همه چیز به سرعت اتفاق می افتد. روزی که یادداشت ها شروع می شوند. در حیاط می ایستم و به محبوبه های شب نگاه می کنم و به درخت ارغوان. گلها را تازه آب داده ام.

دکتر گفت: “بیماری پیش رونده ای دارید.”

من و محمود به هم و بعد به دکتر از پشت عینک های ذره بینی مان نگاه کردیم. ساکت بودیم. حس کردم در مسیر بادهای پاییزی نشسته ام که بوی کولاک می دهند.

محمود تازه شروع کرده بود به یک قصه را دوباره و دوباره گفتن. از سربازهایش و از پادگان های اینجا و آنجا. از سفرهایی که رفته بود. گاهی می پرسید: “ملیحه من چه می گفتم؟”

در راه اراک بودی با نفراتت.

گاهی در اتاقی را به اشتباه باز می کرد و می گفت: “همه درها شبیه به هم هستند.”

می گفتم: “جانم، در اول به راهرو باز می شود

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

.”

یک بار گلها را که آب می دادم، محمود در سایه ایستاده بود. گلی را از باغچه چید و گفت: “ملیحه من بوی این گل را در بچگی شنیده ام. باید طرف های ما هم بروید. اسمش اما یادم نیست که نیست.”

دخترم زنگ زد و گفت: “بهتر است بیایید اینجا پیش من. در آن شهر تنها هستید.”

گفتم که فکرهایم را می کنم.

محمود روی مبل روبروی من نشسته بود و نگاهم می کرد.

“ملیحه باید فکر کنی؟”

“نه فکری ندارم”

و پنجره های رو به حیاط را باز کردم.

به سرعت اتفاق می افتد و این هم شاید راه و رسم محمود است. خود خود محمود. جوان که بود راه نمی رفت، می دوید. از نفس می افتادم که گام به گامش بروم.

می گفت: “ملیحه باید تند راه رفت که ضربان قلب را حس کرد. دانست که قلب آنجایی است که باید باشد.”

تند راه می رفتم که پا به پایش باشم و صدای ضربان قلبم را می شنیدم.

محمود لباس دانشکده افسری تنش بود. نشسته بود کنار پدرم و من سینی چای به دستم وارد اتاق شدم. به من لبخند زد و من سینی چای را یک به یک جلوی میهمان ها گرفتم و آخر از همه به او رسیدم.

یک بار پرسیدم: “تو چطور همسایه ما بودی و من ندیده بودمت؟”

خندید: “ملیحه من تو را دیده بودم. کتاب هایت را اینطوری دستت گرفته بودی و در سایه سروها می رفتی.”

ادایم را درآورد. آنطور که کتاب هایم را در دست گرفته بودم و در روزی که خودم به یادم نبود از حاشیه سروها می رفتم.

همه شهرهایی که با هم به آنها سفر کردیم. شهری ساحلی و محمود قایقی کرایه کرد. پارو می زد و من به نور و به آب نگاه می کردم. شهر دوچرخه ها و بادگیرها. صبحانه را با هم می خوردیم. بعد محمود به سر کار می رفت. من می ماندم و آفتاب. خوابم می آمد.

دکتر گفت: “حامله اید! “

من و محمود تمام عصر روی تخت چوبی در حیاط نشستیم و به دنبال اسمی برای بچه گشتیم تا که من پلک هایم سنگین شد. باز خوابم می آمد.

“ملیحه کجایی؟” محمود به دنبالم به حیاط آمده است.

تمام گلها را خودش یکی یکی قلمه زده است و دیگر این هم به یادش نیست. حادثه صبر نمی کند. به سرعت اتفاق می افتد. منتظر نمی ماند که نفس بگیریم و من انگار دویده ام و دویده ام.

صدای در می آمد. محمود گفته بود که برای خرید کردن می رود. چیز زیادی لازم نبود. سه، چهار چیز. کتش را پوشید و رفت، صدای در می آمد. یکی از همسایه ها بود. محمود راهش را گم کرده بود و همسایه تا دم در آورده بودش.

محمود گفت: “ملیحه خانه یکهو از یادم رفت. خانه بچگی هایم به جای خانه خودمان به یادم می آمد. می رفتم و می رفتم و به آن نمی رسیدم.”

نشستیم روبروی هم در تاریکی.

“ملیحه آینده این مملکت را دزدیدند” محمود گفت. روزهای بدی بودند آن روزها.

دکتر مصدق را به تبعید فرستاده بودند. دکتر فاطمی را کشته بودند.

محمود هر صبح لباس می پوشید و به سر کار می رفت. یک بار گفت:

“ملیحه دست و دلم به کار نمی رود”

باغ کوچکمان انگار تسلایش بود. دستهایش را در پشت به هم گره می کرد و در امتداد درخت ها قدم می زد.

“ملیحه تو سپیدبختی” این را مادرم سال های پیش گفت. حادثه اما خبر نمی کند.

“ملیحه فنجان ها کجا هستند؟ ” محمود پرسید.

رفتم در قفسه را باز کردم و فنجانی به دستش دادم. محمود جلوی قوری و کتری ایستاده بود با فنجانی خالی در دستش. برایش چای ریختم و کمی بعد روز یادداشت ها از راه رسید. اسم چیزها را باید روی کاغذهای کوچک می نوشتم و با چسب رویشان می چسباندم. قوری، فنجان، قلم، جا عینکی و کم کم همه چیز. حتی کفشهایش که می پوشد و برای قدم زدن می رویم.

“جمع می کنیم و می رویم” محمود گفت. آن روزها هنوز سر پا بود. بازنشسته بود و هنوز خود خودش بود. می رفت و می آمد و به همه کارها می رسید تا که یک روز دیگر هیچ کاری نماند به جز جمع کردن وسایلمان. آئینه قدیمی و شمعدان ها را در پارچه ای به دقت پیچیدم و در ته یکی از چمدان ها گذاشتم. از بازاری قدیمی من و محمود آنها را خریده بودیم. من جلوی آئینه ایستاده بودم. محمود کنارم بود. به آئینه نگاه می کردم. به محمود در آئینه و به آفتاب، به نور.

یخبندان و سرما و محمود همیشه می گفت: “دلم برای جغرافی مملکتمان تنگ می شود. برای بعضی نفرات. مثلاً مادرت.

یکهو اتفاق افتاده است. دری را به جای در دیگری باز کردن. دگمه های کتش را به اشتباه بستن. به دنبال کفشهایش گشتن و گشتن. به جایی که هیچ کجا نیست خیره شدن و اسم همه چیز حتی گلها را از یاد بردن. هنگ و پادگان هایش را به یاد آوردن و از من پرسیدن که ملیحه کجا بودم.

“در رشت بودی و قرار بود رژه بروید. این را می گفتی”

دیگر لازم نیست فکر کنم. فکرهایم را کرده ام. می دانم که باید برویم. محمود روی مبل نشسته است و انگار خوابش می آید. در می زنند. دخترم آمده است که جمع و جور کنیم و برویم. بیشتر کارها را خودم تا آمدن او کرده ام. می بوسمش و دخترم لبخند می زند.

“سلام بابا”

محمود فقط نگاهش می کند و بعد می گوید:

“سلام سرباز”

دخترمان را نمی شناسد. هیچ کس را دیگر نمی شناسد.

تا غروب جمع و جور می کنیم. وقت رفتن که می رسید دخترم آئینه و شمعدان را که در پارچه ای پیچیده ام به ماشین می برد.

می گویم: “محمود برویم”

“ملیحه جان برویم” محمود می گوید.

نوامبر ۲۰۱۵