از خوانندگان

ما از بچه گی در خانه مرغ  و خروس داشتیم و نه فقط با تخم مرغها، و جوجه درآوردن های آنها حال می کردیم، بلکه بهتر است بگویم باهاشان زندگی می کردیم.

در حیاط بزرگ خانه چاله هرز (در فاصله مشرق حسینیه ارشاد و خیابان پاسداران امروزی و سلطنت آباد آن روز در امتداد ضرابخانه آن روز یا باشگاه بانک مرکزی امروز) تعداد بیشتر از ۱۸ تا مرغ و سه چهار تا خروس داشتیم.

سال های میانی دبستان بودم. مرغی گل باقلا داشتیم که اسمش “خاله” بود ۲۰ جوجه درآورد که تقریبا هرکدامشان از نژاد و شکل متفاوتی بودند. ما برای تک تکشان اسم گذاشته بودیم: مهشید، مریم خانم، بهجت، عباس، قرقی، پا پر، دلبر، صنم، لاری و …. ما روزبه روز رشد، تغییر رنگ پرها و صداهایشان را می پائیدیم.

این خانم مرغه حتی تا زمانی که جوجه ها بزرگ شده بودند هم آنها را رها نمی کرد و قد قد کنان احساس مادری اش را نشان می داد و در برابر خطرات ازآنها دفاع می کرد. وقتی جوجه ها کوچک بودند یکی ازخطرات مهم کلاغ یا قرقی بود که در چشم به هم زدنی ممکن بود جوجه ای را بدزدد، اما این مادر چنان هشیارانه مواظبت می کرد که  تمام جوجه ها جان به سلامت بردند. یک روز ناگهان صدها و شاید هزاران کلاغ آسمان باغ ما را سیاه کردند (بعد فهمیدیم جوجه کلاغی در باغ افتاده و آنها با لشگر کامل دنبال گمشده خود هستند) در آن روز خانم مرغه با مهارت عجیبی جوجه هایش را زیر بوته های شمشاد برده و به طور کامل استتارکرد و با رشادت سینه خود را سپر کرده و آماده هرگونه مبارزه ای برای دفاع از بچه ها بود.

hen-chicks

بعدش که به خانه سلسبیل کوچه میلانی نقل مکان کردیم تا مدتی در حیاط نسبتا کوچک خانه مان چهار پنج تا مرغ و یک خروس را در قفس توی باغچه نگه می داشتیم. چون اگر جایشان نمی کردیم می پریدند روی دیوار و خروسه هم تا چشم بهم می زدی پریده بود توی حیاط همسایه و با مرغ همسایه رویهم می ریخت، دست به بی ناموسی میزد و یک قشرقی راه می افتاد. ما به خاطر همین هیزی ها و یک سری جنگولک بازی های دیگر در تشبیه به یکی از بچه پرروهای محل اسم او را “کریم بی حیا” گذاشته بودیم. البته خدایی اش را بخواهید نمی شود همه گناه ها را تقصیر خروس ما انداخت. بلاخره مرغ همسایه هم یک چیزیش میشد!.  اینکه می گویم قشقرق نه به خاطر سر صدای کریم یا معشوقه اش که منظورم سید خانم میرسعیدی همسایه دیوار به دیوار خانه مان از طرف شرق است. هنوز کریم از دیوار  درست پایش به کف حیاط سید خانم نرسیده سید خانم ماشاالله هیچ از داد و قال و بهتان کم نمی گذاشت و علاوه براینها گوش کردن به نیم ساعت درس آداب معاشرت و ادب آموزی از ایشان هم روی شاخش بود. می گفت هردفعه کلی از پرهای پشت کمر مرغش به خاطر ناشیگری خروس ما در حیاط می ریزد، یکبار می گفت خروسمان موقع “پریدن روی کار” بی ملاحظه است و تاج مرغه را محکم می گیرد و چنگال هایش را پشت مرغه فرو می کند، هیچ ملاحظه نمی کند که مرغ بیچاره دردش می آید (یاد احمد گنجی دوست قدیم دانشگاهمان  افتادم  که سالها بعد در این باب شعری می خواند با ریتم ترانه های فولکلوریک محلی

سرم درد میکنه تا بیخ زلفوم/ خروس همسایه رفته رو مرغوم

الهی ای خروس بالت بریزه / هنوز ازپشت مرغوم خون می ریزه

خلاصه سید خانم به شدت معتقد بود که ما از اول کریم  را بد تربیت کرده ایم و اینکه  اگر همین خروس دست او بود آنوقت به ما نشان می داد که چه جوری او را سربزیرو وظیفه شناس تربیت کند (آقای میرسعید شوهر ایشان واقعا مرد موقر، محترم و سربراهی بود و لابد وظایف اش را هم بموقع طبق آداب محسنه انجام می داده!). اینکه آیا میشد خروس را تربیت کرد که آداب و ادب روی مرغ رفتن را رعایت کند یا نه قضاوت اش با شمای خواننده!  البته با همه این غرولندها در باب فساد اخلاقی و تربیت ناجور خروس ما همین سید خانم خودش یکبار با دست خودش مرغش را آورد انداخت پیش خروس ما و کریم بی حیا هم بی معطلی سوارش شد و علی مدد، رفتند سانفرانسیکو. البته خروسه اگر خودش اینجا نیست خدا که هست، مرغه از همان اول جلوی کریم شروع کرد به عشوه و همین که قربان صدقه رفتن اول را شنید پایش شل شد، انگارنه انگارکه اینهمه چشم ناظر است همانجا نشست جلوی خروسه که یعنی” اوا کررریییم آقا جون تعارف که با هم نداریم”. البته این وا دادن مرغه چیزی از گناه کریم و خشم ما نسبت به او کم نکرد. چرا که حالا فرض اینکه خروسه جلوی چشم ماها و هرچهار تا عیال عقدی خودش دست به بی ناموسی زد بخورد توی سر من، چیزی که برای ما بیشتر زور داشت این بود که جلوی چشم دشمن (سید خانم) ما را کنفت کرد. تا مرغه رو دید بند تنبانش شل شد و عین ندید بدیدها “قُد قُدی” کرد و یک دور دورش گشت، پای چپ اش را دور پای راستش تاب تاب داد و پرید روش و ما را جلوی سید خانم سکه یک پول کرد. سید خانم هم بعد از اطمینان از اینکه عملیات سانفرانسیسکو صحیح و شرعی به سرانجام رسیده زیر لب دعائی خواند و فوت کرد به هوا و چایی اش را داغ داغ فورتی سرکشید و به بهانه اینکه مهمان قرار است بیاید جلدی چادرش را به دندان گرفت و مرغه را با چنان افاده ای زیر بغل زد که حالتش بیشتر به زن حاجی هایی می ماند که می خواهند دسته النگوهای طلایی را که شوهرشان تازگی برایشان خریده به رخ زن های همسایه بکشند. حتی وقتی که هفته پیش اش از روی دیوار حیاط داشت بلند بلند تعریف می کردکه خواستگارها پاشنه خانه اش را درآورده اند، که بله هفته گذشته دو تا خواستگار برای دخترش فروغ آمده که یکی از آنها خلبان و دیگری لیسانسیه بوده هم آنقدر فیس توی صورتش نبود که وقتی که مرغه رو زیر بغل داشت و از درحیاط خانه ما پا به کوچه می گذاشت.

به هر صورت ما به لحاظ این بی پرنسیپی، تا چند روز با آقا کریم (خروس چشم دریده) سرسنگین بودیم.

 

بعدتر که رفتیم به خانه خیابان نادری هم در حیاط خانه مان که  پشت هتل نادری بود، مرغ و خروس داشتیم. یکی دو بار که پدرم رفته بود از شابدوالعظیم خروس یا مرغ محلی خریده بود برای سربریدن، دلمان نیامد بکشیمشان و شدند حیوان خانگی ما. یک فقره اش یک جوجه خروس نژاد لاری بود که  کم کم که بزرگ می شد ما هم با او خروس جنگی بازی می کردیم، و در نتیجه بدجوری جنگی شده بود.

این اواخر هر مهمانی که می آمد خانه را زخم و زیلی می کرد. اگر اشتباه نکنم فریدون پسرخاله اسمش را “بروس لی” گذاشته بود، چون هنگام حمله مثل کاراته بازها با “جفت پا” میزد توی شکم آدم ها. یک بار دنبال حاج معصومه دخترعمه کرد و آخرش چادر از سرش کشید و به تلافی اینکه شکار از چنگش فرار کرده چادر را زیر چنگش چاک چاک کرد. آخرش از ترس اینکه یکی از مهمانها را کور و ناکارکند  پدرم مجبورشد پنهان از چشم ما کلک اش را بکند.

اما آخرینش ماجرای یک جوجه چند روزه نژاد هلندی بود که اولش مال بچه همسایه بوده که در طبقه دوم آپارتمانی درکوچه ما زندگی می کردند. تیگران پدر این بچه شب کار بود و روزها صدای جوجه مزاحم خوابش میشده و طبعا ازش خوشش نمی آمده و لذا گویا مادربچه را تحت فشار گذاشته بوده که اگر همان روز فکری برای خلاصی از دست حیوان  نکند او جوجه را زنده توی توالت می اندازد و سیفون را می کشد. مادره به ناچار می خواسته یواشکی جوجه را پرت کند توی حیاط هتل نادری. مادرم اتفاقا سر می رسد و بعد از شنیدن ماجرا او را  از این کار منع می کند و می گوید اگر هم همان دقایق اول گربه ها قورتش ندهند خود جوجه بیچاره از ترس زهره ترک می شود، نفرین می کند و این برای آنها (که خودشان بچه کوچک دارند) شگون ندارد. نهایتا مامان جوجه را به خانه آورده بود و بعد از چند ماه همان جوجه ملوس اما مردنی تبدیل شد به یک خانم مرغ سفید و خوشگل که ما او را “آلبرت” صدا می کردیم و او هم با شنیدن اسمش هرجا که بود خودش را می رساند به کسی که او را صدا می کرد. آلبرت طوری جزو اعضای خانواده شده بودکه با خیال راحت می آمد وسط اتاق برای خودش یللی تللی می کرد یا اینکه می پرپد روی تاقچه کمد چوبی دیواری و با تصویر خودش که توی آینه می دید حرف می زد وگاهی هم باهم دعوایشان می شد. آلبرت ابدا از مهمانها حساب نمی برد و برعکس آنقدر خودمانی شده بود که گاه بعضی مهمانها (مخصوصا پسرخاله مجید کاظمیان که یادش زنده آدم بسیار سرزنده و خوش مشربی بود) اول با آلبرت خانم خوش و بش می کردند بعد با ما. اینکه چه جوری اسم اش شده بود آلبرت نمی دانم، فکر می کنم این اسم گذاری می باید در زمانی که من مسافرت طولانی بودم انجام گرفته باشد

درست است که کوچه ما عمدتا ارمنی نشین بود و اسامی ارمنی دور و برمان و توی زبانمان زیاد بود، اما نمی دانم آلبرت که اسم مرد است را کدامیک از بچه ها اول برای این خانم خوشگله به کار برده و چه جوری شده بود که همه خیلی طبیعی آن را پذیرفته بودیم و بدون هیچ بار منفی یا تمسخر او را آلبرت صدا می کردیم.

یاد آلبرت همیشه با لذت یادآوری دوران کودکی ام همراه است.

جولای ۲۰۱۳