یکی از مشغله های ذهنی انسان متفکر همواره این بوده است که آیا بدون استفاده از کلام هم قادر به اندیشیدن هست؟ یا تنها با کمک عصای کلام قادر به نوردیدن صحرای بی پایان اندیشه است.

عمر این پرسش شاید به پیری تکلم و زبان باشد، که رد پای این مشغله فکری را میتوان حتی در نوشت های اساطیری نیز پیدا کرد.

اما از آن زمان که انسان موفق به دیدن خود و اندیشه و رویاهایش بر پرده سینما شد، پرسش دیگری در ذهن پدیدار گشت که آیا تصاویر را می توانیم بی تصرف کلمه تحلیل و ثبت کنیم؟ یا خیر؟

جواب این پرسش خود بحثی دگر است که در حوصله و ظرافت این نوشتار نمی گنجد.

اما جدا از این ذهن مشغولی ها هم اکنون انسان متفکر برای اندیشیدن از کلام و تصویر به طور موازی بهره می گیرد و گاه فاصله این دو خط موازی آنقدر کم می شود که شاهد تقاطع کلام و تصویر هستیم.

این شعر زیبا کرباسی مثالی است واضح، از این برخورد که در آن کلام و تصویر مماس گشته اند. در این مقال بر آن نیستم تا شعر را به بوته تقد ادبی ببرم، تنها قصدم از نوشتن این چند خط به شراکت گذاشتن تصاویرذهنی ام بود از شعر با شما.

شاعر شعر را با تصویری از باران صدای معشوق شروع می کند:

صدایت که می ریخت، سوراخهایم از باران پر می شد…

و در پی آن ایماژها را چنان از پی هم روانه ذهن خواننده می کند، که به صف کشیدنشان یک فیلم کوتاه سوررئالیستی را در ذهن خواننده(خوانند ای که تبدیل به بیننده شده) تصویر می کند.

در بند دوم نگاه خواننده(بیننده- دوربین) به لیوانهایی خیره می شود که آگاهانه در حسرت نوشیده شدن و به انتها رسیدن می مانند و این انتظار در لابه لا ی این معاشقه کلامی گم می شود.

…لیوانها پر می دانستند که چرا پر می مانستند..

سپس دوربین بدون بریدن تصویر به سوی بالشی چاق می چرخد که سر شاعر را به میهمانی صدای معشوق دعوت می کند، و یک قیف جادو که قرار است باران صدا را به روزنه های جسم و جان شاعر بریزد.

آنگاه که تصویر قطع می شود، همگی در انتظار ثمره و میوه این مکالمه نشسته ایم و در نمای بعد، بالشی که از حرارت و سنگینی سرگرم و سنگین از صدا آب رفته، نوشیدنیهای نوش نشده، ابهام بارانی بند آمده و صدای یکسان عقربه های ساعت، همه و همه فضا را خفه و خسته و مرگ آلود کرده اند.

در نگاه سوم تنها شنونده مونولوگها و گلایه های شخصی شاعر هستیم در حالی که  نوری از صورت در تاریکی نشسته اش به چشمان ما نمی رسد، صدای شاعر که حال به راوی قصه بدل شده ما را از ماهیت مکالمه آگاه می کند.

شاعر در این سطر هنرمندانه: … /حالا این معجزه را از تو پر کن تا خالی ترین دره تنها شود…/ معجزه وجود خویش را بسان دره ای تنها می بیند آنگاه که خالی حرفهای معشوق را در خود نشانده است…

زمان دقایقی که درنگ می کند، عکسها دروغ می گویند، آفتابم نمی گذارد…. شاعر در این بند زیبائی ثبت شده بر صفحه کاغذ را مجازی و دروغین نام نهاده است و دلیل این امر را آفتاب و نور جوهری عشق می داند که عکسبرداری از آن را غیرممکن می سازد.

و در بند آخر “بباوران” به خوبی انتخاب شده و به یک جلوه ویژه در فیلم می ماند که چشمانمان را برای دیدن هر تصویری و برداشت هر معنائی آزاد می گذارد.

“بباوران لای رانهایم را جوان، اما نگو نگفتی این معجزه برای تو اصلا خوب نیست”

درباره این شعر زیبا به نقد استادانه ای برخوردم از دوست هنرمند و دانشمندم آقای داریوش برادری مطالعه این نقد هم بعد از تماشای شعر دلنشین است این نقد و متن کامل شعر را هم در زیر می آورم…

در کلاژ پانزدهم ما شاهد اوج تازه ای از توان زیبا کرباسی در بیان حالات پارادکس عشق و جسم عاشق و در لمس و بیان شاعرانه پارادکس و حالات دوسودایی و چندسودایی عشق و اروتیسم عاشقانه هستیم. اینجا تمنای چند لایه عشق که اکنون با بحران روبرو شده است، به بیان تمنای بحران زده عاشق و چندسودایی خود می پردازد. کلاژ پانزدهم به باور من بهترین و قویترین کلاژ زیبا کرباسی و یک شعر قوی و کم نظیر در میان اشعار شاعران ایرانیست. شعر از ابتدا به بیان حالات پارادکس عشق و دیالوگ متقابل عاشق و معشوق که هر نگاه و سخن یکی، حرکت و نگاه دیگری را در بر دارد، می پردازد. شعر از صدای پرتمنای عاشقی سخن می گوید که معشوق را مالامال از حس و لذت تمنای اروتیکی و میل اروتیکی عاشقانه می کند و او را تر می سازد و همزمان گویی از لحظه عشق بازی و ارگاسم عاشقانه سخن می گوید و یا از عشق بازی پر درد. گویی ریختن صدایی که سوراخهای معشوق را پر از باران می کند، هم حکایت از تمنایی عاشقانه می کند و هم از فروریختن عشقی و غرق شدن تن در اشکی سخن می گوید.

صدایت که می ریخت سوراخهایم از باران پر می شد

لیوانها پُر می دانستند که چرا پُر می مانستند.

همانطور که هر تمنای عاشقانه، تمنا و خیسی معشوق را به دنبال دارد، همانگونه نیز هر ناتوانی عاشق، درد و ناتوانی معشوق را به دنبال دارد و بحران عشق هر دو را و خواهش های هر دو را در بر می گیرد. تن انسان هم به بیان تمنای عشق و هم به بیان بحران عشق می پردازد. او همه چیز را با حالات جسمش بیان و بازگو می کند و به دنبال راهی نو برای دست یابی به عشق و گذار از بحران می گردد. جسم و جان آدمی در لحظه بحران عشقش مانند آدمی گیج و مست، گیج و مست راه می رود و گیج و مست می طلبد و در هر تمنایی و خواهشش، سئوالی نیز و شکی و یا غمی نهفته است. آن نگاه و سخن معشوق که تا دیروز پر از تمنای آشنا و موسیقی دلچسب و پرشور بود، اکنون بودنش یا نبودنش حالت چنگی را پیدا می کند که کوک نیست و موزیکش جانخراش و یا کسالت کننده است. شعر عاشقانه شاعر مثل خود شاعر در بحران عشق دوپاره می شود و گویی دو راوی دارد، و یا گویی در شعر، عاشق و معشوق در بحران با یکدیگر سخن می گویند. شاعر عاشق از لاغر شدن جان عاشقش در تب عشق سخن می گوید و راوی دیگر و یا بخش دیگر او که به بیان درد و شکش و حس بحرانش می پردازد،  از غمش به معشوق یا به خویش می گوید. اینگونه شاعر در بیان درد و بحران عشقش از گیج زدن چنگی که دیگر چنگی بدل نمی زند سخن می گوید. اگر بخشی از وجودش با اعتراض به بیان درد و بحران عشقش می پردازد و با طعنه ای به معشوق و زمانه می گوید که “دستی که ترا در کت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود” و از صدای عاشقانه اش سخن می گوید که او را مسحور خویش نموده و اکنون با دردش پیرش می کند، بخش دیگرش و یا معشوق نیز به بیان دردش می پردازد و از گذشت زمان بدون معشوق و تنهایی بدون عشق سخن می گوید. تنهایی که معشوق را پیر می کند. ببینید زیبا به چه زیبایی حالات پارادکس عشق در بحران را که هم می خواهد دردش را فریاد کشد و از دست معشوقش فرار کند و هم می خواهد به این عشق دروغین بخندد و همزمان طلب نگاه و تمنای معشوق می کند و در تنهاییش اسیر است، بیان می کند.

بالشهای پُر پَرم لاغر می شدند از تب

«گیج می زند این چنگ که چنگی به دلم نمی زند چرا؟!»

دستی که ترا در کَت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود

وقتی صدایت با شادی ظریفی معجزه معجزه کنان ریخت تا پیرم کند

«پیرم می کند این ساعت که بی صدای تو لِک و لِک می کند»

اکنون شعر تبدیل به بیان شاعرانه پارادکس دو سودایی و چندسودایی عشق و حالات متناقض عشق در بحران می شود که هم می طلبد و هم زجر می کشد و هم نبود معشوق زجرش می دهد و چون شلاقی بر تن و جان معشوق فرود می آید و هم هر هماغوشی به مرگ تازه ای و حس و لمس تازه بحران عشق تبدیل می شود. عاشق در لحظه بحران عشقش، هم در پی وصال دوباره با معشوق و پشت سر گذاشتن بحران است و هم حس و لمس می کند که هر وصال و هماغوشی خود راز این بحران را بیشتر برملا میکند و شعر و متن عاشق و هر عمل و خواهش عاشق پارادکس گونه و با تناقضی و ظنینی همراه میشود. هر بوسه ای با سئوالی همراهست و هر تن دادنی با چرایی و هر به یادآوردن لحظه عاشقانه ای با ظن و شکی و سئوالی همراهست و عشق و تمنا تبدیل به یک ناسازه می شود

وقتی انگشتانی که نبودند تگرگ باریدند پشت گوشها و گردنم نگفته بودم نه؟!

آماده مرگ تازه ای چقدر عرق کردیم نگفته بودم نه؟!

صدایت که می ریخت تاریکی چشم نداشت ما هم نداشتیم

نه چشم نه دانه نه کاشتیم نه گذاشتیم

چنین بحران عشقی با خویش ایجاد شکاف در بوسه و بحران در حس و لمس یکدیگر و ناتوانی از لمس و یا تن دادن به یکدیگر را، به همراه می آورد و تن عاشق از تن دادن سرباز میزند و عاشق و یا معشوق “سخت آبش” می آید و عاشقانه به یکدیگر نگریستن و دوستت دارم گفتن بسیار سخت می شود. جسم در هر لحظه همه احساساتش را از طریق نگاه و زبان و عمل جسمش بیان می کند. وقتی در بحران است و می بیند که عشق اش و معشوقش قدر عشق اش را نمی داند و یا احساس می کند که نگاه معشوقش و یا نگاه قلب خودش دیگر عاشقانه نیست، آنگاه سکس و اروتیسم و زبان نیز این بحران را بازتاب می دهند و تمنای اروتیکی متناقض و یا کم توان می شود و یا تن اعتصاب می کند و تمنا را پس می زند و تا جواب دلخواهش را نگیرد و با عبور از بحران به تمنایی عاشقانه تر و پرشورتر تبدیل نشود، خردمندانه این تن عاشق لجباری می کند و خر نمی شود و دروغ درون عشق و بحران عشق را با سخت آمدن و ناتوانی از گفتن دوستت دارم، برملا می سازد.

هفت شب لای لای مداوم دوستت دارم هر شاعر عاشقی را خر می کند نمی شوم

چه سخت آبم می آید چه سخت دوستت دارمم می آید چه سخت!

زمان دقایقی که درنگ می کند عکسها دروغ می گویند آفتابم نمی گذارد

از آنهایی که دیده داغ کرده اند بپرس

و در انتها با طنزی عاشقانه و پردرد به معشوقش از بحران عشقشان می گوید و قدر عشقش را ندانستن و گویی شاعر با آنکه همزمان معشوق را به همخوابگی دیگری دعوت می کند، اما می داند که این عشق دیگر توان زندگی ندارد و این هماغوشی، هماغوشی مرگ عشق و تبدیل عشق بازی خصوصی و پرتمنا به سیاست کشیدن و تنبیه کردن و به زیر کشیدن تن معشوق و با سیاست کردن حریف و معشوق است و به زمین زدن او در جدل قدرتی که اکنون در درونش خشم و شاید هم غم پایان عشق، جای عشق را گرفته است. فضای این همخوابگی مالامال از حس و دانایی به پایان رفتن عشق و تبدیل عشق بازی به بازی پایانی و دردناک بزیر کشیدن دیگری و چیرگی بر دیگریست و یا با هماغوشی خشم و درد خویش و پایان هماغوشی عاشقانه را بیان کردن و دیگر ناتوان بودن از حس و لمس معجزه عشق و ناتوانی و نزدیک بینی عشقی و ندیدن معجزه عشق در نگاه معشوق و قدر او معجزه را ندانستن و پایمال کردن خوشه ظریف عشق و تن معشوق با دستها و نگاههای زمخت:

عینکت را از دور خوب تیز کن

دیگر فردا نمی توانی نزدیک بینی ات را بهانه کنی عزیزم می ترسم

حالا این معجزه را از تو پر کن تا خالی ترین دره تنها شود

آماده سیاستم بیا مرا سیاسی بکن

به روح مادرت هم رحم نکن

نقل و نبات کن بپاش بر سر مبارکمان

بباوران لای رانهایم را جوان اما نگو نگفتی

این معجزه برای تو اصلا اصلن خوب نیست.

 

کلاژ ۱۵

صدایت که می ریخت سوراخهایم از باران پر می شد

لیوانها پُر می دانستند که چرا پُر می مانستند

بالشهای پُر پَرم لاغر می شدند از تب

«گیج می زند این چنگ که چنگی به دلم نمی زند چرا؟!»

دستی که ترا در کَت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود

وقتی صدایت با شادی ظریفی معجزه معجزه کنان ریخت تا پیرم کند

«پیرم می کند این ساعت که بی صدای تو لِک و لِک می کند»

وقتی انگشتانی که نبودند تگرگ باریدند پشت گوشها و گردنم نگفته بودم

نه؟!
آماده مرگ تازه ای چقدر عرق کردیم نگفته بودم نه؟!

صدایت که می ریخت تاریکی چشم نداشت ما هم نداشتیم

نه چشم نه دانه نه کاشتیم نه گذاشتیم

هفت شب لای لای مداوم دوستت دارم هر شاعر عاشقی را خر می کند

نمی شوم

چه سخت آبم می آید چه سخت دوستت دارمم می آید چه سخت!

زمان دقایقی که درنگ می کند عکسها دروغ می گویند آفتابم نمی گذارد

از آنهایی که دیده داغ کرده اند بپرس

عینکت را از دور خوب تیز کن

دیگر فردا نمی توانی نزدیک بینی ات را بهانه کنی عزیزم می ترسم

حالا این معجزه را از تو پر کن تا خالی ترین دره تنها شود

آماده سیاستم بیا مرا سیاسی بکن

به روح مادرت هم رحم نکن

نقل و نبات کن بپاش بر سر مبارکمان

بباوران لای رانهایم را جوان اما نگو نگفتی

این معجزه برای تو اصلا اصلن خوب نیست.