شهروند ۱۱۸۱ـ ۱۲جون ۲۰۰۸

ـ نه دیگه میل ندارم، فکر می کنم بهتره برگردم خونه رادیو گوش بدم.

ـ “آقای نصرت زاده چرا تلویزیون نمی گیرین؟ اخبار نصفه شب تلویزیون رو بگیرین . . . شاید چشمتون یه چیزی ببینه.” صدای فرزانه بود که به سویش رفته بود.

ـ نه خانوم. این تلویزیون جعبه ی گهه، نمی شه روی اخبارش و چیزایی که می گه حساب کرد.

ـ “یعنی روی اخبار رادیو می شه حساب کرد؟”

ـ “نمی دونم خانوم. من دیگه رفتم.” با دیدن چهره ی سرد و بی تفاوت فرزانه که بی حرکت مانده و با برداشتن ظرفی بی اعتنا به او به سوی آشپزخانه می رفت از رفتن به سوی “خانوما” برای دیده بوسی منصرف شد، همانطور که به سمت در می رفت صدای کلافه اش شنیده می شد: “حسن خداحافظ. خداحافظ خانوما” میترا نیز ظرف دیگری برداشت و به آشپزخانه گریخت و این حسن بود که نصرت زاده را تا دم در بدرقه کرد. در پشت سر نصرت زاده بسته شده بود که حسن لیوان آبجوی خود را پر کرد و تا نیمه سر کشید: “اینم شب عیدمون. ببین یه شب خواستیم خوش باشیم نشد.” میترا و فرزانه از آشپزخانه بیرون آمدند و توی سالن در برابرش ایستادند.

ـ “فرزانه، گمونم طرف حسابی نصرت زاده رو قال گذاشته و رفته ایران. گفته دیگه برنمی گرده. برا همینه که اینقدر عصبانیه.”

ـ “هر کسی جای زن نصرت زاده بود تا حالا صد دفه گذاشته بود و رفته بود، همه توی این وضعیت جنگی از ایران در می رن و می رن کشورای دیگه پناهندگی می گیرن.” صدای فرزانه نزدیک شد و دیگر مخاطبش شوهرش نبود بلکه چیزی را برای میترا بازگو می کرد: “زن نصرت زاده از دست شوهرش پاریس رو گذاشت و رفته به ایران پناهنده شده. خب دیگه هر کسی یه جوریه، ولی حق نداره. اون حق نداره به ما توهین کنه.” صدای فرزانه دوباره به سوی شوهرش برگشت: خب ببینم تو چرا یه کلمه حرف نزدی؟ چرا یه کلمه از دهنت در نیومد؟ چرا بهش نگفتی مرد حسابی این مزخرفات چیه که داری میگی؟ تو که اینجا بودی و می شنیدی، دهنت رو ندوخته بودن، تو که می شنیدی اون داشت به همه ی ما توهین می کرد.”

ـ “آخه من چی دارم بگم؟” این صدای بی حوصله حسن بود که سئوال را با سئوال پاسخ می داد.

ـ “آخه چی داری بگی؟” صدای فرزانه به حسن نزدیک شده بود و در نزدیکی گوشش قرار گرفته بود: “صبر کن ببینم اصلا نکنه اون حرف دل تو رو می زد؟ ها؟” به جای پاسخ صدای خنده ی مستانه ی حسن برخاست. صدای فرزانه به سمت اتاق کودکش می رفت: “هوا سرده. ببینم بچه روش باز نمونده باشه!” صدا از سالن خارج شده بود.

ـ “دیروقته، من دیگه می رم.”

ـ “این وقت شب، از اینجا سخته، باید حداقل یه ربع پیاده بری تا به ایستگاه برسی، ساعت نزدیک دوازده اس، یه وقت برات اتفاقی نیفته؟”

ـ “نه، فقط چند دقیقه صبر می کنم تا فرزانه بیاد تا باهاش خداحافظی کنم بعد برم. حسن جان می بخشی از اینکه من جواب نصرت زاده رو دادم، از دستم در رفت.”


ـ “خیلی وقتا باید جواب آدما را داد، وقتی آدم ساکت و مودب می شینه، فکر می کنن که این سکوت ما علامت رضاس و یا دلیلی بر حقانیت خودشون. آدم زنده نباید ساکت بمونه، چون با سکوت نمی شه حرف زد.”

ـ “خوب کاری کردی. باید روی این آدما رو کم کرد. مرتیکه اومده خونه من، روی صندلی من نشسته، داره دس پخت منو می خوره، بعد بر و بر توی روی من نیگا می کنه و با پررویی به ما می گه “شما زنا چی چی دارین؟” حالا این تحفه ریخت خودش رو توی آینه نیگا کرده که ببینه خودش چی چی داره؟” این صدای فرزانه بود که به سالن برگشته بود و مشغول جمع آوری لیوان ها و زیرسیگاری پراکنده در سالن بود. “نه واقعا!” پنجا و پنج سالشه، یه دونه مو رو کله اش نمونده، شکمش مثه زن حامله نیم متر اومده جلو ـ فکر می کنم تو بیس سالگی اش ام ریختی نداشته ـ حالا تو این سن، با این همه ادعا، با پررویی توی خونه من دس پخت من رو می خوره و به همه مون فحش می ده. هی می گه شما زنا گهین، خانوما شما هیچی نیستین. خانوما شما بیاین دس ما رو ببوسین، خانوما، شما بیاین کفش ما رو واکس بزنین، چون ما می شینیم و عرق می خوریم و براتون ور می زنیم و خانوما ما به شما افتخار می دیم که بیاین و استکانای عرق ما رو جمع کنین.” صدای غرغروی فرزانه به سوی میترا برگشت: کار ما این شده که مردا بشینن توی یه اتاق و بحث سیاسی بکنن و سیگاراشونو به هوا پف کنن، دس پخت ما رو بخورن و صد تا بد و بیراه به ما بگن. بعد ما بریم توی آشپزخانه مثه کلفت ظرف بشوریم . . . بعدم تا بیای حرف بزنی توی دهنمون می زنن، می گن: “ما شکست انقلابی داشتیم” خب اگه شما شکست انقلابی داشتین، ما شکست زندگی داشتیم، چون با گه هایی از قبیل شما ازدواج کردیم.”

ـ “فرزانه حرف دهنت رو بفهم، بس کن دیگه!” صدای حسن درآمده بود.

ـ “من جونم به لبم رسیده، آخه مرد تو چرا یه کلمه حرف نزدی؟ اصلا چرا این مرتیکه رو دعوت می کنی خونه مون؟ آخه مگه تو یه جو غیرت نداری؟ اصلا این نره خر نفهم به چه جراتی با من ماچ و بوسه می کنه؟”

ـ خب دفه دیگه نذار بیاد جلو!”

ـ “همین؟ می دونی چیه؟ دفه ی دیگه ای در کار نیس. دیگه این مرد حق نداره بیاد توی خونه من.” فرزانه کنار میز ناهارخوری ایستاد و سیگاری آتش زد. صدای حسن میترا را به شهادت طلبید: “بابا، من با اینا کار می کنم، باشون رفت و آمد دارم، چرا شما سعی نمی کنین بفهمین، نمی شه دیگه!” فرزانه روی مبلی نشست و دوباره از سر گرفت: “آخه اینکه آدم نیس، ببین من دیگه خسته شدم، خسته شدم از بس تو اساتید و شعرا و هنرمندا و متفکرای بزرگ ، همونایی که هنوز شاهکارای خودشون رو ننوشتن ولی خدا رو هم بنده نیستن رو ورداشتی و آوردی توی خونه. خسته شدم از این همه مهمونداری. خسته شدم از مزخرف شنیدن، خسته شدم از توهین قورت دادن. آخه مگه آدم قحطه؟” صدای حسن باز میترا را به کمک طلبید: “به جون خودم، غیر از اینا کس دیگه ای نیس. همینا هستن دیگه!”

ـ “حسن جون. اینا چشم دیدن ما رو ندارن، اینا دستشون به خون یه مشت جوون آلوده اس، تازه عین خیالشون هم نیس. تو خیال می کنی در شرایط فعلی باید به امثال نصرت زاده امید بست؟ از اینا امید معجزه و هدایت داشتی؟”

ـ “همینا نسلی هستن که سی سال پیش در اوج جوانی شکست خوردن، همه شون درب و داغونن، اینا همیشه برامون آیه یأس می خونن، همینا با همون نگاه بیس سی سال پیش مدام برامون روضه می خونن، چون خودشون ویران شدن، می خوان ما رو هم ویران بکنن، اینا همیشه با خودشون ویرانی رو حمل می کنن”

ـ “چه می دونم؟” صدای حسن بود که از جایش برمی خاست.

ـ اینا پدرانِ ما هستن که مثل رستم ندانسته و ناآگاهانه برای بقای خود همیشه خنجر در دلمون فرو کرده ان، پدرانِ ما، ما رو نابود کرده ان. و در ین جنگ نسلها ما همیشه در برابرشون باخته ایم، چرا که از آنها اطاعت کردیم و به بزرگتر بودنشان احترام گذاشتیم. ما همیشه به اونا امتیاز بیشتری دادیم، امتیازی که به قیمت هستی خودمون تمام شده.”

نگاهی به ساعتش انداخت و به فرزانه گفت: “فرزانه جون، دیگه نمی تونم بیشتر از این بمونم، دیر وقته، ازت به خاطر “دس پختت” ممنوم. خیلی خوشمزه بود و عیدت مبارک.” دستش را به سوی حسن برد: “حسن جون، خیلی ممنون به خاطر محبتت، و مهمانوازیت” حسن دست میترا را فشرد ولی پیشنهادی برای ناهار دسته جمعی و تخته نرد و یا پاسوربازی و یا دوره ی عرق خوری نکرد. حسن هیچ تعارفی نکرد، فقط در پاسخ به او گفت: “به ما زنگ بزن. با ما در تماس باش.” میترا جلوی در آسانسور رسیده بود که صدای فرزانه را شنید: “حسن میترا را تا دم ایستگاه برسون. این وقت شب این دختر باید از کنار پارک رد بشه، خطرناکه” صدای فرزانه آهسته تر شده بود ولی همچنان شنیده می شد: “وای که چقدر ما زنا باید به شما مردا چیز یاد بدیم، آخرش شما برمی گردین و شب عید به آدم می گین “شما چی دارین؟” و یا “شما مغزتون معیوبه” صدای فرزانه بلندتر شد: “میترا اصلا چرا امشب اینجا نمی مونی؟” آسانسور از راه رسیده بود و میترا در درگاه آسانسور ایستاده بود.

ـ «دقیقا نمی دونم تعجب کردم و یا ترسیدم، به هر حال، وقتی پیشنهاد فرزانه را شنیدم یکه خوردم که علت این مهربانی ناگهانی اون چیه؟ چون شب عیده؟ یا از بحران جنگه؟ و یا ترس از بمبارانا؟ یا خشمی که به نصرت زاده داره؟ یا دلخوریی که امشب از حسن پیدا کرده؟ و یا چی؟ گمونم از این مهربونی ناگهانی ترسیدم. این روزا هر وقت کسی با من بدون دلیل مهربون می شه مشکوک می شم، می گم “برام چه نقشه ای داره؟ چه خوابی برام دیده؟”» مهربانی فرزانه لحظه ای بیش طول نکشید: “راستی میترا، سه شنبه، خواهر یکی از دوستام از ایران می یاد، خودت می دونی که من اصلا وقت ندارم، چرا بیخودی تنها می مونی؟ بیا اینجا. بیا ببرش بگردونش. برای اونم خوبه کاراش راه می افته، به گمونم می خواد ویزای آمریکا بگیره.”

ـ “نه! من فردا صبح کلاس دارم، باید زود بیدار شم، تازه کتابام رو نیاوردم.” فرزانه سیگارش را در زیر سیگاری ای که در دست داشت خاموش کرد و تاکید کرد: “پس سه شنبه یادت نره.” میترا در حالی که از درگاه آسانسور عبور می کرد و شال گردنش را در آینه ی آسانسور مرتب می کرد به او پاسخی گفت:”نمی تونم ولی سعی می کنم.” حسن در حالی که دکمه های کاپشنش را می بست به او پیوست. وقتی از در ساختمان خارج شدند سوز سردی را روی صورتشان حس کردند و شال گردنهایشان را محکم تر به دور گردن خود پیچیدند. حسن در طول راه، روی دور افتاده بود و حرف می زد: از گرانی و از مخارج زندگی می گفت و گاهی صدایش به ناله شبیه می شد گاهی نیز سئوالاتی از میترا داشت: “آیا از ایران برایش پول می آید؟” “آیا کار می کند؟” بعد مهربان می شد و قول می داد که برایش کاری پیدا کند و هر کمکی از دستش برآید فروگذاری نخواهد کرد.

ـ “تعداد دفعاتی که عین همین مکالمه رو با حسن داشتم فراموش کردم، مهم نیس. مهم نیس. قول و قرارای حسن جزو تعارفات آش رشته ی دسته جمعی و ورق بازی و تخته نرده که روزای یکشنبه با دوستانش داره، این حرفام جزوی از همون مراسمه.”

ـ “خب دیگه، خداحافظ!” به ایستگاه رسیده بودند. پیش از آن که حسن دور شود صدای میترا از آنسوی خیابان آمد: “حسن!” برگشت و نگاهش کرد: “چیه؟” لبخندی لبان لرزان میترا را فرا گرفته بود: “راستی عیدت مبارک!” حسن خندید و برایش دستی تکان داد: “تو هم همینطور. عیدت مبارک!؟