتایان همزمان‌اش سده‌ها فرهیخته‌تر و پیشرفته‌تر است. و پاسخ این پرسش که انگیزه‌ی کورش در دادن این فرمان انسانگرایانه بیشتر سیاسی بوده است یا اخلاقی، هرچه باشد، از شکوه و والایی‌ی شیوه‌ی اندیشیدن او هیچ نمی‌کاهد.” [“شاهنشاه خردمند و دورنگر ایران” هرگز، در هیچ خوانش تاریخی معتبری، کلمه‌ای در لغو برده‌داری نفرمود. برعکس، اسنادی از دوران خود به جای گذاشت که آشکارا رواج برده‌داری را در دم و دستگاهش نشان می‌دهد. باری، من که خوئی باشم چگونه به این حرفهای صدتا یک غاز دربارۀ آن جنگجوی تازه به دوران رسیدۀ پارسی که خود را عیلامی می‌خواند، رسیدم؟ قضیه از این قرار بود که همگنان فرهیختۀ پان‌مسلک من، از اپوزیسیون راست و میانه تا چپ عامی و خرافی، در تدارک قیل و قال بزرگ پیرامون “نخستین منشور حقوق بشر” کورش جان بزرگ بودند. از من خواستند که سخنانی در شرح سجایای نیک این بزرگمرد بپراکنم. پس به تاریخ‌نگاریهای آمیخته به خیال‌پردازی هرودت جان و گزنفون جان یونانی که معاصر کورش نبودند، نگاهی انداختم. چند منبع دم دستی کهنه یا جانبدارانه و نیز ترجمۀ جعلی از متن لوح کورش بزرگ را نیز مد نظر قرار دادم و سخن خویش پراکندم. از منابع هخامنشی‌شناسان معتبر در دو سه دهۀ اخیر که این لاطلائات و جعلیات را برملا می‌کند، یا روحم خبر نداشت، یا نخواستم آنها را مطرح کنم. قبوله؟]

انیران عرب بود و تاتار بود

کز ایشان بسی روز ما تار بود

انیران برفت و نرفت از میان

به ایران بماندند ایرانیان

[ترم سیاسی “ایران- انیران” ارثیه‌ای است ساسانی و نتیجۀ تکوین سیاست نژادپرستی به سنت ایرانی. ساسانیان خود را فرمانروایان سرزمینهای “ایرانی و انیرانی” می‌دانستند. برای گذراندن امورات باجگیری و برده‌گیری دشمن خارجی همیشه لازم بود. هخامنشیان هم فارغ از این نیاز نبودند. برخی سرزمینهائی را که ساسانیان “ایرانی” می‌خواندند، با قطعیت می‌توان گفت که “انیرانی” بودند. از جمله منطقۀ بین‌النهرین که بارها صحنۀ تاخت و تاز قبائل کوهی و سلسله‌های ایرانی شد. پس “ایران” خود از دیرباز زادگاه و سرزمین “انیرانیان” بود. سرزمینهائی هم که “انیرانی ” خوانده می‌شدند، بدیهی است که مایملک “ایرانی” بود. تنها یک رقم از فتوحات “انیرانی” ساسانیان (در زمان خسرو دوم) شامل سوریه، عربستان، فلسطین، کشورهای کنارۀ خلیج، مصر، لیبی، آناتولی و ارمنستان می‌شد. افزون بر این: هر گاه خواستند و توانستند شمار بزرگی از “انیرانیان” را از خانه و کاشانه‌شان آواره کردند و کشاندند به “ایران” برای بردگی. یک رقمش (قرن ششم میلادی) به صدها هزار می‌رسد. از درعا ۹۸۰۰۰ “رأس” آدم آوردند. از أفامیا ۲۹۲۰۰۰ “رأس”. (۱۸) همین داستان را هم در زمان هخامنشیان داریم. “انیرانیان”، در مفهوم مذهبی، نجسها و کافرهای غیرزرتشتی بودند. آنها را پرستندگان دیو و اهریمن می‌دانستند. اما ایران‌ویچ اسطوره‌ای و آرمانی در اوستا: بهترین جائی بود که اورمزد برای ایرانیان عزیزکرده‌اش آفرید. زمستانش ده ماه طول می‌کشد و “انواع مارهای پردار و بی پر” دارد. عجب جائی! درجۀ سانتیگرادش به شوش و اهواز و شیراز که نمی‌خورد. گمان نمی‌کنم که “عربهای بیابانگرد” حاضر می‌شدند حتّی یک هفته آنجا به تعطیلات بروند. باری، حرف حساب من شاعر چیست؟ من در کجای این جغرافیای تاخت و تاز و کشتار و غارت و برده‌کشی و تعصب و نژادپرستی ایرانی ایستاده ام؟]

“حرف حساب” خوئی در نهایت به همان پریشان‌گوئیهای قائد در مایۀ جنگ فرهنگها، فرهنگهای بالادست و خرده فرهنگها می‌رسد. پندار بر این است که روان ایرانی دچار اسکیزوفرنی ایرانی-اسلامی (عربی) شده است. “در درازای تاریخ، ایرانی مسلمان می‌شود، اما نه تمام روان‌ش. او از یک سو ایرانی مانده و از سویی دیگر مسلمان شده است و این دو از درون با هم تضاد دارند. یهودی در خانه‌ی دین خودش است، دین یهود برآمده از شرایط تاریخ و جامعه‌ی یهود است. به همین دلیل حتی اگر تمام یهودیان از دین برگردند، این دین هم‌چنان شکوه و زیبایی‌اش را حفظ خواهد کرد؛ گیرم دیگر کسی بدان اعتقاد نداشته باشد. اسلام برای عرب هم همین است؛ دینی آمده از فرهنگ و جامعه‌ی عرب. ولی دین طبیعی تاریخی ایرانیان آیین زرتشت بوده است و روان ایرانی در آیین زرتشت و مهر است که روال طبیعی خودش را دارد.”

[“روان” کدام “ایرانی”؟ تکلیف “روان انیرانی” این سرزمین که از دیر باز به آئین زرتشت نبود، چه می‌شود؟ روان “هونهای وحشی” و “ژرمنهای بربر” که به یک آئین ابراهیمی گرویدند، چه؟ آیا روان آلمانیها هم دچار بحران است؟ اگر یک یهودی/ایرانی/ آفریقائی پیرو آئینی چینی شود، چه؟ کدام “روال طبیعی”؟ مسئله دینی “روال طبیعی” نمی‌شناسد. “دین طبیعی” چیست؟ یعنی که الهیات هر قومی از حوزۀ ژن و فرهنگ خودی خارج نشود.

این “ایران” امّا از همان آغاز که در تاریخ، سر از تخم برآورد، از درون و بیرون، تا مغز استخوان، ناخالصی انیرانی یافت. سند مردوک‌پرستی حضرت کورش همان “نخستین اعلامیۀ حقوق بشر” کذائی است. اینکه این حضرت از روی مصحلت سیاسی تقیه هم می‌کرد یا نه، در اینجا نکتۀ گرهی نیست. نکته این است که او، در پوشش انیرانی عیلامی، در نیایشگاه مردوک بابلی (اساگیل) تاجگذاری کرد. اسکندر مقدونی نیز از سرسپردگی مطلقش به مردوک و تاجگذاری در آن نیایشگاه یاد کرد. فاتحان سلوکی هم جز این نکردند. آوازه و شکوه و ثروت و نعمت بابل باستانی را مرهون خدای خدایانش می‌دانستند که اقتدار و پیروزی می‌آورد. در آن زمانه پرستش خدایان بیگانه و غیرخودی نه تنها معضلی برای فاتحان نبود، بلکه راهگشا هم بود. در شهر- دولتهای بین‌النهرین، خدایان تعهد نژادی و قومی به بندگان خود نداشتند. معیار، خشنودی یا ناخشنودی آنان از فرمانروایان و شهرها بود.(۱۹ ) در واقع، این “دین طبیعیِ” خودی است که بحران‌زده است. زیرا از سوئی خود “قاطی” دارد و از سوی دیگر با نیازِ انسانها به آمیزش فرهنگها می‌ستیزد. مانند دین زرتشت که در بستر پیدایش امپراتوری بزرگ پارس، در اوج دَرَندگی پدرسالاری، انحصارطلبی و تمرکز قدرت سیاسی تکوین یافت. از چندخدائیِ مادرمحور و “چند-خدا-برتری” نیمه مادرمحور به “یک-خدابرتری” (مونولاتریسم) زن‌ستیزانه و تک‌خدائی مطلق پدرسالار رسیدن. تاریخ مذکر، در بنیاد، یک تاریخ غیرطبیعی و دِژِنِره است.

یکی از شگفت‌انگیزترین آثار ادبی جهان، حماسۀ آفرینش مردوک، “انوما الیش” (قرن نهم ق.م.)، آغاز روند مونولاتریسم زن‌ستیزانه را در منطقه به زیبائی تصویر می‌کند. مردوک بابلی در واقع راه را باز کرد. پارسیان فاتح از گرد راه رسیدند. در مکتب غنی بابلی بُر خوردند و برترین خدا را (این بار با رویکردی نژادپرستانه، قوم‌پرستانه و حتّی زن‌ستیزانه‌تر) ایرانی کردند. با همین رویکرد یهوه، خدای “قوم برگزیدۀ اسرائیل”، ظهور کرد. “الله”، “یهوه” و “اهورامزدا”، براستی، خلفِ مردوک، خدای (آَموریِ) سامی‌تبار هستند و عمیقاً وام‌دار باری، به نظر می‌رسد که آن سخنان من دربارۀ دین هیچ “طبیعی” نیست.]

از دیگر کرامات خوئی چیست؟ “بیرون زدن رضا شاه از پارۀ ایرانی روان ما”. بدینگونه که پس از حملۀ اعراب “جنگ میان ایرانی بودن و مسلمان بودن نیز آغازیدن گرفت… حالا از این تضاد گاهی ناسیونالیزم ایرانی بیرون می‌زند و گاهی بنیادگرایی اسلامی. نمونه‌های بارز این دو در تاریخ معاصر ما هم رضا شاه و خمینی هستند که یکی از پاره‌ی ایرانی روان‌مان بیرون زد و دیگری از پاره‌ی مسلمان روان‌مان. یکی تلاش می‌کند هرگونه باور دینی را از میان بردارد و دیگری در تلاش است تا نشانی از ایرانی باقی نماند.”

[رضاشاه از قزاقخانۀ روسها بیرون زد. این “پارۀ ایرانی روان ما” کجاها که منزل نکرد و کلاس اکابر نرفت! چه بسیارند کسانی که هنوز، از روی ساده‌لوحی یا دانستن زیادی، بر این باورند که ایدئولوژی ناسیونالیسم ایرانی، پروژۀ “یک دولت-یک ملت”، و طرح مدرنیزاسیون ایران ارتباطی با مخیّله و “روان ایرانی” رضا خان میرپنج داشت. قدرناشناسی تا چه حدّ؟ دستاوردهای غرب را چرا نادیده گرفتن؟ غرب تنها صنعتی شدن، انقلابهای آزادیخواهانه، اندیشه‌های انتقادی، سوسیالیسم، جنبش زنان، هنر و نوآوری نبود. دیپلماتها، خاورشناسان و نظریه‌پردازان برجستۀ فاشیست هم داشت. بیش از همه آلمانیها “هویت ایرانی” ما آقایان را بازسازی کردند، خوراک تئوریک به ما دادند. آلمانیها در دو جبهه، ناسیونالیسم اسلامی (نه عربی) و ناسیونالیسم ایرانی را فورموله می‌کردند و پر و بال می‌دادند. باری، چه می‌فرمایم؟ رضاشاه هرگز تلاش نکرد “هرگونه باور دینی را از میان بردارد”؟ دین رسمی مملکت شیعه اثنی عشری ماند. خودش هم بیچاره تخلفی نکرد. چهار زن عقدی گرفت. و خدا می‌داند، چند تا صیغه؟]

در جنگ “ایرانی بودن و مسلمان بودنِ” خوئی، مانند “جنگ فرهنگهای” قائد، باید یک سو غلبه کند تا بحران حلّ شود. به عبارت دیگر، فرهنگ “قاطی پاطی” ایرانی، باید تکلیف خود را روشن کند و یکدست شود. یا زنگی زنگ باش یا رومی روم! شقّ سوم و چهارم و… وجود ندارد. “ایرانی” هم که بی کورش و شاهنامه و زرتشت نمی‌شود. تاریخ “مدرنیتۀ ایرانی” هم، براستی، بی نیچه نمی‌شود؛ در این نکته مناقشه نداریم. در برابر “مسلمان بودن”، نه سکولاریسم، که “ایرانی بودن” قرارمی‌گیرد. و “ایرانی بودن” چیزی نیست مگر مذهب ناسیونالیسمِ ایرانی. آنچه که خارج از این زندان “ملّی و میهنی” می‌ماند یا می‌خواهد بماند، “انیرانی” است و باید خفه/پاکسازی شود، چنانکه بارها و بارها شده است. این پیامد منطقی و ناگزیر چنین نگاهی است. آزادیخواهی و دادخواهی خوئی، ناگزیری این پیامد را دگرگون نمی‌کند، بلکه تنها او را به سخن‌پارگی و خودگریزیهای شاعرانه می‌کشاند. شاید اگر خوئی تنها از منافع شعر به تاریخ نگاه می‌کرد، کمتر دچار هیستری انیرانی‌‌ستیزی می‌شد. این هم از گفته‌های اوست:

“زبان عربی، زبان بسیار بسیار توانا و توانگری است، به‌ویژه در قافیه‌بندی و در موسیقی درونی کلام و این آماده می‌دارد این زبان را برای سرودن شعر و برای شعر سنتی که آرایش‌های زبانی، آرایش‌های واژگانی، آوایی هر چه بیشتر داشته باشد. و می‌دانید در پیش از اسلام هم که به ستم «دوران جاهلیت» نامیده شده، شعر، یکی از تنهاترین هنرهای عظیم عرب بود. و همیشه زیباترین قصیده‌های شاعران عرب را در خانه‌ی کعبه آویزان می‌کردند.”(۲۰)

این نگارنده متأسف است که نمی‌تواند خوئی را اینگونه نبیند. آشنای دیرین و نزدیک است. او را در این دسته دیدن و نقد کردن سخت است. لطف و مرحمتش زیاد بود و هست. امَا روشن بود و هست که نگاه و رویکردمان از یک جنس و جنسیّت نبود و نیست. از همان نخستین دیدار یک فاصلۀ عمیق دوستانه میان ما حاکم شد. شاعرها دغدغه‌شان شعر بود و بر هم می‌بخشیدند. من که شعر را هرگز بیگناه نمی‌دیدم، بر آن شدم که بنویسم. تا حافظۀ ما یکسره زنگار نگیرد، باید امروز ثبت کرد و به چاه تاریخ اینترنت ریخت. فردا “گذشته” است و سهم ما در آن روشنتر. (ادامه دارد)

منابع، زیرنویسها

۱ – “اعتراض اساتید زبان فارسی به حذف تندیس فردوسی از میدان شهر سلماس”

http://www.mehrnews.com/news/2504128/

۲ – “دولت- ملت و یکپارچگی ملی!” گفتگو با داریوش آشوری

http://news.gooya.com/politics/archives/2013/11/171297.php

۳ – هادی خرسندی، “اگر شاهنامه به عربی می‌بود”

http://news.gooya.com/politics/archives/2015/02/193645.php

۴ – پیش از این دربارۀ گرایشهای نژادپرستانه، یکسونگری تاریخی و “خارج‌ستیزی” در آثاری از بهرام بیضایی نوشته‌ام:

     هایده ترابی، آی بانو، تجلی یک اسطوره؟ فصل کتاب، شمارۀ ۱۲ -۱۳ ، زمستان- بهار ۱۹۹۳ ، لندن

     هایده ترابی، در نکوهش سینمای انطباق،

https://shahrvand.com/archives/36980

۵ – تورج دریایی یکی دو سخنرانی در دانشگاه شیکاگو داشت که انتقادهای زیادی را به دلیل نگاه ناسیونالیستی و جانبدارانه‌اش به تاریخ ایران در دورۀ ساسانی، برانگیخت. این نگارنده خود، در یک سخنرانی او در “مرکز مطالعات خاورمیانه” آن دانشگاه حضور داشت. در آنجا او پژوهشی دربارۀ فرهنگ تغذیه زرتشتیان، مسلمانان (عربها) و هندوها ارائه کرد. محتوای آشکارا راسیستی این سخنرانی برای من باورنکردنی بود. قصد او این بود که از راه بررسی عادات غذائی ایرانیان و عربها و نگاه زرتشتیان و ایرانیان به عادات غذائی عربها، به تفاوتهای هویتی، اجتماعی و فرهنگ شهرنشینی ایرانیان نسبت به “عربهای بیابانگرد” برسد. همانگونه که انتظار می‌رفت بسیاری از مثالها و موارد بر سر “سوسمارخوری و شیرشتر خوری عربها” دور می‌زد. او نیازی ندیده بود که اندکی فراتر از دید ایرانیان مورد نظرش، دربارۀ فرهنگ غذایی ایرانیان و عربها، بیطرفانه مطالعه کند. البته مدعی بود که دارد از دید ایرانیان و زرتشتیان، فقط گزارش می‌کند. امَا براستی چنین نبود. در این پژوهش سطحی و یکسویه، تلقیهای نژادپرستانۀ ایرانیان زرتشتی، از نظر تاریخی، طبیعی و مشروع جلوه داده می‌شد. یادم می‌آید که بوفه‌ای هم برای میهمانان آماده کرده بودند. استاد و مترجم برجسته و سرشناس مصری، فاروق مصطفی، که شخصیتی استثنائی و فوق العاده محبوب در میان دانشجویان و همکاران بود، پس از سخنرانی دریایی، با پوزخندی به صدای بلند گفت: من خیلی گرسنه‌ام، می‌روم سوسمار بخورم.

Toraj Daryaee: “Who Eats Best? Zoroastrian, Muslim and Hindu Diet in Late Antiquity and Early Islamic Period”, Centre for Middle Eastern Studies, University of Chicago, March 30, 2012.

شکلی از آن سخنرانی، با عنوانی تعدیل شده، انتشار یافته است. دریایی آنجا هم حرفش را با این عبارت شروع می‌کند: “به من بگو چه می‌خوری تا بگویم چه هستی!” برای خنثی کردن انتقادها از دیدگاه راسیستی‌اش، اشاره‌ای آورده است که خود عذر بدتر از گناه است. می‌نویسد:

“البته در عادت غذائی، حتّی در میان عربهای صحرانشین، بنا بر جای زندگیشان، تنوعاتی وجود داشت. یک عرب با فرهنگ شهرنشین غذایش ترکیبی بود از غذاهای عربی، رومی، بین‌النهرینی و ایرانی.”

Of course there were variations in diet even among the nomadic Arabs depending on where they were living. A sophisticated Arab city-dwellers dietary intake was a combination of Arab, Roman, Mesopotamian, and Persian foods.

این تاریخ نگار، از تاریخ تغذیۀ عربهای فلسطین، اردن و یمن چه می‌داند؟ چرا “شیر شتر خواری” لزوماً نشانۀ بیابانگردی و شهرنشین نبودن است. اهلی کردن شتر و استفاده از فراورده های آن در کهن‌ترین تمدنها (سومر، بین‌النهرین و مصر) مستند شده است. از رومیان نقل می‌شود که آنها شیر شتر را به شیر بز ترجیح می‌دادند. اینجا مجالی برای نقد مشروح این مقاله نیست، اگر نه حرف و پرسش و تردید بسیار است.

نگا:

– Daryaee,Touraj: “Food, Purity and Pollution: Zoroastrian Views on the Eating Habits of Others,” Iranian Studies, volume 45, number 2, March 2012

– Heide, Martin: “The Domestication of the Camel: Biological, Archaeological and Inscriptional Evidence from Mesopotamia, Egypt, Israel and Arabia,and Literary Evidence from the Hebrew Bible”

http://www.academia.edu/2065314

– Pilsbury Alcock, Joan: “Food in the Ancient World”, ۲۰۰۶.

۶– “انتخاب شش بزرگ ایران زمین”،

http://www.bbc.co.uk/persian/tvandradio/2012/03/120319_great_persians_library.shtml

۷ –

– Ottmann, Henning: „Philosophie und Politik bei Nietzsche und Arthur De Gobineau“, ۱۹۹۹.

– Schrank, Gerd:“ Rasse und Züchtung bei Nietzsche“, ۲۰۰۰.

۸ –

Bloom, Harold: “The Western Canon: The Books and School of the Ages”, ۱۹۹۴.

۹ – محمد قائد، شیران ِ عـَـلـَم و شکلکها،

http://www.mghaed.com/essays/comment&review/soosk_cartoon.htm

۱۰ – محمد قائد، خاک، خون، حق، مواجب،

http://www.mghaed.com/essays/observation/fallacies_and_conceps_in_race_and_ethnicity.htm

۱۱ – محمد قائد: ” زبان خر را خلج می‌فهمد”،

http://stopracisminiran.blogspot.de/2013/08/blog-post.html

۱۲ – محسن یلفانی: “شالاپ بزرگ” محمد قائد،

http://news.gooya.com/politics/archives/2013/09/166925.php

۱۳ –

Lewis, Bernard: “Distinguishing Armenian Case from Holocaust” https://web.archive.org/web/20061110194427/http://www.ataa.org/magazine/blewis_statement.pdf

۱۴– محمد قائد،مصاحبه: گفتگوی تمدنها، تصنیفی که عامیانه بود،

http://mghaed.com/interviews/mehrnameh.interview.mordad89.htm

۱۵– محمد قائد، ایران به مثابۀ کالباس،

http://mghaed.com/essays/snaps/91/salami_slicing.htm

۱۶– گفتگو با اسماعیل خوئی، محمد صفریان،

http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-e068452868.html

۱۷– اسماعیل خوئی، نگریستن در کار کورش بزرگ،

http://www.iranpost.nl/index.php?page=2&articleId=1278&Language=fa

۱۸ –

Daryaee, Touraj: Sassanian Iran, 2008, p. 79.

۱۹ – این نگارنده دربارۀ متن استوانۀ گلی کورش دوم چند نقد و گزارش پژوهشی منتشر کرده است.

استوانۀ کورش در هنگامۀ نابهنگامیها:

– سپاه صلح؟ http://www.iranpost.nl/index.php?page=2&articleId=2102&Language=fa

– مذهب و جنسیت http://www.shahrzadnews.org/index.php?page=2&articleId=2076

– دروغ شاخدار http://www.1oo1nights.org/index.php?page=2&articleId=2134

۲۰ – گفتگو با اسماعیل خوئی، محمد صفریان،

http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-e068452868.html