فوزیه ظٌهُری

اشاره:

به بهانه ی انتشار کتاب «من و شهرزاد و دن کیشوت» اثر اسد سیف که به تازگی در آلمان منتشر شده و مجموعه ای است در نقد و بررسی آثار ادبی جهان و ایران.

همان طور که از نام کتاب پیداست در این مجموعه اسد سیف به بررسی داستان های هزار و یک شب نیز پرداخته است و با مطرح کردن پرسش هایی خواننده و اهل قلم فارسی زبان را دعوت به غور و بررسی در این داستان کهن می کند.

در همین رابطه و در پاسخ به این دعوت بر آن شدم که متنی را از دوست اهل قلم تونسی ام ترجمه کنم که در مجموعه ای به همین نام توسط انتشارات آنژو در سال ۱۹۹۶ به چاپ رسیده است. این متن از آنجا که توسط یک زن نوشته شده و نگاهی متفاوت به شخصیت و نقش شهرزاد دارد به نظر من حائز اهمیت است. برگردان آن را به اسد سیف تقدیم می کنم.

فوزیه ظهری دکتر در ادبیات فرانسه و ادبیات تطبیقی است. او علاوه بر نشر چندین کتاب، رئیس انجمن روشنفکران مغرب در پاریس و هم چنین مسئول کمیته زنان خلاق عرب است.

نجمه موسوی

saif-H1 

***

من وقتی شروع به سخن کردم که شهرزاد از سخن بازایستاد. لب به سخن گشودنم در گرو سکوت همیشگی او بود.

شهرزاد! تو قرنها و قرنها، به جای من سخن گفتی. صدایت صدایم را خفه کرد. مورد تجلیل و تحیر بودی. تو خطوط چگونه بودنم را با تصویری که از زن ساختی تعیین کردی، مرا فریبکار و شکننده، قربانی و در عین حال جلاد معرفی کردی.

قرار بود چنین باشم، اما شهرزاد، من در سرنوشتم هیچ گونه اشتراکی با تو نمی یابم.

من مشروعیتی برای این پرنسیپ قائل نیستم که مدعی مبارزه با بی عدالتی است آن هم تنها به وسیله ی ریا و فریب. پرنسیپی که به من تنها زمانی اجازه ی زندگی می دهد که توجهم را از آن چه خودم هستم منحرف کنم. من علیه کسی که زندگی اش را به قیمت فراموش کردن خود حفظ کرد به پا می خیزم. کسی که داستانهای عاشقانه ی افراد ثالث را با زمزمه های عاشقانه ی دوطرفه معامله کرد.

کسی که تنها وظیفه ی سخنِ زنانه را سرگرم کردن نوع مذکر نشان داد.

از آنجا که بودنِ سرنوشتم در دست مردان، امری بدیهی شمرده می شد می بایست خود را بدهکار شهرزاد می دانستم که مرا از بدترین اتفاق ها که در انتظارم بود نجات داده است. مرا مجبور می کردند از رنج او قدردانی کنم و علیرغم هر منطقی بپذیرم که فداکاری و قربانی شدنش بهایی برای بی وفایی های اولیه ی من بوده است.

هر بار می خواستم زبان بگشایم و از خود بگویم یکی از قصه های جدید شهرزاد مرا وادار به سکوت می کرد.

داستانهایش هرگز تمامی ندارند، و این همان چیزی است که مرا از درون می خورد و باعث آزارم می شود.

شبهای زیادی پیش می آید که از روی رضا زبان در دهان بگیرم و سکوت کنم. سپیده دمانِ بسیاری از راه می رسند بی آن که لبانم را به قولی و کلامی از هم باز کنم. زمانی که سکوت خود را بر من تحمیل می کند هرگز دنبال پناهی نمی گردم. می پذیرم که بمیرم. مردن را با آغوش باز می پذیرم.

برای من اجباری نیست که تحت فشارِ گذر زمان، تقویم و یا تهدیدِ بیرونی سخن بگویم، زیرا زین پس تنها نیازِ وجود من و ارزش کلامم است که فراتر از زمان انعکاس می یابد. دیگر برای من تعریف کردن اجبار و الزام یک زمان خاص نیست، بلکه خود، عین معنی تمام لحظه های زندگی ام شده است. دیگر به هر قیمتی زندگی کردن مطرح نیست، بلکه زندگی را در تمامیتش تجربه کردن مطرح است.

دیگر انجام وظیفه در قبال دیگری خواسته ی من نیست، بلکه خدمت به تمامیتِ وجود خودم مطرح است آن هم برای بازیافتنش تا بتوانم معمایی را که زیر پوست تنم وجود دارد کشف کنم.

زیرا دیگر برای زنده ماندن در میان دیگران قصه تعریف نمی کنم، بلکه برای این که با خود در آرامش زندگی کنم قصه می گویم.

شهرزاد با این که تمام مدت علیه مرگ مبارزه می کرد بالاخره مُرد. اما من زنده هستم، زیرا خطر مردن را پذیرفتم. مردن به معنی علیرغم خطرها، ترسها و در مقابل چالشها زنده شدن از خودم.

آزادی ام نتیجه ی مبارزه در تمام لحظات زندگی ام است. من ریسک های واقعی و احتمالی، ریسک های آینده و حتمی را پذیرفتم. چنین شد که تنها شدم و خود، قاضیِ خویش گشتم. تمام علائم پرهیز از خطر را شکستم. حال دیگر با من است که سخن بگویم یا سکوت کنم، دنیا را فریب دهم یا او را با قدرت صداقتم علیه خود بشورانم. من شاهدی از بیرون و از غیب انتخاب نکردم و نیز صدایی که پرهیز دهد. می پذیرم که روزها هشیار باشم و شبها در خواب. می پذیرم که ساعتها و یا سالها سکوت کنم.

چگونه بودنِ من را در دنیا تعریف می کنم. حریف می طلبم. مبارزه ای تن به تن با کلمات، با بدیها، با مردان و با جهان.

می خواهم با طفره رفتن های شهرزاد برای زنده ماندن ضدیت کنم، با ضعف و سبکی فراموشکار مرگ که به نوبه ی خود در قلب داستانی تخیلی چگونه بودن ما را جاودانه کردند.

اگر قرار بود قصه ای تعریف کنم داستانی را می گفتم که شهرزاد هرگز نگفت: یعنی داستان خود او.

عشق و یا نفرتی که در قلبش داشت را تعریف می کردم. از میل و اشتیاقی که در درون جسمش زیر بار کلامی که بی وقفه از دهانش بیرون می ریخت له می شد می گفتم.

زیرا زمانی که شهرزاد تعریف می کند عمل نمی کند. زمانی که زندگی اش را نجات می دهد موجودیتش را دگرگونه می کند. نزد شهرزاد کلمه جای به تمامی دوست داشتن را می گیرد. این کلام است که در اثر تهدید به مرگ جوانه می زند و گل می کند، اما خوشبختانه از اعترافات عاشقانه هیچ نمی داند. این آن کلام است که در طول تخیلات دور، آن هم تنها به منظور تحت الشعاع قرار دادن یا پس زدن عشق اولیه بیان می شود.

بیدارخوابی های شهرزاد از غیبت عشق حکایت می کند. روزهایش متعلق به شبِ ناگفته هاست. هزار و یک شب که خالی از یک شب واقعی عاشقانه است. تنها اشاره ای است به یکی شدن بدون لذت دو جسم، باردارشدنی بی هماغوشی.

من با این همه داستان چه می توانم کرد؟ منی که کنجکاو شناخت قلب یک زن هستم، منی که کنجکاو شناختن میل و اشتیاق شهرزادم؟

آیا حق ندارم از شهریار داستان های شهرزاد متنفر باشم، از این معشوق ناچیز، کسی که قصه ها برای او نقل می شود؟

آیا شهریاری که در عمق وجود خود دارم، از او شهریار بهتری نیست؟ این شهریاری که چون شاهدی نزدیک و نامرئی است، انتظاری که در من درونی شده و خواهان آن است که نگویم حکایتی مگر به نام زیبایی و شرف زندگی؟

این شنونده ی مدرن قصه های من که بدون او خطر مردن در انتظارم است: مردن به معنیِ برای زنده ماندن مثل شهرزاد قصه تعریف کردن.

فرانسه -فوریه ۲۰۱۶