از اینجا، از آنجا، از هر جا/۱۳

روز هشتم اردیبهشت، سالگرد تولد سیمین دانشور است. دو سال پیش در چنین روزی به دعوت ویکتوریا دانشور خواهر سیمین مراسم نود و دو سالگی تولد سیمین در منزل او واقع در خیابان دزاشیب شمیران، کوچه سماوات، بن بست ارض، واحد یک با حضور جمعی از اهل قلم، نویسندگان، شاعران، دوستان و آشنایان خانواده دانشور برگزار شد. من نیز در این مراسم حضور داشتم. هیچکدام از افراد فکر نمی کردند که این آخرین دیدار ما از خانه سیمین و جلال باشد. یک حس عجیبی سراسر وجودم را گرفته بود و به خود می گفتم، همه جا را یکبار دیگر با دقت ببینم. در حالیکه در فضای سبز و در زیر درختان کهنسال منزل سیمین مراسم برگزار بود و سخنرانان به ابراز عقیده درباره سیمین و جلال مشغول بودند و ویکتوریای عزیز در حال بریدن کیک تولد سیمین بود که به شکل کتاب درست کرده بودند، من فرصت را مغتنم شمردم و از همه جای خانه سیمین و جلال بازدید کردم. از سالن پذیرایی، آشپزخانه، اتاق های طبقه دوم و بویژه میز کاری که سیمین در روی آن رمان سووشون را نوشته بود. همه چیز در سر جای خودش قرار داشت همانطوری که سیمین و جلال آن را چیده بودند. کتابخانه جلال در میان طبقه به سمت زیرزمین با کتاب های مختلف و نامرتب، درست عین زمان حیات او، حتی لحاف های سیمین که با پارچه های گلدار قرمز و قشنگ و تمیز ملافه شده بودند، رویهم در محل نگهداری خود، قرار داشتند. آدم احساس می کرد که هنوز آن خانه روح دارد، زنده است و هنوز بوی سیگار اشنو ویژه جلال از لابلای کتاب ها و کاغذهای مختلف که رویهم ریخته شده بودند، به مشام می رسد و هنوز سیمین، مرتب و زیبا، با وقار و متانت همیشگی در پشت میزش نشسته و دارد بخش پایانی کوه سرگردان که بعدها خبر رسید، هنگام چاپ مفقود شده است را می نویسدsimin-daneshvar-H4:

“حرص و آز و قدرت طلبی، اندوختن مال و منال از راه استثمار کوته آستینان، موجب بدبختی انسان هاست. با این عمرهای کوته بی اعتبار، منیت آنها که منم می زنند، نابود خواهد گردید و آگاهی همگانی صورت پذیر خواهد شد. دگرگونی در دل آدمیان پدید خواهد آمد و محبت و همکاری و برادری و برابری و آزادگی، تحولی راستین به بار خواهد آورد. ارزش های دروغین بها خواهند پرداخت. در کره زمین جا برای همگان هست و منابع کافی برای مصرف کل بشر… اما یادت باشد، آب چشمه ای را که خوردی، چشمه را گل آلود نکن.”

یک هفته بعد خبر رسید که ماموران شهرداری با کامیون وسایل و لوازم خانه سیمین و جلال را با اعلام آن که این منزل را خریده اند و می خواهند آن را بازسازی کنند، با خود بردند و خانه ای که جلال با دست خود برای سیمین زمانی که او برای تحصیل به آمریکا رفته بود (۱۳۳۱) ساخته بود، در سکوتی نامشخص و گنگ آسا فرو ریخت. خانه ای که این اواخر موجب کشمکش مابین وراث سیمین شده بود. سیمین که در وصیت نامه اش نوشته بود، فقط دو میلیون تومان سپرده ثابت در بانک ملی شعبه تجریش دارد و عمری صورت خود را با سیلی روزگار سرخ نگهداشته بود، اینک هر یک از وراث با دریافت سه میلیارد تومان، همه ارزش های ادبی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی او و جلال را در اختیار شهرداری شمیران قرار داده بودند.

اکنون در ۹۴ سالگی تولد سیمین، هنوز وضعیت مرمت خانه او مشخص نیست. این خانه که روزی مأمن و پناهگاه اهل قلم و روشنفکران زمان خود بود، دو سال است که به دست بنا و معمار شهرداری سپرده شده و تاریخ بازگشایی اش معلوم نیست. هنوز مشتاقان اهل قلم و عاشقان ادبیات داستانی نمی دانند که هنگام بازگشایی چه نامی بر این محل خواهند گذاشت، آیا آنجا تبدیل به “خانه ادبیات سیمین و جلال” می شود یا نام موزه به خود می گیرد. چه سرنوشتی وسایل زندگی، فرشها، کتابها، تابلوها، دست نوشته ها، میزکار، تختخواب و حتی لحاف و تشک های سیمین و جلال پیدا خواهند کرد.

*

شعری از جواد مجابی

در این بهار هراس آور

مردگان از کتاب های کهنه برمی خیزند

به پیشواز خبرهای تازه می روند که دنیا را بر هم زده

خبرهای فساد، اعتیاد، جنگ، صلح، حماقت

توفانی از کودتای نظامی، سیلی از شقاوت

اقتدار کور که هوش انسانی را گورهای جمعی حفر می کند

احتضار فرهنگ های پیر در قربانگاه گاوچرانان و دلالان

شورش جوانان در رقص های شورانگیز پیامبران موسیقی

جهان باکره های روسپی، قدیس های اهریمنی

استاد خیمه شب بازی، پهلوان کچلک ها را در اقطار معرکه پراکنده

پنجره را بر بزرگراه هیاهو می بندم

در ردیف تاریخ

به موهای سپید پیرمرد

که از یقه ی پالتوی بلند بَرَک پیداست

به قلۀ هوش ایرانی خیره مانده ام

عکاس از پشت سر عبور او را به سوی سرنوشت تنهایش ثبت کرده

صدای دلگیرش را می شنوم

با ابدیت حرف می زند

با مردم در تاریخ

هنوز حنجره اش زخمی است.

“شعر بلند تامل”

*

رفتار ناهنجار در خیابان ها، اتوبوس ها و متروی تهران

هر روز در کوچه و خیابان با ده ها دختر و پسر روبرو می شویم که بسته ای آدامس یا چند شاخه گل در دست گرفته اند و راه مردم را می گیرند و با اصرار و قسم و التماس می خواهند که از آنها چیزی بخرند. هنگامی که اتومبیل ها در ترافیک می مانند، ناگهان از گوشه و کنار خیابان ها افراد مختلف از بچه کوچک گرفته تا مرد و زن میانسال و حتی کهنسال، در میان اتومبیل ها به حرکت در می آیند و همه جور اجناس مختلف، حتی سی دی، لوازم بهداشتی، باطری، گل، دستمال کاغذی و … را به رانندگان عرضه می کنند و با این کار خود صحنه های زشت و ناهنجاری را به نمایش می گذارند. رانندگان که اغلب با دیدن این افراد شیشه های اتومبیل خود را بالا می کشند، مواجه با ضربه هایی می شوند که گداهای خیابان با دست بر شیشه آنها می کوبند. انسان نمی داند نام این عده را باید چه بگذارد؟ گدا، فروشنده، کلاهبردار… چه؟ اخیراً نوع دیگری از این گونه افراد سر و کله شان در اتوبوس های تندرو و مترو پیدا شده است. در اتوبوس یا مترو سوار شده اید ناگهان مشاهده می کنید که جوانی، خانمی، یا فرد میانسالی با کیفی که به پشت انداخته، به شما باطری قلمی، جوراب، کلاه، اسباب بازی بچه و… را که اغلب تاریخ گذشته، استفاده شده و بی کیفیت هستند عرضه می کنند. همه آنها هم می گویند تولیدی داشتند ورشکست شدند، این اجناس تتمه باقی مانده از کار قبلی شان است.

از همه این حرف ها که بگذریم یک نوع عرضه هنر و موسیقی هم در اتوبوس ها و مترو اتفاق می افتد و آن هم این است که ناگهان دو نوجوان سیاه چرده داخل اتوبوس یا مترو می آیند و با تنبک و دهل و با خواندن اشعاری شبیه: “لیلا در واکن منم، پشت در واکن منم، این چه در واکردنه، این ز اقبال منه…” سعی می کنند که شادی و خنده را که مدتی است از دل و چهره مردم رخت بربسته باز آورند. این گونه بچه ها آخر کار هم عنوان می کنند که مادر یا خواهرشان مریض است و تقاضای کمک دارند.

هیچ کسی هم به فکر چاره ای برای این گونه کارها نیست و آخر و عاقبت این رفتار ناهنجار اجتماعی مشخص نمی باشد. یکی از دانشمندان بزرگ آلمان گفته است: “با پولی که به گدا می دهید، سیه روزی و تیره بختی او را از امروز به فردا می اندازید.” منتسکیو در کتاب روح القوانین، ضمن اعلام وظایف دولت می گوید: “وظیفه دولت این است که به داد بیچارگان و نیازمندان برسد و از آنها حمایت کند. فقیر و بیچاره کسی نیست که پول و غذا ندارد، بلکه کسی است که کار ندارد.”

عبید زاکانی، رند بزرگ و جامعه شناس ما می گوید: “آورده اند که بزرگ زاده ای خرقه ای به درویشی داد. سخن چینان خبر این واقعه را به گوش پدرش رسانیدند. در این باره با پسر عتاب آغاز کرد، پسر گفت: در کتابی خواندم که هر کس بزرگی خواهد باید هر چه دارد ایثار کند. یعنی ببخشد و من بدان هوس این خرقه را ایثار کردم. پدر گفت: ای ابله، آن کلمه به تصحیف و غلط خوانده ای، چون ایثار نیست، بلکه انبار است و بزرگان گفته اند: هر که بزرگی خواهد باید هر چه دارد انبار کند. نبینی که اکنون همۀ بزرگان انبارداری می کنند.”

و چقدر این گفته عبید با رفتار زمان ما مطابقت دارد.

*

در تغییر حالت مردمان

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده اند

از سر بی حرمتی معروف منکر کرده اند

کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد

زانکه اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده اند

عالمان بی عمل از غایت حرص و امل

خویشتن را سخره اصحاب لشکر کرده اند

در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش

خیمه های ظالمان را رکن و مشعر کرده اند

خون چشم بیوگان است آن که در وقت صبوح

مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند

ای مسلمانان دگر گشته است حال روزگار

زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده اند

ای “سنایی” پند کم ده کاندرین آخر زمان

در زمین مشتی خر و گاو سر و بر کرده اند

“دیوان سنایی غزنوی”

*

از کتاب فروشی های تهران تا کتاب فروشی های تورنتو

طبق اطلاعات اخذ شده از کتاب فروشی های روبروی دانشگاه تهران و خیابان کریمخان زند در تهران و کتاب فروشی های پگاه و سرای بامداد در تورنتو، پرفروش ترین کتاب های موجود در بازار در هفته گذشته به شرح زیر بوده است:

در تهران:

ـ خیابان بوتیک های خاموش ـ پاتریک مودیانو ـ ترجمه: ساسان تبسمی ـ انتشارات افراز ـ چاپ چهارم ـ تهران ـ ۱۳۹۳.

ـ مجموعه اشعار سیمین بهبهانی ـ جلد دوم (اشعار جدید) ـ انتشارات نگاه ـ تهران ـ ۱۳۹۴.

ـ در ستایش بطالت ـ برتراند راسل ـ ترجمه: محمدرضا خانی ـ انتشارات نیلوفرـ تهران ـ ۱۳۹۳.

ـ ته خیار ـ هوشنگ مرادی کرمانی ـ انتشارات معین ـ تهران ـ چاپ چهارم ـ ۱۳۹۴.

در تورنتو:

ـ حلقه گم شده ـ باقر مرتضوی ـ انتشارات فروغ ـ آلمان ـ ۲۰۱۵.

ـ ساعدی از او و درباره او ـ باقر مرتضوی ـ انتشارات فروغ ـ آلمان ۲۰۰۷.

ـ ساعت پاکنویس ـ شهیاد قنبری ـ انتشارات تیماژ ـ تهران ـ ۱۳۹۴.

ـ خاطرات حاج سیاح ـ سیف اله گلکار ـ شرکت کتاب ـ آمریکا ـ ۲۰۱۵.

ـ نهضت مشروطه و نقش تقی زاده ـ منوچهر بختیاری ـ انتشارات پگاه ـ تورنتو ـ ۲۰۱۵.

ـ قصه ها، افسانه ها و سروده های مردم و سرزمین کانادا ـ نوشته: جمعی از نویسندگان ـ ترجمه و نگارش: حسن گل محمدی ـ انتشارات پگاه ـ تورنتو ـ ۲۰۱۵.

*

 

تفکر هفته

بدترین دشمن انسان در زندگی بدبینی و منفی نگری است. اگر افراد دچار چنین حالتی شوند، زندگی برای آنها مفهوم و زیبایی خود را از دست می دهد. برای رهایی از این حالت روحی و بداندیشی که گاه سرچشمه بسیاری از رویدادهای تلخ و سهمگین در زندگی می شود، باید موقعیت و حالت مذکور را تغییر داد و خود را با واقعیت ها همآهنگ نمود. چه دلیل دارد آن چه که شما به آن تمرکز کرده اید و درون خود را اسیر آن نموده اید، واقعیت داشته باشد؟

هنر آدمی این است که با توجه به واقعیت ها خود را از آن چه که موجب منفی گرایی می شود، نجات بخشد و با روحیه و نگرش جدید به زندگی و مسائل پیرامون آن نگاه کند. آینده از آن آنانی است که نگاه بدبین و نگرش منفی را از خود دور کنند.

*

ملانصرالدین در تورنتو

از ملانصرالدین که چندین سال است در تورنتو رحل اقامت گزیده و با همان کسوت سابق در همه جای شهر بویژه در میان کامیونیتی ایرانیان دارای آشنایان، مریدان و دوستان زیادی است، سئوال کردم که از خاطرات سال های اول مهاجرت خود، مطلبی برای خوانندگان بگوید تا هم یادی از گذشته باشد و هم خاطر دوستدارانش را مفرح و شاد کند. ملا که علاقه فراوانی به افراد و گفتن مطلب و خطابه به سیاق تجربه دوران تلمذ و تدریس دارد، از این تقاضا استقبال کرد و گفت:

“در ایامی که تازه مهاجرت کرده بودم، تصمیم گرفتم صبح های زود قبل از آن که صبحانه تناول کنم و به کار روزانه بپردازم، مقداری در میان مسیرهای پر درخت و سبزه پیاده روی کنم. اولین روزی که به این قصد از خانه خارج گردیدم متوجه شدم که همه همسایگان و اهالی محل در آن بامدادان زیبا که به قول معروف تفاوت نکند لیل و نهار با گرمکن های رنگارنگ مشغول پیاده روی هستند و بر عکس چهره های اخمو و عبوسی که افراد در کشومان صبح ها دارند، در اینجا هنگامی که انسان ها به هم می رسند، هر چند ناشناس به یکدیگر لبخند می زنند و صبح بخیر گویان از هم دور می گردند.

از آنجایی که حقیر اعتقاد به آن دارم که باید چیزهای نیک را از دیگران آموخت، این کار را پسندیدم و آن را ملکه ذهن کردم و از آن پس هر عابری را که رو به رو (فیس تو فیس) می دیدم با لبخند به او می گفتم: صبح بخیر. این حرکت به طور ناخودآگاه در ضمیر پنهان اینجانب نقش بست و از آن پس در هر ساعت و زمانی با دیدن دوستان و آشنایان با لبخند به آنها می گفتم: صبح بخیر. تا آن که روزی یکی از دوستان به من تذکر داد که اگر این سخن را از روی تفنن و مطایبه می گویم، شاید غرض از آن را عده ای درک نکنند و اگر به جد می گویم، صلاح نیست و پاره ای از افراد گمان برند که عقل مرا نقصانی برآمده و مشاعرم اختلاطی کرده و رفتار از حد اعتدال خارج گردیده و پریشانی و اضمحلال بر سیستم عصبی فائق شده و خلاصه آن که دیوانگی و خل مآبی به سراغم آمده است. وقتی که در این تذکر و کنایه دوستانه غور و بررسی کردم، گفته آن دوست را درست و در راه ثواب تشخیص دادم و با سعی فراوان که گفته اند: انسان ممکن الخطا است نه جایزالخطا، به ترک این عادت کوشیدم و موفق شدم. به نظر حقیر این یکی از بهترین خاطرات دوران مهاجرت من بوده است و توصیه می کنم که اگر افراد نیز دچار چنین رفتاری هستند، با ممارست و ابراز اراده و مکاشفت، به ترک آن اقدام کنند و بدانند که ترک عادت بد هیچ گاه موجب مرض نیست و باعث اعتماد به نفس و شادابی است. والسلام.”