اشاره:

“من زورو هستم” قرار است رمان باشد. یازده فصل از آن را نوشته ام ولی هنوز دست و دلم به تمام کردنش نمی رود. دو فصل اولش را به عنوان داستان این هفته شهروند انتخاب کردم تا شاید نقد و نظرهای شما، مرا به ادامه ترغیب کند.

“زورو” نام سگ دخترمان “سحر” است که به دلیل شرایط کاری اش، او را به ما سپرده و حالا دیگر عضوی از خانواده ی ما شده، که دیگر یادمان رفته تا قبل از زورو، شب ها و روزهایمان چه جوری سپری می شد.

 

۱- خانه ی مادری دوران بی خیالی

ما سگا زیاد عادت نداریم از خودمان حرف بزنیم، برعکس شما آدمها که بیشتر عمرتان صرف گفتن از خودتان می شه. با این همه من می خوام داستان خودم رو برا شما شرح بدم، نه اینکه داستان خیلی عجیب غریبی باشه، نه، اما داستان منه، داستان سگی که در کانادا با یک خانواده ی خارجی زندگی می کنه. خارجی که می گم ترس برتان نداره، همچین خارجی خلص هم نه، می شه گفت نصفه نیمه خارجی نصفه نیمه داخلی، اگر موافق باشین داستان رو تعریف کنم. حالا که موافقین تعریف می کنم.

آن روزها هنوز اسمم زورو نبود، یک توله سگ کوچولو بودم که همه دوستم داشتن غیر خواهر توپول موپولم لی لی، از اول انگار به من حسودیش می شد، از هر فرصتی استفاده می کرد که از نیم وجب جایی که ما ۵ تا توله توش لول می خوردیم بندازتم بیرون، این کارش که مورد اعتراض مامان و بقیه خواهر برادرام بود، وقت و بی وقت نمی شناخت، هرموقعیتی به دست می آورد لگدی هم به من می زد. این ماجرا روزی هم که یک مادر و دختر خارجی آمده بودند به دیدن ما اتفاق افتاد! لی لی مرا با کونش زد و از تشکچه پرت کرد پایین. آن دختر و مادر یه هو با هم گفتند ببین چیکار کرد! از این واکنششون خوشم آمد، شاید هم همان موقع بود که نگاهمان تو هم گره خورد، انگار اونا هم از من خوششان آمده بود، وقتی با خانم خونه ملیسا خانم که ارباب مامانم بود حرف زدن و رفتن، مامانم گفت، کاش بی خیالو به اینا نفروشه! نگفته بودم، ببخشید به من می گفتن “بی خیال” آخه هنوز اسمم زورو نشده بود. داستانش اگه حوصله دارین اینه که از بس لی لی مرا انداخته بود از تشکچه بیرون و همه دادشون درآمده بود، غیر خودم، مامانم اسممو گذاشته بود بی خیال، همه می گفتن هرکه ما را بخره خودش اسمی که دوست داره رو مون می زاره و اون میشه اسم واقعی مون. برا همین از اینکه موقتن بی خیال بودم ککم هم نمی گزید، مادر و دختر خارجیه رفتن، پیش از رفتن کلی قربون صدقه من رفته بودن که مامانم خوشش نیومد، وقتی رفتن مامان همه ی ما رو دور خودش جمع کرد و گفت، بی خیال خدا کنه ملیسا خانم ترا به این مادر و دختر نفروشه، گفتم چرا مامانی آدمای خوبی بودن، انگاری از من هم خیلی خوششان آمده بود، گفت این ها که می گی درست، اما تجربه ی ما بزرگترا نشون می ده که خارجیا با ما سگا شاید هم با همه ی حیوونا رفتار خوبی ندارن، دلیلشو درست نمی دونم، شاید به خاطر دینشون باشه شاید هم به خاطر فرهنگشون، هر چی که هست ما تو خونه ی اینا زندگی خوبی نمی تونیم داشته باشیم، خود ملیسا خانم حواسش هست که بچه های منو به اینجور خونواده ها نده، خودش یکجوری جوابشون می کنه.

راستی یادم رفت بگم خونه ی ما توی خیابون بلور غربی نزدیک یک فروشگاه بزرگ به نام”آنست اِد” بود، فروشگاهی که به قول مامان همیشه ی خدا توش غلغله بود. مامان می گفت شب که آقای خونه از سرکار بیاد خانم باهاش سر فروختن و نفروختن من به اون مادر و دختر خارجی مشورت می کنه، اگر اونم موافقت کنه منو به اونا می فروشن.

می دونستم مامان بعضی شبا می ره پشت در اتاق جان و ملیسا به حرفاشون گوش می ده. از تعریفایی که گاهی وقتا برامون می کرد می دونستیم فال گوش وامیسته، امشب هم که نگران فروختن من به اون خارجیا بود حتمن همین کار رو می کرد. برا بار اول با خودم گفتم، خوبه خودمو به خواب بزنم، اما وقتی مامان رفت فالگوش وایسته من هم می رم یک گوشه قایم می شم ببینم رفتنی هستم یا نه! همینطور هم شد، لی لی، دان ، اخمو ، و چارلی، خواب بودن که جان اومد خونه ، انگاری دیرتر از هر شب اومده بود خونه، واسه همین ملیسا خانم با عصبانیت گفت: معلوم هست تو کجایی؟ نکنه با اون رفقای عوضیت دوباره رفتین بار هم پولاتونو خرج کردین هم با اون دختره ی لوس ننر لاس زدین!

جان گفت: دوباره شروع کردی خیال بافی، مگه تلفن نکرده بودم که کار دارم دیر میام! حواست کجاست!

ملیسا گفت: تو تلفن کردی من هم باور کردم، خیال کردی من خرم!

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

بعد رفتن تو اتاق پذیرایی دیگه صداشون به اتاق ما نمی رسید، هرچند به نظر می اومد دعوا هنوز ادامه داره، مامان که خودش رو به خواب زده بود و مطمئن بود ما بچه ها خوابیم، یواش پا شد رفت طرف اتاق پذیرایی، من هم آهسته جوری که نه خواهر و برادرام بفهمن نه مامان دنبالش با فاصله راه افتادم، می دونستم اگه ملیسا و جان یه هویی در رو باز می کردن و مامانو دم در می دیدن با دلسوزی می گفتن خانم خانما شما چرا نخوابیدی؟ و از باقی مونده ی غذای روی میز جلوی مبل چیزی بهش می دادن. اینو خیلی وقت بود می دونستم، مامان اما نمی دونست که می دونم، برا همین دیدن اون دم در اشکالی نداشت، به ما اما همیشه می گفت، نبینم برین دم دراتاق پذیرایی، اگه خانم و آقا مست یا خواب آلو بیان بیرون پا میزارن روتون له و لورده می شین، برا همینم من کنج طرف چپ در کز کرده بودم که هم از مامان دور باشم هم اگه اون دوتا اومدن بیرون پا روم نزارن .

پیشترا وقتی جان و ملیسا دعواشون می شد و من و خواهر برادرام ترس ورمون می داشت، مامان با خونسردی می گفت، نگران نباشین، دو پیک که بزنن سر حال می آن و بی خیال دعوایی که کردن، به هم ور می رن و اگه حوصله داشته باشن با هم عشق بازی هم می کنن، و ملیسا گزارش اوضاع ما رو که قراره به فروش برسیم یا نه می ده، اگه آگهی توی مجله ی”ناو” خوب کار کرده باشه.

جان می گه، پولی که می گیرن حلالشون!

و اگه ملیسا بگه کسی زنگ نزده و یا نیومده. جان می گه: این هم شد روزنومه!

ملیسا می گه بیشتر شکل مجله است تا روزنامه !

و جان جواب می ده هر کوفت و زهر ماری که هست پول ما رو می گیره و نتیجه هم نمی ده، دفعه دیگه بهشون آگهی نمی دم مگه پول علف خرسه که خرجش کنی و نتیجه نگیری!

جمعه دیگه که ملیسا از تلفن ها و آدم ها خبر می ده، جان جوابش می ده، عزیزم می دونم کجا آگهی بدم که نتیجه بده!

من و مامان پشت در از جامون جم نمی خوردیم تا اگه چیزی گفتن بشنفیم، یعنی من حتی درست حسابی نفس هم نمی کشیدم. از اونجا که صدای نفسای مامان هم نمی اومد، لابد او هم همین کار رو می کرد.

یکهو ملیسا گفت، راستی امروز یک مادر و دختر خارجی اومده بودن بچه ها رو ببینن ـ به ما می گفت بچه ها ـ

جان گفت، خوب چی شد؟

ملیسا گفت، خارجی بودن!

جان گفت، اروپایی بودن؟

ملیسا جواب داد، نه ، اروپایی به نظر نمی اومدن، مال میدل ایست همون طرفا بودن، تیره بودن ، شایدم هندی بودن، هرچه بود خارجی بودن،

جان گفت، خب چی می گفتن؟

ملیسا جواب داد، از بی خیال خوششون اومده بود!

جان گفت، چه خوش اشتها، دیگه چی؟

ملیسا جواب داد، دیگه هیچی. من هم چون با تو مشورت نکرده بودم و می دونستم موافق دادن بچه ها به خارجیا نیستی گفتم یکی پیش پای اونا اومده و گفته بی خیالو می خواد. رفته که فردا بیاد ببردش، اگه نیومد فردا تلفن کنین و بیاین ببرینش.

جان گفت، اگه فردا تلفن کنن ، چیکار می کنی؟

ملیسا گفت، هرچی تو بگی!

جان انگار داشت فکر می کرد که چی بگه که هم یک مشتری حی و حاضر و دست به نقدو نپرونه هم از حرف همیشگی اش که این خارجیا سگ نگه دار نیستن عقب نشینی نکرده باشه! گفت، راستش نمی دونم چی بگم ، تو که دیدیشون نظرت چیه؟ آدم حسابی بودن؟ بچه ویلون و سیلون نشه.

ملیسا گفت، آدم حسابی به نظر می اومدن، از سر و وضعشون پیدا بود که اوضاشون بد نیست، مشکل اما اینه که آدم با یه چش دیدن نمی تونه قضاوت کنه، مخصوصن که گل سرسبد بچه ها رو هم می خوان!

جان گفت، اگه می خوای بهشون ندی تلفن که کردن بگو فروختیش!

ملیسا گفت، اگه خواستن بیان و یکی دیگه بخرن چی؟

جان گفت، بگو بیان، وقتی خواستن بیان بی خیالو قایمش کن!

ملیسا گفت، نمیشه، یه جوری دروغ آدم برمی گرده به خودش، اگه نمی خوایم بهشون بفروشیمش از خیر معامله باشون بگذریم!

جان گفت، یه کار دیگه هم میشه بکنیم.

ملیسا گفت، چیکار؟

جان جواب داد،کاری که هم جوابشون نکرده باشیم هم وجدان خودمونو ناراحت نکنیم!

ملیسا با هیجان پرسید، چه کاری؟ ـ من هم آرزو کردم پیشنهادش جوری باشه که من با اون دختر و مامانش برم ـ .

جان گفت، یه قیمتی بگو که نتونن بخرن، گرون بگو!

ملیسا گفت، اگه گرون گفتم و قبول کردن چی؟

جان گفت، راست می گی! خوب اگه به قیمت گرون قبول کنن معنیش اینه که خیلی خاطرشو می خوان، در نتیجه باشه ببرنش!

چند لحظه صدا نیومد، و بعد یهو مث اینکه زلزله و توفان با هم اومده باشه سر و صداهایی اومد و در اتاق پذیرایی باز شد و جان اومد بیرون، نگاه مشکوکی به مامان انداخت و سرشو برگردوند تو و به ملیسا گفت، سرکار علیه که دوباره دم در ولو شدن!

و رفت طرف توالت، مامان که می دونست بایستی منتظر ملیسا بمونه تا خیال کنن برا سهم غذای آخر شبش دم در خوابیده از جاش جم نخورد، منم از موقعیت استفاده کردم و یواشکی رفتم روی تشکچه کنار خواهر و برادرام خوابیدم اما هرچه کردم خوابم نبرد، فکر می کردم سرنوشتم چی می شه، خارجی دیگه چیه!

 

۲- بی خیال از خانه می رود

فرداش خیلی سخت گذشت، شبش هم بد گذشته بود، با اینکه فکر می کردم روز آخریه که با خواهر و برادرام هستم و ممکنه دیگه هیچوقت مامانمو نبینم، اما دلم برای نگاه مهربون اون دختر و مادر تنگ شده بود، نگاه تنها نبود، ما سگا هزار حس و عاطفه رو می گیریم و می دیم که شما آدما اگه یه ماه حرف بزنین یه خورده شم هم نمی تونین داشته باشین. من از دختر و مادر خارجیه خوشم اومده بود، از حرفای مامان و خانم و آقا هم می ترسیدم، می گفتم نکنه اینا راست می گن و من اگه سگ این مادر و دختر شم بدبخت می شم!

با خودم می گفتم مگه می شه دو تا آدم مث این مادر و دختر با سگشون مهربون نباشن، خیلی فکر و خیال کردم، و روز هنوز کند و تنبل بود و هر دقیقه اش کلی طول می کشید، اون دختر و مادر هم انگار بی خیال من شده بودن و نه تلفنی می کردن و نه می اومدن، اگه رفته باشن و یه توله سگ دیگه خریده باشن چی؟ اگه اصلن به دلیل همان خارجی بودن و یا هردلیل دیگه ای منصرف شده باشن چی؟ اگه دیگه هیچوقت نمی دیدمشان چی؟ اگه پول نداشتن و خرید توله سگ رو به زمان دیگه ای مینداختن چی؟ هزارتا از این فکرا تو کله ام اومد و رفت و روز هنوز از جاش جم نمی خورد، جوری دل تنگ و غصه دار بودم که مامان بیچاره فهمید وگفت، پسر گلم خودتو نگران نکن اونا دیگه پیداشون نمیشه اگه هم بشه خانم تو رو به اونا نمی فروشه، مامان بیچاره خیال می کرد از ترس خریده شدن توسط اون دختر و مادره که غصه می خورم، در حالی که از ترس نیومدن اونا بود که غصه ام شده بود.

اون روز تنبل و کند و لعنتی به هر زور کندنی بود به بعدازظهر رسید و تلفن زنگ زد و خانم جواب داد.

داشت به کسی می گفت که”بی خیال” گل سرسبد توله هاشه و همه هم اونو می خوان، خدای من داشت با کی این حرفارو می زد؟ اینجوری که او داشت از من تعریف و تمجید می کرد هر که اون طرف تلفن بود تحریک می شد منو بخره، پس این مادر و دختر خر کجان که بیان منو با خودشون ببرن؟ مامان با دقت و دلواپسی به مکالمه گوش میداد، ازش با خجالت پرسیدم مامان کیه تلفن می کنه؟ گفت انگار همون دختر و مادر دیروزی اند که تو رو می خواستن، اما نترس خانم تو رو به اونا نمی فروشه، دیشب آقا بهش گفت کاری کنه که از خرید تو منصرف شن، می خواستم بگم مامان جان حالا اگه پول خوبی میدن چه اشکال داره که من سگ اونا شم، اما نگفتم ، آخه نمیدونستم این خارجیا چه بلایی ممکنه سرم بیارن ، لابد مامان و خانم و آقا چیزی سرشون میشه که میگن خارجی خوب نیست!

انگار خانم به کسی که پشت تلفن بود گفت، باشه بیایین ببینیم چی می تونیم بکنیم، این حرف معنیش اینه که طرف پیشنهادی داده که خانم نتونسته رد کنه و اونا قراره بیان منو با خودشون ببرن!

باز زمان کند شد، خانم اومد طرف ما بچه ها و گفت، انگار بی خیال داره می ره خونه ی خودش، مامان اخم کرد و خانم دستی کشید به سرش و گفت، خانم خانما اخم نکن، خدا رو چی دیدی چه بسا این بچه خوشبخت شه! مامان سرش رو از زیر دست خانم سر داد و رفت یک گوشه نشست و روش رو کرد به طرفی که ما چشاشو نبینیم، یعنی ممکن بود گریه کنه؟ هروقت می خواست گریه کنه می رفت همون گوشه کز می کرد و خانم و ما می فهمیدیم دلش گرفته و یا داره غصه ی بابا و یا ما و یا هر دو را می خوره . من اما دلم برای مادر و دختر خارجی تنگ شده بود، دلم برای بوی عطر تنشون که از همه ی بوهای دیگه ای که بوییده بودم خوش تر بود تنگ شده بود، از اینکه می اومدن خوشحال بودم و خیال می کردم اگر نمی اومدن سرنوشت من برای همیشه یه جور دیگه می شد یه جوری که دوست نداشتم بشه!