آن شگفتی پس یادهای من/اورهان پاموک *

تو نباید مث آدمهای بالادست رفتار کنی

فصل سوم ـ بخش چهارم

پسر به افتخار روز اول کار تو، دارم ریش می زنم. این را پدر مولود روز اولی که مولود می خواست سرکار برود به او گفت. مولود داشت از خواب پا می‌شد. پدرش ادامه داد: «درس اول، اگر داری ماست می فروشی، مخصوصا اگر بوزا می فروشی تمیز و مرتب باش. بعضی مشتریها به دستها و ناخنهات نگاه می کنند، بعضی ها هم به کفش هات، شلوارت، و یا پیرهنت. اگر خواستی وارد خونه ای بشی کفشهاتو در بیار، یادت باشه که پاهات نباید بو بدن و جورابهات سوراخ نباشن. تو بچه ی خوبی هستی و دل رئوفی داری، همیشه هم تمیزی و بوی خوب میدی، غیر از اینه؟»

مولود با تقلید ناشیانه از پدر خیلی طول نکشید تا آموخت چطور دبه های ماست را دوش بگیرد که تعادلشان برهم نخورد، و چطور فاصله ی میان دبه ها را تنظیم کند که موقع حمل لنگر برندارند، و هم تراز و هم وزن باشند. ظرف های ماست روزهای اول سنگین به نظر نمی آمدند. مولود اما بعدها دانست که آن روزها پدرش بخشی از ماست سهم او را خود حمل می کرده است.

هرچه در مسیر خاکی از راه کول تپه به طرف شهر پیشتر می رفتند مولود بیشتر متوجه این حقیقت تلخ می شد که ماست فروشی نوعی حمالی ست. نیم ساعت می‌شد که راه خاکی را می‌رفتند که پر بود از وانت و اتوبوس های لکنته و گاری. به خیابان سنگفرش شده که رسیدند مولود عادتا‌ً‌ شروع کرد به خواندن اعلان‌های بزرگ و تیترهای درشت روزنامه ها در ویترین های بقالی ها، تبلیغات چسبانده شده بر تیرهای چراغ برق برای ختنه و کلاس‌های فشرده. جلوتر که رفتند چند عمارت چوبی قدیمی دیدند که هنوز نسوخته بودند، ساختمان یک سربازخانه قدیمی دوران عثمانی، تاکسی سرویس‌های کهنه که از زور کهنگی و تصادف های بسیار پر فرورفتگی و برآمدگی شده بودند، انگار جامه ی چهارخانه مندرس مستخدمان را تنشان کرده باشند، وانت بارهایی که با بوق‌های موزیکال گرد و خاک کنان جولان می دادند و جلو می رفتند، کمی‌ آن طرفتر سربازان رژه می رفتند، چند بچه در خیابان های سنگفرش فوتبال بازی می کردند، مادران کالسکه های بچه هایشان را راه می بردند و ویترین های مغازه ها از کفش های رنگارنگ پر بودistanbul-old.

پلیس ها هم با عصبانیت در سوت هایشان می دمیدند و ترافیک را با دستکش های سفید و گشادشان کنترل می کردند. بعضی اتومبیل ها مانند دوج های ۱۹۵۶ با چراغ های گرد، به پیرمردانی می ماندند که با چشمان از حدقه درآمده به جایی زل زده باشند. رادیاتورهای مشبک پلیموت های ۱۹۵۷ هم بودند که شبیه مردانی بودند که با لب بالای خیلی نازک سبیلی مانند فرمان دوچرخه با خود حمل می کردند. اوپل رکورد ۱۹۶۱ هم بود مانند زنان بد اخم که دهانشان وقت نیشخند باز مانده و سنگ شده و دندان های ریز زیادی دارند که به راحتی می شود تماشایشان کرد.

کامیون های دماغ دراز از دید مولود به سگ های گرگی می ماندند. اتوبوس های حمل و نقل عمومی مارک اسکودا که با اوقات تلخی خرس مانندی دود از دهان و دماغشان بیرون می ریخت از خیابان های سنگ فرش عبور می کردند.

تبلیغ بزرگ جالب توجهی هم بود که سراسر یک دیوار ساختمانی شش و یا هفت طبقه را پوشانده بود و در آن زن زیبایی دیده می شد که داشت سس گوجه فرنگی مارک تاماک و صابون لوکس را معرفی می کرد. زن به زنان فیلم های اروپایی شبیه بود، و یا زن های کتاب های درسی مولود که روسری سرشان نبود، و با موهای افشان به مولود لبخند می زد. مولود تا وقتی پدر به طرف راست خیابان و سایه پیچید همچنان به زن و لبخندش خیره بود. پدر بی آن که از سرعت خود بکاهد داد می زد ماست می فروشیم، و همزمان زنگ را هم به صدا در می آورد (با اینکه پدر هیچوقت در طول راه برنگشته بود پسر را نگاه کند، مولود اما از وجنات او می دانست که پدر هرگز از او غافل نبوده است).

به زودی پنجره ی یکی از طبقات بالای یک ساختمان باز می شد و کسی رو به مولود و پدر می گفت: “بیا اینجا ماست فروش، بیا بالا.” مرد و یا گاه زنی که روسری سرش بود آنها را به بالا دعوت می کردند. پدر و پسر داخل می شدند و از راه پله ها بالا می رفتند، و در محاصره ی بوی تند روغن سرخ کرده و رنگ به آپارتمان مورد نظر می رسیدند.

به نظر می آمد مولود توانسته بود خودش را با زندگی هزاران خانه و آپارتمان و آشپزخانه ای که در طول دست فروشی در خیابان تجربه کرده بود و با زنان خانه دار بی شماری که دیده بود، زنان میانسال، بچه ها، زنان پیری که از زور پیری کوچک شده بودند، پدر بزرگ ها، پانسیونرها، کلفت ها، زنان تصاحب شده توسط مردان، و یتیمان وفق دهد.

pamuk-book-1«خوش آمدی مصطفی آفندی، نیم کیلو ماست بده.»

«آی مصطفی آفندی دلمون برات خیلی تنگ شده بود، تمام تابستان تو ده چه می کردی؟»

«بهتره ماستات ترش نباشه، ماست فروش، بیا یک مقدار ماست توی این ظرف بریز، ترازوت که درسته، مگه نه؟»

«این پسر خوشگل کیه مصطفی آفندی پسرته؟ خدا حفظش کنه.»

«ببخش ماست فروش، فکر می کنم اشتباهی بالا صدات کردن، از مغازه یک کاسه ی گنده ماست خریدیم، تو یخچاله.»

«هیچکس خونه نیست. یادداشت کن دفعه ی دیگه پرداخت می کنیم.»

«ماست چرب نه مصطفی آفندی بچه ها دوس ندارن.»

«مصطفی وقتی دختر کوچکم بزرگ شد بدیمش به پسر تو.»

«چرا اینقده دیر رسیدی ماست فروش، تموم روز تو راه بودی، تا دوطبقه بالا بیایی؟”

«ماست فروش ظرف داری یا بهت بدم؟»

«دیروز ارزونتر بود ماست فروش…»

«مدیر ساختمون گفته دست فروشا اجازه ندارن از آسانسور استفاده کنن، ماست فروش فهمیدی؟»

«ماستاتو از کجا می خری؟»

«مصطفی آفندی وقتی از ساختمون بیرون می ری درو پشت سرت ببند، دربونمون امروز سرکار نیومده.»

«مصطفی آفندی تو که نمی خوای این بچه رو با خودت از این خیابون به اون خیابون بکشی، باید بفرستیش مدرسه، فهمیدی؟ اگه اینکارو نکنی دیگه ازت ماست نمی خرم.»

«ماست فروش، خواهشن هر دو روز یه بار نیم کیلو ماست بیار، اما بچه رو بفرست بالا!»

«نترس بچه جون، سگ گاز نمی گیره، فقط می خاد بوت کنه، دیدی دوستت داره.»

“بیا بشین مصطفی، خانم بچه ها بیرونن، کسی خونه نیست، یه خورده برنج و سوپ گوجه بود، برات گرمش کردم، اگه دوس داری بخورش.”

«ماست فروش ما به زحمت صدای ترا وقتی رادیو روشنه می شنفیم، دفعه دیگه که از اینجا رد می شی یه خورده بلندتر داد بزن، باشه؟»

«این کفشا دیگه اندازه ی پای پسرم نیستن، پسرم تو بیا امتحانشون کن!»

«مصطفی آفندی نذار این بچه مث بچه یتیما بزرگ بشه، از ده مادرشو بیار تا مواظب هردوتون باشه.»

 

مصطفی آفندی: وقتی از خونه بیرون می اومدم و تعظیم کنان می‌گفتم: «خدا حفظتون کنه خانم، خواهر خدا پشت و پناه هرچه که دست شما بهش بخوره باشه.»

این‌ها را می‌گم که مولود اگه می خواد از این جنگل جون سالم بدر ببره، باید یاد بگیره با خودش سر بعضی چیزا به توافق برسه، یعنی اگه می خواد پولدار بشه، باید خودشو آماده کنه برای سر بر آستان ساییدن.

با یه حالت فرمانبرداری و کرنش گفتم: ممنونم قربان. مولود این دستکشا رو تموم زمستون دستش خواهد داشت. خدا پشت و پناهتون باشه. پسرم بیا دست آقا را ببوس.

مولود اما این کارو نکرد، تنها به روبرو خیره موند. به خیابون که رسیدیم بهش گفتم، «نگاه کن پسرم، تو نباید مغرور باشی، و از کاسه ی سوپی که بهت تعارف می شه رو بگردونی، و یا جورابی را که بهت پیشنهاد می شه قبول نکنی. این به خاطر سرویس خوبیه که ما به مردم می دیم. ما بهترین ماست دنیا رو در خونه ی اونا می بریم، اونا هم در عوضش به ما یه چیزایی می دن، همه اش همینه. هیچ چیز دیگه ای نیست.»

یه ماه بعد از اون مولود به جای بوسیدن دست زن خیّری که می خواست به او کلاه پشمی هدیه بده، رو ترش کرد، ولی بالاخره از ترس خشم من حاضر شده بود دست اون زن را ببوسد. اما آخرین لحظه نتونست خودشو راضی به این کار بکنه.

«به من گوش کن پسرم تو نباید مث آدم های بالادست رفتار کنی. وقتی بهت می گم دست مشتری رو ببوس، تو باید دست مشتری رو ببوسی. این فقط یک مشتری پیر نیست، یه پیرزن نیکوکاره. همه که مث اون مهربون نیستند. تو شهر تفاله هایی هم هستن که ماست نسیه می خوان، و بی آنکه خبر بدن خونه هاشونو عوض می کنن و ناپدید می شن، و بدهیشونو پرداخت نمی کنن. تو اگر با آدمای خوب با غرور و تکبر برخورد کنی، هرگز پولدار نمی‌شی. مگه نمی بینی که عموت چطور به توپ و تشرای حاج حمید کرنش می کنه. اجازه نده پولدارها تو را شرمنده کنن. تنها فرق اونا با ما اینه که اونا زودتر از ما به استانبول رسیدن و زودتر پولدار شدن.

مولود هر روز صبح از ساعت هشت و پنج دقیقه تا ساعت یک بعدازظهر به دبیرستان پسرانه ی آتاتورک می رفت. وقتی زنگ آخر به صدا در می آمد، خود را به سرعت به پدر می رساند تا برای فروش ماست کمکش کند. از میان آن همه دانش آموز که از کلاس ها بیرون ریخته بودند، و گاه دعواهای باقی مانده از کلاس را به بیرون می کشیدند، و کت هایشان را برای دعوا می کندند، مولود با شتاب می گذشت، دست فروشان هم بودند که می خواستند به وقت تعطیلی دبیرستان کاسبی کنند، در میان این همه شلوغی مولود باید به سرعت هر چه بیشتر روانه ی رسیدن به خیابان و پدر می شد. کیف مدرسه ی پر از کتابش را در رستوران فیدان می نهاد و همراه پدر که منتظرش بود برای فروش ماست روانه ی خیابان می شد. کارشان تا شب طول می کشید.

جاهای دیگری هم بودند که مانند همین رستوران فیدان پدر مولود برایشان ماست می برد. گاه با بعضی مدیران این رستوران ها بر سر قیمت درگیر می شد، و به خواست نادرست آنان برای کمتر کردن قیمت ماست تن نمی داد، تا جایی که برخی مواقع مجبور می شد از رستورانی صرف نظر کند و به رستوران دیگری رو بیاورد. ماست دادن به این جور جاها هم کار زیاد می برد و هم سود کمی داشت، اما پدر مولود نمی توانست ازشان چشم پوشی کند، زیرا به آشپزخانه، یخچال ها و حیاط پشتی ها و بالکن هایشان برای انبار کاسه های ماست و دبه های بوزا محتاج بود. این رستوران ها الکل نمی فروختند، و بیشتر غذای فروشندگان همان حوالی را تامین می کردند. اغلب غذای خانگی و دونر کباب و تاس کباب داشتند. رفتار صاحبان و گارسون هایشان با پدر مولود محترمانه و مهربانانه بود. بعضی وقتها هم پدر و مولود را به پشت رستوران می بردند، روی میزی می نشاندند، و به آنها گوشت و سبزی و یا تاس کباب و یا نخودپلو و یک تکه نان و ماست می دادند و با هم به حرف و حدیث می نشستند. مولود همیشه مجذوب این گفت وگوها می شد. حرف های مردی که بلیت بخت آزمایی و سیگار مالبرو می فروخت، پلیس بازنشسته ای که از هر آنچه در بی اوغلو می گذشت با خبر بود، و شاگرد استودیو عکاسی بغلی که گاهی به جمع می پیوست و درباره ی قیمت هایی که هر روز گرانتر می شدند حرف می زد، و یا از شرط بندی های ورزشی و رفتار پلیس با سیگار فروشان و مشروب فروشان غیرقانونی می گفت. از تازه ترین توطئه های سیاسی آنکارا هم حرف و حدیث به میان می آمد. خبر بازرسی های پلیس شهری استانبول در خیابان های شهر هم بخش دیگری از حرف های این مردان بر آن میز بود. با گوش سپردن به داستان های این مردان سبیلو که پشت سر هم سیگار می کشیدند، مولود احساس می کرد از راز و رمزهای استانبول دارد سر در می آورد.

همانجا بود که شنید در محله ی نجارها پشت طارلاباشی کردهای اهل آگری اندک اندک اسکان داده می‌شوند و مسئولان به فکر برچیدن بساط کتابفروشان میدان تقسیم به اتهام همکاری با گروه های چپ افتاده اند. و یا اعضای گروه های گانگستری که کنترل برخی از محوطه ها و پارکینگ ها را در شهر در اختیار داشتند، آماده شده اند که با گروه گانگستری دریای سیاه که از مهاجران هستند و طارلاباشی را در کنترل داشتند وارد جنگ شوند.

پدر مولود هر وقت با جنگ‌های خیابانی گانگسترها، تصادف اتومبیل و اتفاقات دیگری مانند جیب بری، اذیت و آزار زنان، داد و قال گروه های معترض، تهدید پلیس و چاقو کشی روبرو می‌شد به سرعت تمام آن محل را ترک می‌کرد.

مصطفی آفندی: به مولود گفتم مراقب باش وگرنه ممکنه ازت بخواهند به عنوان شاهد شهادت بدهی. وقتی اسمت وارد دفترهاشون بشه برای همیشه و برای بدترین ها باید خودتو آماده کنی. اگر آدرستو به اونا بدی برات از طرف دادگاه برگه ی احضاریه می‌فرستند و اگه به دادگاه نری، پلیس می‌آد در خونه ات. فقط به این که چرا به دادگاه نرفتی اکتفا نمی‌کنند، ازت بازجویی می‌کنند که چکار می کنی و چقدر مالیات می دی، کار و محل سکونتت ثبت شده است یا نه؟ از همه بدتر می خوان بدونند که چپ هستی یا راست.

مولود نمی توانست بفهمد که چرا یکباره پدرش به یک کوچه ی فرعی می پیچد و درست در همان حال که با حرارت تمام داد می زند ماست و یا بوزا، سکوت می کند، و خود را به نشنیدن صدای مشتری می زند ـ که از پنجره ی یک ساختمان فریاد می زند «ماست فروش، ماست فروش، دارم با تو حرف می زنم» ـ و در همان حال با یک عده اهل ارض روم گرم و صمیمانه برخورد می‌کند ولی به محض اینکه دور می‌شوند پشت سرشان می‌گوید حرامزاده‌ها. یا چرا به بعضی مشتریها دو کیلو ماست را به نصف قیمت می دهد.

و خیلی وقت ها در حالی که هنوز کلی مشتری مانده که باید به آنها سر بزند و یا خانه های بسیاری هستند که باید برود، در طرفه العینی به یک قهوه خانه می رود و همه وسایل و موجودی اش را در بیرون در رها می کند و با یک استکان چای چنان بر صندلی فرود می آید و آرام می گیرد که گویی هیچ عضوی در بدنش زنده نیست. این را البته مولود درک می کرد.

مصطفی آفندی: روز ماست فروش با راه رفتن به سر می رسد. برای اینکه اتوبوس های عمومی و شهری و مینی بوس ها و اتوبوس های خصوصی ماست فروشان و بوزا فروشان را به دلیل بار و بندیلشان سوار نمی کنند، هیچ ماست فروش و یا بوزا فروشی هم وسعش به کرایه تاکسی نمی رسد. در نتیجه ما روزی سی کیلومتر راه می رویم در حالی که سی یا چهل کیلو بار بر دوش داریم. کار ماست فروش و بوزا فروش اغلب حمل بار سنگین است.

پدر مولود دو یا سه بار در هفته از توت تپه تا امینونوو را پیاده طی می کرد. مسیری که دو ساعت طول می کشید. یک کامیون ماست از لبنیاتی ترقیه به محوطه ای خالی در نزدیکی میدان راه آهن سیرکچی در امینونوو می آمد، که تخلیه کامیون و کنترل هل دادن های جماعت ماست فروش و مدیران رستوران ها که هرکدام می خواستند سهم ماستشان را زودتر بگیرند، کار حضرت فیل بود، حال بماند که در همان حال باید پول ماست های فروخته شده هم وصول می شد، و دبه های برگشتی نیز شمارش می شدند و به انبار برده می شدند تا در کنار سطل های پنیر و زیتون جا داده شوند، (مولود از بوی این محل خوشش می‌آمد) این همه انگار در یک چشم به هم زدن اتفاق می افتاد، مانند عبور کشتی ها و قطار ها و اتوبوس ها از پل گالاتا. در همین بلبشو پدر از مولود می خواست که حساب کتابشان را کنترل کند، که در مقیاس کاری که در آنجا انجام می شد وظیفه ی پیش پا افتاده ای بیش نبود. بعدها مولود دانست که پدر به آن بهانه او را به آنجا می برده تا از راز و رمز کار خبر شود و به دوستان و کاسبان هم پسرش را نشان دهد تا بشناسندش و بتواند در آینده به شغل پدری ادامه دهد. با تمام شدن کار تخلیه کامیون و جاگیر کردن دبه های خالی در انبار، پدر مولود با عزمی راسخ ۶۰ کیلو ماست را بر دوش می نهاد و ۴۰ دقیقه راه می رفت و پیش از آن که عرق تنش خشک شود بخشی از بار را در رستورانی آن سوی بی اغلو و باقی را در رستوران دیگری در پانگالتی می نهاد و به سیرکچی باز می گشت تا محموله ی دوم را بردارد و بار دیگر به یکی از همان دو محل و یا جای سومی برساند. این محل ها مراکزی بودند که او از آنها به عنوان انبار استفاده می کرد تا بتواند در محله های دور و بر ماست و یا بوزا بفروشد.

اوایل اکتبر، وقتی هوا رو به سردی می نهاد، مصطفی آفندی شروع می کرد به انجام همین کارها البته در دو نوبت، یک بار برای ماست و یک بار برای بوزا. دبه های بوزا را در مغازه ی وفا به چوب بلوط محکم می بست و بر دوش می نهاد و در یکی از رستوران ها که رابطه ی خوبی با او داشتند انبار می کرد. بعد به خانه می برد تا شکر و مزه های دیگر را بر مواد خام بیفزاید تا بوزای مورد نظر به دست آید. این همه که انجام می شد. ساعت ۷ شب آماده ی رفتن به خیابان و فروختن بوزا می شد. برای صرفه جویی در وقت گاه مولود و پدر بوزاها را در حیاط پشتی همان رستورانی که مواد را انبار کرده بودند آماده می کردند.

یکی از حیرت های مولود این بود که پدرش چگونه قادر بود، به یاد بیاورد که دبه های خالی و نیمه خالی و یا پر را در کدام مسیر گذاشته، تا بتوانند با طی کمترین مسافت به محل مورد نظر برسند و ماست و یا بوزای مشتری های آن منطقه را بدهند.

مصطفی افندی از منظر بسیاری از مشتریان ماست و بوزا نام اولی بود که به ذهن می آمد. او خوب می دانست کدام مشتری ماست چرب می‌خواهد و کدام مشتری ماست معمولی و مشتری بوزا بوزای ترش می‌خواهد یا بوزای شیرین.

یک روز مولود و پدر در باران گیر افتادند، و به ناچار به یک قهوه خانه ی درب و داغان در همان نزدیکی پناه بردند، مولود خیلی تعجب کرد وقتی دید پدرش هم صاحب قهوه خانه و هم پسرش را می شناسد.

یا روزی که سرشان گرم کار خود، داشتند از یک کوچه می‌گذشتند که با اوراق فروشی که با گاری می‌گذشت برخورد کردند. مولود تعجب کرد که او پدرش را مثل یک دوست قدیمی در آغوش کشید. یا روزی که بعد از گذشتن از کنار پلیسی که پدرش خود را خیلی با او خودمانی نشان می‌داد به مولود گفته بود: «در رذالت همتا نداره!»

مولود وقتی به آنهمه ساختمان، آسانسور، و کوچه و خیابان فکر می کرد و می دید پدر به درستی می داند هرکدام کجا هستند و چگونه کارکردی دارند که به درد کاسبی آنها هم بخورد، دچار سرگیجه و ترس می شد.

درس های مصطفی آفندی برای پسرش:

“این گورستان یهودیهاست، از کنارش به آرامی بگذر.”

“یه نفر از اهالی گوموش دره توی این بانک سرایداره، مرد خوبیه، یادت نره.”

” از اینجا نرو، یه کم اونطرفتر که بری، همونجا که سیم خاردار تموم می شه، ترافیک کم خطرتر می شه و احتیاج هم نیست مدت زیادی منتظر بمونی.”

وقتی آنها کورمال کورمال از پله ها پایین می رفتند پدر به مولود می گفت:

«همینجاست، یه خورده دیگه برو، حالا بازش کن». در تاریکی، مولود به دهلیزی می رسید و یک در بسته که به آپارتمانی راه داشت، و پدر انگار که چراغ جادو داشته باشد راه را به روشنی به مولود نشان می داد و در به روی آنان گشوده می شد. یا می گفت، «وارد که بشی یک کاسه می‌بینی که یه ورق کنده شده از یه دفتر مشق مدرسه توی اون هست که چیزی روش نوشته شده بخون ببین چه نوشته. مولود کاغذ را زیر نور کم سوی چراغ راه پله می گرفت و مانند یک نقشه ی گنج کمیاب به آهستگی تمام می خواند. «نیم کیلو ماست چرب.»

از اینکه پسرش به او مانند مرد دانایی نگاه می‌کرد که زبان زیرپوستی شهر را به روانی می‌دانست و خود نیز مانند او در اشتیاق آموختن رازهای شهر بود، برای پدر مولود بسنده بود و در او چنان حس غروری ایجاد می‌کرد که انگار در گام های او فنر کاشته اند.

همه چیز را به زودی خواهی آموخت… همه چیز را خواهی دید بی آنکه ببینی. همه چیز را خواهی شنید در حالی که گویی هیچ نشنیده ای… روزی ده ساعت راه خواهی رفت، در حالیکه احساس می کنی اصلا راه نرفته ای.

خسته ای پسرم؟ می خواهی چند لحظه بنشینیم؟

آره. بیا بنشینیم.

پدر و پسر دو ماه مانده به فصل سرما و فروش بوزا در شهر نبودند، اما باز مولود احساس درماندگی می کرد از اینکه به زودی هم مجبور بود مدرسه برود و هم بعدازظهرها با پدر دست کم پانزده کیلومتر را در چهار ساعت در خیابان پای پیاده برود و بوزا بفروشد. به همین خاطر تا به خانه می رسیدند مولود خوابش می برد. و یا برخی وقتا که در رستوران و یا قهوه خانه ای برای استراحت می ایستادند، مولود سرش را روی میز می نهاد تا چرتکی بزند، اما پدر مانع این کار می شد. برای اینکه این جور کارها مخصوص قهوه خانه های بدنام ۲۴ ساعته بود و اگر مدیر و یا صاحاب قهوه خانه می دید بدش می آمد.

وقتی برخی بعدازظهرها پدر مولود را بیدار می کرد تا برای رفتن به خیابان برای فروش بوزا آماده شود، مولود گاه می گفت:

«بابا فردا امتحان تاریخ دارم، باید درس بخونم.»

یکی دو باری هم که صبح ها نمی توانست از خواب برخیزد و مدرسه برود می گفت:

«بابا امروز مدرسه ندارم.»

و پدر شاد می شد که با هم می توانستند ماست بفروشند و اندکی بیشتر پول در بیاورند. بعضی غروب ها هم پدر دلش نمی آمد مولود را بیدار کند، دبه ها را به دوش می گرفت و آهسته در را می بست و می رفت. دیرتر که مولود از خواب بر می خاست و می دید در خانه تنهاست و همچنان از بیرون همان صداهای آشنای همیشگی در همان حال غریب شنیده می شود، احساس اندوه و ندامت می کرد. نه تنها به این دلیل که ترسیده بود، بلکه به این دلیل که از با پدر بودن محروم مانده بود. در این احوال مولود دیگر حتی نمی توانست درس بخواند، زیرا تا تصمیم به درس خواندن می گرفت احساس گناه بیشتری می کرد.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.