خورشیدِ داغِ مُرداد وسطِ آسمان بود و بر آسفالتِ سیاه و نرمِ خیابان، بی‌اَمان، می‌تابید. زیرِ سایۀ درختانِ بلند و پُرشاخ‌وبرگِ خیابانِ مُصدّق، جلوِ بیمارستانِ قلب، مرد ـ بچّه به بغل ـ منتظرِ تاکسی ایستاده بود.

راننده تاکسی از دور، مرد را در هُرمِ لرزانِ کنارِ خیابان دید که بلندقامت بود و چهارشانه و قوی‌هیکل. جلوِ پایش نیش‌تُرمُزی زد، دنده را خَلاص کرد و با اشارۀ سر پرسید: «کجا؟»

مرد داد زد: «مُستقیم، راه‌آهن…»

تاکسی چند قدم پایین‌تر ایستاد. مرد با گام‌هایِ بلند، تُند، به طرفِ تاکسی رفت. بچّه را از رویِ دستِ راست به بغلِ چپ داد و نگاهی انداخت تویِ تاکسی. عقب، زنِ میانسال و دخترِ جوانی لَم داده بودند و جلو ـ کنارِ راننده ـ مردِ جوانِ لاغراندامی نشسته بود. زنِ میانسال که کنارِ درِ سَمتِ راست لَم داده بود، جابه‌جا شد. امّا مردِ بچّه به بغل دست دراز کرد و درِ جلو را باز کرد. مردِ جوان روزنامه‌ای را که در دست داشت و مشغولِ خواندنش بود، تا زد و نزدیک‌تر به راننده نشست. مردِ بچّه به بغل سوار شد، به پُشتیِ صندلی و شانۀ راستِ مردِ جوان تکیه داد. معلوم نبود به چه‌کسی گفت: «سام عَلیک.» و در را محکم بَست.

راننده با دلخوری نگاهی به مرد انداخت و بی‌آن‌که جواب سلامش را بدهد، گذاشت دَنده یک. تاکسی از جا کَنده شد.

مردِ جوان دستِ راستش را انداخت پُشتِ صندلی و یکبَری نشست، کمی جابه‌جا شد و گفت: «سلام.»

مرد بچّه به بغل انگار جواب سلامِ مردِ جوان را نشنید. بی‌اعتناء زُل زد به شیشۀ جلو و خیابان و ماشین‌هایِ در حالِ رفت‌وآمد.

هوا داغ و دَم‌کرده بود. نَفَس پَس می‌نشست و عَرَق بر پوست می‌جوشید. سکوتِ آزاردهنده و کسالت‌باری فضایِ بستۀ تاکسی را پُر کرده بود.

مردِ بچّه به بغل ـ به چشمِ مردِ جوان ـ سی و پنج شش ساله می‌نمود؛ با موهایِ خُرمایی‌رنگِ مُجَعَد و کوتاه و سبیلِ پُرپُشتِ زردرنگی که لبِ بالایی‌اش را یکسره پوشانده بود. هراَزگاهی، گوشه‌هایِ سبیلش را با دندان می‌جوید. تَه‌ریشِ چندروزۀ رنگارنگی ـ قهوه‌ای، زرد، سُرخ ـ بر چهره‌اش نشسته بود. اثرِ زخمِ کهنه‌ای ـ سُرخ و چِغِر ـ از زیرِ چشمِ چپ تا نزدیکِ فَکَش را خطی مُنحنی انداخته بود. مردِ جوان به انحنایِ زخمِ کهنه خیره مانده بود که بچّه تویِ بغلِ مرد وول خورد. بچّه ـ به چشمِ مردِ جوان ـ دو سال و نیمه می‌نمود: سفید و تُپُل مُپُل و بور و زاغ، با ناخُن‌هایِ گُلی‌رنگ، شلوارِ کوتاه به پا، زانوها چال‌اُفتاده، دست و پا و صورت کثیف، پابرهنه.

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

تاکسی پُشتِ چراغ‌قرمزِ چهارراه ایستاد. بچّه خودش را از بغلِ مرد کشاند سَمتِ پنجرۀ باز و سر و دست‌هایش را از آن بیرون بُرد و به زن و مردِ مُسنّی که پُشتِ اُپلِ کهنه‌ای نشسته بودند و برایش سر تکان می‌دادند، خندید. مردِ مُسن که فرمانِ اُپل را دودستی محکم چسبیده بود، وقتی خندۀ بچّه را دید و درخششِ سفیدِ دندان‌هایِ شیریِ ریزِ او را، رو کرد به زنِ مُسن و چیزی گفت. بعد، هر دو بچّه را نگاه کردند و خندیدند.

مردِ جوان و بچّه از میانِ چهره‌هایِ پُرچین‌وچروکِ زن و مردِ مُسن، دندان‌هایِ مصنوعی‌شان را دیدند.

چراغ سبز شد. تاکسی راه افتاد. اُپل عقب ماند. بچّه برایِ دیدنِ زن و مردِ مُسن سَرَک کشید و خواست خودش را از بغلِ مرد بیرون بیاوَرَد که مرد با خشونت از پنجره کشیدش تویِ تاکسی و رویِ زانوانش نشاند و با دستِ بزرگ و پشمالودش ضربه‌ای به پُشتِ او زد و گفت: «بشین سرِ جات!»

بچّه بُق کرد و لب برچید. مرد دوباره خیره شد به شیشۀ جلو.

مردِ جوان چشم از چهرۀ بُق‌کردۀ بچّه برداشت و به بازوهایِ عضُلانیِ مرد نگاه کرد که خالکوبی شده بود و چند جایِ زخمِ کهنه بر خود داشت. تویِ جیبِ کوچکِ پیراهنِ آستین‌کوتاه و بی‌یقۀ مرد، یک بسته سیگارِ زرّین و یک کبریت قُلُمبه شده بود.

تاکسی هنوز به میدان نرسیده بود که زنِ میانسال گفت: «آقا! لُطفاً همین بغل… من پیاده می‌شم.»

راننده اوّل از تویِ آینۀ جلو، زن را نگاه کرد و بعد راهنمایِ سَمتِ راست را زد و کنارِ جدولِ خیابان نگه ‌داشت.

زن از تویِ کیفش، اسکناسی ده‌تومانی درآوَرد و به راننده داد. بعد در را باز کرد و منتظر ماند تا بقیۀ پولش را بگیرد.

بچّه بلند شده بود و رویِ ران‌هایِ مرد ایستاده بود و از بالایِ شانۀ چپِ او سَرَک کشیده بود عقب و زنِ میانسال و دخترِ جوان را نگاه می‌کرد.

راننده بقیۀ پولِ زن را که داد، زن پیاده شد و در را بست.

تاکسی داشت راه می‌اُفتاد که دو زنِ چاقِ چادُر به‌سر ـ دوان دوان ـ خود را به تاکسی رساندند و یکصدا گفتند: «امیریه می‌خوره آقا؟»

راننده برگشت نگاهشان کرد و گفت: «بیاین بالا.»

زن‌ها درِ عقب را باز کردند و تَپیدند تویِ تاکسی و کنارِ دخترِ جوان نشستند. هر دو خیسِ عرق بودند.

تاکسی که راه اُفتاد، بادِ گرمی از پنجره‌هایِ بازِ جلو زد تو.

بچّه زن‌ها را که دید، وول خورد و دست‌هایِ کوچکش را دراز کرد طرفشان و هول‌زده گفت: «ماما… ماما…»

زن‌ها داشتند با گوشۀ چادُر خودشان را باد می‌زدند.

دخترِ جوان که حالا گوشۀ صندلیِ عقب کِز کرده بود، بچّه را نگاه کرد و با انگشتِ اشاره به دستِ گوشتالودش زد.

بچّه نیم‌نگاهی به دخترِ جوان کرد و چهرۀ اُستخوانیِ ساده و لبخندش را دید. دستش را پَس کشید و دوباره رو به زن‌ها گفت: «ماما… ماما…»

مردِ جوان سر برگرداند و بچّه را نگاه کرد. زن‌ها هنوز داشتند خودشان را باد می‌زدند.

مرد ـ بی‌اعتناء ـ به خیابان خیره مانده بود.

بچّه دست دراز کرد طرفِ زن‌ها، امّا وقتی دید که آن‌ها یکریز دارند خودشان را باد می‌زنند و به او توجّهی ندارند، دستش را پَس کشید و خودش را انداخت رویِ گردنِ مرد.

دخترِ جوان داشت رنگِ چشم‌هایِ درشتِ بچّه را حدس می‌زد که مرد بچّه را نشاند رویِ پاهایش. بچّه برگشت و با بستۀ سیگار و کبریتِ تویِ جیبِ مرد بازی کرد. مرد با خشونت دستِ بچّه را پَس زد: «دَس نزن!» بچّه دستش را پَس کشید و تو رویِ مرد خندید. دندان‌هایِ ریز و شیری‌اش از لایِ لب‌هایِ آلبالویی‌رنگش برق زد. مرد ـ ساکت و گرفته ـ به موهایِ طلایی‌رنگِ بچّه دست کشید. بچّه سرش را گذاشت رویِ سینۀ مرد و همان‌طور که پاهایِ کوچکش را که میانِ پاهایِ مرد آویخته بود، تکان می‌داد، آهسته شروع کرد زیرِ لب زمزمه کردن:

ـ ماما… نیست… ماما… نیست…

انگار «ماما» را خودش می‌گفت و «نیست» را کسی دیگر.

مرد همان‌طور خیره خیابان را نگاه می‌کرد و با کفِ دست، آرام و متناوب، می‌زد پُشتِ بچّه؛ انگار می‌خواست او را خواب کند.

مردِ جوان با کنجکاوی آن دو را نگاه می‌کرد.

راننده رادیوِ تاکسی را روشن کرد. صدایِ تیک‌تاکِ ساعت در فضا پخش شد. راننده ـ بی‌حوصله و دلخور ـ رادیو را خاموش کرد و زیرِ لب غُر زد.

زن‌هایِ چادری حالا دست از باد زدنِ خودشان کشیده بودند و جنس‌هایی را که خریده بودن به هم نشان می‌دادند.

دخترِ جوان به آن‌ها اعتناء نداشت و بچّه و مرد را نگاه می‌کرد.

بچّه گفت: «ماما…»

مرد آهسته ـ انگار لالایی می‌خواند ـ زیرِ لب گفت: «نیست…»

بچّه چشم گرداند و مرد را نگاه کرد. بعد، سرش را بیش‌تر به سینۀ مرد چسباند. سینۀ مرد با هر نَفَس کشیدن بالا و پایین می‌رفت.

بچّه لبخندی زد و دوباره گفت: «ماما…»

مرد این بار بلندتر گفت: «نیست…»

ـ ماما…

ـ نیست…

راننده از گوشۀ چشم، با تعجّب مرد و بچّه را نگاه کرد و پوزخندی زد و سر تکان داد.

یکی از زن‌ها گفت: «کاش یه دَس دیگه ازین خریده بودم…»

ـ ماما…

ـ نیست…

مردِ جوان دست دراز کرد موهایِ بچّه را نوازش کرد و با لحنِ بچّگانه‌ای پرسید: «مامان مگه کجاست که می‌گی نیست؟»

مرد ـ انگار هیچ‌چیز نشنیده ـ همان‌طور به شیشۀ روبرو مات مانده بود. بچّه سر برداشت و چشم‌هایِ درشتش را به مردِ جوان دوخت وبا صدایِ بلند گفت: «ماما… نیست… نیست…»

دخترِ جوان که نیم‌خیز شده بود، از پشتِ شانه‌هایِ استخوانیِ مردِ جوان، چشمانِ بچّه را توانست درست ببیند: رنگِ چشم‌ها سبزِ زُلال بود.

مرد زیرِ لب تکرار کرد: «نیست… نیست…»

مردِ جوان سرش را به بچّه نزدیک‌تر کرد و پرسید: «کجاست؟ ها؟» انگار نه از بچّه، که از مردِ می‌پرسید:

ـ مامان کجاست؟

یکی از زن‌ها گفت: «گرونه، امّا جنسش حرف نداره.»

زنِ دیگر گفت: «نه خواهر! همچین گرونَم که می‌گی نیست.»

بچّه با تأکید گفت: «نیست… ماما… نیست…»

مرد گوشۀ سبیلش را جوید و نَفَسِ بلندی کشید و بی‌آن‌که چشم از شیشۀ جلو بردارد، زمزمه کرد: «نیست… مریضخونه‌س…»

مردِ جوان از بچّه پرسید: «مامان مریضه؟»

ـ مامانش‌و خوابوندیم… تویِ مریضخونه…

مردِ جوان موهایِ طلاییِ بچّه را نوازش کرد و با لحنِ کودکانه‌ای گفت: «کوچولو! مامان خوب می‌شه… میاد خونه…»

مرد ـ انگار با خودش حرف می‌زد ـ گفت: «می‌ریم خونه… به بچّه‌م… با پسرِ خوبم… داریم می‌ریم خونه‌مون…»

بچّه سرش را گذاشت رویِ سینۀ مرد و چشم‌هایش را بست: «ماما…»

مرد گفت: «نیست…» و موهایِ بچّه را نوازش کرد.

یکی از زن‌ها گفت: «حتماً حالا اومده خونه و عینِ بُرجِ زهرِ مار نشسته منتظر…»

بچّه با چشم‌هایِ بسته زمزمه کرد: «ماما…»

ـ نیست… می‌ریم خونه… با پسرم… عمّه جون خونه‌اس…

بچّه زیرِ لب آرام گفت: «ماما…» و خوابش بُرد.

مرد گفت: «نیست… ماما… نیست… می‌ریم خونه… با عمّه جون، پسرِ نازم پوف بخوره… فردا می‌ریم بهشت‌زهرا…»

راننده پُشتِ چراغ‌قرمز زد رویِ تُرمُز و برگشت مرد را نگاه کرد.

مردِ جوان عینکش را رویِ بینی جابه‌جا کرد و سرش را پایین انداخت و روزنامه را در مُشت فشُرد.

دخترِ جوان همان‌طور نیم‌خیز بر جا ماند. چشمانِ جُست‌وجوگرش انگار پیِ پاسخی می‌گشتند.

یکی از زن‌ها گفت: «همین وَر پیاده شیم…»

زنِ دیگر رو به راننده گفت: «آقا! می‌شه این‌جا پیاده شد؟»

مرد زیرِ لب زمزمه کرد: «ماما…» و چشم از شیشۀ جلو برداشت و بچّه را نگاه کرد. دید که خوابش بُرده و آرام نَفَس می‌کشد و سینۀ کوچکش بالا و پایین می‌رود و مُژه‌هایش فُرو افتاده و لبخندِ مُبهمی بر لب‌هایش نشسته است.

مُردادِ ۱۳۵۹، تهران