وقتی دانشجوی کتابداری بودم، استادی که تاریخ کتاب و کتابخانه ها را درس میداد، در بحثی که بر سر حق و حقوق نویسندگان درگرفته بود، در پاسخ به دانشجویی که معتقد بود نویسندگی هم شغلی است مانند بقالی، گفت: نویسندگان منبع و معدنهای یک کشورند؛ مانند کارخانه ها و منابع تولید!

با شنیدن این حرف انگار سقلمه ای به پهلویم خورد و از خواب پریدم. او ادامه داد که به همین خاطر نویسندگان ما، سرمایههای دانمارک هستند و مردم و دولت باید از آنها نگهداری کنند.

وقتی شنیدم هما ناطق از میانمان رفت، به یاد آن گفتگو افتادم و دیدم مرجع، منبع و سرمایهی فرهنگی گرانبهایی از تولید بازمانده است و دردی در وجودم پیچید از این که به یاد آوردم که ایران با سرمایه هایش چه میکند.

تاریخنگار و پژوهشگر تاریخ کم نیست، اما “هما ناطقها” انگشت شمارند. ما کم نداریم پژوهشگرانی که موهای خود را در میان قفسه های کتابخانه ها سپید میکنند و یا سوی چشمانشان را با زُل زدن به صفحه ی کامپیوتر از دست میدهند تا واقعه، شخصیت یا اوضاعی فراموش شده و مهم را از مُغاکِ تاریکِ تاریخ برکشند، اما همه توانِ کسی چون هما ناطق را در تجزیه و تحلیل و رسیدن به نظری که منبع و مرجع شود ندارند. برای همین، از دست دادن او از دست دادن سرمایه ای است که به آسانی فراهم نشده بود، و به آسانی جایگزین نمیشود.

یکی از دلیلهایی که کارهای هما ناطق را معتبر و قابل استناد میکند، شیوه ی برخورد او به تاریخ است. او در مورد شیوه ی کارش، در پیش درآمد “روحانیت از پراکندگی تا قدرت: ۱٩٠٩-۱٨۲٨” مینویسد:

“در راه و رسم پژوهش تاریخی، بیشتر از روش مورّخان فرانسوی پیروی کرده ام. از آن میان از پل وین استاد تاریخ دانشگاه سوربن که “شیوۀ نگارش تاریخ” را در جهت راهنمائی شاگردان رشته تاریخ آراست و هنوز هم تدریس میشود. من هم کوشیده ام دانشجووار از آن متن و پژوهش‌های دیگری از این دست بهره گیرمHoma-Nategh-H4.

وین می گوید: «تاریخ‌نگاری استوار است بر دانش به یاری اسناد» و بس!  با”خوب و بد”، با “داوری و پیشداوری”، با “ارزش‌گزاری و قضاوت” سر وکار ندارد. “حق و ناحق” و “بزرگداشت و طرد” نمی شناسد. بدیهی است که هر پژوهشگر را مرام و آرمانی است. اما تاریخ‌نگار را نشاید که آن مرام و آن آرمان را در نگارش تاریخ به کار گیرد و جانشین اسناد کند.

افزون بر وین، دیگران هم یادآور شده اند که تاریخ‌نگاری با هرگونه ایدئولوژی بیگانه است، زیرا که ایدئولوژی به کرسی نشاندن یک حکم است و تاریخ‌نویسی حکم بر نمی دارد. پس اگر بخواهیم که پژوهش تاریخی همانند علم اقتصاد و یا علوم دیگر به علم نزدیک شود، باید از راه پژوهش علمی به سراغش برویم و نه با مرام سیاسی و ایدئولوژی. مثالی می آورد از این دست: جنگی میان دو سرزمین رخ می دهد. در بررسی این درگیری، پژوهشگر باید به یاری اسنادی که در دست دارد، انگیزه و پیدایش این جنگ را بدون پیشداوری با همۀ جزئیاتش رو کند. از شعار و تبلیغ به سود خود و دشنام به زیان دشمن بپرهیزد. به سخن دیگر اسناد را به دست دهد و بشکافد تا دوست و دشمن به دلخواه خود از آن متن بهره گیرد. اسناد سخن گویند و مرام و سلیقۀ تاریخ‌نگار در میان نباشد.”

مهناز متین در مقاله ی “روشنفکران سکولار و جنبش ضد حجاب اجباری” ضمن انتقادهایی به موضع خانم هما ناطق در رابطه با نخستین اعتراضهای زنان به حجاب اجباری در اسفند ۱۳۵۷ مینویسد:

“هما ناطق، از انگشت شمار تاریخنگارانی ست که در پژوهشهایش به وضعیت اسفبار زن در تاریخ معاصر ایران پرداخته و مبارزات زنان را نیز بازتابانده است.”۱

هما ناطق در ۱۵ بهمن ۱۳۵۷ در سخنرانی در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران با عنوان نقش زن در انقلاب ایران میگوید:

“من هم معتقدم که هدف انقلاب رهایی‌بخش ایران در جهت تحصیل آزادی‌های اقتصادی و سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و فردی است. آزادی گرامی‌ترین آرمانی است که اقشار و طبقات مردم را هم‌صدا میسازد و آن آزادی یکی است و جز آزادی نیست؛ به انحصار هیچ فرد و گروهی در‌نمی‌آید. «بله، اما» و «به شرطی که”… برنمیدارد. زن و مرد و گبر و مسلمان ندارد. ارمغان نیست که این و آن به برخی عطا کنند و سهم دیگران را به بعد موکول نمایند. قول آزادی و بخشش آزادی، خود به رخ کشیدن قدرت است؛ سلطه‌طلبی است؛ رفتار «سنتی» و غیرانقلابی است. سلطه‌ طلبانند که جواب هر پرسش را از قبل آماده دارند و زندگی روزانه مردم را با «تحکم» تعیین و تنظیم میکنند که چگونه فکر کن، چگونه رفتار کن، چه بپوش و چه بنوش.”۲

نمیشود از هما ناطق حرف زد و از شجاعت و صراحت او چیزی نگفت. او درباره ی اعلامیه ی تاسیس انجمن ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر که توسط مهندس بازرگان و عده ای دیگر کمی پیش از انقلاب شکل گرفت، چنین میگویدnategh--books:

“… امضای من پای آن اعلامیه نیست و علت هم دارد. برای اینکه توی آن اعلامیه ی حقوق بشر، دو چیز خیلی مهم گنجانیده شده. یکی گنجانده شده که حقوق بشر اسلامی این هست. بله. و یکی دیگر هم اینکه در حقوق اقلیتها و زنها طبق اصول اسلام [رفتار میشود]… نوشته شده به صراحت، حقوق بشر اسلامی در ربط با زنها و اقلیتها طبق قوانین اسلام. در نتیجه، نفی برابری زن و مرد است؛ نفی حقوق مذاهب دیگر است. حقوق بشر اسلامی یعنی همین لایحه قصاص.”۳

در شماره ۹۳۹ (سوم بهمن ۱۳۸۱) روزنامه کیهان لندن نامه ی سرگشاده ای چاپ میکند که فراخوانی است برای پیوستن به یک «منشور اتحاد ملی». در آن نامه از ۱۴۵ تن از سیاسی‌کاران، پژوهشگران و هنرمندان از هر گرایشی خواسته شده تا دست بدست هم بدهند و برای نجات ایران وحدتی ایجاد کنند که در آن نام خانم ناطق هم برده شده است. او پاسخ زیر را مینویسد که در کیهان لندن شماره ۹۴۴ در فوریه ۲۰۰۳ به چاپ می‌رسد.

“… امیدم این که روزنامه محترم کیهان از چاپ این چند سطر دریغ نورزد. نخست یادآور شوم که در «منشور اتحاد ملی»، نویسندگانِ نامه سرگشاده طرحی پیشنهاد کرده‌اند در برپایی حکومت مردمسالاری، جدایی دین از حکومت، آزادی اندیشه و گفتار و نوشتار، برابری زن و مرد و نیز دگراندیشان، دگرکیشان، لغو اعدام و خواست‌های دیگری که همه را به جان خریداریم و دست‌مریزاد می‌گوئیم. پس سخن بر سر آن «منشور» نیست. بر سر ۱۴۵ تن از برگزیدگان یا جمع اضداد است که می‌بایست آن آرمان‌های برحق را به «وحدت» بدل کنند. کاری سهل و ممتنع! به مَثَل، نام از حسینعلی منتظری برده‌اید. پرسیدنی است که آیا خاطراتش را خوانده‌اید؟ آن آخوند بنیادگرا به صراحت و شرافت اعلام می‌دارد که از «فدائیان اسلام» است و پیرو احکام قرآن. پس تنها «امت اسلام» را بر می‌شناسد و بس. از همین رو برآنست که هر مسلمان مؤمن، از هر دیار و از هر زبان که باشد می‌تواند دعوی ریاست جمهوری اسلامی کند، وانگهی در طول آن کتاب نامی هم از ایران نیامده است. حال چگونه می‌توان نگرش منتظری را با «جدایی دین از دولت» همخوانی داد؟ لغو حکم اعدام خواست[؟] یا ارمنی یا یهودی یا بهایی را درکنار مسلمان نشاند؟ دیگر، سخن از وابستگان به گروه های ملی- مذهبی رفته است، دو واژه متضاد چرا که ملی به کشور برمی‌گردد و مذهبی به امت، دو مقوله آشتی‌ناپذیر و تهی از محتوای علمی و ناآشنا با هویت ایرانی. بدتر از همه، چشم خواننده به نام مبارزانی برمی‌خورد که هنوز در صف انصار برادر صدام در جا می‌زنند و یا اگر هم کنار کشیده‌اند، حتی یک کلام از بابت آگاهی مردم ایران و یا در جهت درس عبرت برای دیگران برنمی‌آورند که: چرا رفتیم و چرا بازگشتیم؟ در همین روال برمی‌خوریم به نام روشنفکرانی که پس از ۲۳ سال [تا تاریخ نوشتن این نامه] هنوز برای آن انقلاب «شکوهمند»، آن راهپیمایی‌ها، و آن عربده کشی ها سینه می‌زنند و خوش‌اند به اینکه: تاجداران را برافکندیم و دستاربندان را برجایشان نشاندیم. چه خوش گفت شادروان غلامحسین ساعدی که از برکت آن انقلاب «عقل مردم مدور» و ایران «برکه‌ای گشت و کرم‌پرور شد»! حال اگر با انقلابی کنار می‌توان آمد، این شما و این هم گوی میدان شما. نام هنرمندان را هم نقش زده‌اید. از جمله آن خواننده «محبوب» را که در جوانی با ترانه‌هایش شادی می‌کردیم، می‌زدیم و می‌رقصیدیم، وقتی می‌خواند: بانگ مؤذن مرا کشد به مسجد ناله جانسوز یار اگر بگذارد. خوشا که خواننده ما [مرضیه] به آرزوی دیرینه رسید. یار و ما را بهلید، راه مسجد گرفت و مؤذن شد! دلم به حال ویگن پاک‌سرشت و بانو دلکش باصفا سوخت که نام برده‌اید. آنان یکرنگی گزیدند و نان به نرخ سیاست نخوردند. بدبختانه در آن نامه سرگشاده به نام من هم اشاره رفته بود. پرونده بنده چه بسا نابخشودنی‌تر از دیگران باشد. چرا که در انقلاب، هم مدرس بودم و هم محقق! بدا که شور چنان ورم داشت که اندوخته‌ها و دانسته‌ها را به زباله‌دانی ریختم و در همرنگی با جهل جماعت به خیابانها سرازیر شدم. ادیبانه‌تر بگویم: گه زدم. و به قول صادق هدایت اکنون آن گه را «قاشق قاشق» می‌خورم و پشیمان از خیانت به ایران، گوشه‌ای خزیده‌ام تا چه پیش آید. گرچه قرنها پیش از این «طالب آملی» گفته بود: پای ما کج، راهبر کج، قصد کج، گفتار کج”.

هما ناطق، این پژوهشگر پرکار در گفتگویی با علی دهباشی که در سایت بخارا قابل دسترسی است و در اینجا کوتاه شده ای از آن را میخوانیم درباره زندگی خودش به گونهای حرف میزند که میبینیم زندگی اش کار، و کارش زندگی اش بوده است:

“من در ۱۳۱۳ خورشیدی‌ در ارومیه زاده شدم. دوران تحصیلات ابتدائی را در مدرسه فیروزکوهی و متوسط را در دبیرستان انوشیروان دادگر و سپس در نوربخش(تهران) گذراندم. در مهرماه ۱۳۳۳ با بورسی از دولت فرانسه به پاریس آمدم. دوره‌های لیسانس‌ و فوق‌لیسانس‌ و دکترای خود را در این کشور به پایان بردم. رساله دکتری را در احوال و تفکر «سید جمال الدین اسدآبادی» نوشتم و در ۱۳۴۵ در دانشگاه سوربن گذراندم. این اثر با کمک‌ هزینه «مرکز ملی‌ تحقیقات‌ علمی» فرانسه (C. N. R. S.) و با مقدمه ماکسیم رودنسون استاد و مورخ سرشناس فرانسه، در ۱۳۴۶ منتشر شد. همزمان در همکاری با استاد ژیلبر لازار به ترجمه‌ اشعاری از شعرای معاصر ایران (از جمله نیما، سپهری، شاملو، سایه، فرخزاد، نادرپور و…) و دیگران‌ برآمدم‌ که بخشی از این ترجمه‌ها هم چنانکه در فهرست آثارم به دست داده‌ام در فرانسه‌ منتشر شده‌اند.

در اوایل سال‌ ۱۳۴۷‌ به‌ ایران بازگشتم. نخست یک سالی در‌ موسسه‌ مطالعات‌ اقتصادی‌ استخدام شدم که با رشته تحصیلی من ارتباط نداشت. کار مهمی هم از پیش نبردم،  مگر اینکه کتاب «چهره استعمارزده» آلبر ممی استاد جامعه‌شناس فرانسوی (با مقدمه ژان‌ پل‌ سارتر) را‌ که در تحلیل روحیه استعمارگران و استعمارزدگان بی‌اهمیت‌ نیست، به‌ فارسی برگرداندم. و به‌ تفنّن مقالاتی نه‌چندان ارزشمند در نشریه «آرش» و «فردوسی» نوشتم.

همان سال دکتر سیدحسین نصر، که در آن تاریخ رئیس دانشکده ادبیات‌ بود، و‌ کتاب‌ زندگی‌ سیاسی «سید جمال‌الدین اسدآبادی» را دیده بود، درخواست استخدام مرا در گروه‌ تاریخ داد و من از ۱۳۴۸ تا ۱۳۶۰ در آن دانشکده به تدریس تاریخ اجتماعی ایران در دوره قاجار‌ و تاریخ‌ عثمانی‌ پرداختم. در این میان در ۱۳۵۲ به دانشگاه پرینستون (امریکا) دعوت شدم و یک‌ سال‌ در‌ بخش تحقیقات خاورمیانه آن دانشگاه تدریس کردم. یکی دو مقاله هم در نشریه Iranian Studies منتشر‌ کردم. همچنین‌ نگارش‌ کتاب «قتل گریبایدوف» را به یاری مجموعه اسناد آن‌ دانشگاه در دست گرفتم که به‌ تأسف‌ باید‌ بگویم آن اسناد و یادداشت‌ها را دیگر در دسترس ندارم. در راه بازگشت از امریکا‌ به‌ سراغ‌ آرشیوهای وزارت خارجه انگلیس رفتم. از اسناد جنگ‌های‌ ایران و روس مجموعه نامه‌های فارسی عباس میرزا‌ نایب‌‌السلطنه عکس‌برداری کردم. بنا بود آن‌ نامه‌ها را با همکاری شادروان دکتر اسماعیل رضوانی کـه‌ در‌ همین‌ زمینه اسناد کتابخانه مجلس‌ سنا را گرد آورده بود، منتشر کنیم. آن کتاب نیمه‌کاری هم از میان‌ رفت.

از نوشته‌های دوره اقامتم در ایران، می‌توانم از چند اثر تاریخی نام ببرم: مجموعه مقالات‌ درباره جنگ‌های‌ ایران‌ و روس با عنوان «از ماست که بر ماست»؛ «روزنامه قانون میرزا ملکم‌ خان»؛ «آخرین روزهای لطفعلی‌ خان زند» با همکاری‌ جان‌ گرنی استاد دانشگاه اکسفورد، «افکار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در آثار منتشر نشده‌ دوران‌ قاجار» در‌ همکاری با دکتر فریدون‌ آدمیت، و «مصیبت وبا و بلای حکومت». از آن نوشته‌های جدی گذشته، مقالات پراکنده، داستان‌های کوتاه و بویژه‌ نقدهایی‌ در مجله‌های نگین، راهنمای کتاب، مجله تاریخ، الفبا، کتاب‌ جمعه و در نشریات دیگر منتشر کردم.

بله، در آذرماه‌ ۱۳۵۹‌ روزگار از نو مرا به فرانسه پرتاب کرد. چندی بیکار بودم. تا اینکه غلامحسین ساعدی‌ که‌ با ما دوست بود مرا ترغیب کرد‌ که‌ به‌ جای نشستن رو به دیوار، بار دیگر راه کتابخانه‌ها‌ و بایگانی‌ها را در پیش گیرم. خود او هم مقدمات نشر «الفبا»را فراهم آورد. چهار سال تمام‌ در‌ آرشیو وزارت خارجه و آرشیو‌ ملی‌ فرانسه به‌ رونویسی‌ اسناد‌ برآمدم.

در آرشیوهای آن وزارتخانه مجلدات و گزارش‌های‌ سیاسی و اقتصادی ایران و عثمانی و روسیه را که حق عکس‌برداری نداشتم، از‌ ۱۸۴۰‌ تا ۱۹۱۲ یادداشت‌برداری کردم. پرونده‌های‌ دست‌نخورده و بیشمار‌ درباره مدارس ایران، میسیونرها، اقلیت‌های مذهبی، احزاب، انجمن‌ها،  جنگ‌ ارمنی- آذری، مهاجرت‌ ارمنیان به ایران، جنبش‌های انقلابی قفقاز، سوسیال ـ دموکراسی، انقلاب‌ ۱۹۰۵‌ روسیه، تنظیمات عثمانی، روابط ایران و عثمانی، و پرونده اشخاصی نظیر حیدر عمو اوغلی و میرزا ملکم‌ خان‌ و دیگران یافتم. از پرونده‌های جلد‌ نشده‌ چون‌ حق عکس‌برداری‌ داشتم، تا جایی‌ که‌ میسر بود، عکس گـرفتم. پس به‌ این‌ فکر افتادم که بر پایه بخشی از این اسناد ناشناخته کتابی زیر عنوان «باکو در ۱۹۰۵، تبریز‌ در‌ ۱۹۰۶» فراهم آورم که هنوز در دست‌ دارم.

دوره دوم خدمت‌ دانشگاهی‌ من‌ از ۱۳۶۳ آغاز شد. در‌ سپتامبر همین سال بود که پروفسور ژیلبر لازار کـه در شرف بازنشستگی بود و جانشین ایشان‌ استاد‌ شارل هانری دو فوشکور کـه هر دو کارهای‌ مرا‌ می‌شناختند، استخدام‌ مرا‌ به دانشگاه «سوربن جدید» پیشنهاد‌ کردند‌ تا این زمان‌ تدریس بخشی از دروس تاریخ و ادب فارسی را یک استاد افغانی برعهده‌ داشت‌ کـه‌ به امریکا منتقل شد. این را هم بگویم که‌ پدرم ـ‌ ناصح‌ نـاطق‌ ــ از‌ بنیانگذاران‌ کتابخانه موسسه مطالعات‌ ایرانشناسی در این دانشگاه بود، چنانکه استاد لازار در مصاحبه بدان اشاره می‌کند، (نشریه بخارا،  شماره ۴). پدرم نه‌تنها نسخه‌های گرانبهای بسیار از متون کلاسیک شعر و ادب‌ فارسی را به آن‌ دانشگاه هدیه کرد، بلکه همه آثار کسروی و دکتر آدمیت را نیز او به این موسسه داد.

… از ۱۳۶۳ (۱۹۸۵) بدینسان با سمت استاد تمام‌وقت در موسسه پژوهش‌های‌ ایرانی‌ دانشگاه سوربن آغاز کردم و تدریس جنبش‌های فکری و مذهبی‌ سده نوزدهم، متون تاریخی، قرائت نسخه‌های خـطی و بـایگانی‌ها، ترجمه (از نشریات) و زبان‌ فارسی را عهده‌دار شدم. هر بار هم مجالی یافتم باز به سراغ آرشیوها و کتابخانه‌ها‌ رفتم. در سال‌  ۱۹۹۵ (۱۳۷۳) بعد از ژیلبر لازار نوبت بازنشستگی استاد فوشکور از موسسه تحقیقات ایرانی‌ رسید. پس از کنار رفتن این دو دانشمند، موسسه از نظر علمی افت‌ کرد‌ و دیگر اعتبار سابقش را بازنیافت. در‌ ضمن‌ آقای فوشکور یکی دو ماه پیش از ترک موسسه، در یک جلسه رسمی با حضور همکاران دانشگاهی، آرشیو «آلفونس نیکلا» مورخ نامدار و دیپلومات دوران قاجار را برای رده‌بندی‌ و چاپ به من سپرد. این‌ گنجینه‌ پنج کارتن بـزرگ انباشته از اسناد گوناگون را در بر می‌گرفت و سال‌ها بود کـه در مخزن کتابخانه خاک می‌خورد و کسی از هستی‌اش آگاه نبود. هرگز هم معلوم نشد که این اسناد‌ از‌ کجا آمده‌اند و چگونه و از چه زمانی بـه دانشکده ما منتقل شده‌اند… بنا بر تعهدی که داشتم‌ در‌ طی‌ چهار سال همه این اسناد را رده‌بندی و فیش‌برداری کردم و امسال به‌ دانشکده سپردم. برای تحقیقات‌ شخصی خودم نیز از همه این مجموعه عکس گرفتم که هم‌ اکنون در اختیار‌ دارم. نمونه‌هایی هم در برخی‌ از‌ نوشته‌هایم از جمله در «کارنامه مدارس فرنگی» به دست داده‌ام.

در این دوره اقامت در فرانسه کتاب‌ها و مقالاتی چند به فارسی و فرانسه منتشر کرده‌ام. اما شالوده برخی از آثارم مانند «کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی» کشنده ناصرالدین شاه و «بازرگانان در دادوستد با بانک شاهی و رژی تنباکو» را در تهران و بر پایه اسناد حاجی‌ محمد حسن امین‌الضرب ریخته بودم که آقای دکتر‌ اصغر‌ مهدوی بی‌‌دریغ در اختیارم نهادند. این‌ دو پژوهش را پس از آمدن به فرانسه و افزودن اسنادی از آرشیوهای فرانسه در خارج از کشور به‌ چاپ سپردم. در این سال‌های اخیر انتشارات توس کتاب «بازرگانان…» را‌ از‌ نو منتشر کرد. این را هم بیفزایم که از اسناد آرشیو امین‌الضرب هنوز پرونده‌ای درباره قحطی‌های ایران، نامه‌هایی از سید جمال‌الدین و از میرزا رضا کرمانی در اختیار دارم که هنوز‌ منتشر‌ نکرده‌ام.

از دیگر پژوهش‌هایم در غربت، یکی هم «ایران در راهیابی فرهنگی» است که در تشریح زمانه‌ محمد شاه و حاجی میرزا آقاسی نگاشتم، تا شاید حق آن صدراعظم به ناحق بدنام را در خدمت‌ به‌ ایران‌ ادا‌ کرده باشم. اسناد این کتاب افزون‌ بر‌ سفرنامه‌ها‌ و متون چاپی، بر پایه گزارش‌های‌ فرانسویان و انگلیس‌ها از ایران و ترکیه و مکاتبات حاجی میرزا آقاسی تکیه داشت.

همچنین در نشریه «چکیده‌های‌ ایرانشناسی» قلم‌ می‌زنم‌ که از اعضای هیات تحریریه‌اش‌ هستم. در این نشریه نقد و بررسی کتاب‌ها‌ و مقالات منتشر شده درباره دوران قاجار را عهده‌ دارم. مقالاتی هم به زبان فرانسه و انگلیسی نوشته‌ام، از‌ جمله‌ درباره: سید‌ جمال و ملکم و میرزا آقا خان در استانبول، روزنامه قانون ملکم خان، دانشجویان ایرانی‌ در‌ لیون‌ در سده نوزده و چند اثر دیگر.

کار اصلی من همان پژوهشی است‌ که‌ از‌ سال‌ها پیش با عنوان «باکو در ۱۹۰۵ و تبریز در ۱۹۰۶» در دست گرفته‌ام. در واقع نوشته‌های دیگر من‌ در‌ خارج‌ از کشور در حاشیه همان‌ اثر مفصل شکل گرفته‌اند. رشته مقاله‌هایی که هم‌اکنون درباره‌ تاریخ «تنظیمات» عثمانی‌ که‌ خودتان در «بخارا» منتشر می‌کنید، در واقع فصل‌هایی از همان کتاب‌اند.”

هما ناطق، این پژوهشگر خستگیناپذیر در آغاز کتاب “از ماست که بر ماست” نوشته بود:

“مسئله جنگ های ایران و روس، علل آغاز این جنگ ها، نتایج جنگ ها همانند بسیاری از رویدادهای دورۀ قاجار در تاریکی و ابهام مانده است، زیرا مورخین قرن پیش یا از روی چاپلوسی بیش از حد و یا ترس زیاده از اندازه همه رویدادها را دیگرگون جلوه داده اند. آنچنانکه در زیر قلمشان امیرکبیر از پادرد میمیرد، میرزا آقاخان نوری مصلح تلقی میشود و فتحعلیشاه که در زمان او مهمترین مراکز تمدن ایران از دست رفت “غازی” لقب میگیرد.”۴

ما با از دستن دادن هما ناطق، پژوهشگر و تاریخنگاری را از دست دادیم که نه چاپلوس بود، نه از بیان عقایدش میترسید و نه در پی القای فکر و نظری بود.

با از دستن دادن او به راستی که مرجع، منبع و سرمایهی گرانبهایی را از دست دادیم، و چه احساس بدی به آدم دست میدهد وقتی که میبیند چنین شخصیّتی ناچار به ترک کشورش میشود و در تبعید میمیرد. راستی چگونه باید بشود سرنوشت و آیندهی سرزمینی که ارزش منابع و سرمایه هایش را نمیفهمد و نمیتواند از آنها نگهداری کند؟ چه آیندهای باید در انتظار کشوری باشد که فرهیختگانش از آن میگریزند؟

اما اینها چیست که من میگویم؟

“ای آقا. هوا خوبست. درختان خوبند. اسبها خوبند. فقط ایران بیچاره است که بیمار است!”۵

پانویس:

۱ـ خیزش زنان ایران در اسفند ۱۳۵۷: مهناز متین، ناصر مهاجر. نشر نقطه. دو جلدی با تصویرهای سیاه و سفید: جلد نخست: تولدی دیگر، ۷۳۰ صفحه. انتشار: بهار ۱۳۹۲ ص. ۵۴۰

۲ـ همان. ص. ۵۴۱-۵۴۲

۳ـ همان ص. ۵۴۲

۴ـ  ناطق، هما: از ماست که بر ماست: چند مقاله. تهران- چاپ سوم انتشارات آگاه. ۲۵۳۷. ص. ۱۱

۵ـ همان. ص.۸۵

برگرفته از رادیو زمانه