آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

 

پسرم از استانبول که نمی ترسی؟

فصل سوم ـ بخش ۳

ماه های اول در استانبول مولود شبها در تخت خود به صدای شهر که از آن دور می‌آمد به دقت گوش می سپرد. بعضی شبهای ساکت، اول با عوعوی دور سگها از خواب می‌پرید و وقتی می‌دید هنوز پدرش نیامده سرش را زیر لحاف می کرد و می‌کوشید دوباره بخوابد. وقتی کم کم کابوس‌ و ترس مولود از سگ جدی شد، پدرش یک روز او را پیش دعانویسی در یک خانه چوبی در قاسم پاشا برد. او هم چندتا دعا و ورد خواند و به سوی مولود فوت کرد. همه آن را سالها بعد مولود به خوبی یاد داشتboza--istanbul.

یک شب در خواب کشف کرد که معاون دبیرستان پسرانه آتاتورک که به نام اسکلت معروف بود دقیقا‌ً شبیه همان علامت هشدار خطر مرگ در بالای دکل برق بود. مولود و پدرش اسکلت را روزی که برای ثبت نام و ارائه مدرک پایان دوره ابتدایی دبستان روستا، به مدرسه رفته بودند دیده بودند.

مولود جرات نمی‌کرد سرش را از روی صفحه مشق ریاضی بلند کند مبادا با آن دیو ترسناک روبرو شود. مولود حتم داشت که آن دیو از پشت تاریکی‌های پنجره هر لحظه او را می پایید. به همین دلیل بعضی وقتها که پشت میز خوابش می‌آمد حتی دلش را نداشت که بلند شود و برود توی تختش.

سلیمان، کول تپه و توت تپه و تپه های اطراف را به مولود نشان داده بود. سلیمان توی یک سالی که آمده بودند تمام محل را به خوبی یاد گرفته بود. مولود خانه های شب ساخت (گئجه قوندو) بسیاری را دید. بعضی هایشان فقط پی داشتند، بعضی دیوارهای نیمه کاره و بعضی آماده تمیزکاری آخر برای سکونت بودند. ساکنان بیشتر این اتاق‌ها را مردهای مجرد تشکیل می دادند که در پنج سال گذشته از قونیه و کاستامونو و گوموشخانه به کول تپه و توت تپه آمده بودند. بیشتر آنها یا زن و بچه شان را مانند پدر مولود در روستا تنها گذاشته بودند یا مردان عزبی بودند که بخت تشکیل خانواده را نیافته بودند. خیلی از آنها کار و بار درست حسابی و یا مال و منالی نداشتند که در روستا ول کرده باشند. در این خانه‌ها همیشه باز بود و مولود غالبا‌ً‌ آنها را می دید که شش یا حتی هفت مرد عزب در یک اتاق زندگی می‌کنند و مثل کنده افتاده اند و خوابیده‌اند. در این لحظات مولود حضور دلگیر سگهایی را که آن اطراف کمین کرده بودند حس می‌کرد. این سگها باید شامه تیزی برای ردیابی بوی نفس مانده، عرق تن و بدنهای خفته داشته باشند. مردهای عزب غالبا‌ً‌ پرخاشگر، نامهربان و ترشرو بودند. مولود از آنها می‌ترسید.

در جاده اصلی در مرکز توت تپه جایی که قرار بود بالاخره یک روز خط اتوبوسرانی به آنجا برسد بقالی بود که پدر مولود همیشه از او با نام شیاد یاد می‌کرد. مغازه ای بود که همه چیز می‌فروخت. از کیسه‌های سیمان تا در خودروی دست دوم، کاشی‌های مستعمل، لوله بخاری، آهن آلات، ورق‌های پلاستیک برای قیرگونی. این بقالی در همان حال قهوه خانه ای بود که تمام روز آدمهای بیکار در آنجا وقت گذرانی می کردند. عموحسن هم کمی آن طرف تر به سمت تپه مغازه کوچکی داشت. مولود یک وقتهایی که بیکار بود می‌رفت مغازه عمویش و با پسرعموهایش قورقوت و سلیمان با روزنامه های کهنه پاکت می ساختند.

سلیمان: مولود یه سال از زندگی شو در روستا بیخودی هدر داد. صرفاً به خاطر اخلاق بد عمو مصطفی. برای همین هم یک سال از مدرسه عقب افتاد و بالاخره در دبیرستان پسرانه آتاتورک ثبت نام کرد. پسر عموی من سال اول در استانبول مثل ماهی که از آب بیرونش آورده باشی، جم نمی‌خورد. تک و تنها زنگ تفریح گوشه‌ای کز می‌کرد. سعی می‌کردم تنهاش نذارم.

ما مولودو خیلی دوست داریم و نمی‌ذاریم رفتار پدرش روی رفتار ما با او تاثیر بذاره. یک شب قبل از بازشدن مدرسه دوتایی اومدند خونه ما در توت تپه. به محض اینکه مادر منو دید چنان محکم بغلش کرد که نگو. معلوم بود که دلش برای مادر و خواهرای خودش خیلی تنگ شده بود.

مادرم بغلش کرد و گفت: پسرم از استانبول که نمی‌ترسی؟ هیچ نترس، خیالت راحت باشه. ما همیشه کنار تو هستیم و ترا تنها نمی‌ذاریم. حالا بگو ببینم تو استانبول من قراره زن عمو صفیه تو باشم یا خاله صفیه؟

مادر من هم زن عموی مولود بود و هم خاله اش. سرتاسر تابستون که جر و بحث بین پدرهای ما ادامه داشت مولود مادر منو اغلب زن عمو صدا می‌کرد ولی زمستون که می‌شد،‌ وقتی عمو مصطفی در استانبول بود اونو خاله صدا می‌کرد. با همون شیرینی و مهری که نسبت به مادرش و خواهراش داشت.

مولود با حالتی احساساتی به مادر من می‌گفت: شما واسه من همیشه خاله هستین.

مادرم گفت: پدرت ممکنه خوشش نیاد!

عمو مصطفی می‌گفت: صفیه لطفن هرچی می‌تونی مراقب این بچه باش. اون واقعن مثل یه بچه یتیم می‌مونه. هرشب گریه می‌کنه.

مولود ناراحت شد و خجالت کشید.

عمو مصطفی ادامه داد: داریم می‌فرستیمش مدرسه. ولی لامصب حسابی پرهزینه است اگه هزینه‌های دفتر و کتاب را هم بهش اضافه کنی که دیگه هیچی. فعلن یه کت اونیفورم می‌خواد.

برادرم قورقوت پرسید: شماره مدرسه تون چیه؟

‌‌‌ : ۱۰۱۹

برادرم به اتاق دیگه رفت و بعد از کمی جستجو کتی را که هردومون استفاده کرده بودیم آورد و گردوخاکشو تکون داد و چین و چروک‌های کت را با دست صاف کرد و بعد کت را تن مولود کرد و مثل خیاط حرفه‌ای منتظر نظر مشتری موند.

قورقوت گفت: بهت می‌آد واقعن.

عمو مصطفی گفت: من که می‌گم لازم نیست کت تازه بخری.

قورقوت گفت: یه کم برات بزرگه ولی به نظر من این هم حسنشه. برای اینکه کت تنگ موقع دعوا سبب دردسر می‌شه.

عمو مصطفی گفت: مولود می‌ره درس بخونه. نمی‌خواد با کسی کتککاری کنه.

قورقوت گفت: آره اما اگه بتونه. بعضی وقتها الاغ ‌هایی که اسمشونو گذاشتن معلم اینقدر سربه سرت می‌ذارن که چاره دیگه‌ای برات نمی مونه.

قورقوت: از لحن عمو مصطفی که مولود نمی‌خواد با کسی کتککاری کنه، خوشم نیومد. معلوم بود می‌خواست منو کوچک کنه. سه سال پیش بود که دیگه مدرسه نرفتم. عمو مصطفی و پدرم هنوز توی خونه کول تپه با هم زندگی می کردند. یکی از روزهای آخر مدرسه برای اینکه خیال خودمو از رفتن به مدرسه برای همیشه آسوده کنم به فوزی معلم شیمی الاغ درسی دادم که شایسته اش بود. جلوی همه کلاس دو تا کشیده خوابوندم توی گوشش سه تا مشت محکم هم حواله چونه اش کردم. نوش جونش. از یه سال پیش که جلوی کلاس از من پرسید PB2SO4 چیه، منهم گفتم «پنبه» و مسخره ام کرد منتظر یه همچو روزی بودم. خیال کرده بود می‌تونست منو جلوی همه کوچک کنه. سال قبلش هم منو رفوزه کرده بود. اگه اسم مدرسه آتاتورک هم باشه، من به مدرسه ای که می‌شه بری معلمو کتک بزنی صنار ارزش قایل نیستم.

سلیمان: به مولود گفتم آستر جیب چپش یه سوراخ داره. ولی ندوزش. مولود متعجب شده بود. گفتم بهترین جا برای قایم کردن تقلبه. این کت که خیلی به کار مدرسه من نخورد اما شبا موقع فروش بوزا خیلی به درد می‌خوره. کمتر کسی هست که بتونه شبای سرد زمستون از یه شاگرد مدرسه اونیفورم پوش بوزا نخره. اولش می‌گن: آه پسرم تو باید الان پای درس و مشقت باشی. بعد هم هی شکلات و جوراب پشمی و پوله که توی جیبت می‌چپونن. خونه که رسیدی جیباتو خالی کن و کیف کن. هر کاری می‌کنی بکن اما نذار بفهمن که دیگه مدرسه نمی‌ری. بهشون بگو که می‌خواهم دکتر بشم.

پدر مولود گفت: مولود که نمی‌خواد ترک تحصیل کنه. معلومه که می‌خواد واقعن دکتر بشه. مگه نه پسرم؟

مولود احساس ‌کرد که مهربانی آنها از سر دلسوزی است و خوشش نیامد. خانه توت تپه که خانواده عمویش سال پیش به آنجا اسباب کشی کرده بودند با کمک پدرش ساخته شده بود. این خانه بزرگتر و تمیزتر از «شب ساختی» بود که مولود و پدرش در آن سکونت داشتند. خاله و عمویش که در ده روی زمین سفره می‌انداختند حالا دور یک میز با رومیزی پلاستیکی گلدار غذا می‌خوردند. کف اتاق خاکی نبود بلکه سیمانی بود. خانه بوی ادکلن می‌داد و پرده های پاکیزه اتوکشیده در دل مولود آرزوی داشتن چنین خانه ای را بیدار می کرد. خانه سه اتاق داشت. مولود مطمئن بود که خانواده آق تاش که همه چیزهایشان در روستا از جمله خانه،‌ مزرعه و گوسفندهایشان را فروخته بودند، در این خانه زندگی خوبی خواهند داشت. زندگی خوبی که مولود شرم داشت بپذیرد پدرش خیلی از آن فاصله داشت و هیچ هم برای رسیدن به آن تلاش نمی‌کرد.

مصطفی افندی: به مولود گفتم، من می‌دونم که تو یواشکی به دیدن عمو و عموزاده‌ها می‌ری. می‌دونم که می‌ری مغازه عموت و پاکت درست می‌کنی، سر میزشون با اونا غذا می‌خوری، با سلیمان بازی می‌کنی، ولی یادت نره که اونا سر ما رو کلاه گذاشتن. سعی کردم بهش هشدار بدم. خیلی دردناکه که آدم ببینه پسرش با حقه‌بازهایی رفت و آمد می‌کنه که سر پدرش کلاه گذاشتن و مالشو دزدیدن.

راجع به این کت هم ناراحت نشو. کت مال خودته. ولی یادت باشه با کسانی رفت و آمد نکن که بیشرمانه زمینی رو صاحب شدند که بدون کمک پدرت ممکن نبود وجود داشته باشه، خودتو کوچک نکن. می‌فهمی مولود؟

شش سال پیش سه سال پس از کودتای ۲۷ ماه مه ۱۹۶۰ که مولود هنوز در روستا به دبستان می‌رفت عمویش حسن به همراه پدرش برای پیدا کردن کار به استانبول آمدند و شروع کردند به کار کردن و پول درآوردن. آنها در یک اتاق اجاره ای در توت تپه ساکن شدند. دو سالی آنجا بودند تا صاحب خانه اجاره را بالا برد. آنها به تپه مجاور یعنی کول تپه نقل مکان کردند که تازه تازه داشت رونق می‌گرفت. با آجر و سیمان و حلبی خانه ای را که مولود و پدرش در آن سکونت داشتند ساختند. پدرش و عمویش حسن در آن روزها با هم خوب کنار می‌آمدند. آنها به زودی از چم و خم ماست فروشی سر درآوردند. بعدها با سرخوشی از روزهایی یاد می‌کردند که دو مرد قوی هیکل با هم دوره گردی می‌کردند و ماست می‌فروختند. کم کم فهمیدند که با جدا شدن از هم می‌توانند منطقه بزرگتری را پوشش بدهند. ولی برای اینکه بینشان اختلافی پیش نیاید و به هم حسادت نکنند، درآمد روزانه شان را با هم همکاسه می‌کردند. این که زنهایشان خواهر هم بودند به نزدیکی آنها کمک می‌کرد. مولود خاطره خوب آن روزها را به یاد داشت. مادر و خاله‌اش برای دریافت پولی که برای آنها ارسال شده بود به پستخانه ده می‌رفتند و خوشحال به خانه برمی‌گشتند. پدر مولود و عمویش حسن روزهای یکشنبه را کار نمی‌کردند و بیشتر در قهوه خانه ها و سواحل استانبول وقت می‌گذراندند. اول تابستان هم که به روستا باز می‌گشتند هر دو هفته یک بار با یک خودتراش شریکی ریششان را می‌زدند. برای بچه هایشان هدیه های مشابهی می‌آوردند.

سال ۱۹۶۵ آنها به خانه ثبت نشده ای که در کول تپه ساخته بودند نقل مکان کردند. دو برادر با کمک قورقوت پسر بزرگ عمو حسن برای تصاحب دو قطعه زمین خالی یکی در کول تپه و یکی در توت تپه دست به اقدامات اداری زدند. انتخابات ۱۹۶۵ نزدیک می‌شد و فضای مدارا در افق سیاست به چشم می‌خورد. شایعه شده بود که حزب عدالت در صورت پیروزی به صاحبان زمین‌های ثبت نشده طی یک برنامه عفو عمومی سند رسمی خواهد داد. در همین جریان بود که آنها مصمم شدند در توت تپه خانه تازه ای بسازند.

آن روزها چه در توت تپه و چه کول تپه کسی نبود که رسما‌ً صاحب زمین ثبتی شده باشد. فردی که خانه ای را در زمین خالی بنا می‌کرد اول چند تا درخت تبریزی یا سپیدار می‌کاشت و با ردیف آجرها حدود زمین مورد ادعا را مشخص می‌کرد و سرانجام به شورای شهر مجاور می‌رفت و با پرداخت رشوه به یکی از اعضای شورای شهر سندی را به جریان می‌انداخت که طی آن ذکر شده بود فرد فوق الذکر ساختمان مورد نظر را در این زمین ساخته است و درختانی را غرس کرده است. این سندها هم مانند دیگر سندهای اصیل ثبت شده توسط اداره ثبت املاک دارای یک نقشه عمومی خانه بود که غالبا خود عضو شورا آن را با مداد و خط کش می‌کشید و پس از مشخص کردن زمین‌های همجوار متعلق به فرد یا افراد دیگر یا چشمه آب و محل دیوارها که اغلب چیزی جز چند تا آجر یا سنگپاره روی هم نبود، یا چند تا درخت تبریزی یا سپیدار (در صورت پرداخت اندکی رشوه بیشتر) عضو شورا محدوده زمین فرضی را با آب و تاب بیشتری شرح می‌داد و سرانجام آن را ممهور می‌کرد.

در واقع این زمین‌های خالی متعلق به اداره جنگلبانی و خزانه داری عمومی بود. از این رو سند درست شده توسط عضو شورای شهر هم تضمین کننده مالکیت آن زمین نمی‌شد. خانه‌ای که در زمین‌ ثبت نشده ساخته می‌شد قانونا می‌توانست توسط مقامات مسئول شهری تخریب شود. کسانی که چنین خانه‌هایی را ساخته بودند شب اول با ترس و هراس در این خانه‌ها می‌خوابیدند که مبادا خانه مورد تخریب قرار گیرد. اما ارزش سند عضو شورای شهر زمانی خودش را نشان می‌داد که دولت هر چند سال یک بار در یک فضای انتخاباتی سندهایی را برای خانه‌های شب ساخت صادر می‌کرد. این سندها به صورت منظم بر اساس اسناد اعضای شورای شهر صادر می‌شد. از این گذشته اگر کسی می‌توانست سندی را فراهم کند مبنی بر تملک قطعه زمینی، می‌توانست آن را به شخص دیگری بفروشد. بهای این گونه اسناد برحسب شدت سیل مهاجرت بیکاران و بیخانمان‌ها بالا و پایین می‌رفت. با افزایش بهای زمین‌ها این زمین‌ها به قطعات کوچکتر تقسیم می‌شد و ناگفته پیدا است که نفوذ سیاسی عضو شورای شهر به نسبت سیل مهاجران نیز افزایش می‌یافت.

تب این ماجراها که بالا می‌گرفت مسئولان می‌توانستند ژاندارم‌هایی را به جاهایی که ساخت و سازهای شتابزده برپا می‌شد بفرستند و آنها را در صورتی که با اهداف سیاسی روز سازگاری داشت، بکوبند. رمز کار فقط در این بود که با چه سرعتی می‌شود خانه‌ای را آماده سکونت کرد. اگر خانه دارای ساکنانی بود به سادگی نمی‌توانست تخریب شود مگر به حکم دادستانی که آن هم طول می‌کشید. کسانی که به این شکل ادعای تملک زمینی را می‌کردند به محض اینکه فرصت می‌یافتند با کمک دوست و آشنا و خانواده فورا‌ً چهار تا دیوار را شبانه بالا می‌بردند و بلافاصله اسباب کشی می‌کردند طوری که ماموران تخریب شهرداری فرصت تخریب را نداشته باشند. مولود از شنیدن داستانهای مادران و بچه‌هایی که نخستین شب اقامت در استانبول را در زیر ستارگان آسمان گذرانده بودندبه هیجان می‌آمد. آن هم میان چند دیوار نیمه تمام بدون پنجره. بنا به افسانه‌ای واژه گئجه قوندو (شب ساخت) را اولین بار بنایی اهل ارزینجان به کار برده بود. این همان بنایی است که می‌گویند در عرض یک شب بیش از ده خانه برای سکونت ساخت. وقتی که در سن پیری درگذشت هزاران نفر از اهالی توت تپه او را تا آرامگاهش در همانجا مشایعت کردند.

الهام بخش پروژه ساخت که متفقا‌ً پدر مولود و عمویش برعهده گرفتند نیز فضای پیشاانتخاباتی صدور مجوز بود. در عمل به دلیل رشد بیش از اندازه ساخت و ساز بهای مواد ساختمانی و فلز اسقاط به سرعت بالا رفت. شایعه بخشش همگانی زمین‌های بدون سند سبب شده بود که ساختمان‌های بدون مجوز به سرعت دیوانه آسایی در زمین‌های دولتی و جنگل‌ها سر بر کنند. حتی کسانی که هرگز به فکرشان خطور نکرده بود که می‌شود بدون مجوز ساختمان کرد، به سرعت در تپه‌های اطراف شهر پراکنده شدند و با کمک یک عضو محلی شورای شهر زمینی خریدند از یک سازمانی که منطقه را تحت کنترل داشت (باندهایی که اعضای بعضی هایشان با چوبدستی می‌گشتند و بعضی‌هایشان حتی هفت تیر به کمر داشتند) خانه‌ای ساختند در منتهی الیه جایی که مسکونی نبود. اما در ساخت و ساز مرکز شهر هم شبیه این ماجرا جریان داشت. بعضی‌ها بدون مجوز یکی دو طبقه به ساختمان خود اضافه می‌کردند. به این ترتیب بخش بزرگی از استانبول در اندک زمانی به یک پروژه بزرگ خانه سازی در زمین‌های خالی تبدیل شد. روزنامه‌های حامی صاحبخانه‌های طبقه متوسط زبان به نکوهش گسترش بی‌برنامه شهرسازی گشودند. گروهی نیز از گسترش خانه سازی ابراز شادمانی کردند. کارخانه‌های کوچکی که آجرهای توخالی زیر استاندارد برای برپا کردن خانه‌های گئجه قوندو تولید می‌کردند و فروشگاه‌هایی که مواد ساختمانی دیگر می‌فروختند همگی شبانه روز کار می‌کردند. حالا گاری‌ها و وانت باربری کوچک و مینی بوس بود که آجر، سیمان، شن،‌ الوار، تیرآهن و شیشه را از جاده‌های خاکی محله از تپه بالا می‌بردند و با شادمانی زنگ و بوق خود را به صدا در می‌آوردند.

پدر مولود در تعطیلات مذهبی هنگامی که برای دیدن اقوام به توت تپه می‌رفت همیشه به او می‌گفت: من روزها و روزهای زیادی برای عمو حسن تو چکش زدم. فقط می‌خوام این یادت نره. نه که دلم بخواد ترا با عمو و عموزاده‌هات دشمن کنم.

سلیمان: این واقعیت نداره. مولود می‌دونه که دلیل اصلی توقف ساخت خانه کول تپه این بود که عمو مصطفی همه درآمدش را به روستا می‌فرستاد. اما درباره ماجرای پارسال من و برادرم واقعا‌ً دلمون می خواست به عمو مصطفی برای ساختن کمک کنیم اما پدر من دیگه از رفتار غیر قابل پیش بینی عموی من و دعواهای مرتبش با برادرزاده هاش به تنگ اومده بود.

مولود وقتی از پدرش شنید که پسرعموهایش قورقوت و سلیمان «بالاخره یه روز از پشت خنجر به پهلوش» فرو می‌کنند خیلی آزرده خاطر شد. مولود دیگر حتی نمی‌توانست در تعطیلات عید یا مراسم گوناگون دیگر به دیدن خانواده آق تاش برود و از مصاحبت آنها لذت ببرد. مثل همان روزی که تیم فوتبال توت تپه اولین بازی رسمی‌اش را کرد یا خانواده وورال از همه دعوت کردند برای شروع ساختمان مسجد در جشنی شرکت کنند. مولود همیشه از این دیدارها چشم نمی‌پوشید چون می‌دانست که خاله صفیه ‌اش با شیرینی‌های دست پخت خوشمزه حسابی به شکم او می‌رسد و او می‌توانست سلیمان را ببیند و دیدار کوتاهی هم با قورقوت داشته باشد و صد البته مولود از آسایشی که در یک خانه تر و تمیز نصیبش می شد لذت می‌برد. آن طرف قضیه طعنه‌های نیشدار همیشگی بین پدر و عمویش او را نگران می‌کرد و حس قریب‌الوقوع بودن چیزی شوم او را همیشه آزار می داد.

یکی دوباری که به دیدن خانواده آق تاش رفتند پدر مولود نگاه دقیقی به در و پنجره سه اتاق ‌انداخت و ‌گفت این سمت باید سبز رنگ می‌شد،‌ اون دیوار هم لازمه دوباره گچکاری بشه. هدف او از این کار از یک طرف یادآوری این مطلب به مولود بود که چه ظلمی در حق او روا داشته شده بود و از طرف دیگر نوعی طرح ادعای مصطفی افندی و پسرش مولود برای مالکیت این خانه بود.

کمی بعد مولود ‌شنید که پدرش به عمو حسن می‌گفت: وقتی صنار سه شاهی دستت می‌رسه همه را قربانی می کنی.

عمو حسن می‌گفت: منظورت این خونه اس؟ همین الانش مشتری هست که حاضره یک و نیم برابر قیمت تموم شده را به من بده. ولی من حاضر نیستم.

این جر و بحث‌ها به جای اینکه کم کم فروکش کند، نوعا‌ً بالا می‌گرفت. قبل از اینکه مولود فرصت کند مربا یا پرتقال بعد از شام را بخورد پدرش بلند ‌شد و دست او را ‌گرفت و ‌گفت:‌ بیا پسرم دیگه بریم.

به محض اینکه از خانه بیرون ‌رفتند در تاریکی شب به او ‌گفت: نگفتم؟ نباید اصلا‌ً می‌اومدیم. تموم شد. دیگه پامو اینجا نمی‌ذارم.

در راه برگشت به خانه خودشان در کول تپه مولود از دور چراغ‌های درخشان شهر، شب مخملین و لامپ‌های نئون استانبول را می‌دید. بعضی وقتها همانطور که دست کوچکش در دست بزرگ پدرش بود،‌ تک ستاره‌ای در آسمان تیره شب توجهش را جلب می‌کرد و همانطور که پدرش غرولند می‌کرد و راه می‌رفتند مولود حس می‌کرد که دارند به طرف ستاره گام برمی‌دارند. بعضی وقتها هم شهر اصلا‌ً دیده نمی‌شد ولی به جای آن چراغهای رنگ پریده نارنجی ده‌ ها هزار خانه کوچک بر فرار تپه‌های اطراف، منظره آشنای روزمره محل را باشکوه تر از آنچه بود نشان می داد گاهی هم روشنایی‌های تپه‌های اطراف در میان مه ناپدید می‌شدند و مولود از میان مه ستبرا صدای عوعو سگ‌ها را می‌شنید.

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.