ریحانه جباری و مسئولانی که حکم اعدام او را صادر کردند

ریحانه جباری و مسئولانی که حکم اعدام او را صادر کردند

 

 

یکروز با هم روبان قرمز پیروزی را قیچی خواهیم کرد!

به دیدارم بیا تا در آخرین نگاه تو بمیرم

 

پیش از آن که بمیرم یکبار به دیدنم بیا تا فقط در تو بمیرم. نامم را زمزمه کن تا در صدایت بمیرم. همه دنیا مه گرفته است ولی دست تو آبی است. من به چله نشسته ام در آرزوی دیدارت. می دانم… در سحرگاهی که طناب دار را به گردنم بیاویزند، آخرین آرزویم دیدار تو خواهد بود تا قبل از جان دادن بر چوبه دار، در آخرین نگاه تو بمیرم. پیش از آنکه بمیرم، فقط یک بار به دیدارم بیا… .

این زندگی یکنواخت دیگر حس و حالی نمی گذارد برای نوشتن. بیشتر از یکماه است که خونریزی دارم و بند نمی آید. برای همین است که هر بار که مامان را می بینم می گوید رنگ و رویت زرد شده. امروز مامان “نصیری” را دیده و وسایلم را داده به او. مامان خیلی بی مقدمه گفت از “لیلا سالاری” برایم بگو. چرا آنقدر حساس شده بود نمی دانم. گفت “رحمانی” بد گفته از او. طفلک نمی داند این جماعت حراف عقل شان به چشمشان است. درست است که ظاهر افراد، اثر می گذارد روی قضاوت ولی این تمام معنای انسانیت نیست! چقدر بد است که خودت زوال خودت را ببینی. هیچ چیز سر جای خودش نیست. ای کاش مرده بودم. مثلا بچگی بیماری می گرفتم که لاعلاج بود یا ماشین می زد و کشته می شدم ولی این روزها را نمی دیدم. من نمی توانم به بی خیالی بزنم و باری به هر جهت شوم. خواهران کوچکترم بزرگ شده اند و من بزرگ شدنشان را ندیدم. حتی نمی توانم تصور کنم که در لباس خانه و بدون حجاب چه شکلی اند. موهایشان را کامل ندیدم و حالت خوابیدن، بیدار شدن و غذا خوردنشان را فراموش کرده ام. بیچاره مامان! او هم رشد مرا ندید. درست در سالهایی که مادران حظ می کنند از بزرگ شدن دخترانشان، او تن لرزه زندان و دادگاه و اعدام داشته است. حتی نمی داند که من چهار سال رشد کرده ام و چهل سال پیر شده ام. روزهای سختی را گذرانده ام. روزهایی که یک از هزارش را منتقل نکرده ام. آنها به اندازه خودشان بدبختی دارند. لااقل من در میان افرادی مثل خودم هستم با درد مشترک زندانی بودن ولی خانواده ام مثل خودشان را ندارند.

مرتب سرد و گرم می شوم. گاهی جلو چشمانم سیاهی می رود. کلافه و بی حوصله ام و بی انگیزه. حوصله هیچ کس را ندارم. روزهای ملاقات سه شنبه تبدیل به شنبه ها شده. دیگر لحظه دیدارمان شنبه به شنبه است. فقط آن روز است که خوشحالم. این خوشحالی با گذشتن زمان ملاقات، انرژی ام را خالی می کند. خدایا پشتم به تو گرم است. خودت می دانی که چقدر دوستت دارم. شب خوش… .

ریحانه

ششم تیر

شعله پاکروان مادر ریحانه جباری بر سر مزارش

شعله پاکروان مادر ریحانه جباری بر سر مزارش

۹۰

هنوز هم از شوک این روزهای شوم خارج نشدم. سه شنبه کل بندها را بازرسی کردند. طلاهای مردم را گرفتند و رسید کردند. دستبند و زنجیر من را هم گرفتند. زیر و رو کرده بودند همه جا را. انگار زلزله آمده بود. به مامان گفته بودم ملاقات نیایند. احساس می کردم بعد از این بگیر و ببندها، له می شدم اگر می رفتم. غافل از اینکه مامان آمده بوده ولی ساعت ده و نیم در را بسته بودند. سلامی، مؤمنی، صالحی و خزایی هم ساعتی بعد از زلزله صدایم کردند و گفتند سر چی شرط بستی و موهایت را تراشیدی! ماجراهای کودکانه و کوچک را تبدیل به داستانهای پلیسی می کنند و توجه نمی کنند که آنها فکرشان آزاد است. زندگی آزاد دارند و برای خودشان با اختیار و سبک خودشان زندگی می کنند و زورآزمایی و پرسش و پاسخ با کسی که محدود است و در حصار و حوصله داستان و جنجال ندارد، انسانی نیست.

آن روز به خیر گذشت ولی صبح زود با این صدا بیدار شدیم؛ همه وسط اتاق بنشینند. و ما خواب الود مثل گوسفندها وسط نشستیم و منتظر دستور بعدی شدیم. مأمورها مثل مور و ملخ می آمدند و “مؤمنی” هم بود. گاهی فکر می کنم شاید خانواده و زندگی ندارد که هر دقیقه و ثانیه اینجاست. بگذریم. دم اتاق ما گفت جباری را بازرسی کنید و ببرید انفرادی. رفتم. بدون هیچ سخن و اعتراضی. برای فردی که از شدت حرص در حال انفجار است، سکوت زجرآورترین و کشنده ترین چیز است. وقتی سکوتم را دید، گفت می گویم ماشین بفرستند برات رجایی شهر! سکوت و آخرین جمله؛ باباتو درمیارم!

اخم کردم. ناخودآگاه بود. فکر می کردم خواب می بینم. لباس راحتی خواب تنم بود. مرا بردند انفرادی. در همه بندها قفل بود. هیچ کس مرا ندید. دروغ است اگر بگویم اصلا نترسیدم. رفتم همان سلولی که ۲۵ تیر ۸۶ رفتم. خیلی کثیف بود. جارو کردم. پتوها را مرتب کردم و دستشویی را شستم. صدای باز شدن قفل در آمد. قلبم ریخت. مؤمنی بود. میرزایی، سلامی و حصارکی. مؤمنی دستور داد دستبند بزنند. از پشت. باز هم مقاومت نکردم. رفتند. دستبند خیلی سفت بود. احساس کردم مدت طولانی باید بمانم. سعی کردم با دستبند بخوابم. کتفم درد گرفت. مچم داغون شد. باز هم صدای قفل در. شهین و مونا و سحر و فرزانه را آوردند انفرادی. جرم آنها کچل کردن بود و از همه مهمتر هم اتاقی من بودند. جرمی غیرقابل گذشت! مونا خنده های عصبی می کرد. شهین گریه می کرد. فرزانه غر می زد و سحر ساکت بود. ای کاش تنها بودم. صدایشان تمرکزم را به هم می زد. از بیرون صدای مؤمنی می آمد. در را باز کرد و به همه ما گفت بیرون بیایید. گفت ماشین آمده تا ما را به آگاهی ببرد. کلی سؤال پیچ مان کرد و دوباره برمان گرداند انفرادی. یک لحظه فکر خودکشی کردم. لحظه به لحظه را تصور کردم. با دست بسته سخت بود ولی می توانستم عملی اش کنم. فکر مامان و بابا رهایم نمی کرد. بیشتر از خودم به یاد آنها بودم. ۱۶ تیر ۸۶ هم در آن ساختمان کذایی تصمیم گرفتم چاقو را به شکم خودم فرو ببرم. آن روز فقط به خودم و حیاتم فکر کردم ولی حالا خودم را فراموش کردم و فقط چهره آن دو نفر جلوی چشمم بود. خانم رضایی را هم دیدم. خسته و کوفته. تحقیر شده و مریض. ولی مثل همیشه متین و مؤدب. خیلی صبور است این زن. شاید همه ما در حال پس دادن تقاصیم. یک هفته در سلولی بوده که زمانی با غرور درش را باز می کرده و بی اعتنا از کنار صداهایی که از او تقاضای چند دقیقه مکالمه را داشتند رد می شد. و من، خدایا! من تقاص منیت را پس می دهم. تقاص غرق شدن در خودم. وقتی به بند برگشتم دیدم تمام وسایلم را جمع کردند و روی تخت گذاشتند. شهین، فرزانه، سحر و مونا اخراج شده بودند. وسایل من را هم جمع کرده بودند تا هر وقت آمدم از آنجا بروم. بشدت خسته بودم. با همان لباس خواب که تنم بود روی زمین خوابیدم. بالش و پتویم را بزور پیدا کردم و هرچه اینطرف و آنطرف کردم تا صبح نخوابیدم. منتظر بودم. شب ترسناکی بود. صبح مرا فرستادند بند ۲. سرافکنده و انگشت نما. با سیل شایعاتی که ساخته بودند و حتی فرصت دفاع هم نداشتم. باید تحمل کنم و از همان سکوت استفاده کنم. منی که با کوچکترین تلنگر عکس العمل نشان می دادم، حالا ساکت بودم. خدایا این چه امتحانی است که مرا می کنی؟ شب که زنگ زدم مامان هنوز نگران بود. از بابا تعریف کرد و اینکه ترسیده نکند شیطان مرا گول بزند. حس می کنم در حال پوست انداختن هستم. در حال تغییر. نمی دانم چه تحولی در حال انجام گرفتن است. چند روز است که چنین حسی دارم ولی نمی توانم حتی برای خودم توضیح بدهم این دگرگونی را. هر کاری می کنم نمی توانم بخوابم. از شش صبح دیروز تا بحال پلک هایم را روی هم نگذاشته ام. خدایا خواهش می کنم کاری کن که بخوابم. دیگر به اطرافم توجه نمی کنم. نه اینکه بی دقت شده ام، نه! به انسانها و محیط اطرافم بی تفاوت نشده ام. نه اینکه از روی غرور باشد. نمی دانم چیست. امیدوارم هر چه هست مثبت باشد. شب خوش

ریحانه ۹۰/۱/۱

شعله جان

امشب خیلی دلتنگم. نمی دانم از فشار روزه است یا کمی وقت ملاقات. نگاه امروزت مرا آتش زده. کلی اشک ریختم. از اینکه بعد از تمام شدن ساعت ملاقات جلوی در می ایستی تا فقط چند ثانیه بیشتر مرا، من احمق را ببینی، می شکنم. از اینکه مسؤلین سالن ملاقات تو را با دست به بیرون هدایت می کنند متنفرم. از اینکه می بینم گرما عاصی ات کرده و لپ هایت گل انداخته، عذاب می کشم. چرا این اتفاق افتاد؟ مگر ما می توانستیم لحظه ای دوری یکدیگر را تحمل کنیم؟ دیگر از خدا طلب صبر نمی کنم. خدا باید بداند که تحملم تمام شده و تو هم دیگر طاقت نداری. دوست دارم سالم و سلامت و زنده باشی تا آزادی را ببینم. در غیر اینصورت نمی خواهم. اگر قرار است تو نباشی، ترجیح می دهم در سیاهی مرگ غرق شوم. مرا ببخش اگر بدخط می نویسم. خودکار در دستم سر می خورد. از خودم متنفرم. بخاطر ظلمی که به تو کردم. بخاطر جفایی که در حق محبت تو کردم. قدر ندانستم و دیگر نمی دانم چقدر باید به خدا بگویم که مثل سگ پشیمانم. دلم برایت می سوزد که بزرگ شدن دخترت را ندیدی. دلم برایت می سوزد که بجای دیدن موفقیت های دختر بزرگت، مدام در این فکری که چه زمانی بهتر است بروی برای دست به دامان شدن خانواده ی شاکی. تو را به عشقی که به هم داریم قسمت می دهم که مراقب خودت باشی. مراقب جسم و روحت که می دانم رفتنی است. بیا با هم مرهم روی زخم ها بگذاریم. ما به هم محتاجیم و یکدیگر را سالم و سلامت می خواهیم تا روز آزادی.

قشنگ ترین مادر دنیا

برخی سازمانها از ارزش تهی شده اند و مبدل به انرژی های بد گشته اند. سازمان بد، حکومت فقر و فشار و فساد است. افراد را ناامید می کند و خستگی می آفریند و بیزاری و انحطاط روح. یأس در حد مرگ. این دادگاه ها هم همین را می خواهند. ممکن است من و امثال من را تا سرحد مرگ برسانند ولی خود مرگ نه. من ناامیدی را نمی شناسم. پس از نگرانی کوتاه من، امید می آید و حرکت و نقشه کشیدن و آنگاه مبارزه آغاز می شود. ملت ها را ببین. خستگی ندارند، رها نمی کنند و دست از مبارزه برنمی دارند. ما هم جزیی از ملتیم. ما هم به ارتفاع نگاه می کنیم. زمان می برد اما موفق می شویم. فقط باید انرژی مان را طوری تقسیم کنیم که تا آخر نیرو داشته باشیم. شک نکن ما برنده ایم و وقتی بردیم، با هم روبان قرمز پیروزی را قیچی می کنیم. منتظر آن روز باش… .

ریحانه ۲۰ اذر ۱۳۹۰