Hossain-Mansooriساعت یک بعد از نیمه شب بود

شاید هم یک و نیم.

در گوشه ای از میخانه

پشت یک در چوبی

بجز ما دو نفر کس دیگری نبود.

چراغ نفتی سوسو میزد

و آن سوی در

می فروش از خستگی به خواب فرورفته بود.

هیچ کس ما را نمی دید

و ما چنان برانگیخته

که هوش از سرمان گریخته بود.

اندک جامه ای به تن داشتیم، نیمه گشوده،

چرا که تیرماه بود و گرما خدایی می کرد.

نشئه گی تن

میان جامه های نیمه گشوده

و تصویری از سودایی برهنه و پرهراس

که بیست و شش سال آزگار را پیمود

تا سرانجام در این شعر

به آرامش رسید.