اندر احوالات شغل ما

Nayereh-Rahgozar 

شغل من مترجمی است. برای پارسی زبانان در دوایر مختلف تورنتو. از بازداشتگاه های مختلف گرفته تا اداره پلیس، شرکت های بیمه، مدارس، دادگاه ها، بیمارستانها و یک مورد جراحی باز مغز، و خانه های خصوصی مردم که گاهی با روی خوش داخل می شویم و گاه با بگیر و ببند و پلیس  و مشاور و نمایندگان قانون. برای کار ترجمه به همه اینها سر کشیده ام  و شاهد ماجراهای، عجیب و غریبی هستم. 

همچنین برای یک فقره آمارگیری در بخش تحقیقات روانشناسی دانشگاه مک مستر استخدام شدم که مدتی این کار طول کشید. در طول این ماموریت، با گروهی از هموطنانم آشنا شدم که برای یک دوره پنجساله تخصصی از طرف دولت ایران با قید ضمانت ملکی به کانادا آمده بودند، و اخلاق و رفتارشان برای من کاملن تازه گی داشت و عجیب بود. هر ساعتی از شب و روز که در می زدی یا تلفن می کردی ادعا می کردند که سر نماز بودند. همیشه بچه گوشی را از دست یک بچه دیگر قاپ می زد، و ماهرانه سین جیم را شروع می کرد …. این بچه ها از نیرو و استعدادی برخوردار بودند که من هیچ جای جهان مثل و مانندشان را ندیدم. در عرض چند ثانیه آن چنان آدم را تخلیه اطلاعاتی می کردند که می مانی چطور از دستشان در رفته که شماره شناسنامه مادر بزرگت را نخواستند. سئوال هایی می کردند که یک بچه کانادایی هرگز به فکرش هم نمی رسد، در چشم آدم زل می زنند و می پرسند ماهی چند حقوق می گیری؟ خانه ات را چند خریدی؟ یا ماهی چقدر کرایه خانه می دی؟ در عوض هر فنی به کار ببری نمی شود یک کلمه حرف از زیر زبانشان بیرون کشید، حتی اگر بپرسی دیشب شام چی خوردی. آدم غصه می خورد که چرا باید وضع جوری باشد که استعداد بچه ها به این نحو به کار گرفته شود …..

در مدارس تورنتو هم با پارسی زبانان زیادی سرو کار داشتم و در سمینارهایی که برای والدین می گذاشتند شاهد ماجراهای مختلفی بودم. جلسات پایان ترم تحصیلی، رو شدن تجاوزهای خانگی که از یک در، بچه را بیرون می برند و از در دیگر پلیس، والدین را برای تشکیل پرونده با خود می برد، و شاید ماه ها طول می کشید تا والدین بتوانند دوباره فرزندشان را ببینند. از والدینی که دورم را می گرفتند و می گفتند: خانم تو رو خدا به اینها بگو ما تو ایران همه چی داشتیم، ماشین رختشویی، ماشین ظرف شویی، اینا فکر می کنن ما مث عربا کون لخت بودیم…. و رنج فهمیده نشدن در جامعه رو به حساب تحقیر از جانب آنها می گذاشتند.

از والدینی که برنامه درسی برایشان مطرح نبود و از معلم می خواستند یک چیز حسابی و به درد خور به بچه هاشان یاد بدهد، مثل کامپیوتر و ریاضی و لغات پزشکی و گله می کردند که چرا در درس (دی) لغت دایناسور به آن گنده گی را گذاشته اند که تازه به هیچ درد هم نمی خورد. یک چیزی یاد بدهند که فایده داشته باشد – بله – همه جورش را دیدم. در یک کلاس دبیرستانی به دو تا محمد با یک نام فامیل مشترک که برادر هم بودند و تاریخ تولدشان باهم پنج ماه فاصله داشت  برخورد کردم که به عقل جور درنمی آمد. به اتفاق مشاور مدرسه به بهانه تنظیم اوراق هویتی این دو، در مدرسه، وارد خانه دو محمد شدیم؛ خانه ای نیمه مجلل و دو خانم شیک و آراسته و بشاش، که هووی هم بودند و به اتفاق هشت فرزندشان در نهایت صلح و آرامش در کشور کانادا زندگی می کردند!

با چندین مورد دوهمسری هموطنانمان در شهر تورنتو برخورد کردم. یکی دیگر ماجرای خانمی بود که به قصد خودکشی می خواسته خودش رو از طبقه بالای آپارتمان به پایین پرتاب کنه که نجات داده می شه، پای پلیس و مشاور به خانه اش کشیده شد. این خانم همسر اول آقا بود که دیگر جایی در قلب اش نداشت و وجودش به خاطر زن جوانتر و زیبایی که همسر دوم آقا بود، بی مصرف شده بود.

با وجود این که چهارده سال بود که به تورنتو آمده بود، یک کلمه انگلیسی بلد نبود، و طبق دستور آقا در عرض این چهارده سال پایش را هم از آپارتمان بیرون نگذاشته بود. آقا ادعا می کرد از هیچ چیز برایش کم نگذاشتم ـ از برنج و روغن و نخود و لوبیا و تاید ـ خانه اش پرو پیمان است، مرگش چیست؟ خودش هم نمی خواست از خانه خارج شود پس از مدت ها که مشاوران ورزیده با او کار کردند تا دم آسانسور هم به زور می آمد و تنش از ترس لرز می گرفت. از افسردگی عمیقی رنج می برد. تعدادی بچه هم این وسط می لولیدند. در این خانه اوضاعی جریان داشت که داستان های قرن هفتم و هشتم را در ذهن تداعی می کرد. اینجا در قلب امریکای شمالی دو زنه بودن، جرم نیست، مگر این که کسی شکایتی داشته باشد. یکی را به عنوان زن قانونی وارد می کنند، آن یکی دیگر را هم تحت عنوان دوست فامیلی، یا قانونی و یا قاچاق وارد می کنند و این زنها هم آنچنان در رقابت با یکدیگر برای جلب نظر آقا غرق می شوند که هیچ چیزی به غیر از برنده شدن در این بازی را نمی فهمند، چه برسد به این که قصد شکایت از وضع موجود را داشته باشند.

برگردیم به مدرسه، من در خلال کار ترجمه، برای دانش آموزان پارسی زبانی که تازه وارد بودند یا از برنامه درسی کلاس عقب بودند، با بودجه وزارت فرهنگ تورنتو در مدارس  تدریس خصوصی هم می کردم. این دانش آموزان هرکدام ده ساعت در سال سهمیه معلم خصوصی داشتند. یکی از این بچه ها با وجود ناتوانی در زبان انگلیسی آنقدر ناخلف و شر بود که معلم برای رهایی چند ساعت هم که شده به مدیر التماس می کرد و حواله اش می داد به من. مسعود  در یک سال تحصیلی چهل ساعت نصیب من شده بود، به اضافه ساعاتی رو که به خاطر خطاهایش در مدرسه،  پدرش را می خواستند و باید در این جلسات برای ترجمه حضور پیدا می کردم.

مثل آن روزی که زنگ تفریح، جلوی چشم بچه ها شلوارش را پایین کشیده بود و دور تا دور راهرو مدرسه را خط شاش کشیده بود. پدرش هم همیشه در دود افیون غرق بود و این گفتگوها بی نتیجه می ماند. بالاخره پای مشاوران اجتماعی به این خانه کشیده شد. چیزهایی در آن خانه مشاهده کردم که من  با خودم به این نتیجه رسیدم، مسعود و خانواده اش اصلاح پذیر نیستند!

چند سال گذشت و آن قدر ماجرا پشت ماجرا پیش آمد که مسعود را فراموش کردم تا این که برای یک دوره ده ساعته تدریس شیمی کلاس هشتم به دبیرستانی خوانده شدم و دوباره با مسعود روبرو شدم، اما این بار با چهره ای صددرصد متفاوت، باورکردنی نبود، مسعود تبدیل به یک جنتلمن شده بود. معلم اش تعریف می کرد  که تا دو سال پیش مسعود درس نمی خوانده، و مشکل آفرین بوده، ولی حادثه ای برایش پیش می آید که از این رو به آن رو می شود. جریان از این قرار بود که یک روز عصر وسط درگیری دو گروه گنگستر و پلیس در خیابان، مسعود که آن دوروبرها بوده، تصادفی تیری به مغزش اصابت می کند و به زمین می افتد، خبرنگارها و فیلمبرداران تلویزیون رسیده بودند، همه تصور کردند مسعود مرده و قضیه بزرگ شد و انعکاسی در اخبار روزانه پیدا کرد. در بیمارستان گلوله را که پشت استخوان جمجمه مانده بود، بیرون می آورند و مسعود بی هیچ صدمه ای از بیمارستان برمی گردد و آن چنان قهرمان کوچه و محله می شود که بزرگ و کوچک به او احترام می گذاشتند.