۲۷ آگوست ـ ۷ سپتامبر ۲۰۱۵

در سی و نه سالگی‌اش، جشنواره جهانی فیلم مونترآل روزهای سختی را می‌گذراند. از چند سال پیش که فشار حامیان مالی جشنواره برای بازنشستگی سرژ لوزیک، بنیان‌گذار و مدیر جشنواره، با مقاومت او روبرو شد، کمک‌های مالی به آن به‌تدریج کاهش یافت تا امسال که حجم کمک‌های نقدی تقریبا به صفر رسید. دوام جشنواره‌ها ـ کوچک یا بزرگ ـ بدون کمک مالی غیرممکن است. درآمد حاصل از فروش بلیت، دست بالا چیزی بین ده تا سی درصد مخارج یک جشنواره را تامین می‌کند و هرچه جشنواره بزرگ‌تر شود این درصد کوچک‌تر می‌شود. امسال فهرست حامیان مالی جشنواره مونترآل را که نگاه کنید تنها به چند کمپانی کوچک برمی‌خورید که کمک‌های غیر نقدی به جشنواره کرده‌اند. با این همه، نه سرژ لوزیک هنوز حاضر به کناره‌گیری شده است و نه نامه‌های پشتیبانی بسیاری از سرشناس‌ترین سینماگران دنیا توانسته دل حامیان مالی را نرم کند.

سرژ لوزیک(راست) مدیر جشنواره در کنار ژان ژاک آنوی کارگردان

سرژ لوزیک(راست) مدیر جشنواره در کنار ژان ژاک آنو کارگردان

واقعیت این است که جشنواره مونترآل سال‌های طلایی‌اش را مدیون مدیریت خوب و سیاست‌گذاری‌های ظریف لوزیک بوده است. تا همین شش هفت سال پیش نه تنها جشنواره مونترآل چند پله بالاتر از خواهر تورونتویی‌اش ایستاده بود، بلکه یکی از خوش‌نام‌ترین و معتبرترین جشنواره‌های رده الف دنیا به‌حساب می‌آمد. لوزیک با فاصله گرفتن از هالیوود فرصت بزرگی برای سینماگران جهان فراهم می‌کرد تا بتوانند جایگاه مناسبی برای خود بیابند. بسیاری از سینماگران پرآوازه جهان بخشی از شهرت خود را وامدار این جشنواره هستند، از الیویه آسایاس و لآس فون تریه گرفته تا عباس کیارستمی و فرید بوغدیر. با این حال، من هم با حامیان مالی این جشنواره هم‌عقیده‌ام که سی و نه سال برای ماندن یک نفر در یک مقام زمان زیادی است و او ـ هرچقدر آدم خوش‌فکر و پرباری باشد ـ بهتر است با واگذار کردن مدیریت به فردی جوان‌تر ماندگاری جشنواره را تضمین کند.

 

سرسختی لوزیک باعث شد در پنج شش سال اخیر جشنواره به سراشیب سقوط بیفتد. سینماگران صاحب نام و کمپانی‌های تهیه و توزیع فیلم به‌تدریج از مونترآل به تورونتو مهاجرت کردند و این، بازار جشنواره مونترآل را بیش از پیش کساد کرد. تنها در دو سه سال اخیر است که این جشنواره به‌شکلی طبیعی و ناخواسته هویت جدیدی پیدا کرده است و به مرکزی برای کشف استعدادهای جوان تبدیل شده است. از سوی دیگر، امسال استقبال مردم مونترآل از این جشنواره به‌شکل چشمگیری افزایش پیدا کرد که به نوبه خود بخشی، هرچند کوچک، از مخارج هنگفت آن را تامین می‌کند. در کنار همه این‌ها، صحبت‌های درگوشی حکایت از آن دارد که حامیان مالی بلاخره موفق شده‌اند با لوزیک به توافق برسند و امسال آخرین سال مدیریت او بر این جشنواره خواهد بود.

 

 

Montreal-film-festival-S

امسال هم در لیست فیلم‌ها و مهمانان جشنواره کمتر به نام مطرحی برمی‌خوریم. پیتر گرین اوی و ژان ژاک آنو احتمالا مشهورترین سینماگرانی هستند که در جشنواره امسال حضور داشتند، اما این به آن معنی نیست که فیلم خوبی در جشنواره حضور نداشت. ساخته‌هایی مثل “دو شب مانده تا صبح”، “توتم گرگ”، و “خط باریک زرد” فیلم‌های خوش‌ساخت و باارزشی بودند که هنوز بر خوش سلیقه‌گی برنامه‌ریزهای مونترآلی گواهی می‌دادند.

جشنواره با فیلم “محمد رسول‌الله” ساخته مجید مجیدی گشایش یافت که به بحث‌های بسیاری دامن زد و موافقان و مخالفان زیادی را به میدان کشاند. این که مجیدی فیلمساز محبوب سرژ لوزیک است بر کسی پوشیده نیست. مجیدی تنها سینماگری است که سه بار جایزه اول جشنواره را دریافت کرده است. لوزیک هم آدم سرسختی است که از بحث و جدل رسانه‌ای هراسی ندارد. بنابراین، انتخاب آن فیلم و این سینماگر برای گشایش جشنواره در نگاه اول شگفتی‌آور نیست، اما داستان به این ختم نشد. این که جشنواره‌های معتبر دنیا ـ مثل برلین و کان ـ بر ضعف‌های این فیلم انگشت گذاشتند و از پذیرش آن سر باز زدند و این‌که فیلم در ایران و با سرمایه‌ای کلان ساخته شده (صحبت از چهل تا پنجاه میلیون دلار می‌شود) حساسیت بسیاری را برانگیخت تا جایی که صحبت دریافت پول از جمهوری اسلامی در ازای گشایش جشنواره با این فیلم بر سر زبان‌ها افتاد.

این که دریافت پول از ج.ا. چقدر می‌تواند حقیقت داشته باشد را من نمی‌دانم. هر دو سوی بحث دلایلی برای ادعای‌شان دارند، اما دست پیدا کردن به یک مدرک قوی اگر ناممکن نباشد ساده هم نیست. مخالفان لوزیک بر احتیاج مبرمی که این جشنواره به کمک مالی دارد و احتیاج مبرمی که ج.ا. به تبلیغ دارد انگشت می‌گذارند. اینان استدلال می‌کنند که برای فیلمی که پنجاه میلیون دلار هزینه داشته خرج کردن ده بیست هزار دلار دیگر مشکل نخواهد بود. در مقابل، حامیان سرژ لوزیک از ریسک بالایی صحبت می‌کنند که چنین اقدامی به‌دنبال خواهد داشت. این گروه می‌گویند اگرچه جشنواره به‌شدت نیازمند کمک مالی است، اما دریافت چند ده هزار دلار که تنها با عملیات پیچیده پول‌شویی می‌توان آن را از چشم اداره مالیات کانادا و چندین دشمن قدرتمند ـ که حاضرند چندین برابر این مبلغ را خرج کنند تا لوزیک را با بی‌آبرویی مجبور به کناره‌گیری کنند ـ پوشیده نگاه داشت. و این‌که چنین ریسک بزرگی از آدم باهوشی مثل لوزیک بعید است.

به دلیل همه این بحث‌هایی که در اطراف “محمد رسول‌الله” جریان داشت من هم با همین فیلم شروع می‌کنم.

 

محمد رسولالله Muhammad

مجید مجیدی، ایران، ۲۰۱۵

 

این اولین بخش از سه‌گانه‌ای است که قرار است زندگی محمد، پیامبر اسلام را تصویر کند. این بخش، چند ماهی پیش از تولد محمد با هجوم ابرهه، که از سوی پادشاه حبشه بر یمن حکم می‌راند، به مکه شروع می‌شود و تا دوازده سالگی محمد ادامه می‌یابد. این هجوم به‌وسیله پرندگانی که سپاهیان ابرهه را سنگ‌باران کردند به شکست انجامید. به تعبیر این فیلم، دو ماه بعد، محمد زاده شد.

از آن پس، و تا دوازده سالگی با پسری آشنا می‌شویم که توانایی‌های نامعمول دارد، معجزه می‌کند، به بت‌ها بی‌اعتقاد است، و دائم ندایی آسمانی می‌شنود که او را صدا می‌کند. چون یتیم است سرپرستی‌اش به عمویش ابوطالب واگذار می‌شود و چون مادرش آمنه شیر ندارد از سینه دایه‌اش حلیمه شیر می‌نوشد.Muhammad-poster

مجیدی در بیانیه‌هایی که پیش از این منتتشر کرده و در صحبتی که پیش از فیلم کرد اظهار امیدواری کرد که فیلم به نمایش جهانی درآید. مخاطبی که مجیدی در نظر دارد ایرانیان یا حتا مسلمانان نیستند، بلکه مردم مذهب‌گرای غرب هستند. تلاش او در این فیلم ارائه تصویری مشابه با عیسا و موسا از محمد است. برای این‌کار، انگار که بین این سه مسابقه معجزه کردن در جریان است سراسر فیلم پر است از معجزاتی که یک پسر ده، یازده، یا دوازده ساله انجام می‌دهد، اما رقابت با موسایی که دریا را می‌شکافت و عصایش به اژدها تبدیل می‌شد و عیسایی که مرده را زنده می‌کرد و روی آب راه می‌رفت، اگر غیرممکن نباشد ساده هم نیست. معجزه‌هایی که در این فیلم به محمد نسبت داده می‌شوند محدود به کارهای کوچکی می‌شوند در حد نورانی شدن اتاقی که او در آن حضور دارد یا شفا دادن دایه‌اش حلیمه که در بستر بیماری افتاده است (و فیلم توضیح نمی‌دهد که چرا او از این توانش برای شفا دادن مادرش که چندی بعد بسیار جوان می‌میرد استفاده نمی‌کند). این معجزه‌ها حتا با ادعاهای خود پیامبر اسلام و قرآن که هر دو تاکید می‌کنند او آدمی عادی مثل دیگران است و معجزه‌ای ندارد، همخوانی ندارند.

مجیدی با پر کردن سه ساعت فیلم با معجزات کوچک، فرصت پرداختن به جامعه عرب پیش از اسلام را از دست می‌دهد. آیا به‌راستی عرب‌ها پیش از اسلام از تمدن بی‌بهره بودند؟ مسلما جواب مجیدی مثبت است، اما شواهد تاریخی جز این نشان می‌دهد. مکه نه تنها یک مرکز تجاری مهم بوده، بلکه محلی برای برخورد فرهنگ‌های گوناگون بوده که به‌شکل جشنواره‌های شعر و ادب که هر سال بسیاری را به این شهر می‌کشانده به اجرا در می‌آمدند. مجیدی می‌توانست به جای یک فیلم سه ساعته خسته کننده به بررسی ریشه‌های ظهور اسلام بپردازد. رابطه یکتاپرستانی مثل مسیحیان و یهودیان و پیروان ابراهیم با بت پرستان چگونه بود؟ آیا بت پرستان آن‌گونه که ساده‌سازی می‌شود به خدای برتر اعتقاد نداشتند؟ اختلافات قبیله‌ای به چه شکل حل و فصل می‌شدند؟ اختلاف طبقاتی تا چه حد ریشه‌دار بود و چه نقشی در موفقیت اسلام بازی کرد؟ این‌ها و بسیاری پرسش‌های دیگر در فیلم بی‌جواب می‌مانند.

به ادعای مجید مجیدی، “محمد رسول‌الله” روایت شیعی از زندگی پیامبر اسلام است، اما در واقع تنها انعکاسی از نامعتبرترین روایت‌هایی است که تنها در بین منزوی‌ترین بخش روحانیت شیعه جریان دارد. درباره دوران کودکی محمد اطلاعات چندانی در دست نیست. حتا بر سر سال تولدش ـ که در این فیلم دو ماه پس از حمله ابرهه معرفی می‌شود ـ چندین سال اختلاف است. این که او را کودکی با توانایی‌های فراطبیعی تصویر کنیم تنها به افسانه‌هایی باز می‌گردد که راویان شیعی در برابر سّنی‌ها خلق کرده‌اند.

روایت مجیدی بیش از آن‌که شیعی باشد یک روایت سنّی‌ستیز است. در بخش اول فیلم که به دوران پیامبری محمد بازمی‌گردد هیچ نشانی از ابوبکر و عمر نیست، اما علی در یکی دو صحنه به‌شکل صدای خارج از تصویر حضور دارد. ابوبکر دوست نزدیک محمد و سومین نفری بود ـ پس از خدیجه و علی ـ که اسلام آورد. بعدتر، زمانی که محمد از توطئه قتلی که برایش چیده بودند فرار کرد این ابوبکر بود که با او از مکه خارج شد. از سوی دیگر عمر بی‌تردید مهم‌ترین شخصیت اسلام پس از محمد است. برخی از اسلام شناسان از این پیش‌تر می‌روند و او را پیامبر اصلی می‌دانند و محمد را تنها بشارت دهنده ظهور او معرفی می‌کنند. مثل همان نقشی که یحیا تعمید دهنده در برابر عیسا داشت و پیشاپیش مردم را به ظهورش بشارت می‌داد. حتا اگر این منزلت را برای عمر اغراق‌آمیز تصور کنیم باز نباید فراموش کرد که آن‌چه امروز به‌عنوان اسلام شناخته می‌شود مدیون عمر است. گسترش اسلام ورای مرزهای مکه و مدینه و تبدیل آن به امپراتوری بزرگی که یک سویش اسپانیا بود و سوی دیگرش هندوچین با عمر شروع شد. او بود که قرآن را جمع‌آوری کرد و تاریخ اسلامی را بنا گذاشت. اگر عمر نبود، محمد و اسلام به‌شکل یک حادثه تاریخی کوچک در گوشه‌ای از شبه جزیره عربستان فراموش می‌شدند. مجیدی اما هرجا از دستش برآمده نقش شخصیت‌های مورد علاقه سّنی‌ها را کم‌رنگ یا بی‌رنگ کرده و در عوض بر بار آن‌ها که علمای شیعه دوست‌شان دارند افزوده است.

تبعیض بین شخصیت‌ها را مجیدی تا آن‌جا دامن زده که حتا محمد و آمنه را سفیدپوست تصویر کرده. در میان آن‌همه بازیگر که پوستی تیره رنگ دارند محمد و مادرش را از رنگ سفید پوست‌شان می‌توان تشخیص داد. آیا از دید مجیدی داشتن پوست سفید امتیاز به‌حساب می‌آید؟ یا در این‌جا هم خواسته برای مخاطب غربی تصویری خودی از محمد و آمنه ارائه دهد؟ درست مثل عیسا که در کشورهای غربی همیشه با پوست سفید، موی بلوند، و چشمان آبی تصویر می‌شود (عیسا یک فلسطینی بود که قاعدتا باید پوستی گندم‌گون و مو و چشمانی سیاه داشته باشد. تنها کسی که چنین تصویر دقیقی از عیسا در سینما ارائه داد پازولینی بود که به خدا و مسیحیت بی‌اعتقاد بود).

با این‌که مجیدی عوامل سازنده فیلم را از افراد حرفه‌ای غربی برگزیده است، اما در جلب توجه بیننده غربی ناکام می‌ماند. عنصری که این وسط فراموش شده تصادفا از همه عوامل فیلم برای انتقال یک پیام مهم‌تر است و آن انتخاب یک فیلمنامه‌نویس خوب غربی است. کسی که ظرافت‌ها و حساسیت‌های مخاطب را بشناسد و داستان را آن‌گونه تعریف کند که به دل او بنشیند. در عوض، مجیدی تصمیم می‌گیرد فیلمنامه را خودش با کمک کامبوزیا پرتوی بنویسد. این است که حاصل یک پروژه پنجاه میلیون دلاری فیلم سه ساعته خسته‌ کننده‌ای می‌شود که نه بیننده غربی را به خود جلب می‌کند و نه بیننده ایرانی یا مسلمان را راضی از سالن بیرون می‌فرستد. این را در پایان فیلم می‌شد دید که برعکس رسم معمول در جشنواره‌ها حتا یک نفر هم برای فیلم دست نزد.

شاید تنها نکته مثبت فیلم موسیقی آن باشد که الله رکها رحمان، موسیقی‌دان نومسلمان هندی ساخته و اگر جدای از فیلم به آن گوش بدهیم مثل همه ساخته‌های دیگرش سحرانگیز است. می‌گویم جدای از فیلم، چون می‌خواهم تاکید کنم که مجید مجیدی ـ احتمالا به‌دلیل ناآگاهی‌اش از موسیقی ـ هیچ کنترلی روی کار رحمان نشان نداده و دست او را باز گذاشته تا هرجور دلش خواست به‌جا و بی‌جا موسیقی‌اش را بر دوش تصویر بگذارد. حاصل کار مرا یاد یکی از اپیزودهای “خیابان سه‌سامی” می‌اندازد که در آن، انیمال (یکی از شخصیت‌های اصلی این برنامه) پشت درام نشسته تا ریتا موره‌نو ـ خواننده میهمان ـ را که قرار است آهنگ معروف Fever را بخواند همراهی کند، اما آن‌قدر بر درام می‌کوبد که صدای خواننده دیگر به گوش نمی‌رسد (این اپیزود در یوتیوب در دسترس است، حتما آن را ببینید).

من در این‌که کسانی بخواهند تصویری از پیامبر اسلام به غرب ارائه دهند هیچ اشکالی نمی‌بینم. حتا در ساختن فیلم تبلیغاتی هم در این زمینه ایرادی نمی‌بینم. مسلمان‌ها هم مثل معتقدان به هر آیین دیگری باید بتوانند هر تصویری که می‌خواهند از پیامبر اسلام ارائه دهند. مگر عیسا مسیح نیست که چندین نسخه گوناگون از زندگی‌اش ساخته شده؟ از نسخه‌های محافظه‌کارانه‌ای مثل “شاه شاهان” فرانکو زفیرلی گرفته تا موزیکال “عیسا مسیح سوپراستار” از نورمن جویسون و حتا تفسیر مارکسیستی پازولینی از این پیامبر در “انجیل به روایت متا”. من با ابراز عقیده، هرچه باشد، مخالف نیستم، تنها با تحمیل عقیده است که مخالفم. مجیدی یا هرکس دیگری مجاز است عقیده‌اش را به هر شکلی که دوست دارد به مخاطبش ارائه دهد. مخاطب هم مجاز است به‌هر شکل که دوست دارد این عقیده را نقد کند. مشکل زمانی پیش می‌آید که یکی بخواهد با چوب و چماق عقیده‌ای را به دیگری تحمیل کند یا دیگری با ابزار مشابهی بخواهد از ابراز عقیده مسالمت آمیز جلو بگیرد.

موضوع دیگر این‌که امروزه فاصله‌گذاری بین هنر و هنرمند جای خودش را در بین اهل فکر باز کرده است. این که هنرمندی رفتار یا اندیشه‌هایی دارد که با رفتار و اندیشه‌های ما یکی نیست نباید باعث شود هنر او را جانبدارانه قضاوت کنیم. لنی ریفنشتال مثال خوبی است. او یک زن سینماگر آلمانی بود که هنرش را در خدمت هیتلر و حزب نازی گذاشت. در عین حال، او یکی از با استعدادترین سینماگرانی بود که این هنر به خود دیده. نوآوری‌های او در هنر سینما راه‌ را بر بسیاری سینماگران بعدی هموار کرد. فیلم معروف او “پیروزی اراده” (Triumph of the Will) از هیتلر خداگونه‌ای ارائه می‌دهد که قادر است ملت آلمان را تا بهشتی که وعده‌اش را داده رهبری کند. نمایش این فیلم و فیلم‌های دیگر ریفنشتال به‌دلیل گرایشات فاشیستی او از سوی دولت‌های پیروز جنگ جهانی دوم ممنوع شد و نسخه‌های این فیلم‌ها برای چندین دهه در توقیف ماندند. تنها دو دهه‌ای می‌شود که ساخته‌های ریفنشتال از آرشیوها بیرون آمده‌اند و اجازه نمایش عمومی پیدا کرده‌اند. امروزه، به هر دانشکده سینمایی که سر بزنید نسخه‌ای از این فیلم را می‌بینید که به‌عنوان یکی از مهم‌ترین دستاوردهای تاریخ سینما تدریس می‌شود. و در کلاس دیگری، همان کنار، همین فیلم به عنوان نمونه‌ای از این‌که چگونه هیتلر موفق به مغزشویی در سطح ملی شد مورد بررسی قرار می‌گیرد. بشریت متفکر امروز درک کرده که باید بین عقاید فاشیستی لنی ریفنشتال و توانایی‌های هنری او فاصله بگذارد، یکی را زشت شمرد و دیگری را تمجید کند. اگر قرار بود هر هنرمندی که عقاید فاشیستی داشت تحریم می‌شد می‌بایست موسیقی واگنر و فلسفه هایدگر را هم در دخمه‌ای زندانی کرد.

من هم با همین دیدگاه به نقد مجید مجیدی و فیلم “محمد رسول‌الله” می‌پردازم و عقاید او را از فیلمش جدا می‌کنم و به هر دو جداگانه صفر می‌دهم.

 

دو شب مانده تا صبح Two Nights till Morning

میکو کوپارینن، Mikko Kuparinen 2-NIGHTS-TILL-MORNING-Posterفنلاند و لیتوانی، ۲۰۱۵

 

“دو شب مانده تا صبح” یکی از چند فیلم زیبایی بود که در جشنواره امسال دیدم و باعث شد نام میکو کوپارینن را به‌خاطر بسپارم تا به‌دیدن ساخته‌های بعدی‌اش بروم. داستانی زیبا با ساختاری که جذاب و باورکردنی بود و بیننده را به سرعت به دو شخصیت اصلی فیلم علاقمند و در حاصل کار درگیر می‌کرد.

داستان در سال ۲۰۱۰ در روزهایی می‌گذرد که آتشفشانی در ایسلند فوران کرده بود و خاکستر و گرد و غبار به هوا می‌فرستاد و باعث شده بود فرودگاه‌های اروپا چند روزی تعطیل شوند. یک زن آرشیتکت فرانسوی در ویلنیوس لیتوانی از جمله کسانی بود که از پروازش جا ماند. آن شب در هتل، او با مردی فنلاندی آشنا می‌شود و اگرچه نه این انگلیسی صحبت می‌کند و نه آن فرانسوی، با هم دوست می‌شوند و به باری برای مشروب‌خوری می‌روند و دست آخر سر از اتاق مرد درمی‌آورند. فرودگاه یک روز دیگر هم بسته می‌ماند و به این‌دو یک شبانه‌روز دیگر فرصت می‌دهد تا نه‌تنها از بدن هم لذت ببرند، بلکه با گوشه‌های ناشناخته‌ای از روح یکدیگر آشنا شوند.

“دو شب مانده تا صبح” به نرمی بین اروتیسیزم به روان‌شناختی سفر می‌کند تا دینامیک بین دو غریبه را که در کشوری ناآشنا برای مدت کوتاهی فرصت نزدیکی با یکدیگر را پیدا کرده‌اند، پیدا کند. زن و مرد با آگاهی به این‌که رابطه‌شان‌ گذرا است تنها به لذت بردن از فیزیک هم می‌اندیشند، اما هرکدام در دیگری به نقاطی برمی‌خورند که نه‌تنها جسم بلکه روح‌شان را نیز آرامش می‌بخشد.

“دو شب مانده تا صبح” در جشنواره دیاسپورای امسال هم به نمایش درخواهد آمد.

 

 

 

 

خط باریک زرد The Thin Yellow Line

The-Thin-Yellow-Line-posterسلسو گارسیا، مکزیک، ۲۰۱۵

 

“خط باریک زرد” همانی است که در جاده‌ها دو طرف جاده را جدا می‌کند. “خط باریک زرد” داستان پنج مرد است که قرار است خط وسط جاده کم رفت و آمدی بین دو شهر کوچک مکزیک را رنگ بزنند. این پنج نفر که برای اولین بار هم‌دیگر را ملاقات کرده‌اند لازم است دو هفته شبانه روزشان را با هم بگذرانند.

داستان ساده فیلم، و ساختار زیبای آن، آدم را به‌یاد ساخته‌های کیارستمی می‌اندازد. با این‌که این پنج نفر نه دوست هستند و نه قرار است بعد از تمام شدن این کار همدیگر را ببینند، گاه یک دیالوگ کوتاه یا یک حرکت ساده آن‌ها عمق دردها و شادی‌ها و امید‌ها و ترس‌های‌شان را آشکار می‌کند. جوان‌ترین آن‌ها از خانه‌ای که دائم در آن جنگ و جدال است فرار کرده. و پیرترین‌شان زنش را از دست داده و پسر جوانش هم به آمریکا رفته و پدر از او خبر ندارد. دوستی‌ها و دعواهای این پنج نفر و ساعاتی که به‌کار مشغولند یا در گوشه‌ای استراحت می‌کنند به‌تدریج بیننده را هم به‌عنوان عضو ششم به‌درون جمع می‌کشاند.

اگرچه در یکی دو جا با وارد کردن حادثه‌هایی به داستان، فیلم از سینمایی کیارستمی فاصله می‌گیرد، اما تاثیر این سینماگر را بر فیلم به سادگی می‌توان شاهد بود.

 

 

 

 

 

 

توتم گرگ

wolf-totem-posterژان ژاک آنو، فرانسه، ۲۰۱۵

 

از ژان ژاک آنو تا کنون چند فیلم دیده‌ام که بهترین‌شان “معشوق” (Lover) داستان زیبایی است در ویتنام زمانی که مستعمره فرانسه بود. در این فیلم ـ که بر اساس داستان و فیلمنامه‌ای از مارگارت دوراس ساخته شده ـ رابطه استعمارگر و استعمارشده واژگونه می‌شود و یک دختر جوان فرانسوی از خانواده‌ای نه‌چندان پولدار معشوق یک پسر ثروتمند چینی می‌شود. این فیلم نه‌تنها یکی از زیباترین فیلم‌های اروتیکی است که من دیده‌ام، بلکه در چارچوب یک رابطه کمتر شناخته شده به مسئله تقابل فرهنگ‌ها و نقش طبقه، نژاد، و جنسیت در شکل‌گیری هنجارهای اجتماعی می‌پردازد.

اما بیهوده است اگر انتظار داشته باشیم ژان ژاک آنو همیشه در یک سبک فیلم بسازد. او که در عین حال یک کنشگر محیط زیست هم هست در آخرین ساخته‌اش به موضوع دست‌درازی انسان به طبیعت و نابودی چرخه طبیعی زیست پرداخته است. داستان در شمال چین در بین مغول‌های این کشور و در دهه شصت میلادی می‌گذرد. دو دانشجوی جوان برای کار داوطلبانه به این منطقه آمده‌اند. بیننده همراه با این دو با فرهنگ بومی و هماهنگی زیبایی که زندگی اینان به چرخه طبیعی زیست دارد آشنا می‌شود. گرگ‌ها که در نگاه اول حیوانات خبیثی ممکن است به‌نظر آیند هنگامی که از زاویه دید بومیان دیده می‌شوند یکی از مهم‌ترین چرخ‌های این چرخه دیده می‌شوند.

این چرخه طبیعی هنگامی برهم می‌ریزد که بزرگان دولت مرکزی تصمیم می‌گیرند برای حفاظت از دام‌ها و اسب‌های دولتی این گرگ‌ها را بکشند. ژان ژاک آنو با دقت نشان می‌دهد که چنین دخالتی چگونه بر باقی طبیعت و بر زندگی انسان‌ها تاثیر منفی می‌گذارد. تصاویری که ژان ژاک آنو از زندگی طبیعی گرگ‌ها تهیه کرده است مسحور کننده هستند. همین‌طور طبیعت و دشت‌های زیبا و دریاچه‌های کم عمق این منطقه. و همه این زیبایی‌ها با گرگ‌هایی که یک به یک یا گروه گروه کشته می‌شوند به‌تدریج رنگ می‌بازد و زیر ساختمان‌های بتونی که قرار است کارگران چینی را در خود جای دهد مدفون می‌شود.

“توتم گرگ” به‌زودی به نمایش عمومی در خواهد آمد و دیدنش را به دوستداران محیط زیست توصیه می‌کنم.

 

 

*دکتر شهرام تابع محمدی، همکار شهروند، در زمینه های سینما، هنر، و سیاست می نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی شیمی در دانشگاه تورونتو و بنیانگذار جشنواره سینمای دیاسپورا در سال ۲۰۰۱ است.

shahramtabe@yahoo.ca