هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم. همه چیز با یک ساعت مچی”وست اند واچ” شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.

کلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه که آمده بودم کز کرده بودم گوشه‌ی اتاق و یکی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز کرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر که با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود که گفت: “چرا مثل خر توی گل گیر کرده‌ای؟”

 

من نمی‌دانستم خر چطور توی گل گیر می‌کند، اما خودم یکی دو بار توی گل گیر کرده بودم. احساس کردم پدر چه خوب وضع مرا درک کرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم کنار او.

 

آن روز درس تازه‌ای داشتیم که تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس می‌کردیم. نه یک بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب می‌کردیم یا از چیزی کم می‌کردیم یا به چیزی اضافه می‌کردیم. و مگر در زندگی روزمره کار دیگری غیر از این می‌کردیم؟ اما نوشتن “انشاء” چیز تازه‌ای بود.

 

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

پدر گفت: “این که چیزی نیست.”

 

راست می‌گفت. برای پدر هیچ چیزی چیزی نبود. کارگر شرکت نفت بود و شش کلاس بیشتر نخوانده بود، اما هم او بود که برای اولین بار در ده زادگاهش زورخانه دایر کرده بود؛ پایگاهی برای تبلیغ عقایدش (پدر بفهمی نفهمی توده‌ای بود). هم او بود که با مکاتبات پیگیرش به این مقام یا آن، سرانجام، پای پست را به ده زادگاهش باز کرده بود؛ و بعدها پای برق را و حمام‌ بهداشتی و کلانتری و تلفن را. این را همه می‌دانستند، اما پدر کار دیگری هم کرده بود که هیچ‌کس نمی‌دانست، جز من. پدر نمی‌دانست که من روزی آن کشوی سحرآمیز را که قلمرو ممنوعه‌ی او بود، باز کرده‌ام و، میان اشیاء مرموزی که آنجا بود، دست برده‌ام به کتابی که در صفحه‌ی اولش وصیت کرده بود: “هیچ یک از فرزندانم حق ندارد تا زمانی که در قید حیات هستم این کتاب را بخواند.”

 

برای پدر نوشتن انشاء چیزی نبود. برای من اما نوشتن معنای اطاعت را داشت. چیزی را باید می‌گذاشتند جلوم و به من تکلیف می‌کردند از روی آن بنویسم. و این کاری بود که، در واقع، در همه‌ی موارد زندگی می‌کردیم. گفتم: “آخر چطور؟ باید چیزی باشد که از روی آن بنویسم!”

گفت: “از روی فکر خودت بنویس”.

با حیرت به او نگاه کردم. اول بار بود که به فکر من اهمیت داده می‌شد.

گفت: “موضوع انشاء چیست؟”

گفتم: “فایده‌ی گاو”.

گفت: “خب، گاو حیوان مفیدی است. هر فایده‌ای که دارد، یکی یکی بنویس.”

بی‌آنکه حیوان مفیدی باشم، مثل گاو، خیره شدم به پدر، چه چیزی را باید می‌نوشتم؟ آخر من به عمرم گاو ندیده بودم. همه‌اش لوله‌های نفت بود و ماشین و کشتی و اسباب و آلات صنعتی.

وقتی گفت “گاو به ما شیر می‌دهد” حیرت من بیشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و دیده بودم همه‌ی هشت بچه‌ای را که بعد از من به دنیا آمده بودند مادرم شیرشان را از داخل قوطی حلبی‌یی فراهم می‌کرد که رویش به انگلیسی نوشته شده بود: Milk Klim ، و شکل این قوطی هیچ شباهتی نه به پستان مادر داشت و نه به پستان هیچ حیوانی.

اول بار بود از من خواسته شده بود فکر بکنم؛ آن هم درباره‌ی موضوعی که هیچ نمی‌شناختم. و تازه چقدر؟ یک صفحه‌ی تمام. و حالا همه‌ی آن چیزی که من درباره‌ی گاو می‌دانستم به یک خط هم نمی‌رسید. نمی‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگی کدامیک از حیوانات روستایشان را دیده بود که دلش سوخت، دفتر را برداشت، صفحه‌ای از وسط آن جدا کرد و قلم را بر کاغذ گذاشت.

در سکوت به گره ابروانش خیره شدم؛ و به دست‌هاش که از راست به چپ روی کاغذ می‌لغزید و هر بار که به آخر سطر می‌رسید با قاطعیت و اطمینان کمی پایین می‌سرید. صدای خش‌خش قلم بر کاغذ، در آن سکوت اتاق، صدای جادویی ِ اتفاقی بود که جنس آن را نمی‌شناختم. در چهره‌ی پدر حالت خدایی را می‌دیدم که از هیچ، چیزی را خلق می‌کرد. یک ربع بعد، کاغذ را انداخت جلووم و گفت: “حالا همین‌ها را با خط خودت بنویس توی دفترت، و وقتی معلم صدایت کرد بخوان.”

 

کلاس در سکوت و حیرت فرو رفته بود. انشایی که من خوانده بودم هیچ ربطی نداشت به پرت و پلاهایی که دیگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز کسی در نگاهش آنهمه تحسین نثار من نکرده است که آن روز معلم کرد. کم‌کم داشت باورم می‌شد که آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامی دست کرد و از جیبش ساعت “وست اند واچ” ی را بیرون آورد و گفت: “این هم جایزه‌ی انشای بسیار زیبایی که نوشته‌ای.” بعد رو کرد به کلاس: “تشویقش کنید!”

 

بیهوش نشدم، اما عکس‌العمل آدمی مثل من در موقعیتی مثل آن، بیهوشی است. آخر قیمت یک ساعت وست اند واچ ده‌ها برابر قیمت یک چتر بود که همه‌ی دوران کودکی در آرزویش بودم و هرگز کسی برایم نخرید؛ چون نخستین چتر زندگی‌ام را، هنوز باز نکرده، توفانی مهیب از دستم ربود، کوبید به تیر چراغ برق، و لاشه‌ی درهم شکسته‌اش را هم چنان با خود برد که گویی هنوز در جایی از این جهان دارد می‌بردش.

 

آن روز این معلم انشاء تا حد خدایی در ذهنم بالا رفت. خدایی که برای سال‌ها متانت و شخصیتش الگوی رفتار و زندگیم بود. تا آن روز شوم که تصویرش در ذهنم شکست و با شکسته شدنش چیزی هم برای همیشه در من ویران شد.

 

آه ای ساعت “وست اند واچ”! تو مسیر زندگی مرا عوض کردی. واداشتی‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فکر انشای هفته‌ی بعد باشم. واداشتی‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روی موضوع هفته‌ی بعد کار کنم شاید این بار معلم، نه از جیبش، که از گوشه‌ای چتری بیرون بیاورد و جایزه بدهد.

 

دیگر از جایزه خبری نشد. اما هر بار که باران می‌آمد و من خیس آب به مدرسه می‌رسیدم یا خانه، به نوشتن چیزی می‌اندیشیدم تا چتری باشد برای لکنت حضورم.

 

یک روز، وسط درس علم الاشیاء، فراش مدرسه در اتاق را باز کرد؛ به پچ‌پچ چیزی با معلم گفت و کاغذی را به دستش داد. هیچ‌گاه از پچپچه بوی خوشی نمی‌آید. چیزی را در هوا منتشر می‌کند که ذاتِ ناامنی است.

 

معلم صدایم کرد. حفره‌ای در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و راه افتادیم. از راهرو که پیچیدیم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدیر مدرسه پیدا شد؛ و در قاب اریب در، چهره‌ی چند نفر دیگر که آنجا به صف بودند؛ از کلاس‌های بالاتر؛ همگی رنگ‌پریده و لرزان. چیزی مرا گره می‌زد به این صف ترس‌خورده و پریشان. برای یک آن، حضورشان مرا بیرون کشید از تنهایی در برابر مصیبتی که نمی‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.

 

به دفتر مدیر وارد شدم. سکوتی سنگین همانجا دم در میخکوبم کرد. مدیر بی هیچ کلامی نگاهم کرد. هیچ چتر حمایتی در این نگاه نبود. آرام برگشت به سمت دیگر اتاق؛ آنجا که عینکی دودی روی عضلات یخ‌زده‌ی صورتی سنگی سکوت کرده بود. آنچه رمز و راز می‌دهد به سکوت کسی که ترا احضار کرده است سرنوشت شومی است که برایت رقم زده است. این سکوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشنای دیگر، باز هم از کلاس‌های بالاتر، به صف لرزان ما پیوست و عاقبت، آن صورت سنگی از پشت عینک دودی به سخن درآمد: “راه بیفتید!”

به کجا می‌رفتیم؟

می‌رفتیم؟ چه سؤال ابلهانه‌ای! هر کسی می‌رود لابد می‌داند به کجا. ترسِ از “مکان” هنگامی لگام می‌گسلد که ترا ببرند.

 

به کجا می‌بردندمان؟

خیابانی اصلی شهر را دو قسمت می‌کرد: یک سو خانه‌های کارگران بود و سوی دیگر، با فاصله‌ای به پهنای یک میدان، خانه‌های کارمندان. ماشین لندروری که ما را می‌برد پیچید به سوی منطقه‌ی سرسبز کارمندان. چنگ می‌زدم، مثل چنگ زدن نابینایی در نور، به هر چه از ذهنم می‌گذشت مگر اندکی روشنا بتابانم به سرنوشتی که پنهان بود. چهره‌ی پدر را می‌دیدم که هفته‌ای بود عبوس بود و درهم بود. لکه‌ی کوچکی از روشنا افتاد روی روزنامه‌ای که پیش پای پدر بود. پدر نشسته بود روی قالی؛ زانو را ستون دست‌ها کرده بود و دست‌ها را ستون پیشانی. کسی جرئت نمی‌کرد از پدر بپرسد. دزدیده از گوشه‌ی چشم نگاه کردم. تیتر درشت روزنامه‌ی کیهان زیر نگاه خیره‌ی پدر له می‌شد: “عاملان قتل منصور دستگیر شدند.” یادم آمد به شبی که پدر، با آن همه هیبت و نفوذ، مثل بچه‌ای، تا صبح می‌گریست و بی‌وقفه به هق‌هق دم می‌گرفت: “استغفرالله ربی و اتوب الیه.”

 

چه اتفاقی افتاده بود؟‌ از چه چیزی توبه می‌کرد؟ هیچگاه نفهمیدم. اما این را می‌دانم که از فردای آن روز عکسی روی دیوار اتاقمان ظاهر شد که زیرش نوشته شده بود: “مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیت‌الله العظمی روح الله الموسوی الخمینی”. با ظهور این عکس، آن پدری که ما بچه‌ها را به هوا می‌انداخت، می‌خندید و تصنیف “گل پری جون” را می‌خواند، برای همیشه از خانه‌مان رفت و بجای او مرد عبوسی آمد که به ما امر و نهی می‌کرد؛ ته‌ریشی داشت، تسبیح می‌انداخت و به هر خانه‌ای که پا می‌نهاد، پیش از هر چیز، دستور می‌داد رادیویشان را خاموش کنند.

 

ماشین پیچید به سمت خیابانی که می‌شناختم و در انتهاش خانه‌ای بود که از آن فقط به پچپچه سخن می‌رفت. بی‌اختیار برگشتم به سمت بغل دستی که از من سه سالی بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلویم زد.

ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ی سرسبز جلو عمارت ساواک با خود بردیم تا گره بزنیم به وهم نیمه‌تاریک راهروی ورودی عمارت.

هیچ شادی آنقدر بزرگ نبود که شادی دیدن معلم انشاء وقتی که هدایتمان کردند به اتاقی که دفتر کار سرهنگ بود. از سرهنگ خبری نبود اما معلم انشاء آرام و باوقار نشسته بود روی صندلی سیاه رنگی کنار میز. پس این معلم مهربان، این خدای زندگی‌ام آمده بود تا چتر حمایتش را بگستراند روی سر “انشاء نویس نابغه‌ای” که کوچک‌ترین فرد این صف رنگ‌پریدگان لرزان بود.

از سر صف شروع شد. ایستاده بودیم به ترتیب قد و من در ته صف. جرقه‌ها بود که از پوست‌های ملتهب صورت برمی‌خاست وقتی دست سنگین و ورزیده‌ی سرهنگ فرود می‌آمد: “چلقوزای احمق گه، کی گفته بود پاتونو بذارین تو مسجد؟”

وقتی پوست صورت من گر گرفت، هیچ چتر حمایتی سایه‌گستر خفت و تنهایی‌ام نشد. نگاهش کردم. همچنان آرام نشسته بود روی همان صندلی سیاه‌رنگ کنار میز. نگاهم کرد. چشم‌هاش مثل دو چشم شیشه‌ای تهی بود از هر شفاعتی. یک دم لب‌هاش از هم گشوده شد. برق مشمئزکننده‌ی دندانی از طلا چیزی را در درون من ویران کرد. چرا آن همه سال ندیده بودمش؟ آن همه سال در کلاس حرف زده بود خندیده بود اما برق طلایی نبود. یا بود و فقط باید در همین لحظه می‌دیدمش؛ مثل نقطه‌ای مشتعل بر پایان هستی یک خدا.

 

روضه‌خوانان نوجوانی که در شب‌های ضربت خوردن حضرت علی، به شیوه‌ای نمایشی، چراغ‌های مسجد را خاموش می‌کردند و انشاهایشان را در تاریکی زیر گنبدها سر می‌دادند، با همان یک سیلی آزاد شدند و تعهد کردند دیگر از این غلط‌ها نکنند. اما سیلی بزرگ‌تر هنوز مانده بود تا فرود آید.

 

تابستان‌ها، گرما و شرجی بیداد می‌کرد. زن‌ها در حیاط می‌خوابیدند و مردان تختخواب تاشوی بروجردی‌شان را در بیرون خانه‌ها علم می‌کردند و به واقع در کوچه می‌خوابیدند. میان ردیف خانه‌ها بیابان بود؛ فضای باز بی‌آب و علفی که اگر گرما به نهایت می‌رسید تخت‌ها را می‌کشاند به وسط این بیابان. صبح، اگر مه بود، همین طور که قالب یخ بر دوش می‌رفتی، از این جماعت خفتگان در بیابان، فقط تکه‌ای دست می‌دیدی، سری، یا تکه‌ای از پا که بیرون زده بود از سپیدی مه و ملافه‌ها. به کابوس می‌مانست. باید چند سالی می‌گذشت، آتش جنگی در می‌گرفت، تا باز همان سرها و پاها و دست‌ها را ببینی، تکه‌تکه، غرقه در خون، میان سپیدی کفن‌ها. اما هنوز خیلی مانده بود تا برسیم به سال‌های کفن.

 

در یک نیمه‌شب تابستان که گرما و شرجی همه چیز حتا نور مهتاب را خیس عرق کرده بود، این معلم انشاء از کوچه‌مان می‌گذشت. چند سالی بود ندیده بودمش. درست‌تر بگویم، احتراز می‌کردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا که دید جلو آمد. هر دو در وضعی بلاتکلیف بودیم. نشست بر لبه‌ی تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبیرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستین کار من در مجله‌ی خوشه چاپ شده بود و این در شهرستان کوچکی مثل بندر ماهشهر صدا می‌کرد. وقتی گفت نمایشنامه‌ی مرا خوانده، گفتم: “این نتیجه‌ی ساعت وست اند واچ شماست.”

 

سکوت مرموزی کرد. ذرات ملتهب آشفتگی، مثل شرجی و نور مهتاب، خیمه زده بود در اطراف. چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. حال کسی را داشتم جفا دیده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: “حالا انشایمان را بجای آنکه در مسجد بخوانیم در مجله می‌نویسیم. امیدواریم دیگر برای این یکی سیلی‌مان نزنید.”

گفت: “منظورت را نمی‌فهمم.”

گفتم: “دوران مدرسه برای بچه‌ها دوران عجیبی است. آدم از بعضی معلم‌ها می‌ترسد، از بعضی نفرت پیدا می‌کند، و به بعضی عشق می‌ورزد. من به شما ارادت عجیبی داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواک ببینم.”

گفت: “به جده‌ام زهرا من ساواکی نیستم.”

“به جده‌ام …”! چه فلاکت غریبی در این کلمات بود. دیگر هیچ چیزی از این خدای کاغذی سر پا نمانده بود. گفتم: “پس آنجا چه می‌کردید؟”

گفت: “سرهنگ همشهری ماست. رفته بودم سری بزنم.”

فایده‌ای نداشت. چرا باید بیش از این ویرانش می‌کردم؟ که از او اعتراف می‌گرفتم؟ و مگر این همان کاری نبودکه ساواک با دیگران می‌کرد؟ سعی کردم سر و ته قضیه را هم بیاورم. گفتم: “به هر حال بابت آن ساعت مچی ممنون.”

در پرتو نور مهتاب، یک آن، همان برقی را در چشمانش دیدم که آن روز پس از خواندن انشاء دیده بودم. اما چیز شومی در فضا بود که می‌رفت همه‌ی ذرات مهتاب را از جنس خود کند.

برخاست و همین‌طور که با من دست می‌داد گفت: “آن ساعت را پدرت خریده بود. خواسته بود وقتی انشاء تمام شد به عنوان جایزه به تو بدهم!”

معلم انشاء از خم کوچه پیچید و گم شد در غبار شرجی و شب. و من، ویران از ضربه‌ای که فرود آمده بود، روی تخت دراز کشیدم. یعنی می‌دانست که آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟

خیره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضای تاریک میان ستارگان، چیزی ویران شده بود. برخاستم. خیره شدم به انتهای کوچه. آنجا که معلم انشاء در غبار شرجی و شب گم شده بود. چه فرقی می‌کرد؟ آن معلم انشاء هم که روزگاری مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سال‌ها پیش گم شده بود. نگاه کردم به بیابان؛ به پرهیب ترس‌آور تختخواب‌هایی که شرجی و دم هوا رانده بودشان تا دوردست تاریکی؛ نگاه کردم به سپیدی ملافه‌ها؛ به انبوه خفتگانی که به بقایای قتل‌عامی مهیب شباهت داشت.

 

دوباره دراز کشیدم روی تخت و خیره شدم به آسمان. یادم آمد به شبی که از یک غیبت چند روزه‌ی پدر استفاده کردم و رفتم سراغ آن کشوی سحرآمیز. همین که بازش می‌کردی عطری گیج‌کننده به مشام می‌رسید. هر چیز که آنجا بود رمز و رازی داشت که برای کشفش باید سال‌ها می‌گذشت. مثل همان کتاب که سرگذشت روزگار جوانی‌اش بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانم. برش داشتم. تا صبح می‌خواندم و می‌گریستم. همه‌اش شرح رویاهایی که خاکستر شده بود. مثل همین رویای نویسنده شدنش. برای تحقق این رویا تا آنجا پیش رفته بود که خاطراتش را داده بود تایپ کرده بودند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافی‌اش کرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپی کنده بودند روی جلد گالینگور.

 

چهل و پنج سال پیش، در شهرستانی دور افتاده که نه چاپخانه‌ای داشت، نه کتابخانه‌ای، نه کتابفروش و نه کتابخوانی، پدر در کشو میزش کتابی چاپ شده داشت، کتابی در تیراژ یک نسخه.

 

نویسنده شدن من حاصل یک تبانی بود؛ حاصل توطئه‌ی پدری که برای نویسنده شدن محتاج توطئه‌ی کسی نبود، اما این مردی که همه‌ی زندگی‌اش در طنینی آخرالزمانی گذشت، بزرگ‌ترین شکست زندگی‌اش نه ناکامی خودش در نویسندگی، که نویسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جوانی کرده بود؛ به وقت لامذهبی. و رویایش وقتی متحقق شده بود که بزرگ‌ترین آرزویش دیگر نه نویسنده شدن من، که دیدن من در “لباس روحانیت” بود. وقتی دید حریف نمی‌شود،‌گفت: “پس، اقلا دکتر شو!”

یک سال تمام بازی‌اش دادم. گمان می‌کرد پزشکی ثبت‌نام کرده‌ام. شبی که فهمید تئاتر می‌خوانم، تا صبح می‌گریست. می‌گفت:”پسرم مطرب شده است!” بیچاره نمی‌دانست که دو سال بعد آن پسر “مطرب” اولین مشق‌های موسیقی‌اش را آغاز خواهد کرد!

حالا من می‌نویسم بدون هیچ رویایی. می‌نویسم تا فراموش کنم که نوشتنم را توطئه‌ی پدر رقم زده است. بر علیه این سرنوشت به اشکال مختلف شورش کرده‌ام. در بیست سالگی نوشتن را رها کردم. سه سال تمام نه کتابی می‌خواندم، نه کلمه‌ای می‌نوشتم. سه سال تمام تلویزیون را تا برفک‌هایش، و روزنامه‌ی کیهان را تا آگهی‌های ترحیمش نگاه می‌کردم. تا آن شب شوم زمستانی که دستی نامریی گریبانم را گرفت و از رختخواب بیرون کشید.

نیمه‌های شب بود. دراز کشیده بودم کنار زنم اما ساعت‌ها بود ضجه‌های شهوانی دو گربه خوابم را ضایع کرده بود. در آن هنگام گمان می‌کردم این ضجه‌ها شهوانی است. سال‌ها باید می‌گذشت تا بدانم که دو گربه وقتی روی دیواری باریک به هم برسند باید یکی برگردد تا راه باز شود برای دیگری. و چون هیچ‌یک کوتاه نمی‌آید این کشاکش آنقدر ادامه پیدا می‌کند تا سرانجام زور یکی بچربد به دیگری.

 

آن دست نامریی دست کدام‌یک از گربه‌های درونم بود؟

 

قلم را برداشتم. اغراق نمی‌کنم اگر بگویم حال کسی را داشتم که با پس‌گردنی نشانده باشندش پشت میز. نمایشنامه‌ی “نامه‌های بدون تاریخ …” حاصل این پس‌گردنی بود. اما آن دو گربه تا سال‌ها بعد باز هم روی دیواری باریک مقابل هم در آمدند. از آن پس، بر علیه این سرنوشت تحمیلی، به شکل‌های دیگری تمرد کردم. خودم را شقه‌شقه کردم: کارگردانی تئاتر، نوازندگی، آهنگسازی … تا حد زیادی هم موثر بود. کمتر از هر نویسنده‌ی هم‌نسلم نوشته‌ام. اما حالا چند سالی است که تسلیم سرنوشتم شده‌ام.

 

اگر ترس زائیده‌ی ناآگاهی به چیزهایی است که در اطراف‌مان می‌گذرد، باید بگویم “نوشتن” تنها چتری است که زیر آن احساس ایمنی می‌کنم؛ چتری که زیر آن واقعیت‌ها خودشان را برهنه می‌کنند. سی و چهار سال تمام، آن ساعت “وست اند واچ” و آن کتاب خاطرات برای من دو واقعیت مجزا بودند؛ بی‌هیچ ارتباطی با هم. (ساعت نشانه‌ی ذوق و ابتکار پدری بود مراقب وضع درسی فرزند، و کتاب خاطرات نشانه‌ی استعدادی که اگر محیط مناسبی می داشت نویسنده‌ای می‌شد شاید بزرگ.) تنها در لحظه‌ی نوشتن همین سطرهاست که میان آن دو چیز مجزا، یعنی کتاب و ساعت، ارتباطی را کشف می‌کنم که راه می‌برد مرا به درک واقعیتی دیگر؛ واقعیتی دلهره‌آور؛ اینکه هستی من چیزی نبوده است مگر عرصه‌ی نبرد رویاهای متناقض پدر. نبردی که در آن برنده و بازنده هر دو یک نفرند؛ همان پدر. تسلایی اگر هست این است که میان آن همه چیز که گم شدند برای ابد، آن چتر گم شده شاید همین چتری باشد که حالا زیر سایه‌اش احساس ایمنی می‌کنم. برای من، نوشتن یعنی همین.

پاریس ـ۱۹۹۶