پوچی

حس دیگری که نگرش به گشت وگذار بی قاعده ی دوران گذشته برای انسان به ارمغان می آورد درک پوچی زندگی است. به یاد می آورم مادر و پدری در جهرم که چند دختر داشتند و پسر دلشان می خواست. آنان پس از دوا و درمان بسیار سرانجام صاحب پسری شدند. این پسر با ناز و نوازش تمامی اهل فامیل بزرگ شد. خانواده ی ثروتمند از هر رویدای در زندگی او(ختنه سوران، گرفتن تصدیق شش ابتدایی، اتمام دبیرستان، قبولی دانشگاه و اخذ درجه ی لیسانس) استفاده می کرد و برایش به طور مفصل جشن می گرفت و چند صد نفر را دعوت می کرد. گذشت زمان کودک نازپرورده ی ما را به مردی متخصص، کارآمد و خوش تیپ تبدیل کردکه موجب افتخار تمام خانواده بود. او خود صاحب کودکانی شد و پدر و مادرش یکی پس از دیگری دارفانی را وداع گفتند. چند سالی گذشت و نوبت به او رسید. در چهل سالگی سرطان گرفت و در عرض چند هفته هستی باخت. سی سالی از این ماجرا گذشته است و امروز همه او را فراموش کرده اند. راستی چه بود که چه بشود؟ و مگر ما سرنوشتی جز این داریم. حافظ چه نیکو سروده است:

جهان وکار جهان جمله هیچ درهیچ است

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق

درک این پوچی که من آن را با قلب و روحم حس می کنم، برای من بهیچوجه بی عملی به ارمغان نمی آورد. برعکس، با تلاش روزمره ی است که می توان بر احساس پوچی غلبه کرد. موریس مرلوپونتی فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی ezzat-Mossallanejad-H1می گوید قبل از وجود ما جهان هیچ بود و پس از ما نیز هیچ خواهد بود. ما در فاصله بین دو عدم یا دو هیچ هستی می یابیم و چاره ای نداریم جز آنکه فعال باشیم. به نظر من در پی هدف و چند و چون زندگی رفتن ما را به سر منزل مقصود نمی رساند. زندگی هدفی است در خود که برای به ثمر رسانیدن آن باید از شور و نشاط زندگی برخوردار بود. من از پوچی ذاتی زندگی به عنوان دست مایه ای برای ساختن و پرداختن مفاهیم طنزآمیز استفاده کرده ام. در دنیایی دیوانه ی دیوانه زندگی می کنیم که همه چیزش مسخره است و هر کژی در آن به کژی دیگر دامن می زند. به راستی که باید به گیس و ریش خود و گیس و ریش روزگار خندید.

از دید من، ما به دنیا نیامده ایم که رنج بکشیم. باید شاد زیست و لذت های غریزی و طبیعی زندگی را نیز چشید. بانوی ریاضی دان و فیلسوف فرانسوی، امیلی دوشاتوله بر آن است که لذت عشق “فراتر از هر چیز نیکویی است که در دسترس ما قرار دارد ـ تنها چیزی که در برابر آن حتی لذت آموختن باید فدا شود. کمال مطلوب آن است که دو فرد انسانی چنان مجذوب یکدیگر شوند که شور و شیدایی آنان نه به سردی گراید و نه به افراط کشیده شود.”(۷)

یادش به خیر دوست جوانمرگ من منصور صاحب که سخت مخالف هر نوع ریاضت کشی بود. روزی یک جوانی خشکه مقدس به او چنین اندرز داد:

ـ “اگر تو درست و حسابی امساک کنی، می توانی در روز سختی گرسنگی و تشنگی را تحمل کنی….”

منصور لبخندی زد وگفت:

ـ “اگر روز سختی رسید همان وقت تحمل می کنم؛ چرا دو بار تحمل کنم، یکی حالا و یکی روز سختی؟”

و اما برسیم به مرگ که راست ترین راستی ها و پوچ ترین پوچی های زندگی است. درباره ی مرگ بسیار گفته و نوشته اند و از آن افسانه های پر رمز و راز و حیرت انگیز ساخته اند. برخی، افلاطون وار، زندگی این جهانی را سایه ی مبهمی از زندگی جهان والا و دنیای پس از مرگ می دانند و تلاش می ورزند که با تکیه بر اعمال نیک این جهانی شان، بهشت برین جاودان را نصیب خویش سازند. بعضی برآنند که زندگی مانند چرخی است که بازمی گردد و بارها و بارها روح در موجودات دیگر حلول می کند تا فرد به آرامش ابدی (نیروانا) دست یابد. من به این افسانه ها باور ندارم و مرگ پایان را زندگی مادی و آغاز زندگی معنوی انسان می دانم. پس از مرگ است که میراث های معنوی و فرهنگی آدمی باقی می ماند و مشعلی که فرد افروخته است، تا سال های سال نور می پراکند. با این دید است که ضرب المثل عامیانه ی “پس از مرگم جهان را آب گیرد” در نظر من سخت بی اعتبار می شود. دلم می خواهد پس از مردنم، بلاهایی چون بحران محیط زیست، جنگ و فقر و بیماری و ناهنجاری های روانی از سیاره ی خاکی ما رخت بربندد و انسانیتی نو و متحد زایش یابد.

رواقی گری

در قرن چهارم قبل از میلاد، فیلسوفان یونانی مانند زنون سیتیوم وکریسیپوس، مکتب فلسفی رواقی گری را بنیاد نهادند که تا قرن سوم پس از میلاد در رم به حیات خود ادامه داد. رواقیون برآن بودند که ما انسان ها تأثیر چندانی بر روند زندگی نداریم. بنابر این بهترین شیوه این است که به احساسات زودگذر میدان ندهیم، خود را با روندهای طبیعی وفق دهیم و اگر نمی توانیم واقعیتی را تغییر دهیم آن را بپذیریم و نسبت به آن شکیبا باشیم و در شکیبایی خود پارسایی بیابیم. نظامی گنجوی در این رابطه چنین اندرز می دهد:

رها کن غم که دنیا غم نیرزد

مکن شادی که شادی هم نیرزد

پیری دوران رواقی گری آدمی است. گذشت زمان به انسان می آموزد که تاریخ آنطورکه خود می خواهد به پیش می تازد و نمی توان حرکت آن را به صورت دلخواهانه کند یا تند کرد. هر زمان تاریخ به خواب می رود، خوابش خواب خرگوشی است. تاریخ حتی زمانی که از خواب سنگین قرون بیدار می شود از همان جایی آغاز نمی کند که فرو ایستاده بود. چقدر دردناک است عقب گرد تاریخ را با جسم و جان لمس کردن ولی چه می توان کرد باید به آن گردن نهاد. پیری دوران از دست دادن هاست: مرگ عزیزان، زوال یکی پس از دیگری اندام های بدن، جدایی از یار و دیار، تنهایی، غربت، کوچ ناگزیر و…و…و…. لیکن انسان، با تکیه بر تجارب شخصی، اجتماعی و جهانی خویش، نسبت به همه ی این ها مقاوم می شود ـ درست مثل یک پولاد آبدیده. انسان های پا به سن بهتر و فراتر می توانند با خطر مقابله کنند و دشواری و شکست را تحمل نمایند. چرا که تجربه روزگار بارها و بارها به آنان آموخته است که تلاش انسانی، با وجود تمام خوبی هایش، الزاماً نتیجه ی مثبت به بار نمی آورد وگاه نتیجه برعکس می دهد. تحمل فشار، بردباری در برابر مصائب و ناملایمات و قبول شکست به شهامت فراوان نیاز دارد که در دوران پیری بهتر می توان به آن دست یافت.

شجاعت

در جامعه ای که هنوز انسانیت از آن رخت برنبسته است. پیران از گونه ای احترام و مصونیت اجتماعی برخوردارند. انسانی که بالاترین چیز زندگی ـ عمر خود را ـ از دست داده است، دیگر چیزی ندارد که از دست بدهند و به خاطر حفظ آن بترسد. این واقعیت به علاوه پختگی و دانایی و طاقت و توانایی مقابله با خطر و سختی به پیران نوعی شجاعت می بخشد به گونه ای که از بزرگترین قدرت های روی زمین نیز هراسی به دل راه نمی دهند. در جریان کشورگشایی ها بسیار پیش آمده است که جبــّاران روزگار فرمان صادر کرده اند که مرد و زن و حتی حیوانات را از دم تیغ بگذرانند. در این شرایط وانفسا این پیران قوم بوده اند که قدم به پیش نهاده و ضمن ملاقات با سردار و یا فرمانروا جلو خون ریزی بیشتر را گرفته اند.

شجاعت روحی و اخلاقی پیران گاهی وحشت در دل جباران ستم پیشه انداخته است. نمونه ی کلاسیک این موضوع را در مخزن الاسرار نظامی، در داستان پیرزن و سلطان سنجر، می خوانیم. پیرزنی، که از نظر توان جسمی و قدرت سیاسی، نماد بی قدرتی است، جلو اسب شاه که مظهر بالاترین درجه ی قدرت سیاسی است، می گیرد و با شجاعتی کم نظیر، کل نظام ناعادلانه ی شاه را به محاکمه می کشاند:

پیرزنی را ستمی درگرفت

دست زد و دامن سنجر گرفت

کای ملک آزرم تو کم دیده ام

وز تو همه ساله ستم دیده ام

شحنه ی مست آمد در کوی من

زد لگدی چند فرا روی من

بی گنه از خانه برونم کشید

موی کشان بر سر کویم کشید

گفت فلان نیم شب ای کوژپشت

بر سر کوی تو فلانرا که کشت

خانه من جست که خونی کجاست

ای شه ازین بیش زبونی کجاست

رطل زنان دخل ولایت برند

پیر زنان را به جنایت برند

کوفته شد سینه مجروح من

هیچ نماند از تن و از روح من

گر ندهی داد من ای شهریار

با تو رود روز شمار این شمار

داوری و داد نمی بینمت

وز ستم آزاد نمی بینمت

از ملکان قوت و یاری رسد

از تو به ما بین که چه خواری رسد

بر پله پیر زنان ره مزن

شرم بدار از پله پیره زن

بنده ای و دعوی شاهی کنی

شاه نه ای چونکه تباهی کنی

شاه که ترتیب ولایت کند

حکم رعیت به رعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند

دوستیش در دل و در جان نهند

عالم را زیر و زبر کرده ای

تا توئی آخر چه هنر کرده ای

مسکن شهری ز تو ویرانه شد

خرمن دهقان ز تو بیدانه شد

زامدن مرگ شماری بکن

میرسدت دست حصاری بکن

پیرزنانرا بسخن شاد دار

و این سخن از پیرزنی یاد دار

دست بدار از سر بیچارگان

تا نخوری پاسخ غمخوارگان

چند زنی تیر بهر گوشه ای

غافلی از توشه بی توشه ای

شاه بدانی که جفا کم کنی

گرد گران ریش تو مرهم کنی

رسم ضعیفان به تو نازش بود

رسم تو باید که نوازش بود (۸)

هیچ مردجوان یا نیمه سالی جرأت چنین برخوردی با سلطان مقتدر در خود نمی یافت و اگربه فرض چنین جرأتی پیدا می کرد، سلطان سنجر فرمان می داد، پس از شکنجه های بسیار سرش را از تن جدا کنند.

پدرم می گفت: ـ “امان از دست پیرزن! بیداد از دست پیرزن. آدم نمی تونه دس از پا خطا کنه. پدرش را درمی آره.” همین طور هم بود. پیرزنان فامیل تمام خانواده را کنترل می کردند و اگر پسری مادر و پدرش را اذیت می کرد و یا شوهری زنش را، دمار از روزگار خطاکار درمی آوردند و کسی هم جرأت نداشت روی حرفشان حرف بزند. پیران قوم ـ بویژه زنان پیرـ گستاخانه متلک های جنسی بار مردان می کردند و آنقدر رک بودند که همه از آنان می ترسیدند. اگر کسی داغ می دید، در عشق شکست می خورد و یا دچار مشکل روانی می شد، درکوب درب خانه ی پیرزن را به صدا در می آورد. پیرزنان بهترین و طبیعی ترین روانشناسانند.

برخوردار از اعتماد همگانی

استاد شهریارکه از پیری خویش سخت دلتنگ است، در مذمت پیری آژنک بر جبین می افکند:

چون لاله به کف شراب بی غش گیرد

چون لاله دلم میل تو مهوش گیرد

بر زلف جوانان چو وزد باد بهار

با یاد جوانی دلم آتش گیرد

من برعکس، هر زمان جوانی را مشاهده می کنم در او عکس جوانی خود را می بینم و گل از گلم شکفته می شود. هیچ منظره ای برای من زیباتر از دیدن یک زن باردار نیست که دنیایی را در بطن خود می پروراند. بیشترین دوستان من جوانان هستند. یکی از دل انگیزترین جنبه های دوران پیری این است که انسان مورد اعتماد و احترام همگانی است. تو محرم رازی؛ جوانان بسیاری، از زن و مرد، نزد تو می آیند و رازهای نهفته ی خود را با اعتمادی حیرت انگیز با تو در میان می نهند و از تو رهنمود می خواهند و توحرفی برای گفتن داری. ممکن است تو ماجراهای دراماتیک عشقی را پشت سرنهاده باشی ولی در ماجراهای عاشقانه ی دیگران درگیر می شوی، رازداری می کنی و چون یک رای زن خردمند رهنود می دهی. احساسی از این زیباتر در جهان قابل تصور نیست.

پول و بهره ی پول

دوست عزیز من آقای حبیت الله ساجد از پدربزرگ خود نقل می کرد که فرموده بود: “برای یک آدم پول دوست، پول لذت می آورد ولی لذت بخش تر از پول بهره ی پول است.” انسان پیر زمانی که به گذشته ی دور و دراز خود باز می گردد، خواه و ناخواه رویدادها و تصادفاتی را به خاطر می آورد که در جریان شان باید می مرد و تصادفاً زنده ماند. پس از آن فرد هر قدر عمرکند اضافی است و لذت بخش. دکتر هایده مغیثی در یکی از نوشته های خود خاطرنشان می سازد که یکی از دستاوردهای زندگی یک انسان آواره نفس زنده ماندنش است. او را می خواستند بکشند و یا در حد یک جاسوس تقلیل دهند. او با زنده ماندن خویش نظامی را شکست داده است که قصد آن را داشته که او را به مرگ جسمی یا معنوی محکوم سازد.

من تمام عمر خود را اضافی زندگی کرده ام. زمانی که مادرم شش ماه و نیمه حامله است به بیماری یرقان دچار می شود. دکتر داروی سقط جنین تجویز می کند باشد که مادر از رنج بارداری رها شود و تمام قدرت خود را برای مقابله با بیماری به کار گیرد. بچه متولد می شود ولی چه تولدی: یک موجود فسقلی شکل نگرفته. تا دو ساعت لباس تنم نمی کنند و منتظر مردنم می مانند و من نمی میرم. در یک ماهگی به تب وحشتناکی دچار می شوم و به قول شاهدین عینی می میرم و زنده می شوم. در یک سالگی پشت گوشم زخم می شود و چنان عفونت می کند که حتی پزشک معالج از نجاتم قطع امید می کند. در چهار سالگی پدرم مرا سر خرمن می برد. شب موقع خواب مار دستم را می گزد. بیهوش می شوم. مرا سوار بر خر می کنند و به شهر می آورند. در حالی که سوار بر خر بودم و پدرم مرا محکم گرفته بود به هوش آمدم. دستم مثل زغال سیاه شده بود. دردی داشتم دیوانه وارکه هنوز هم آن را احساس می کنم. در۱۴ سالگی از نخل بلند ۲۰ متری افتادم. سه روز جان می کندم و حدود یک سال از دست شکسته و عفونت کرده رنج می بردم ولی زنده ماندم. یک روز برای خودم شمردم، دیدم حداقل نه بار از چنگال عفریت مرگ گریخته ام. می گویند سگ هفت جان دارد؛ من نُه جان دارم و از این بابت شاد و سرخوشم.

ادامه دارد