shookooh-Mirzadegi

در میان انبوه نامه های پست امروز گوشه ای از پاکت نامه ی او و چند کلمه ای از خط او را می بینم. قلب و دستم با هم به لرزه می افتند. این اولین باری است که از او نامه ای دارم آن هم پس از بیست و پنج سال. نامه با جوهر دودی رنگی است که او همیشه برای نوشتن استفاده می کرد، درست به رنگ چشم هایش. نوشته است:

مگر قرار نبود که با چشمان من به دنیا نگاه کنی، با لبان من بگویی، و با قلب من بزنی؟

نامه اش خطاب به من است، اما اسم مرا نگذاشته است، انگار دارد برای کسی در فضا می نویسد:

مگر قرار نبود که بدل من باشی؟ مگر فراموش کرده ای که ما چه قراری با هم داشتیم؟

او نرم و سبک از اتوموبیل پایین می آید و قبل از این که در را ببندد مرد با چالاکی اتوموبیل را دور زده و در را می گیرد و با ژستی طبیعی کنار می رود تا او پای بر پیاده رو بگذارد. پای بر پیاده رو که می گذارد گرمای نفس مرد که تقریبا به او چسبیده است بر گردن و گوشش می نشیند و خنکای “دربند” را برایش دو چندان می کند. در کنار مرد راه می افتد. انگار که یک قدم بالاتر از زمین راه می روند همه چیز کند و نرم و مطبوع است. درست مثل فیلم های عاشقانه قدیمی.

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

***

به تو می گویم:

ـ این بلندی ها چه هوایی دارد! یک جوری مرا یاد بلندی های اطراف تهران می اندازد.

ـ تهران؟!

ـ بله، تهران. من آن جا به دنیا آمده ام.

ـ تهران! عکس هایی از آن جا دیده ام. کنار کوه است. نیست؟

ـ کنار کوه هم هست.

***

صدای پاشنه های بلند کفش های او بر سنگفرش پیاده رو مثل صدایی است که از زدن دو شاسی زیر و بم پیانو برخیزد. صدا در سراسر خیابان می پیچد. مرد نگاهی به سراپایش می اندازد:

ـ چقدر این لباس بهت می آید…

او لبخندی می زند و نفس عمیقی می کشد. می داند مرد زبان باز نیست. همه حرف ها را در پرده می زند. گاهی وقت ها در حد خجالتی بودن حرف هایی را که بوی تعریف دارد می پیچاند.

مرد دوباره می گوید:

ـ هم مدلش، هم رنگش بهت می آید… یعنی…هر رنگی به تو می آید.

و بلافاصله سر بر می گرداند و با نگاهی شرمگین به روبرویش نگاه می کند.

لبخندی روشن صورت او را مهتابی می کند. هوا، نرم و سفید، و به آرامی به ریه هایش می رود. می گوید:

ـ عجب هوایی دارد این دربند.

***

به تو می گویم:

ـ این دنور را دوست دارم به خاطر این که هوایش درست مثل بلندی های تهران است. تهران قدیمی که همه چیزش را نو کرده باشند.

می گویی:

ـ در این نور چشمانت دودی رنگ است!

نمی دانستم. خم می شوم و خودم را مشغول محکم کردن بند کفشم نشان می دهم:

ـ هی باز می شود، هی باز می شود.

***

از سر بالایی دربند نرم و سبک بالا می رود با کت و دامنی سبز که تور سفیدی بر یقه و سردست هایش دوخته شده است. موهای بلندش را بالای سرش جمع کرده است. طره ای از آن از پیشانی اش عبور کرده و کنار بناگوشش معلق مانده، انگار که منتظر است مرد آن را کنار بزند. چند قدمی بیشتر به رستوران نمانده است، اما هر قدمی که برمی دارد گویی یک عمر را طی می کند. عمری طولانی و شیرین. مرد که حرف می زند ساتین سفید هوا را بر پوستش بهتر حس می کند. مرد گاهی برمی گردد و از کنار شانه نگاهش می کند. اما او هر بار به مرد نگاه می کند مرد نگاهش را می دزدد.

او طره ای از مویش را که فرو افتاده کنار می زند و می گوید:

ـ هی می افتد، هی می افتد.

***

مه از قامت بلند تو گذشته و از زانوهایت هم پایین تر آمده است. به شهر دنور که زیر پایمان در لباسی سبز، با خال خال هایی سفید نشسته نگاه می کنی و می گویی:

-کاش دوربینم را آورده بودم که در این مه از تو عکس بگیرم.

لایه ای مه صورتی بر پوستم می نشیند. می گویم:

– هوا در این جا مثل ساتین نرم و سبک است.

– بیشتر مثل ابریشم است.

ـ ابریشم کتانی

نگاهم یک لحظه روی پیراهن سفید ابریشمی ات که با مه یکی شده است می ماند و روی به سوی دورنمای شهر می گردانم.

می گویم:

ـ برای من فرقی نمی کند به هیچ کدامش حساسیت ندارم.

زیرلب می گویی:

ـ ابریشم خیلی زیباتر است.

دوباره می گویم:

ـ برای من فرقی نمی کند. تنها وقتی که نایلونی باشد پوستم کهیر می زند.

مادر بزرگش می گوید:”این دختر پوستش محک است طلا و نقره را خوب می شناسد.” و مادرش شانه بالا می اندازد و می گوید: “اون نایلون هم بپوشد تنش کهیر می زند. باید ببرمش دکتر. این کهیرها…”

***

می گویی:

ـ این قرمزی چیست که روی گردنت زده؟

– چیزی نیست گاهی کهیر می زنم.

ـ ولی باید تست آلرژی بدهی. نه تست های معمولی. تست هایی هستند که…

این کهیر زدنم همچنان شبیه اوست. اما خیلی چیزهایم دیگر شبیه او نیست. با این که سال هاست نقش بدل او را بازی کرده ام، با این که همه اش سعی کرده ام و تمرین کرده ام که مثل او راه بروم، مثل او حرف بزنم و حتی مثل او فکر کنم اما به هر حال طی این سال هایی که دور از او بوده ام تغییراتی هم کرده ام. در عوض فکر می کنم که او یک ذره هم عوض نشده است. همانی است که بیست و پنج سال پیش او را در تهران گذاشتم و آمدم این جا تا نقش بدلش را بازی کنم. یعنی در واقع این او بود که مرا فرستاد این جا تا نقش هایی را که نمی توانست، بازی کند، من بازی کنم. در یک صبح تابستان ساعت چهار و نیم صبح ما از هم جدا شدیم. یک روز تابستان هزار و سیصد و پنجاه و هشت. در تمام این مدت بیست و پنج سال او سراغی از من نگرفته است. اما من بیشتر اوقات او را می بینم: بر دامنه های پر لاله دماوند می دود. و خنده هایش مثل پولک های سرخ و زرد بر سر لاله ها می ریزد، بر قله ی برفی دماوند. پاهایش را جمع کرده توی شکمش و انگشتان دست هایش را زیر بغلش پنهان کرده و می لرزد. مرد دست های او را به آرامی از زیر بغلش بیرون می کشد و نوازش می کند و بعد انگشتانش را مدت ها توی دهانش می گیرد و گرم می کند. بعد می گوید: چقدر انگشتانت کوچکند. مزه عجیبی هم دارند یک چیزی بین آناناس و سیب.

***

به تو می گویم:

ـ آنقدر بر شاسی های کامپیوتر زده ام که انگشتانم یخ بسته است.

نمی دانم چرا این نقش هیچ وقت تمام نمی شود. هر کاری که می کنم کنارش باید نقش این نویسنده را هم بازی کنم. آخر او این نقش را از همه نقش های دیگرش بیشتر دوست داشت. می ایستی و به من خیره می شوی. توی نگاهت می خوانم که می خواهی مرا بغل کنی روی می گردانم. سرت را می اندازی پایین و ناگهان می روی.

روی علف های مرطوب دراز می کشم، مه حالا مثل ململ نازکی رویم کشیده شده است. بالای سرم پرندگان به سرعت می گذرند و من به صدای بال زدن هاشان گوش می دهم. برمی گردی و به نرمی کنارم دراز می کشی و می گویی؟

ـ برایم حرف بزن، این همه راه را آمده ام که برایم حرف بزنی.

می گویم:

ـ هیس، آرام… فقط گوش کن. صدای بال ها را بشنو. اگر فقط یک مدت به آن ها گوش بدهی زیباترین موسیقی دنیا را خواهی شنید.

ـ می خواهم برایم حرف بزنی.

ـ زندگی از ابتدا نور و صدا بود و چه زیبا بود و آنگاه که کلمه آمد همه چیز دروغ شد، آرام باشیم که کمتر دروغ بگوییم.

سرت را برمی گردانی و مستقیم به بالا نگاه می کنی. و حالا من به راحتی می توانم تماشایت کنم. در آرامش چقدر زیبایی. حتی زیباتر از همه ی کسانی که نقش مقابل او را بازی کرده اند.

***

او، دراز کشیده روی یک شیر سنگی بزرگ و از لای چشمانش به مرد نگاه می کند. دستش روی سر شیر است و فرورفتگی کمرش بر پشت شیر جا خوش کرده. مطمئن هستم که روزگاری آناهیتا بر پشت همین شیر نشسته بود، او هم چون آناهیتا عریان است. نور از زاویه باریکی، بین دو کتیبه بلند، بر پستان هایش می تابد. مرد همانند تصویرهای سنگی، زیبا و استوار، بالای سرش ایستاده است. یک لحظه نگاه مرد روی پستان های او می نشیند و می گوید: چقدر نورانی شده ای. انگار تنت در بستر نور افتاده است.

آناهیتا هم همیشه در حلقه ای از نور بود. همیشه دور تنش که عریان بر پشت شیری ایستاده بود، نورانی بود. بعدها آناهیتا را در قلعه ای سیاه پنهان کردند تا کسی نداند نور همه بدن او را گرفته است، تا کسی زیبایی هایش را نبیند.

***

تو بدون مقدمه می گویی: اجازه می دهی تو را ببوسم. و به سرعت روی می گردانی و به پرنده ها نگاه می کنی.

***

روی همان شیرسنگی بود که مرد او را در آغوش گرفت. نه زبری صورت مرد اذیتش می کرد و نه سنگ هایی که زیر تنش بودند. این اولین باری بود که وقت عشقبازی تنش کهیر نزد و همانجا دریافت که اگر کسی را دوست داشته باشد تنش کهیر نمی زند. و از همانجا بودکه دیگر به نوجوانی کوتاهش که در هفده سالگی با یک پیراهن سفید تمام شد فکر نکرد. پیراهن بدجوری آزارش می داد. گازها و تورها و پولک ها و مرواریدهایی که پنج خیاط سه ماه رویش کار کرده بودند آزارش می داد. گازها به صورتش می خورد و می دانست که به زودی کهیر می زند. اما آرزو می کرد که شب تمام نشود تا او را ببرند. فکر می کرد که این تورها و گازها و پولک ها مثل خارهایی هستند که “شازده کوچولو”یی که در آن سر دنیا زندگی می کند آن ها را برای حفظ او گذاشته است.

***

از جا می پرم و دستی را که می رفت تا گیسوانم را نوازش کند کنار می زنم می گویی:

ـ چرا بعضی وقت ها این گونه از جا می پری؟

ـ حرکت های ناگهانی اذیتم می کند. نمی خواهد مرا غافلگیر کنی. این کار را نکن!

ـ تو که غافلگیری را دوست داری.

ـ آره خیلی دوست دارم اما نه برای عشقبازی.

می نشینم و تو بلافاصله می نشینی کنارم و انگشتان یخ زده ام را در دست هایت می گیری و می گویی:

ـ فقط می خواهم گرمشان کنم. خیلی سردند.

علف های مرطوب بوی باران می دهند و من به پرنده ی کوچکی که بال های زردش در مه می درخشد نگاه می کنم و می گویم:

ـ هیچ وقت این همه پرنده این جا ندیده بودم.

او هنوز بیشتر شب ها نشسته است در اتاقکی در اوین با یک پنجره کوچک رو به آسمان. و یک شاخه که از یک جایی از یک درختی بدر آمده و آمده بالای همان پنجره کوچک. مثل یک نقاشی. همیشه پرندگانی که از آنجا رد می شوند می آیند و درست بر آن شاخه با همه ی کوچکی اش می نشینند.

***

به تو می گویم:

ـ تو خیلی مهربانی، پرنده ها این چیزها را خوب می دانند.

می گویی:

ـ سرخی روی گردنتان هنوز هست.

دیگر کمتر به کهیرهایی که گاهی بر پوستم می نشیند فکر می کنم. بیشتر به فکر زنانی ام که بدن هایشان هر ساعت کهیر می زند. هر بار که کسی را دوست ندارند، هر بار که کسی به زور به آنها دست می زند، بدن هاشان کهیر می زند. پوستشان می سوزد. می روند زیر روزنه ای که بر سقف است می ایستند تا خنکایی شاید بر پوستشان بنشیند و جای زخمها آرام گیرد و همان وسط اتاق که زیر روزنه است می خوابند.

***

می گویی:

ـ چقدر سخت است که آدم پوستش این همه حساس باشد.

***

وقتی پوستش کهیر می زد نفسش هم می گرفت. تنها وقتی که می خوابید، اگر که می توانست بخوابد، نفسش نمی گرفت. اما درست از آن لحظه ای که صدای پای سربازانی که پست عوض می کردند بیدارش می کردند، کهیرها و گرفتگی نفسش شروع می شد. در نامه اش نوشته است که هنوز بیشتر شب ها صدای قدم های سربازان بیدارش می کند. نوشته است: بلند می شوم، پر از خواب هستم اما خوابم نمی برد. برای خودم قهوه ای درست می کنم و می نشینم مقابل پنجره ی شب و هی قهوی ی سیاه می خورم و هی به تاریکی نگاه می کنم.

آن وقت ها قهوه اش را همیشه با شیر درست می کردند که اذیتش نکند. مادرش می گفت خوب نیست قهوه سیاه بخوری. بیشتر غذاها را برای او ممنوع کرده بود می گفت سردیت می کند. خوش به حالش که مادر داشت. چه مادری هم! مثل هنرپیشه های فیلم های قدیمی هالیوود زیبا بود.

رنگش که می پرید مادرش می گفت: حتما سردی ات کرده است. از بس سفید هستی زود سردی ات می کند. و او از این که سفید بود خجالت می کشید.

***

می گویی:

ـ این جا را خیلی دوست دارید؟

می گویم:

ـ نگاه کن! هیچ کجای دنیا نمی توانی آسمان صاف و خورشید کامل و مهی این چنین فشرده را با هم ببینی. برای این طبیعت وحشی است که من این جا هستم. مردمانش را هم دوست دارم. چقدر مهربانند.

می گویی:

ـ آره به نظر می آید که خیلی مهربان و بی آزارند

***

اما او این حرف ها را قبول ندارد در سرش رفته است که فرنگی ها بی عاطفه هستند. باید اثر نطق های دایی جان باشد؛ در روزهای جمعه. “اوپن هاووس” مادر بزرگ جمعه ها بود. سال ها طول کشید تا او بفهمد اوپن هاووس چه معنایی دارد. آن وقت ها فقط می دانست که همه جمع می شوند و بچه ها با هم بازی می کنند. و او می تواند آن چشم ها را ببیند. چشم هایی که با دو مردمک قهوه ای همیشه هوشیار و بیدار یک بند او را تعقیب می کرد.

***

می گویم:

ـ خواهش می کنم اینقدر به من خیره نشو.

می گویی:

ـ باشد. اجازه می دهی شما را ببوسم؟

مردهای فرنگی همیشه از آدم اجازه می گیرند. از بس مودب هستند و از بس بلدند که خودشان را کنترل کنند. صد سال است که یاد گرفته اند. اما او قبول ندارد. او همان طور که در میهمانی روز جمعه قایم باشک بازی می کرد حواسش به حرف های دایی جان بود که از سفرهای فرنگش می گفت: مردهاشان هم که یک جو مردانگی درشان نیست. و همیشه در این جا به مردها چشمکی می زد و می گفت: نه مردانگی و نه… مردی. و همه مردها قاه قاه می خندیدند و سینه جلو می دادند و زن ها سر در گوش هم می کردند و از تنهایی هاشان می گفتند. و او به دو چشم قهوه ای پسرکی می نگریست که او را تعقیب می کردند و به حرف های دایی جان هم اصلا گوش نمی دادند.

***

می گویم:

ـ وقتی که هوا مه آلود نیست من از این جا می توانم محله خودمان را پیدا کنم. و محل خانه مان را حدس بزنم. و خانه ای را که روبروی خانه ماست و همیشه جلوی درش پرچم آمریکا را زده اند. از پس آن سپتامبر لعنتی این پرچم همان جا مانده است. یک زن و مرد جوان در آن خانه زندگی می کنند. مرد که همسرش هر لحظه ده بار نامش را صدا می کند و من می دانم که نامش استیو است همیشه با دیدن من لبخندی می زند و سلام می کند و می گذرد. زن اما جوری سلام و علیک می کند که بخواهد سر حرف های دیگری، جز سلام و علیک و حال و احوال سگ و گربه را پرسیدن و از آب و هوا گفتن، را هم باز کند. پنج سال است که او همیشه می خواهد مرا بکشاند به حرف های خصوصی ولی تنها حرفی که از من شنیده این است که ایرانی هستم.

ـ استیو می دانی که همسایه روبرویی ایرانی است؟

ـ نه. از کجا بدانم؟

ـ اما من از خودش شنیدم و خیلی حیرت کردم.

ـ حیرت برای چه؟

ـ آخه توی تلویزیون دیده بودم که زن ها در کشورشان نقاب می زنند. اما این یکی مثل ما لباس می پوشد.

ـ آنها نقاب نمی زنند فقط سرشان را می پوشانند تو حتما داری از زنان افغانستانی حرف می زنی.

ـ فرقی می کنند؟

ـ آره مثل این که فرق دارند.

ـ ولی این زن خیلی عجیب و غریب است.

ـ من که متوجه نشدم. به نظر عادی می آید.

ـ باید دقت کنی. می دانی امروز حدود چهار ساعتی نشسته بود کنار باغچه و حرف می زد.

ـ با کی حرف می زد؟

ـ اگر بگویم باور نمی کنی. با یک بوته گل آفتابگردان حرف می زد.

ـ دست بردار، می خواهی بگویی که طرف دیوانه است؟

ـ نه، البته نه، چون همه ی حرکاتش به نظر معقول می آید، اما آخه آدمی به این کم حرفی وقتی چهار ساعت با یک بوته حرف بزند، عادی است؟

***

او هم همیشه با گل های آفتابگردان حرف می زند. حالا خیلی خوشبخت است که کسی او را نمی بیند یعنی کمتر کسی او را می بیند. هنوز نمی دانم که او خوشبخت تر است یا من. امروز نوشته است: “از تو بدم می آید. باید خودم می آمدم آنجا. بیهوده تو را فرستادم و حالا این تویی که شده ای اصلی و از من چیزی باقی نمانده است”. گاهی فکر می کنم که او حداقل این خوشبختی را دارد که کسی او را نمی بیند.

نوشته است: من خیلی تنها هستم. تنها مردانی که روزگاری بر من عاشق بودند گاهی به سراغم می آیند، اما اکثرشان خسته و خاموش شده اند و من دیگر تحمل شان را ندارم.

در عوض چه خوب است که پاسداران هرگز او را نمی بینند و او به راحتی می تواند با اشیاء و پرنده ها و گل های آفتابگردانش حرف بزند.. مادرش همیشه می گفت: دختر جان مگر دیوانه شده ای. آدم که با گل و دار و درخت حرف نمی زند.

اما او با دار حرف نمی زند. نمی دانم چرا مادر همیشه دار را با درخت یکی می کند. البته من حالا می توانم بفهمم چرا. حالا که درخت ها و حتی جراثقال ها هم با دار یکی شده اند می شود همه چیز را با هم قاطی کرد.

یکی از همان عشاق او که گاهی به دیدن من می آید می گوید: هر کسی درختی را برای دار زدن آنها در نظر گرفته است. همیشه هر وقت می رود به تهران و می آید همین را می گوید. و فقط وقت گفتن این حرف چشمانش زنده می شود و از شادی و لذت برق می زند. و من هر بار فکر میکنم چگونه او می توانست چنین آدمی را دوست داشته باشد؟

***

می گویی:

ـ چقدر این شهر گل آفتابگردان دارد!

ـ این گل ها به من زندگی می دهند.

وقتی هیجان دارم می روم و در دشت ها می دوم، مثل مادیانی که سرکشی می کند می دوم. آنقدر که خسته می شوم و وقتی دیگر توان دویدنم نباشد دسته ای از آفتابگردان ها را بغل می زنم و به خانه می آورم. خنکای گلبرگ هاشان روی پوستم می دوند و عرق تنم را خشک می کنند و جانم دوباره تازه می شود. آنها را می گذارم روی میز تحریرم تا با رنگ و بوی آنها بنویسم. گاهی هم نیمی از آنها را می دهم به مردی که حرف هایش از نورند، مردی که مدت هاست می خواهد چیزی به من بگوید و هر بار که آغاز به گفتن می کند توفان می شود.

ـ زمستان ها چی؟ از کجا گل آفتابگردان پیدا می کنی؟

ـ منتظر می مانم تا بهار برسد. آدم می تواند به خاطر زندگی قرن ها هم صبر کند. فقط گاهی که دلم برای گل ها تنگ می شود گریه ام می گیرد.

***

او هر وقت که می خواهد گریه کند، به خصوص پس از آزادی از زندان، از ترس این که مادرش او را نبیند و غصه بخورد می پرد روی اسب و در حال تاختن گریه می کند. من هم از او یاد گرفته ام و هر وقت می خواهم گریه کنم می روم و در اتومبیل می نشینم و به سرعت می رانم.

***

می گویی:

ـ می خواهی برویم یک قهوه ای بخوریم؟

مادرم می گفت: دست از این سیگار کشیدن و قهوه خوردن مداوم بردار. اما دیگر هیچ حسی در این گفتن نبود. مثل طوطی فقط تکرار می کرد. مادر من برخلاف مادر او خیلی پیر بود و کاری به کار من نداشت. برایش فرقی نمی کرد که قهوه ام را با شیر بخورم یا نه. فرقی نمی کرد که برخی چیزها سردی ام می کند. و وقتی هم که سردی ام می کرد یادش نبود که چه چیزی باید بخورم که خوب شوم او تنها به فکر آرتروزش بود و به فکر این که خطوط زیر چشمش زیاد شده و بهتر است همیشه عینک ذره بینی که ذره بینی هم نباشد بزند. با این حال دلم همیشه برایش تنگ می شود. به خصوص امروز از لحظه ای که نامه او را در دست گرفته ام. نوشته است: یادت رفت که مادر چقدر سفارش مرا به تو می کرد؟ یادت رفت که بهت می گفت اشک هایم را در نیاوری؟ می گفت قدرم را بدانی و…

نامه را روی میز می گذارم و انگشتان لرزانم را زیر بغلم می گیرم. چرا؟ چرا؟ پس از بیست و پنج سال حالا سراغم را گرفته است؟

***

می گویی:

ـ تو حالت خوب است؟

***

نوشته است: مگر قرار نبود با چشمان من به دنیا نگاه کنی، با لبان من بگویی و با قلب من بزنی. چطور به خودت اجازه می دهی که برای خودت زندگی کنی، برای خودت بازی کنی و تازه نقش اول را هم بازی کنی، بدون این که از من اجازه ای بگیری؟

نمی دانم از کجا فهمیده که می خواهم نقش اول را بازی کنم. آیا از کسی شنیده است؟ در این سال ها نمی دانستم که او چگونه کارهای مرا می بیند. اصلاً مرا می بیند یا نه. حتما می بیند که حرف هایم را شنیده است. همین دیروز با خودم می گفتم که خسته شده ام از بس نقش های سخت و خطرناک بازی کرده ام، خسته شده ام. از بس بدل او شده ام.

همیشه فکر می کردم که او راحت لمیده در اتاق زیبایش، درون ملافه های اطلس زردش، و رو به پنجره ای که به دامنه های البرز باز می شود، با چشمانش که در آفتاب دودی می شود به من نگاه می کند. گاه سر تکان می دهد و گاه باران ملامت بر سرم می بارد.

اما حالا می بینم که بودن در آنجا چقدر آزارش می دهد. برایم نوشته است: اگر بدل مرا بازی نکنی، برت می گردانم. می آیی در این جهنم می نشینی و هی پیر می شوی، هی پیر می شوی و فقط می توانی از پنجره به بیرون نگاه کنی. بی لبخند و بی گیسو. و هیچ مردی نیست که بتواند با تو از عشق بگوید، و هیچ مردی نیست که بتوانی گل های آفتابگردانت را به او ببخشی، و هیچ چیز نیست تا انتظارش را داشته باشی. هیچ چیز نیست جز هیچ.

***

به تو می گویم:

ـ برویم، آفتاب کم کم دارد می رود…

در چشمانت می خوانم که می خواهی مرا بغل کنی. برویت لبخند می زنم و به سوی گل های آفتابگردان می روم.