لذت یک روزه و اندوه صد ساله

اپیکور فیلسوف نامدار قرن چهارم قبل از میلاد به آنان که ازدواج و داشتن فرزند را نهایت شادمانی می پندارند هشدار می دهد که لذت حاصل از این دو زودگذر است و اندوه آن دائمی. اراسموس روتردامی، فیلسوف دوران نوزایی از قول فرشته حماقت چنین می گوید: “در نهایت مرد خردمند، هرکه می خواهد باشد، اگر به فکر داشتن بچه افتاد، بگو نزد من آی، ولی من از شما استدعای عاجزانه دارم راست و پوست کنده به من بگویید اگر مرد، مثل یک آدم عاقل، دردسرهای زندگی زناشویی را برای خود سبک و سنگین می کرد، آیا هرگز حلقه ی دارِ ازدواج را به گردن می افکند؟ و اگر زن به راستی درد زایمان و بلای بچه داری را پیش بینی می کرد، آیا هرگز شوهر اختیار می کرد؟”(۱۸)

اراسموس ضمن آنکه ازدواج و بچه دارشدن را حماقت می شمارد، این حماقت را برای ادامه نسل بشر لازم می داند. اگر این حماقت وجود نمی داشت، والدین کودکان خود را هنگام تولد به دور می افکندند. کودک از لحظه ای که به دنیا می آید، احمقانه ترین کارش برای مادر و پدر پرمعنی ترین کار دنیا جلوه می کند: ادرارکردن و مدفوع کردن و آروغ زدن و باد دردادن و دندان درآوردن و بغبغو کردن و غیره. مارک تواین، نویسنده ی نامدار آمریکایی در یکی از سخنرانی های خود برای افسران ارتش تنسی این حماقت را به خوبی به تصویر می کشد:

“شما خیل سربازان نیک می دانید که وقتی نی نی کوچولو به ستاد منزل شما وارد شد باید همگی استعفانامه های خود را تقدیم می کردید چون او فرماندهی کل را به عهده گرفت و شما گماشته و محافظ او شدید و می بایستی همیشه در اطراف او پرسه می زدید. این از آن تیپ فرمانده ها نبود که به خاطر زمان، فاصله، بدی آب و هوا یا هرچیز دیگر به شما تخفیف بدهد. باید دستورات او را چه ممکن و چه غیرممکن اجرا می کردید و در مقابل او فقط یک نوع رژه قابل قبول بود و آن هم بدو رو بود. او هر نوع بی احترامی و بد اخلاقی نسبت به شما روا می داشت. شجاع ترین تان جرأت نداشتید حرفی بزنید…. چقدر خوشم می آید وقتی بعضی ها می گویند بچه هیچ مسئله ای نیست، بچه کاری ندارد. آری بچه ها هیچ کاری ندارند جزاینکه یک بچه به تنهایی برای یک خانه ی دراندشت کافی است. یک بچّه می تواند اینقدر برایتان کار ایجاد کند که شما و کل قسمتی که برایش کار می کنید از پس آن برنیایید. بچّه به دست هر کسی کار می دهد و تازه تمام فعالیت های شما هم غیرقانونی است. شما هرکاری دلتان خواست بکنید ولی نمی توانید او را سر جایش بنشانید. یک بچه به تنهایی کافی است که یک روز آدم را تمام وکمال بگیرد. هر انسانی که عقل درکله اش باشد هیچوقت آرزوی داشتن دوقلو نمی کند. دوقلو یعنی شورش همگانی. بین سه قلو و انقلاب تفاوت زیادی وجود ندارد

عزت مصلی نژاد

عزت مصلی نژاد

.”(۱۹)

به نظر من انسان زمانی که ازدواج می کند نیمی از وجود خود را به نفع دیگری و برای حفظ رابطه با طرف مقابل از دست می دهد. زمانی که بچه وارد می شود، فرد تمامی وجود خود را از دست می دهد و دیگر به کلی متعلق به خودش نیست. والدین را دغدغه و نگرانی همیشگی است ـ حتی زمانی که فرزندشان از هر لحاظ زندگی محکم و استقراریافته ای را پیدا می کند. اگر چه شخصیت فرد انسانی تحت تأثیر عوامل بسیار متعدد و پیچیده ی ژنوتیپی و فنوتیپی شکل می گیرد، جامعه والدین را مسئول اعمال ناروا و مشکل ساز فرزندان می شمارد. والدین نیز معمولا تقصیر را به گردن می گیرند. قدیم ها مردم شیراز حمّال ها را “عزیز دل پدر و مادر” صدا می زدند.

گنچاروف، نویسنده ی قرن نوزدهم روسیه، بیش از هرکس دیگری خلق و خو و الگوی رفتاری یک آدم تنبل را در شخصیت قهرمان داستانش، ابلوموف، به تصویرکشیده است. لیکن گنچاروف جناب ابلوموف را محصول تربیت خانوادگی اش می داند.

چقدر بیهوده گفته اند آنان که فرزند را عصای پیری والدین قلمداد کرده اند. بهترین سناریوی زندگی یک انسان این است که به دوران پیری برسد و فرزندان خویش را تک تک به جایی برساند. معنی به جایی رسیدن این است که هریک از فرزندان به دنبال کار و زندگی و همسرداری و بچه داری بروند و او را تنها بگذارند. یکی از دوستان هندی من که فرزندانش همه درکشورهای مختلف دنیا پزشک، مهندس و استاد دانشگاه بودند می گفت: “خانمم و من باهم زندگی را شروع کردیم و با هم به پایان می بریم.”

بیگانگی والدین و فرزندان بخصوص در شرایط تبعید و آوارگی تشدید می یابد. بچه ها به سرعت فرهنگ کشور میزبان را جذب می کنند و والدین برعکس به سنت های گذشته ی خویش که به خاطرشان درد آوارگی را به جان خریده اند پای بند می مانند. نتیجه فاصله شدید بین پدر و مادر و فرزندانشان است که گاهی به صورتی خصومت آمیز نمود پیدا می کند. به قول زنده یاد باستانی پاریزی بچه ها بزرگ می شوند، حال و هوای دیگری دارند؛ نه شعری از سعدی می دانند و نه کلامی از حافظ. او بر رابطه ی مینوی با فرزندانش در دوران پیری این استاد عالیقدر افسوس می خورد:

“مجتبی مینوی عمری را در تبعید در انگلستان گذراند، وقتی به ایران بازگشت تا دم مرگ او کسی نمی دانست که مینوی دو فرزند هم در انگلستان دارد. آنها حتی سراغی از کتاب های مینوی نگرفتند، در مرگ او حتی شرکت هم نکردند، دعوی ارث هم نداشتند. معلوم شد کلاه شان هم اگر به ایران بیفتد برای برداشتن آن به این طرف ها نخواهند آمد. عواقب مهاجرت گاهی به “کورشدن اجاق” ختم می شود.”(۲۰)

من در سن هفتاد سالگی از رابطه ای که با فرزندانم دارم راضی نیستم، ولی گله ای هم ندارم. دلم می خواست، هم اکنون که مادرشان از دار دنیا رفته است، برایشان جای مادر را می گرفتم. ای کاش با هم غذا می پختیم، با هم غذا می خوردیم، با هم دوچرخه سواری می کردیم، درباره ی همه چیز بحث و مشورت می کردیم و نقشه می کشیدیم. ولی افسوس که این آرزوها سرابی بیش نیستند. دنیای اینترنت و تلفن دستی نسل جوان را سخت مشغول کرده است. ولی چه می شود کرد؟ این رسم روزگار و زمانه است. من بارها به دوستان خاطرنشان کرده ام که پدر و مادر تا هیجده سالگی مسئول فرزندان شان هستند، اگر بچه ها به دانشگاه بروند و والدین توان مالی داشته باشند باید تا پایان تحصیل دانشگاهی از آنان حمایت کنند. بعد هر کس می رود پی کار خویش. این منم که باید برای خودم برنامه داشته باشم. تازه مگر ما، خود، چه گلی به سر پدر و مادرمان زدیم که از بچه هامان انتظارهای عجیب و غریب داشته باشیم.

اگر زندگی را از سرمی گرفتم

اگر زندگی را از سر می گرفتم (که نمی گیرم) احتمالاً همان کارها و همان اشتباهات و ندانم کاری های گذشته را به نوعی دیگر انجام می دادم.

اجازه دهید اندکی به دنیای خیال پناه برم وکارهایی را که دلم می خواست انجام بدهم یا ندهم را با شما در میان بگذارم:

۱ـ خشونت و راه حل های خشونت بار را به طور کلی کنار می نهادم، هرگز دشنام را با دشنام پاسخ نمی دادم و تحت هیچ عنوان به انتقام جویی دست نمی زدم.

۲ـ هرگز به راه حل های فوری متوسل نمی شدم، راه میان بر نمی رفتم، به جای مردم و برای مردم تصمیم نمی گرفتم. سعی می کردم قطره ای باشم از رودخانه ای که به اقیانوس حقیقت می پیوندد.

۳ـ با تمام وجود به جنبش زنان می پیوستم چرا که طی این سال ها به این نتیجه رسیده ام که تمدن بشری بدون رهایی زنان ره به سر منزل مقصود نمی رساند.

۴ـ از حقوق اقلیت های جامعه (هم جنس خواهان، اقلیت های قومی و مذهبی و غیره) سخت دفاع می کردم و سعی می کردم دنیا را ازدریچه ی چشم آنان ببینم.

۵ـ درباره ی ادیان ـ بویژه اسلام ـ بیشتر مطالعه می کردم با این هدف که به شناختی فراتر از مذهب دست یابم و همه چیزم را در خدمت جنبش روشنگری بگذارم.

۶ـ دست رد به سینه ی هر نوع جزم گرایی، چه ازگونه ی مذهبی و چه مرامی اش ـ می نهادم.

۷ـ من عمری را در مطالعه ی بی حاصل اقتصاد بین الملل و اقتصاد سیاسی گذرانیده ام. اگر زندگی را از سر می گرفتم، به جای این ها ادبیات و فلسفه می خواندم.

۸ـ من هم مثل بسیاری از دوستان به خاطرگفتن “نه” آواره شدم. اگر عمرگذشته باز می گشت، بیشتر و فراتر”نه” می گفتم که “نه” معنی دارترین کلمه ی زندگی است و قاطعانه مثل چکش فرود می آید.

۹ ـ امروز در سن هفتاد سالگی پشیمان نیستم که آه ندارم که با ناله سودا کنم. پشیمانم از این که چرا بیشتر به کسانی که به من نیاز داشته اند و توان کمک کردن به آنان داشته ام کمک نکرده ام.

۱۰ـ زندگی به من فروتنی آموخته است. ای کاش درگذشته فروتن تر بودم و در آینده بتوانم فروتن تر باشم.

۱۱ـ من در عمر هفتاد ساله ی خود دو بار تریاک کشیده ام و دو بار هم قمارکرده ام و از این بابت سخت پشیمانم. ای کاش هرگز این کارها را انجام نداده بودم. اعتیاد انسان را از غرور انسانی تهی می سازد و قمارباز، چه ببرد و چه ببازد، بازنده است.

۱۲ـ در زندگی گذشته سعی کرده ام همه چیزم علنی باشد و با دست باز بازی کنم. ای کاش بیشتر این کار را کرده بودم تا جایی که خود را با شلاق انتقاد فرو می کوبیدم و خویشتن را رسوا می ساختم.

۱۳ـ متاسفانه دیر ازدواج کردم و ازدواج موفقی نیز نداشتم. اگر زندگی را از سر می گرفتم در اوایل جوانی ازدواج می کردم و اگر ازدواجم ناموفق بود، دوباره و سه باره و چند باره مزدوج می شدم تا محبوبی را بیابم که یک روح باشیم در دو قالب.

واپسین پی آمد (۲۱)

دکتر محمدحسن ناصرالدین صاحب الزمانی در یکی از کتاب های خود (احتمالاً کتاب “آن سوی چهره ها”) عنوان می کند که دوران پیری دورانی است نیکو به شرطی که فرد خوب زندگی کرده باشد. من یک گام از دکتر صاحب زمانی فراتر می روم و می گویم دوران پیری می تواند خوب و پربار باشد حتی اگر فرد خوب زندگی نکرده باشد. دکتر صاحب زمانی خود درکتاب باارزشش “جوانی پررنج” خاطرنشان می سازد که بسیاری از ایرانیان دوست ندارند به دوران کودکی بازگردند چرا که کودکی اغلب ما پر از درد و رنج و تحقیر بوده است. خوب زیستن شرایط بسیاری لازم دارد که اغلب میسر نیست. اگر شور زندگی وجود داشته باشد حتی در شرایط بد نیز فرد می تواند شاد و مثبت زندگی کند. با این نقطه ی عزیمت است که من با شاعر و نویسنده مارکسیست و فقید ترکیه ناظم حکمت همگام و هم شعارم که سال های پیش چنین اندرز داد:

“زندگی شوخی نیست

باید آن را با جدیت تمام دنبال کنی

بسان یک سنجاب

به دنبال چیزی فراتر از زندگی نباشی

زندگی باید تمام عیار حرفه ات باشد

زندگی شوخی نیست

باید آن را جدی بیانگاری

تا بدان درجه که اگر مثلاً

دست هایت را از پشت بسته اند

و پشتت به دیوار است و یا

در آزمایشگاهی با روپوش سفید

و دستکش کلفت ات

تو توان آن را داری که به خاطر مردم بمیری

حتی مردمی که چهره شان را هرگز ندیده ای

حتی آنگاه که می دانی زندگی راستین ترین

و زیباترین چیز است

بدین معنی که باید زندگی را چنان جدی بگیری

که حتی در هفتاد سالگی درخت زیتون بکاری

که اگر از آن برنگیری برای فرزندانت برجای نهی

زیرا حتی اگر از مرگ بترسی باید آن را باور نکنی

زیرا زندگی فراتر از آن است.

….

کره زمین روزی سرد خواهد شد

ستاره ای در بین ستارگان

و یکی ازکوچکترین شان

کرمکی درخشان در مخمل آبی آسمان

نه بسان توده ای از یخ

حتی یک ابر مرده

بلکه مانند یک گردوی میان تهی

در فضایی تیره به دور خود چرخ خواهد خورد

باید الان به خاطر این موضوع اندوهناک باشی

اگربرآنی که بگویی “من زندگی کردم”

باید تا بدین حد به جهان عشق بورزی.” (۲۲)

با این دید، اگر از من بپرسید برای دوران پس از مرگ چه آرزو یا وصیتی دارم، می گویم هیچ! من برای مدت کوتاهی که زنده ام آرزوها دارم و آن کس که در زنده بودنم برایم تره خرد نکرده است، چه سودی برای من و دیگران دارد که پس از مردنم بخواهد به خواسته های من جامه ی عمل بپوشاند. ای کاش تن مرده مثل سنگ، خاک یا چوب بود و نمی گندید و باعث آزار زندگان نمی شد. توصیه می کنم به خاطر رعایت حال آدم های زنده، پس از مرگ جسدم را به بیمارستان بدهید اگر قبول نکردند بسوزانید و خاکسترش را به رودخانه بریزید. پس از آن اگر دلتان خواست یک شب بخورید و بیاشامید و برقصید و بعد هم به طورکلی فراموشم کنید.

تورنتو ۵ اکتبر۲۰۱۵ میلادی

پا نوشت:

  1. Erasmus, D. (1887). The Praise of Folly. London: Hamilton Adams & Co., p. 22
  2. Twain, M. (2000). The Jumping Frog: And 18 Other Stories. Escondido, CA: The BookThree, p. 50.

۲۰ـ باستانی پاریزی، نون جو دوغ گو، انتشارات دنیای کتاب، تهران ۱۳۶۸ صفحه ی ۶۷۶.

۲۱ـ این اصطلاح را از دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی به عاریت گرفته ام.

۲۲ـ متن کامل ترجمه انگلیسی این شعر درکتاب ذیل آمده است:

Hamilian L. & Yohannan, J.D (1978). New Writings from the Middle East. New York: The Mentor Book, New American Library, pp. 466-467.