شهروند ۱۱۸۱

پدرجان حالا دوباره نشسته ام و از همین پنجره ی طبقه ی بغل گوش آسمان نگاه میکنم به دشت برف. پدرجان میخواهم این بیست و چند ساله را برایتان بنویسم. برای شما، برای مادر، برای بهارک و برای اهالی محترم بیابان.

شروع میکنم از همان روز که قرار شد تا غروب نکرده از بندر برویم به جایی که جانمان در امان باشد.

یادتان هست گفتید: تو دیگه چرا؟

نگاهتان کردم خندیدید و گفتید:

خدا یک جو عقل بده به تو صبر ایوب هم به ما!

گفتم: صبر ایوب یا پول؟

قاه قاه خندیدید و گفتید: اون وقت ها که پول حرمت داشت ما به قدر کافی داشتیم و دردی را دوا نکرد، حالا که از کاه بی قیمت تره پول بخوام برای چی؟

پدرجان نشسته ام کنار پنجره این طبقه ی ول توی دل آسمان، میخواهم قصه ی فرار و قرارم را بنویسم. راستی پدرجان بهارک هنوز نمیداند برف چیست؟ شما چه؟

میدانم میدانید. در کردستان، هم به جوانی و هم به دوران جوانی من برف دیده اید.

پدرجان خاطرتان هست زمستانها که دور آتش مینشستیم میگفتید: باید زمستان کردستان را ببینید! توی اون کوه سفید برف ها باشید تا بدانید سرما یعنی چه؟

این چس مثقال خنک باد که نشد سرما!

و ما که کردستان ندیده بودیم و کوه سفید برف نمیشناختیم، خیال میکردیم شما با بی انصافی آنهمه سوز سرمای زمستان بندر را مسخره میکنید!

پدرجان! از همین جا که من نشسته ام میخواهم این بیست و چند سال را برای شما بنویسم؛ همین بیست و چند سالی که در این بیست و چند سال هر بار در یک گوشه ی جهان لب پنجره ای یا راه پله ای یا بر تپه ای نشسته ام و گفته ام بنویسم سرگذشت این سفر را برای پدر!

خاطرتان هست پدر! نامه ای را که نوشته بودم، داده بودید به امیرحسین بخواند، وقتی رسیده بود به نیمه های نامه سرش فریاد کشیده بودید که: نادان، نامه خواندن بلد نیستی، فرهاد من کی این لاطائلات را نوشته که تو میخوانی! و نامه را از دستش قاپیده بودید و گذاشته بودید توی جیبتان، بعد که با هم حرف زدیم گفتید که صدایم از پشت کوه میآید!

و مادر گریه اش گرفته بود که از پشت کوه نه! از پشت دریاها!

و شما گفته بودید تا اشکت درنیامده خودت بیا با فرهاد حرف بزن!

و مادر گفته بود، این چه رسم نامه نوشتن است پدرت خیلی خجالت کشید!

پدرجان حالا نشسته ام بغل این پنجره وسط آسمان و میخواهم همین بیست و چند سال را برایتان بنویسم!

و یا نه! کفشهای کتانی سفیدم را پا کنم با شلوار جین آبی ـ همانی که هم دوست داشتید و هم غر میزدید که مگر شلوار دگر ندارم که همه اش این لباسهای عمله ها را میپوشم! ـ راه بیفتم طرف خانه، مگر چقدر راه است! هر جور هست روزی به خانه خواهم رسید!

چه میدانم پدرجان نه این نامه به سر میرسد، نه این کفش و شلوار سلاح سفر دیدار شما ؛ و دهی که به دنیا نمیفروشمش!

پدرجان خاطرتان هست میگفتید! نه تو حاضری دهت را به دنیا بفروشی، نه دنیا حاضر است با ده تو تاخت زده شود!

پدرجان دوباره نشسته ام کنار این پنجره و دل دل میکنم که این بیست و چند سال را برایتان بنویسم! جوری بنویسم که نه شما خشمتان بشود و نه امیرحسین بیچاره جرات نکند تا چند ماه با شما روبرو شود.

پدرجان یادتان هست میگفتید: غربت را خدا نصیب هیچکس نکند! میگفتیم نصیب ما بکند، غربش را هم نصیب ما بکند! اندوهگین میشدید، آه میکشدید و میگفتید: غربت نبودی که بفهمی صبح تا شب توی خیابانها قدم میزنی و حتی یک نفر نیست که سلام بکند و یا به سلامت جواب بدهد!

پدرجان میخواهم از اول قصه بنویسم، از روز فرار که قرار شد پیش از رفتن آفتاب برویم تا جانمان را نجات دهیم!

پدرجان خاطرتان هست وقتی مهرنوش را گرفتند، آهسته سرتان را آوردید بغل گوش من و گفتید بابا حرفشون نزن! خدا کنه کسی نفهمه ناموس خانواده ی ما حبسه!

اونم حبس سیاسی! دوره آخر زمان شده، در هیچ مذهبی زنها را زندانی نمیکنند!

پدرجان: مهرنوش که زندان بود، افسانه لب قالی را بلند میکرد و میگفت: دریا نیست ماما نیست، و ما همینجوری حیران ماندیم که چه کنیم چه نکنیم!

پدرجان خاطرتان جمع باشد، از همین میان زمین و آسمان، همینطور که دارم به این زمین سفیدتر از ماه شب چهارده نگاه میکنم! و این همه چراغ که آدم خوف و کیف میکند که زمین کدام است، آسمان کدام! کرور کرور چراغ و روشنی و چشمک ستاره های زمین، که میشود عین آسمان بندر و شبهایی که شما تا بامداد بیدار میماندید تا خیالتان راحت شود که ما خوابیده ایم، یکی از همین شبها این بیست و چند سال را، این سفر را، این نامه را برایتان مینویسم!

راستی پدرجان حالتان چطور است؟

یادتان هست بیمار که بودم، نوکر رئیس علی جواد نامش چی بود؟ ها یادم آمد نوروک هی دورم میگشت و میگفت:

الله الله درد آقا به جان من

و شما نهیبش میدادید که: چّپ! چّپ! نادان، درد خدا به دوست خدا! و من مانده بودم که اگر آنهمه درد از تنم درمیآمد و میرفت توی جان نوروک چقدر خجالت میکشیدم و اگر نوروک به جای من میمرد چقدر میترسیدم و زنده ماندن سختم میشد!

پدرجان! روزگار مان ای! بدک نیست! مهرنوش هم همان است که بود! چشم روشن شما! ما هم آن یکی چشمتان، چشم تارتان! راستی پدرجان کدام چشمتان روشن بود؟ کدام تار؟