این روزها که آینه هم فکر ظاهر است

هرکس که گفته است خدا نیست کافر است

با دیدن قیافه این مردمان ِ خوب

باید قبول کرد که گندم مقصّر استmehdi-mosavi

آن سایه ای که پشت سرت راه می رود

گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است

کمتر در این زمانه به دل اعتماد کن

وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است

شاعر فقط برای خودش حرف می زند

در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست

آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم

حالا نماد فاصله در ذهن شاعر است

در این دیار ، آمدن نو بهار ِ پوچ

تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است

دارد قطار فاجعه نزدیک می شود

بمبی هنوز در چمدان مسافر است

خواستم داد شوم… گرچه لبم دوخته است

خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است

خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم

خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم

وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم

کسی از گوشی مشغول، به من می خندید

آخر مرحله شد، غول به من می خندید!

دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم

وسط تلویزیون باختم و جان دادم!

یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا

بازی مسخره ای بود… رها کرد مرا!

با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم

شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!

خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه

ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه

آنچه می رفت و نمی رفت فرو… من بودم!

حافظ ِ این همه اسرار ِ مگو، من بودم

«آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطا پوشش» بود

یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود

از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم

دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!

حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند

باختم! آخر بازی، همگی دست زدند

از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم

رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!

راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم

عینک دودی ام از تو متلک می انداخت

بعد هر س..ک…س، مرا عشق به شک می انداخت

خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه

بعد بر باد شدم با موتور همسایه

حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود

حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود

زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود

«تا کجا باز دل غمزده ای سوختـه بود»

روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید

اوج لذت به تن ِ بندری ات می لرزید

خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود

خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود

خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو

خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو

خسته از بازی ِ این پنجره ی وابسته

رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته

وسط گریه ی آخر… وسط ِ «تا به ابد»

تخت بودم بـــه قطاریدن ِ تهران-مشهد

شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد

دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد

سوختم از شب ِ لب بـازی ِ آتش با من

شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من

کز شدم کنج اتاقم وسط ِ کمرویــی

«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی

مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت

مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!

کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم

پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

بال داریم کــــه بر سیخ، کبابش کردند!

شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!

دکتر ِ مرده کــــه پای شب ِ بیمار بماند

«هر که این کار ندانست در انکار بماند»

فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!

تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد

شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما

شب قسم خورد بــه زیتون و به لب های شما

شب ِ قرص از وسط ِ تیغ… شب ِ دار زدن…

شب ِ تا صبح ، کنار تلفن زار زدن

شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم

لمس لبخند تـو در طول شب بدبختم

شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی

شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی

شب ِ پرواز شما از قفس خانگی ام

شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام

پاره شد خشتک من روی کتابی دینی

«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»

خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!

پاره شد پیرهنم… دیدم و دیدی: لختم

فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!

مست کردم به فراموشی ِ «بار ِ هستی»

از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد

مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!

وسط آینه دیدی و ندیدم خود را

در شب یخزده سیگار کشیدم خود را

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی

دود سیگار شدم تا کـه نبینم چیزی

درد بودیـم اگر دردشناسـی کردیم

کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم

گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی

فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت

فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم

«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»

سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند

ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند!

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید

به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد

«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»

خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست

اوّل و آخر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!

از دروغی کـه نگفتیم و به ما می شد راست

«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»

خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!

خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده

می نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود

می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود

گم شده در وسط این همه میدان شلوغ

بغض من می ترکد در شب تو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!

به زنـی منتظر ِ هیـچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز

به زنی گریه کنان روی کتاب ِ «حافظ»

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!

به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها

به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!