به یاد فرخنده و خون و خاکسترش

راه می روم و راه می روم. باز راه می روم. هر چه قدم بر می دارم به جایی نمی رسم. هنوز باید راه بروم. حس می کنم که راه بسیاری هنوز مانده است. ساعت هاست که راه رفته ام. احساس خستگی می کنم. گویی این راه، پایانی ندارد. کوچه ها و سرک های بسیاری را طی کرده ام، اما مثل این که اصلا هیچ راهی را طی نکرده ام. هنوز راه بی پایان در پیش رو باقی است. کجا هستم؟ این جاده ها و کوچه ها کجاست؟ این کدام شهر است؟ از زیر چشم، اطرافم را می نگرم . دور دست ها را نگاه می کنم. کوه های شیردروازه و آسه مایی، گرداگرد شهر خوابیده اند. ها… ها… اینجا کابل است. به نظرم که در کنار دیواره سنگی دریای خشک کابل هستم و راه می روم. گمانم رو به شاه دو شمشیره، راه می روم. سرم را بالا می کنم، زیارت شاه دوشمشیره، با رنگ سبز چرک مرده و قبه های خاک گرفته و دودزده اش، از دور نمایان است. پشت سرم پل باغ عمومی است. آنسوتر کنار دریای پر از زباله، مسجد شاه دوشمشیره، زیر لایه های خاک ایستاده است. رنگ دیوار ها، زردی اش را از دست داده و مسجد بیشتر خاکی رنگ معلوم می شود. سرک و دریا به موازات هم انباشته از آدم ها و زباله هاست. سطح دریا کثیف است. آنقدر کثیف و پر از مگس و حشرات گوناگون، که آدم را استفراغ می گیرد. پهنای دریا، خشک و ترکیده است. در چاک عمیقی که ته دریا را به دو نیم کرده، آبگند تیره و بویناکی در آن می لولد و فاضلاب ها و دندآب های خندقی، در کنار آن دهن باز کرده اند که حباب های خاکستری رنگی در سطح آن ها می جوشد. در گوشه و کنار دریا، چاله های بیت الخلا ها، کندآب ها، فرو رفتگی ها، گودال ها و جویچه هایی شکل گرفته اند که مملو از زباله و گندآب و خاکروبه و پخسه های از گُه های خشکیده است که در لای لای آن ها، مگس ها، زنبورها، قنغوزک ها و پشه ها می لولند و وزوز می کنند. در بستر عمیق تر دریا، چرکآبه غلیظ سیاهرنگ در جریان است. غلظت این گندجاری، به حدیست که گمان می کنی خاک و سیمآب به هم آغشته اند.

مگس ها دسته دسته از این گنداب به آن گنداب پر می کشند . شتابزده چرخی در هوا می زنند. پشه ها را در هوا شکار می کنند و دوباره به روی گنداب ها هموار می شوند، بعد از خیز و جست شادمانه یی، روی زباله ها به جای اولی برمی گردند.

چند سگ و پشک لاغر و مردنی و سگ یکپای، در گوشه و کنار دریا و دورادور از یکدیگر، میان زباله ها بی خیال راه می روند و بو می کشند. آسمان خاکی ست. صفرایی و زرد چون بیمار سل گرفته. آفتاب نمی تابد. پشت خاک و دود، پنهان است.

اندکی دورتر سلاخ ها، شکمبه ها را در دریا خالی می کنند. چند مرد با پیراهن و تنبان چرب و آغشته به خون، دسته کارد و یا ساطور به دست شان، شکمبه و رودهء گوسفندان را می درند و مواد فاضله آن ها را به دریا می ریزند.

سگ های گرسنه، پهلو به پهلوی هم ایستاده اند و گرداگرد سلاخ ها و شکمبه ها، دمبک می زنند تا چیزی از این بساط بیابند. سگ یکپا غذایی، چیزی برای خوردن نمی یابد. سرش را بالا گرفته است، ناامید و مظلومانه به هر سو نگاه گذرایی می اندازد، بعد گردنش را کج می کند و به جایی خیره می شود.

خیل مگس و پشه و زنبور و حشره، از لا به لای گنداب ها و کثافات، اوج می گیرند و به سر و روی سلاخ ها می نشینند. مردها دست های شان را تکان می دهند. مگس ها بال می زنند، با جهش کوتاهی، به پهلو و پوز و زیر شکم سگ ها جمع می شوند و لیس می زنند. بوی خون و بوی روده و شکمبه گوسفند و گاو، مگس ها را به سوی خود می کشاند. هجوم می آورند. شکمبه و روده ها از هجوم خیل خیل مگس و پشه و زنبور پوشانیده می شوند. موش های چالاک در ته و بالای زباله ها با تندی و تیزی در حرکت اند.

راه می روم. پایم به دیواره سنگی می خورد و درد شدیدی در پنجه هایم می سُرد. فضا را بوی گندیده گی و تعفن با بوی شاش خشکیده و بوی خون تازه، انباشته است. ذرات خاک و گُه در هوا ته و بالا می روند و جلو آفتاب را گرفته اند. بوها آنقدر تیز و گیج کننده اند که تا عمق جان آدم نفوذ می کند. سرم را بر می گردانم و دستم را به بینی ام می گیرم . نفسم بند می شود . شُشُ هایم را انگار پنبه پرکرده اند، به سختی نفس می کشم.

سرک، از نور کمسوی آفتاب و سایه، گویی به دو نیم شده است. در درازای سرک، نیمه آفتاب مرده افتاده و نیمه سایه. در هوایی که نفس بو گرفته ام را رها کرده ام، مگس ها هجوم می آورند . همین که بینی شان از بوی نفس آدمیزاد پر می شود، حس شامه شان آنها را سویم پرواز می دهد. مگس ها خود را نزدیک می کنند. به دور سرم می چرخند و وزوز می کنند.

دستم را در هوا تکان می دهم و آنها را دور می رانم و راه می روم. کجا می روم، نمی دانم

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

!

در بستردریا، اینسو و آنسو، در دور و نزدیک، مردها و کودکانی را می بینم که کنار دیوار دریا، مثل مشت بسته، نشسته اند که روده های شان را خالی کنند. مردی که تا حالا روی دو پایش نشسته بود، تنه اش را باز و استوار می کند و ایستاده می شود. مرد، تنبان چرک و جلنبرش را بالا می کشد. لیفه تنبان را به دندان محکم می گیرد، دستش را با پاره گِل خشکی که ازکلوخ های دریا برداشته، داخل خشتکش می کند .

تلاش می کنم که تندتر راه بروم و مگس ها را از خود برانم.

نگاه می کنم، مگس ها در هوا غوطه ور اند و فضای دور و نزدیک را پر کرده اند. از آفتاب به سایه پل شاه دو شمشیره بال می کشند. در هوا شیرجه می زنند و لحظه یی نمی گذرد که دوباره به من نزدیک می شوند. وز وز وز.

خاک تیره یی در باد، جلو چشمم در هوا لوله می شود. غلتان و پیچان از روبرویم، پیش می آید. باد خاک را به سر و رویم می ریزد و داخل دهنم می کند. باد زیر لایه های موهایم فرو می رود. مگس ها بال زنان، موازی با خاکباد، از هم دیگر سبقت می گیرند و سبک داخل سر و موهایم می شوند. وززززززززز

_ پیف… پیف طولانی می کشم و با حرکت دست ها به اطراف سر و صورتم، عذاب مگس ها را از خود دور می کنم. ولی فایده ندارد. چرا که مگس ها لای موهایم جا گرفته اند و به سر و مو هایم چسپیده اند. چشمم به چند مگس دیگر می افتد که از دیگران چاقتر اند. با شتاب در هوا سرازیر می شوند. وز وز می کنند. چرخ کوچکی می زنند و خودشان را به رویم می زنند.

سرعت می گیرم. تقریبا می دوم تا خود را از آن ها دور گردانم. ولی آنها پیشاپیشم در پروازند. تند و چابک بالا و پایین می روند. از گرمای نفسم، نفس می کشند و با یک جهش کوچک بالای بینی ام می نشینند و پوست بینی ام را می لیسند. حالا می توانم از فاصله کوتاه بینی و چشمانم، کله، تنه و پاهای نازک شان را به دقت ببینم. یکی از مگس ها که کله اش مدام در حرکت است، پوست رخساره ام را در حال مکیدن است. خود را آهسته آهسته در نشیب بینی ام می لغزاند. از این پهلو به آن پهلوی بینی ام می جهد. از نرمه بینی ام بالا می رود و خود را به نوک بینی ام می رساند و خرطومکش را در پوست بینی ام فرو می کند. مگس دیگری بالای لبم، نزدیک پرخانه بینی ام نشسته و با دو پایش مو های داخل بینی ام را می کاود. بینی ام را می خارم و دستم را به شدت به بینی ام می کوبم. اما مگس ها، لج می کنند. بعد از پرواز کوتاهی، دو باره به جای اولی بر می گردند.

داخل بینی و حلقم، بو می دهد. بوی گُه و شاش و خون تازه و فاضلاب. عق می زنم. چشمانم از اشک پر و خالی می شود. اشکم را با دست پاک می کنم. دستم چسپناک می شود. به دستم نگاه می کنم، آب چشمانم زرد و ریم گونه است. پوست صورتم چسپناک می شود و مگس ها را به خود می گیرد. مانند چسپ مگس گیر. می ترسم و باز عق می زنم. دل و روده هایم بالا می آید. مایع غلیظ و چرکابه مانندی از دهنم جاری می شود. به زمین تُف می کنم. تُف از دهنم شوتک می زند و مثل ریخ به چارسو، می پراگند .

راه رفتنم را تندتر می کنم تا مگر از گیر مگس ها رهایی یابم. مگس چاقی، نوک بینی ام را می جود و مگس های درون موهایم، پوست سرم را می لیسند و جق می زنند. دلم ریشکی ریشکی می شود. استفراغ تا حلقم می رسد. تا می خواهم قُرتش کنم، از دهنم به بیرون انفجار می کند و پیش پایم پخش می شود. اطرافم را عن بویناکی می گیرد و بوی گنده همه جا را می انبارد.

ناگهان موج عظیمی از مگس ها از بستر دریا بلند می شوند و بسوی جاده، کنار زیارت شاه دو شمشیره حمله می آورند. بوی خون آنها را بدانسو کشانده است. در چند قدمی ام خون ریخت. خون، خشکیده. خون اسفالت شده. خون قیر شده. خون سیاه شده. مگس ها یورش می برند تا خون ها را به کام بکشند. مگس های خونخوار، از گُه و گند سیر شده اند، حال خون می خورند.

پوست سرم از خارش می ترکد. سرم را دو دستِ می خارم، با ناخن های تیزم، می خواهم پوست سرم را بکنم. کله ام را به شدت به راست و چپ تکان می دهم که ناگهان نگاهم به شانه چپم آویزان می ماند. نگاهم در موج سیاه دنباله دار و متحرکی میخکوب می شود که از پشت دیواره سنگی، از ته دریا و لا به لای کثافات و خندق ها بر می خیزند و بسوی من می آیند. چشمانم گشاد گشاد می شود و به ترسم افزوده می شود. بدنم را ارتعاش فرا می گیرد. خودم را در محاصره مگس ها می بینم. گردنم کج می ماند و نگاه وحشتزده ام همچنان به شانه چپم.

تند تند می دوم. خیل مگس گاه پراگنده و گاه جفتاجفت هم، مثل توده سیاه و شناور که یک سرش در هواست و سر دیگرش در خندقی که در ته دریاست، اوج می گیرند و در پشت سرم می آیند. به شتابم می افزایم که خود را از مسیر مگس ها دور نمایم. اما حس می کنم که این موجودات مشمئزه کننده و کوچک، مرا رها کردنی نیستند. باید فرار کنم. می دوم و راهم را از کنار دریا به آنطرف سرک کج می کنم. از بیخ بیخ دکان ها، می گذرم. از پل شاه دو شمشیره عبور می کنم. با مردی که قواره زاغ مانندی دارد، تنه می زنم. مرد فحش غلیظی می دهد. بی اعتنا به فحش او، می دوم و پشت سرم را نگاه می کنم. خلق بسیاری در جاده ها می لولند. گویی بدون هدفی ته و بالا می روند. همه جا پر از توده مردم است. توده مگس ها گویی مثل طناب پهن ولاشتکی، کشیده شده اند و سوی من کش می شوند. کشاله شان از آن دور دست ها، از ته دریا بالا می آید و بالا می آید و تمام شدنی نیست. تا جُم می خورم که خود را به کوچه یا پسکوچه یی بیاندازم و از مسیر مگس ها ناپدید شوم، مگس ها با یک حمله سریع، حلقه سیاه و کبودی را می سازند و به دورم می چرخند و می چرخند. هر چی در هوا دست و پا و خیزک و بالک می زنم، حلقه مگس ها به دورم تنگ و تنگتر می شود.

بوی لجن و گنداب دریا، به مجرای گلویم فشار می آورد و سینه ام را پر می کند. بینی ام از بوی خون و شاش که با یورش مگس ها به دور و برم پخش شده، انباشته می شود. در جنگ و گریزم با مگس ها، راهم را گم می کنم.

مگس ها بیشتر هجوم می آورند. درون موهایم، موج موج مگس ها نیش های شان را هر چه بیشتر به پوست سرم فرو می کنند. حس می کنم که دیگر دست هایم توانایی برای راندن مگس ها را ندارد.

حس می کنم که سرم و رگ های گردنم ورم کرده اند. صدها و هزارها مگس در پوست و تنم، جق جق می کنند و وز وز می کشند و صدای دسته جمعی شان در کاسه سرم انعکاس ترسناکی دارد:

-وزززززززززززززز

تعدادی از آنها داخل بینی ام درآمده اند و کاویده کاویده خود را به درون جوف سر و دهانم رسانده اند. عطسه می زنم. با عطسه ام، صدها حشره بالدار، از لوله های بینی ام فر فر فر در هوا بیرون می شوند و اوج می گیرند و واپس به سر و صورتم می چسپند.

دیگر فاصله یی بین من و توده مگس های پشت سرم نیست. جیغ می زنم. صدایم به گوش کسی نمی رود. بار دیگر جیغ می زنم و گرداگرد خود می چرخم. مگس ها دسته جمعی یورش می آورند. حلقه حلقه به دور تن و صورتم می چرخند و حلقه شان را فشرده می سازند .

وز وز وزززززززززززز

توده سیاه و دودی، مثل چتری، به دور سرم می چرخد و حلقه حلقه پایین و پایین تر می آید. حالا مگس ها تمام اندامم را پوشانیده اند. از دهنه آستین و یخن و پاچه هایم موج مگس زیر لباسم می رود.

وز وزززززززززززز

تنم به مُج مُج می افتد. سر و صورت و چادرم، زیر سیاهی مگس ها گم شده است. طره هایی از موهایم کنده می شود و پیش پایم می افتد. مگس ها از زیر لباسم بالا و بالا تر می روند. جیغ می کشم. جیغم در وز وز مگس ها گم و گور می شود و سراپایم با نیش مگس ها به سوزش و خارش می افتد. تنه ام زیر هجوم لشکری از مگس و حشرات گم است. در کاسه سرم انبوه مگس جای گرفته و مغز سرم را می مکند. در سرم غوغایی برپاست. غوغاگران درون مغزم راه یافته اند. دسته ی دیگری از مگس ها که به تن و پوستم چسپیده اند، می خواهند پوستم را بدرند. چشمانم دیگر دید ندارد. پرده چشمانم پاره شده و جهان به تاریکستانی مبدل شده است. در گوش هایم مگس ها خانه کرده اند. پرده گوشم پاره شده و مایع لزج و چسبناکی که بوی چرک و ریم و خون تازه می دهد از گوش هایم به گردنم راه کشیده است.

وز وز وزززززززززززز

پوست تنم ملتهب است و درد دارد . استخوان ها از ماهیچه ها و پوست آرام آرام از گوشت جدا می شوند و پوست آهسته آهسته از هم شکافته می شود. خونآبچه و ریم، از زخم ها جاری می شود. مگس ها خون ها را می مکند. گوشت های تنم را سوراخ سوراخ می کنند و به درون گوشت و پوست راه باز می کنند. می خواهم فریاد بزنم، اما زبانم نمی چرخد. گلویم پر از حشره است. تنم آماسیده و ورم کرده است. لباس ها از تنم جدا می شوند. به تنم دست می کشم لانه زنبور را مانند است. سوراخ سوراخ و تهی شده از اندام. پر از مگس و حشره. پوک و فروپاشیده و پوسیده.

چیزی در پایین شانه هایم پاره می شود و درد شدیدی، استخوانهایم را فرا می گیرد. سیلی از مگس ها میان استخوان هایم در حرکت اند و نیش می زنند. عضلات و تنم پاره شده و در امعاء و احشاء ام، مگس ها جا گرفته اند. در پیچاپیچ روده هایم، حشرات می جوشند و تنگاتنگ هم، جدار آن را می مکند و پاره می کنند.

دیگر تحمل درد را ندارم. بی حال می شوم. از هوش می روم و می افتم به زمین. مانند لاشه یک خفاش بزرگ، با بال های پهن و سیاه. تنم پر ازجوش مگس، که با همدیگر می لولند و یک پارچه می شوند و جسم دیگری را شکل می دهند، بزرگ و بزرگتر و چاق و آماسیده. یک مگس سیاه بزرگ. آنقدر بزرگ که به پهنا و بزرگی شهر می شود. یک خرمگس ترسناک و وحشی. با بال های گسترده و سیاه.

ناگهان این بال های بزرگ به حرکت می آیند و بلند می شوند. خرمگس حرکت می کند، خرمگس بلند می شود. آسمان کابل را فرا می گیرد. به روی شهر می چرخد و پرواز می کند. اوج می گیرد و بلند و بلند تر می شود. خرمگس که بلندتر می شود، شهر تاریک می شود و همه جا را به تاریکی می کشاند. آفتاب گم می شود.

از آن بالا ها، به نظر می رسد که خیل مورچگان و حشرات در شهر به هر سو فرار می کنند. آسمان شهر، گنجایی خرمگس را ندارد. فضا برایش تنگی می کند. به کندی بال می زند و نفس می کشد. فضای وسیعتری می جوید و پروازش را فراختر می کند. به همان اندازه که پهنا می گیرد به همان اندازه فضای بیشتری را اشغال می کند. حجمش لحظه به لحظه بزرگ و بزرگتر می شود. شهر در زیر پایش، سفال شکسته یی را می ماند.

ناگهان مهار حرکت و پروازش را از دست می دهد. تعادلش را حفظ نمی تواند. بیش از اندازه سنگین شده است. از حجم سنگینش، رو به پایین نشیب می شود. نمی تواند خود را در آن بالا نگهدارد. بیش از حد آماسیده و فرتوت شده است. دیگر یارای دوام آوردن را ندارد. سوی پایین سرازیر می شود و باز هم پایین تر می آید.

گویی ضربت مهلکی بر وی فرو کوبیده شده که ناگهان شکمش از هم می درد و پاره می شود. بال هایش می شکند و سوراخ سوراخ می شود. چرک و ریم و خون و کثافت و بویناکی از تمام بدنش فواره می زند و به روی شهر فرو می ریزد. اما چشم هایش هنوز می بیند. چشم هایش هنوز در دوردست ها، در جستجوی طعمه است. در پی یافتن شکار است. به سختی خود را بالا می کشد و پهنای بال های زخمی و خونین اش را بیشتر می گسترد. شکمش مبال ریز است و هنوز با شکم نیمه پاره می چرخد و می چرخد. چشمان رعب آور و خونین اش را به راست و چپ می چرخاند. گویی می خواهد آسمان را سوراخ کند و از آن فراتر رود.

قی و خونآبه های تن فرتوتش، چون سیلابی، رو به زمین فوران دارد. تلاش می کند خود را در آن بالا، نگهدارد و در فضا باقی بماند. آسمان را در بال بگیرد. اما حس می کند دیگر نیروی بال زدن را ندارد. نفسش کوتاهی می کند. به خرخر می افتد. دیگر صدای وزوز هولناکش بریده می شود. چشمانش آرام آرام، توان دید را از دست می دهد. تنش، فشرده می شود، می کاهد. بال هایش را جمع می کند و از حال می رود.

ناگهان تمام تن وتُوشش، پاها و بال ها و خرطومش، مثل تنه سربی سنگین و سیاه، از آن بالا، به شدت سرازیر می شود. صدای وحشتناکی می کشد و سقوط می کند. سقوط سنگین و ترسناک. مثل سقوط هیولا، شهر را می لرزاند. گند و کثافت و چرک و ریم بروی شهر پخش می شود.

۱۲ اپریل ۲۰۱۵