در سال ۲۰۱۳ در شهروند ستونی بود با نام “کوچه خدایار و من” که خاطرات نیره رهگذر بود از کوچه ای در محله ی قدیمی امیریه در تهران. بر پیشانی این ستون نسرین الماسی مقدمه ای نوشته بود از قول نویسنده:

«داشتن دفترچه خاطرات شاید یکی از ویژگی های احترام به فرد و هویت فردی ست که در فرهنگ های سنتی و قبیله ای نه رسم و عادت است و نه اعتبار و ارزشی دارد. در این گونه فرهنگ ها چیزی که معتبر است جمع است و قبیله و قوم و خاندان و نه تک تک افراد که هر کدام دنیایی دارند به بزرگی دنیای اطرافمان.

فرهنگ ما حداقل در بین توده و مردم هنوز هم که هنوز است شفاهی ست و نه مدون و این نه از بد حادثه که از بی اعتباری فردیت ما در این فرهنگ ریشه می گیرد. فرهنگ قبیله ای ما را از شناخت خود و دیگری محروم می کند و تجربیات تلخ و شیرین ما را در خودمان دفن می کند. ما را از تجربیات ارزشمند همدیگر و نگاه و درک مان از زندگی و اطراف مان محروم می کند.

این ستون تلاشی ست برای گره زدن هویت فردی به هویت اجتماعی و نه هویت قبیله ای. تلاشی ست برای در اشتراک گذاشتن خاطره ها و تجربه ها و دیده های یکی از ساکنان کوچه خدایار. کوچه ای در منطقه امیریه تهران که از محلات قدیمی تهران است. در این ستون کوشش خواهم کرد زبان و فرهنگ و افکار مردم را از دید خودم در زمانی بیش از پنجاه سال پیش در قالب داستان هایی حقیقی، که در همان زمان اتفاق افتاده اند، نقل کنم، تا نسل جوان از زندگی نسل پیش از خود در کوچه ی خدایار گرته ای بردارد شاید به کارش بیاید برای دادن تعریف از خود و گذشته اش که مصرانه تلاش شده است محو شود و پاک.»

حال این خاطرات در قالب قصه هایی کوتاه در یک مجموعه با عنوان “قصه های نیره رهگذر” در ایران منتشر شده است. یکی از قصه های کتاب را به انتخاب نویسنده، در زیر می خوانید.

این کتاب را می توانید از کتابفروشی سرای بامداد تهیه کنید.

***

 rahgozar-book

حکایت های حموم زنونه

 

حمام برق و ماجرای سقوط شتر در عمومی زنانه و رسوایی هایی که پیش آمد را پشت سر می گذارم و به طرف کوچه سهام الملک و حمام سهام الملک راهی می شوم.

ازپله های حمام سهام الملک پایین می روم، پرده ورودی حمام را کنار می زنم. جاجیم کهنه ای که رنگ هایش بین نارنجی رنگ پریده – قهوه ای از حال رفته – قرمز بی هویت و چندین رنگ ناشناخته دیگر، در میان یک مشت اشکال هندسی عجیب و غریب، می دویدند. جاجیم چرکی که دو طرفش به شکل نامنظمی تاب برداشته و لوله شده بود.

به غیر از انواع و اقسام شایعاتی که از رفت و آمد جن ها به این حمام، برسر زبانها بود، همیشه در محل سه چهار نفری پیدا می شدند که روبرویت بنشینند و در چشمهایت نگاه کنند و قسم بخورند که از ما بهتران (جن ها) را به چشم خودشان در حمام سهام الملک دیده اند.

شایعه دیگر این بود که از ما بهتران چند تا از دخترهای محل را در همین حمام آبستن کرده اند. بعد عده ای که جن را قبول نداشتند، قضیه را به این طریق علمی کردند که علت آبستنی های بی دلیل دخترهای محل، این است که حمام سهام الملک، شبها مردانه است و روزها زنانه، اگر زنها و دخترها در حمام روی سینی مسی بنشینند ، این اتفاق پیش نمی آید. (این باور در ذهن ما ماند تا وقتی که کتاب طبیعی انسانی کلاس دوازده دستمان آمد و فهمیدیم که اینجوری کسی آبستن نمی شود) من فکر می کنم این قضیه تنها به حمام سهام الملک ختم نمیشد و این یک باور عمومی بوده، لااقل در شهر تهران، چون من اصطلاح ” از آب حموم آبستن شده” رو که گاه و بیگاه در شوخی یا جدی بکار می برند، در نقاط مختلف تهران شنیده ام .

ولی با وجود تمام این شایعات، که بعضی از والدین سادیسمی برای بچه هاشان هم قصه شب می کردند، چون این حمام از حمام های دیگر محل بزرگتر بود، اغلب قرق میشد، برای حمام عروسی یا زایمان یا حمام رفتن اشراف محل که با خدمه اشان می آمدند.

ماهی یکروز هم بطور منظم، فقط برای یک نفرکه وسواسی بود قرق میشد، خانم حاج آقا!( اسمش این بود!) دلاکش می گفت: صددفعه خودش را زیر دوش آب می کشید، باز شک می کرد که از جایی به او شتک شده و دوباره به زیر دوش می رفت. این حمام سه غرفه وسیع رخت کن داشت با حوض آب سرد کری در وسط که دمپایی های چوبی دور و برش پراکنده بود. راهرو سرد و تاریک خزه بسته ای این قسمت را به حمام وصل می کرد، انتهای راهرو در یک گوشه تاریک تر، یک نصفه در، واجبی خانه راکه مثل یک دخمه تاریک و سیاه بود، از راهرو جدا می کرد از این قسمت همیشه بوی گندی می آمد که عبور از کنارش داستان های جن و آل را در ذهن جاندار تر می کرد.

و سرانجام از میان یک در آهنی که از چند طرف جر خورده بود و لبه تیز آهن های پاره، پای بچه های نوپا راکه اینطرف و اونطرف می دویدند، زخم می کرد و اشکشان را در می آورد، وارد حمام می شدیم.

کف حمام ناهموار بود و بعضی از اجرها زیر پا لق میزد، کاشی دیوارها یا شکسته بود و یا در حال فروریختن، حمام کهنه و قدیمی بود، خزینه هم داشت، ولی از سالها پیشتر استفاده خزینه در تهران از طرف شهرداری قدغن شده بود و آبش را کشیده بودند، یک خزینه خالی و تاریک و خوفناک در ضلع جنوبی حمام که نگاه به آن، تخیلات مالیخولیایی را رشد می داد.

با اینهمه اهل محل اغلب آنجا را برای حمام عروسی قرق می کردند، این مراسم یک یا دوروز قبل از جشن عروسی، اجرا میشد. زن های دو خانواده و تعدادی دعوتی با عروس وارد حمام می شدند، زنی چادر بکمر بسته، تنبک میزد و دیگران پشت سینی می کوبیدند و با هارمونی بی نظیری دم می گرفتند، و می خواندند، و اشعار ……اشعاری بود که هیچ مردی تا به حال نشنیده، فقط زنها بلد بودند، با خواندن آن، عروس را برای شب زفاف آماده می کردند. حمام عروسی آخرین مرحله آزمایش خطیر زن شدن بود، در حقیقت خان هفتم بود، اگرچه قبل از بله بران از حمامی و دلاک دختر (با پرداخت مبلغی) پرس و جو می کردند: که مبادا دخترک پایش لنگ بزند یا موهای سرش کم پشت باشد، یا پوست تنش شل باشد، دهانش بو ندهد، خال گوشتی و ماه گرفتگی نداشته باشد، همه این ها را پرسیده بودند، با این حال دختر زیر نگاه بولدوزرهای اکتشافی قوم داماد بود(طاقت آوردنش، دل شیر می خواست).

در حمام موهای عروس را با کتیرا می شستند تا براق شود، تنش را با جوشانده گل ختمی ماساژ می دادند تا نرم و براق شود، پشت سینی رنگ می گرفتند، می خواندند و دست می زدند ـ متل ها و حکایات کوتاهی را برای عروس تعریف می کردند که شرمگین اش می کرد و لپ هایش گل می انداخت و نگاهش را از شرم بزیر می انداخت، شوخی ها و متل هایی که نصف آن را با گوش می شنیدی و نصف دیگرش را باید با چشم دنبال می کردی، با حرکات چشم و ابرو و لب و دهان و اندام، یک نوع زبان خاصی که فقط زنها بلد بودند. همه اینها برای آماده کردن عروس در شب زفاف بود، در حقیقت با این کارها، یک حس تجربه نشده را به او تزریق می کردند. در رخت کن با شربت و شیرینی و میوه و گاهی غذا از همه پذیرایی می شد. پذیرایی به عهده خانواده داماد بود. اوسای حمام و دلاک بغیر از انعام، خلعتی هم می گرفتند، که یک قواره پارچه و جوراب و روسری بود.

آخرین وظیفه دلاک سفارش های لازم برای شب زفاف بود که در گوش دختر می گفت.

دلاک های حمام از یک دانش تجربی خاصی برخوردار بودند، آنها از مخفی ترین زوایای زندگی مشتری هاشان با خبر بودند، انگار که در پاک کردن چرک تن مشتری، یک پرده از وجودشان به کنار میرفت، رازهای گذشته و حال اشان، مثل تنشان عریان میشد، به غیر از دو چشم تیز بین، حس لامسه یک جفت چشم دیگر هم به آنها بخشیده بود.

این دانش حرفه ای دلاک ها،که خریدار بسیار داشت، گاهی می توانست خطرناک بشود که شد. گفته میشد که یکی از دلاک های حمام سهام الملک با گرفتن سی تومان “نشانی” چند مشتری را به مردان نامحرم می فروخته، (نشانی، در اصطلاح به علامت های پنهان اندام زن گفته میشد، مثل یک خال در پشت کمر یا ماه گرفتگی روی ران پا، چیزی که فقط دلاک و یک محرم می توانست مشاهده کند). این دلاک جنایتی آفرید که منجر به مرگ سه تن از هم محلی هامان شد. جریان از این قرار بود که یکی از تجار بازار که پسر بزرگش را لایق نمی دید وصیت کرده بود که بعد از مرگش، امور تجارتخانه، به دست پسر کوچکتر اداره شود. پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر در ابتدا سعی کرد با تظاهر به همکاری با برادر جای پای خودش را در تجارتخانه محکم کند، ولی نتوانست زیاد دوام بیاورد و به زندگی متفاوت خودش بازگشت. این بار ریش و سبیل و مو را بلند کرد و کشکول دست گرفت و رخت درویشی پوشید. در بازار می چرخید و دو بیتی هایی را که خودش در مدح علی سروده بود؟ (اینطور می گفتند) می خواند. هر چند روز یکمرتبه هم به حجره می آمد و یک چنگه اسکناس به عنوان کمک به فقرا، در جیب اش می ریخت و می رفت. خواهرها خوشحال بودند که دست از الواتی برداشته و درویشی پیشه کرده. در جشن عروسی برادرش هم به بهانه ساز و ضربی بودن مجلس شرکت نکرد، ولی از صبح دور و بر عروسی خانه چرخید و با صدای بلند مدح علی خواند.

هنوز کاملن هشت ماه از عروسی برادر نگذشته بود که خوشبختی و موفقیت برادر را بیشتر از این نتوانست طاقت بیاورد، نقشه پلیدی برای انهدام برادر کشید و به سراغ این دلاک ملعون رفت، و نشانی های زن برادرش راگرفت، دلاک به غیر از نشانه های پنهان زن، یک مشت حرف های رختخوابی را هم که بین زن و شوهرها رد و بدل میشد با زرنگی از زیر زبان این نوعروس بیرون کشید و تحویل اش داد. درویش قلابی در ساعت شلوغی تیمچه، خودش را به موش مردگی زد و گریه کنان نزد برادرش رفت، که گرفتار وسوسه زنت شدم، اینچنین و آنچنان گفت ـ کلمات و جملاتی که برای مرد آشنا بود ـ و نشانی های زن را داد و آنقدر گفت تا جای تردیدی در ذهن برادر از خیانت نو عروس اش باقی نگذاشت. روانه خانه شد و نوعروس بی گناه را بی محاکمه با ملافه خفه کرد و سپس خودش را از تیرهای چوبی سقف زیرزمین، به دار آویخت.

 

اندکی بعد، درویش قلابی ریش و پشمش را تراشید و به حجره برادر بازگشت و با رفتار و کردار نادرویشی اش، دست خودش را جلوی همه روکرد. نیرنگ اش را همه فهمیدند. فامیل طردش کردند. بازاری ها از او متنفر بودند و جلوی پایش تف می انداختند. خمیره اش هم برای یک زندگی منظم و کسب و کار ساخته نشده بود، مشتی پول برداشت و به سوی کویت روانه شد، ولی قبل از رسیدن به کویت، در جاده خرمشهر با یک کامیون تصادف کرد و کشته شد. جسدش تا مدتها در سردخانه پزشک قانونی مانده بود. روزنامه کیهان سه نوبت عکس جسد را به عنوان مجهول الهویه چاپ کرد، ولی هیچکس جسد را تحویل نمی گرفت.