آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

 

فصل سوم ـ بخش دهم

خداوند ترکها را حفظ کناد!

مولود می‎‎دید که کشمکش میان توت تپه و کول تپه دارد اوج می‎گیرد. او متوجه شده بود که بیشتر مجادله‎ها کم کم دارند به یک نزاع خونین قبیله‎ای تبدیل می‎شوند، ولی هرگز فکرش را هم نمی‎

کرد که این نبرد جانانه میان دو محله چنان بالا بگیرد که انگار آدم دارد یک فیلم‎ سینمایی تماشا می‎کند.

در نگاه نخست چیز زیادی در شکاف دو تپه دیده نمی‎شد که منطقن بتواند سبب چنین دشمنی ژرف و جنگ خونین شود.

-در هر دو تپه نخستین خانه‎های «شب ساخت» در میانه‎ی دهه پنجاه با استفاده از آجر و گل و حلبی ساخته شده بودند. ساکنان این خانه‎ها در هر دو تپه مهاجران روستاهای بی‎چیز آناتولی بودند.

– نیمی از نرینه‎های هر دو تپه با پیژاماهای آبی راه راه مشابه (با تفاوتی اندک در پهنای راه راه های آبی و سفید) می‎خوابیدند. نیم دیگر هنگام خواب پیژاما نمی‎پوشیدند و با پیراهن، جلیقه یا بافتنی که زیرش زیرپیراهنی آستین کوتاه یا آستین دار (بسته به فصل) پوشیده بودند سر بر بالین می‎گذاشتند.

– نود و هفت درصد زنان هر دو تپه هنگام رفتن به کوچه و خیابان مانند مادرانشان موهایشان را می‎پوشاندند. آنها روستائیانی بودند که اکنون که در شهر ساکن شده بودند دریافته بودند که خیابانهای شهر کلا از جنس دیگری است و از همین رو حتی در تابستان هم برای بیرون رفتن مانتوهای گشاد به رنگ آبی یا قهوه‎ای تیره می‎پوشیدند.

– برای بسیاری از باشندگان هر دو محله منزلی که در آن سکونت داشتند خانه ابدی تا پایان عمر نبود بلکه پناهگاه موقتی بود که می‎توانستند سرهای خسته‎شان را بر بالینی در آنجا بگذارند تا زمانی که به پول و پله‎ای دست یابند و به روستای زادگاهشان بازگردند و یا به جایی دیگر که در آنجا چشم به راه نقل مکان به یک آپارتمان بمانند.

– شگفتا که مردم کول تپه و توت تپه همگی همان شخصیت‎های آرمانی را در رویاهای روزمره‎شان می‎پروراندند:

پسران: خانم معلمی برای دوره ابتدایی

یک کمونیست جوان در حال خواندن روزنامه ایسکرا  عکس تزئینی است

یک کمونیست جوان در حال خواندن روزنامه ایسکرا
عکس تزئینی است

دختران: آتاتورک

مردان: حضرت محمد

زنان: هنرپیشه مرد بی‎نام و قدبلند فیلم‎های غربی

مردان کهنسال: فرشته‎ای در حال نوشیدن شیر

زنان کهنسال: پستچی جوانی که خبرهای خوبی بیاورد.

همه آنها در فکرشان بعد از دیدن این خواب‎ها حس می‎کردند که پیام مهمی به آنها ابلاغ شده و آنها افراد ویژه‎ای هستند، اما آنها به ندرت اینگونه رویاها را با شخص دیگری در میان می‎نهادند.

– در هر دو محل به فاصله چند روز از هم سروکله برق (در سال ۱۹۶۶)، آب لوله کشی (در سال ۱۹۷۰) و نخستین خیابان اسفالت (در سال ۱۹۷۳) پیدا شد. از همین رو نمی‎شود گفت که اصلن دلیلی برای حسادت بین دو محله وجود داشت.

– در میانه‎ی دهه ۱۹۷۰ در نیمی از خانه‎های کول تپه و توت تپه دستگاه تلویزیون سیاه سفیدی به چشم می‎خورد که اغلب تصویری پر از برفک را نشان می‎داد. غالبا تیمی از پدر و پسر لازم بود که آنتن دست ساخت را طوری تنظیم کنند تا تصویر بهتری بر صفحه جایگزین شود. در زمان پخش برنامه‎های مهم مانند مسابقات فوتبال، مسابقات آواز یوروویژن و فیلم‎های سینمایی ترکی، آن خانواده‎هایی که تلویزیون نداشتند به خانه‎های همسایگان تلویزیون دار می‎رفتند. در هر دو محله رسم بر این بود که زنان خانه امر پذیرایی با چایی از مهمانان را به عهده گیرند.

-هر دو تپه نانشان را از نانوایی حاج حمید وورال تهیه می‎کردند.

– پنج خوردنی معمول در هر دو محله از قرار زیر بود

  • نان کم وزن (با وزن کمتر از حد قانونی)
  • گوجه فرنگی (تابستان و پاییز)
  • سیب زمینی
  • پیاز
  • پرتقال

با اینهمه کسانی بودند که استدلال می‎کردند که این آمارها هم مانند نان سبُک حاجی حمید نارسا است، زیرا آینده یک جامعه را ویژگی‎های مشترک اعضای آن جامعه نه، که تفاوت های آنها رقم می‎زند.

در جریان دو دهه برخی تفاوت های اساسی میان توت تپه و کول تپه رخ کرده بود:

– بر چکاد توت تپه مسجد حاجی وورال نشسته بود. روزهای گرم تابستانی وقتی که خورشید از میان پنجره‎های زیبای آن می‎تابید، درون مسجد چنان خنک و دوست داشتنی بود که فکر می‎کردی باید شکرگزاری کنی برای ساخته شدن چنین جایی و هر اندیشه طاغی را با تسلیم در برابر باریتعالی منکوب کنی، اما کول تپه همچنان در زیر هیکل زنگ زده دکل برق با تصویر کله اسکلت منکوب بود: همانکه مولود در نخستین روز ورودش به استانبول دیده بود.

– نود و نه درصد مردم توت تپه و کول تپه ظاهرن سراسر ماه رمضان روزه می‎گرفتند، اما در عمل شمار کسانی که در کول تپه روزه می‎گرفتند بیش از هفتاد درصد نمی‎شد، زیرا کول تپه شمار بسیاری از کردهای علوی را که در سالهای ۱۹۶۰ از بینگول، درسیم، سیواس و ارزینجان آمده بودند در خود جای داده بود. علوی‎های کول تپه به مسجد توت تپه نمی‎رفتند.

– شمار کردهای کول تپه بسیار بیش از شمار آنها در توت تپه بود، اما حتی خود کردها هم خیلی دوست نداشتند آشکارا کرد نامیده شوند، زیرا این اعلام حضور، دست کم تا زمانی دیگر در آینده، تنها در اندیشه خصوصی افراد ممکن بود؛ همچون زبانی پنهان و مرموز که تنها در خانه به کار گفتگو می‎آمد.

-یکی از میزهای ته قهوه خانه کشور را گروهی از جوانان ملی گرا و ایده الیست به نام گرگ های خاکستری اشغال کرده بودند. آنها نامشان را از یک افسانه قدیمی ترکی گرفته بودند. آرمان آنها آزادسازی ترک های آسیای مرکزی از سمرقند گرفته تا تاشکند، بخارا و ترکستان چین از هژمونی حکومت‎های کمونیستی شوروی و چین بود. آنها برای دستیابی به آرمان های خود هر کاری حتی کشتن را موجه می‎دانستند.

– در کول تپه هم یکی از میزهای ته قهوه خانه میهن را گروهی از جوانان اشغال کرده بودند که خودشان را سوسیالیست های چپ می نامیدند. هدف آنها سروسامان دادن به جامعه ای آزاد با الگوی روسیه و چین بود. آنها برای رسیدن به آرمان‎های خود حاضر به هر کاری حتی شهادت بودند.

مولود پس از اینکه سال چهارم دبیرستان را با هر بدبختی و جان کندن پس از یک سال درجا زدن ادامه داده بود، بالاخره ترک تحصیل کرد. حتی به خودش زحمت هم نداد که دست کم در جلسه امتحان حاضر شود. پدرش البته از جریان خبر داشت. مولود حتی به خودش زحمت تظاهر اینکه فردا امتحان دارد و خودش را به درس خواندن بزند، نداد. یک شب احساس کرد بدجوری دلش هوای یک نخ سیگار کرده. از خانه بیرون آمد و راهی خانه فرهاد شد. جوانکی در باغچه پشت خانه، کنار فرهاد ایستاده بود و داشت چیزی به درون سطلی می‎ریخت و به هم می‎زد. فرهاد توضیح داد:

– سود سوزآوره. آرد که قاطیش کنی چسب می‎شه. به درد چسبوندن اعلامیه می‎خوره. دوست داری همراه ما بیایی؟

بعد رو کرد به جوانک و گفت:

– علی، این مولوده. پسر خوبیه. از خودمونه.

مولود با علی که قد بلندی داشت دست داد. علی به مولود سیگاری تعارف کرد. سیگار بافرا بود. مولود فکر کرد به این دلیل دارد گام در این راه خطرناک می‎گذارد که دلیر و بی‎باک است.

آن سه در تاریکی از میان کوچه‎ها آرام آرام به راه خود ادامه دادند. به محض اینکه فرهاد نقطه مناسبی می‎دید می‌‎ایستاد و سطلش را روی زمین می‎گذاشت و با فرچه‎ای که داشت لایه‎ای از ماده چسبناک را با دقت روی دیوار می‎مالید. علی هم همزمان تای یکی از اعلامیه‎هایی را که زیر بغل داشت باز می‎کرد و به تندی و با مهارت آن را روی سطح چسبناک می‎چسباند. با دستش روی اعلامیه فشار می‎داد تا مطمئن شود که خوب چسبیده. فرهاد برای اطمینان با فرچه گوشه‎های اعلامیه را دوباره چسبکاری می‎کرد.

کار مولود این بود که مواظب باشد کسی آنها را نبیند. زمانی هم که سینه به سینه یک خانواده شدند که پس از تماشای تلویزیون از خانه همسایه برمی‎گشتند نفس‎هایشان را در سینه حبس کردند. پدر و مادر داشتند به حرف پسرشان می‎خندیدند که می‎گفت الان خوابم نمی‎آد.

کار اعلامیه چسبانی خیلی با دوره گردی در شب فرق نداشت. نخست باید مواد کار را در خانه مانند کیمیاگری ماهر مخلوط کنی و بعد در تاریکی راه بیافتی، اما فرقش با دوره گردی این بود که وقتی دوره گردی می کنی باید با آواز بلند و زنگی که به صدا در می‎آوری مردم را آگاه کنی، در حالی که هنگام اعلامیه چسباندن باید همچون خود شب خاموش باشی.

آنها برای اجتناب از کافه‎ها، بازار و نانوایی حاجی حمید مجبور شدند دور بزرگی بزنند. وقتی به توت تپه رسیدند فرهاد صدایش را تا حد پچ پچ پایین آورد و مولود حس کرد که مانند چریکی جنگنده به سرزمین دشمن خزیده است. اکنون فرهاد وظیفه پاییدن را به عهده گرفته بود و مولود سطل را حمل می‎کرد و با فرچه چسب را به دیوارها می‎مالید. باران که شروع شد خیابانها خلوت شدند و مولود بوی رازآمیز و هراسناک مرگ را احساس کرد.

صدای تک تیرهایی از تپه‎های همجوار به گوش رسید. آنها حرکت نکردند. به همدیگر نگاه کردند. مولود برای نخستین بار آن شب نوشته اعلامیه را خواند و او را به فکر فروبرد: قاتلان حسین آلکان به سزای اعمال خود خواهند رسید. دور اعلامیه حاشیه‎ای با داس و چکش و پرچم‎های سرخ نقاشی شده بود. مولود نمی‎دانست حسین آلکان کیست، ولی مطمئن بود که او هم باید مانند فرهاد و علی علوی باشد. مولود می‎دانست که علوی‎ها ترجیح می‎دادند چپگرا نامیده شوند. در همان حال از اینکه علوی نبود حسی داشت که آمیزه‎ای از حس گناه و حس برتری بود.

باران که شدیدتر شد، خیابانها خلوت تر شدند و سگها از پارس کردن دست کشیدند. آنها کنار دیوار یک ساختمان از باران پناه گرفتند. فرهاد نجواکنان شروع کرد به توضیح دادن:

– دو هفته پیش حسین آلکان داشت از کافه به خونه می‎رفت که دسته گرگ های جوان بهش تیراندازی کردند و کشتنش.

آن سه اکنون به کوچه‎ای که خانه عموی مولود در آنجا قرار داشت رسیده بودند. این همان خانه‎ای بود که از زمانی که به استانبول آمده بودند صدها بار به آنجا رفته بود و اوقات خوشی را با سلیمان و قورقوت و خاله صفیه گذرانده بود. اکنون که داشت آن خانه را از زاویه نگاه یک اعلامیه چسبان چپ معترض و خشمگین می‎دید نقطه نظر پدرش را می‎فهمید. عموی او حسن و پسرعموهایش و همه خانواده آق‎تاش این خانه را با کمک پدر مولود ساخته بودند و دست آخر آن را بی هیچ ملاحظه‎ای از چنگ او درآورده بودند.

کسی آن نزدیکی‎ها نبود. مولود چسب را حسابی در مناسب ترین نقطه پشت خانه به دیوار مالید. علی دو اعلامیه روی آن چسباند. سگ توی باغچه خانه بوی مولود را شناخت و فقط دمش را تکان داد. آنها اعلامیه‎های دیگری به دیوارهای کناری خانه نیز نصب کردند. فرهاد آهسته گفت:

– بسه دیگه. ممکنه ببیننتون.

خشم مولود فرهاد را ترسانده بود. آن شور و هیجانِ شکستنِ ممنوعه‎ها در فکر مولود جرقه زده بود. سود سوزآور سوزش و خارشی را در گوشه های ناخن ها و پشت دستانش ایجاد کرده بود و باران هم سراپای او را خیس کرده بود، اما اینها هیچکدام او را نمی‎آزرد. آن سه همچنان از تپه بالا می‎رفتند و اعلامیه‎ها را در کوچه‎های خلوت به دیوارها می‎چسباندند.

بر دیوار مسجد حاجی حمید وورال نزدیک میدان تابلویی نصب شده بود که با حروف درشتی نوشته بود: نصب هرگونه اعلامیه ممنوع است! اما روی همین اخطار را آگهی‎ها و اعلامیه‎های فراوانی از تبلیغ صابون، پودر رختشویی و اعلامیه گرگهای خاکستری با شعار خداوند ترکها را حفظ کناد و آگهی کلاس های قرآن پوشانده بود. مولود با اشتیاق فراوان روی همه آنها را با لایه چسب پوشاند و دیری نگذشت که آن سه تمام دیوار را با اعلامیه های خود پوشانده بودند. کسی در آن نزدیکی ها نبود و از همین رو دیوارهای حیاط مسجد را هم از سوی داخل با اعلامیه پر کردند.

صدایی برخاست. دری بود که باد آن را باز و بسته کرد. آنها اول فکر کردند که کسی دارد تیراندازی می‎کند. به همین دلیل شروع کردند به دویدن. مولود احساس کرد که چسب درون سطل سراپای او را خیس کرده است، اما بدون توجه می‎دوید. توت تپه را پشت سر گذاشتند. اما به قدری از ترس بیهوده خود شرمنده شده بودند که تمام راه هرچه اعلامیه بود به در و دیوارها چسباندند، طوری که دیگر اعلامیه ای نماند. شب به زودی به پایان رسید و آنها خسته و کوفته سوزشی را در دست های خود احساس کردند. زخم های ناشی از سود سوزآور سر باز کرده بود و خون اینجا و آنجا خشک شده بود.

سلیمان: به قول برادرم علوی که جرات کنه و اعلامیه کمونیستی به دیوار مسجد بچسبونه باید منتظر اجلش باشه. علوی ها کلن آدم های بی آزار و سخت کوشی هستند، ولی یه عده آدم رذل بی همه چیز در کول تپه سعی دارند با کمک کمونیست‎ها بین ماها اختلاف بیاندازند. این مارکسیست لنینیست ها اولش رفتند سراغ عزب اوغلی هایی که وورال از ولایت و شهر رضه به استانبول آورده بود و شروع کردند به پرکردن مغز آنها با افکار سندیکایی و کمونیستی. خب معلومه که این جوونها برای این مزخرفات به استانبول نیامده بودند. اومده بودند در استانبول یه زندگی مرفه برای خودشون دست و پا کنند. دلشون نمی خواست که آخر و عاقبتشون به اردوگاه کار اجباری در سیبری یا منچوری ختم بشه. این جوونا آدم های عاقلی اند و خیلی زود جلوی این کمونیست های علوی بی خدا ایستادند. وورال گزارش اونا رو به پلیس داد. اینطوری بود که سروکله پلیس های لباس شخصی و ماموران امنیتی دولت توی قهوه خونه‎ها پیدا شد که مثل بیشتر دولتی ها سیگار ینی هارمان می‎کشیدند و تموم روز تلویزیون تماشا می‎کردند. البته اصل ماجرا برمی‎گرده به ماجرای اختلاف کردهای علوی با خونواده وورال بر سر یه تکه زمین که بالاخره حاجی وورال اونو تصاحب کرد. اونا می گن که زمین توت تپه و زمین کول تپه با خونه هاش همه اش مال اونا است. خب گیرم اینطور باشه. داداش اگه مدرک نداری حرف عضو شورای شهر حجته. باید قبولش کنی. همینجا اینو بگم که رضا اهل رضه عضو شورای شهر طرف ما است. به هر حال اگه شما به حقانیت خودتون ایمان داشتین شبونه توی کوچه پسکوچه‎ها نمی خزیدین و اعلامیه های تبلیغاتی کمونیست‎ها رو به درو دیوار مسجد نمی‎چسبوندین!

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.