اندر احوالات شغل ما

شغل من مترجمی است. برای پارسی زبانان در دوایر مختلف تورنتو. از بازداشتگاه های مختلف گرفته تا اداره پلیس، شرکت های بیمه، مدارس، دادگاه ها، بیمارستانها و یک مورد جراحی باز مغز، و خانه های خصوصی مردم که گاهی با روی خوش داخل می شویم و گاه با بگیر و ببند و پلیس  و مشاور و نمایندگان قانون. برای کار ترجمه به همه اینها سر کشیده ام  و شاهد ماجراهای، عجیب و غریبی هستم. 

یکی از مواد درسی دبستان های انتاریو جورنال است. در این برنامه درسی دانش آموزان خاطرات و افکار خود را می نویسند و تصویر می کنند و درباره آن سر کلاس صحبت می کنند. طبعن بچه هر آنچه را که در فکرش می گذرد، یا شاهدش بوده، منعکس خواهد کرد.

این برنامه غیر از اهداف آموزشی، اولیای مدرسه را از ستم هایی که گاه بر کودکان می رود، چه جسمی و یا جنسی و روانی آگاه می کندschool-H4.

در یکی از این جورنال ها پسر بچه ای هرروز از سه خواهرش که در خانه بودند می نوشت؛ سه خواهری که هیچکدام در آن مدرسه نبودند، مدرسه دیگری هم در آن ناحیه وجود نداشت. پدر بچه را برای توضیح به مدرسه خواستند. همان روز بود که من سعادت زیارت ایشون رو پیدا کردم، و پرت و پلاهایش را درباره بی بندوباری و بی عفتی در کانادا و چرت و پرت های دیگر ترجمه کردم. چند روز بعد هم به اتفاق مددکاران اجتماعی وارد خانه اش شدیم و سه دخترش را که کم و بیش هم سن و سال پسرک بودند، دیدیم. معلوم شد آقا سه تا زن داشته. زن آخری را که از همه جوانتر و مادر پسرک بود با خود به کانادا آورده و آن دوتای دیگر را که مادر دخترها بودند بی خیال شده. اوراق هویتی و مدارکشان نقص نداشت، از نظر قانونی هیچ کار خطایی نکرده بود!

دختر ها در خانه بودند و آقا به بهانه تقدس پایش را در یک کفش کرده بود که دخترها را به مدرسه نمی فرستم، و پس از پیچاندن های بسیار، بالاخره اقرار کرد که دختر باید شوهر کند و دختر مدرسه رفته را هیچ مردی از قوم ما نمی خرد. در به کار بردن کلمات یک مرتبه از دهانش در رفت که دختر مدرسه رفته رو کسی نمیخره، با صراحت گفت “نمیخره”، این درست همان لغتی بود که بکار برد.

ولی طبق قانون، در کانادا مدرسه رفتن بچه ها تا سن شانزده سالگی اجباری است و والدین و سرپرستان در این باره مسئولیت قانونی دارند.

پس از جلسات متعدد و برو و بیاهای فراوان به این آقا پیشنهاد کردند که شهریه مدرسه مذهبی خصوصی دخترها را وزارت فرهنگ پرداخت خواهد کرد، که مبلغ گزافی هم بود، فقط پول سرویس ماشین را ایشون باید بده که کاملن هم توانایی پرداخت اش را داشت.

ولی آقا قبول نکرد. می گفت خودم در خانه درسشان می دهم ،پول شهریه را به خودم بدهید. ادعا می کرد که می روم کلاس زبان ، یاد می گیرم، خودم درسشان میدم، که هم خودش و هم بقیه می دانستند که مزخرف می گوید.

قدم بعدی، تشکیل پرونده بود و شکایت به دادستان، که من دنباله ماجرا را نفهمیدم چون مبتلا به سینه پهلو شدم و مدتی بستری بودم و ماجرا را مترجم دیگری دنبال کرد، ولی چند سال بعد یکی از دخترها را دیدم، بچه به بغل داشت و مشخص بود که ازدواج کرده، گمان نکنم سن اش بیشتر از شانزده سال بود. قانونی یا غیر قانونی بودنش را خبر ندارم. متاسفانه بعضی از مهاجران آنچنان راه های قانونی و غیر قانونی را پیچ می زنند که دست ماموران دولت به هیچ وجه به آنها نمی رسد، ازجمله زایمان های خانگی در شهر تورنتو توسط قابله های محلی و بیسواد به بهانه تقدس …….

مدیر مدرسه می گفت من از این مرد بدم میاد، حرفی که از زبان یک کانادایی فرهنگی هرگز شنیده نمیشه. می گفت با نگاهش من و هر زنی رو که از جلوی چشمش رد میشه عریان می کنه. من آنچنان سرگرم فهمیدن ماجرا از زوایای دیگه بودم که هیزی این آقا رو متوجه نشدم، ولی یکروز در بازار کنزینگتون مشغول خرید بودم که آقا را دیدم. دستهایش را از دو طرف باز کرده بود و با نشاطی فوق العاده به طرف من میامد، بلند بلند می گفت، فرشته خانم، فرشته خانوم بیا ببرمت رستوران برای ناهار، دیشب خواب فرشته دیدم، امروز تورو دیدم. آنچنان مستقیم و بی زاویه بطرف من میامد که احتمال داشت تا یک ثانیه دیگر در آغوشش جای بگیرم که با یک پرش خودم رو به آن طرف پیاده رو کشاندم ….

بقیه ماجرا هم شنیدنی است. مدتی بعد مددکار مربوطه رو جای دیگری دیدم. پرسیدم تکلیف این پرونده چی شد؟ گفت هیچی مدیر مدرسه حاضر نبود از طریق وزارت فرهنگ شکایت رو به دادگاه ببره می خواست که دادخواست رو من به دادگاه
عرضه کنم، که من هم زیر بار نرفتم. پرسیدم چرا ؟

گفت برای اینکه می دانم چه اتفاقی می افتد، در این موارد اینها باهم متحد می شوند و وسط خیابان با چاقو خدمتم می رسند. امثال این پرونده ها کم نیست … در شهر تورنتو! و اون آقا هم حتمن موفق شد دخترانش رو به قیمت خوبی بفروشد، و دخترانش هم به سبب بی سوادی هرگز نمی فهمند چه بلایی سرشان آمده، و با چند النگوی طلا احساس خوشبختی می کنند، بدبختی هاشان و کتک خوردن هاشان را هم به حساب نصیب و قسمت می گذارند، در شهر تورنتو، در قرن بیست و یکم.