book--pamuk-c2

آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

 

ما بیطرفیم

فصل سوم ـ ادامه بخش یازدهم

 

قورقوت:

راستش من خودم هم باور نمی‎کنم که بمب گذاری مسجد کار علوی ها باشه، ولی خب دروغ و شایعه همیشه زود پخش می‎شن. اهالی آرام و صبور و مومن توت تپه با چشم خودشون اعلامیه‎های کمونیست ها رو توی مسجد و محله‎های دیگه دیده بودن. خشم اونا هم قابل انتظار بود. اینطوری نیست که هر کسی از همین کاراکوی استانبول یا حتا بیرون از استانبول از نمی‎دونم سیواس و بینگول پاشه بیاد اینجا و فکر کنه خیلی ساده می‎تونه این زمینا رو از چنگ ساکنان توت تپه که توش زندگی می‎کنن در بیاره. همین دیشب ساکنان و صاحبان واقعی این خونه‎ها رو دیدیم. نمی‎شه جلوی میهن پرستایی رو که بهشون توهین شده گرفت. خیلی از خونه‎ها آسیب دیدند.

poster-pamuk 

فرهاد:

پلیس دخالت نکرد. موقعی هم که دخالت کرد برای همدستی با حمله کننده‎ها بود. یه عده که صورتشونو با دستمال پوشونده بودن به خونه‎های مردم حمله کردن و اموال مردمو غارت کردن. به خصوص مغازه‎های علوی رو تاراج کردن. سه خونه، چهار مغازه و یه خواربارفروشی مال یه خونواده اهل درسیم همه رو سوزوندن و با خاک یکسان کردن. بعد از اینکه ماها شروع کردیم از بالا به تیراندازی، اونا ناچار به عقب نشینی شدند، ولی فکر می‎کنم بعد از طلوع آفتاب دوباره بریزن اینجا.

صبح که شد پدر مولود گفت: بیا بریم شهر.

مولود گفت: من نمی‎آم. می‎مونم خونه.

– ولی پسرم، این مردمی که من می‎بینم دست از این دعوا و کشمکش برنمی‎دارن. خسته هم نمی‎شن. سیاست فقط یه بهونه است. بیا. ولش کن، بریم ماست و بوزامونو بفروشیم. خواهش می‎کنم خودتو قاطی اینا نکن. از علویها و چپها و کردها و این فرهاد دوری کن. بهونه دست کسی نده که ما رو همراه اونا از این محل بیرون کنن.

مولود به پدرش قول داد که پایش را از خانه بیرون نگذارد. قول داد که توی خانه بماند و از آن نگهداری کند، اما به محض اینکه پدرش دور شد حس کرد نمی تواند توی خانه بماند. مقداری تخم کدوی بوداده توی جیبهایش ریخت، چاقوی کوچکی از آشپزخانه برداشت و مانند کودکی بازیگوش که به سینما می رود به طرف بالای تپه روان شد. خیابانها شلوغ بود و او آدم های چماق به دست را دید. دخترهای جوان در حالی که آدامس می‎جویدند پس از خرید نان به خانه بازمی‎گشتند. زنها داشتند در حیاط لباس می‎شستند. انگار که اتفاقی نیافتاده بود. این مردم خداترس اهل قونیه، گیرسون و توکات درست است که از علوی ها حمایت نکردند، اما با آنها سرجنگ هم نداشتند.

پسرکی به مولود که حواسش نبود گفت:

– آقا اونجا وانایستا!

همبازی پسرک افزود:

– اونجا توی تیررس توت تپه است.

مولود با حالت کسی که مواظب بود خودش را از رگباری نادیدنی کنار بکشد و با تخمین اینکه گلوله‎ها احتمال داشت کجا بخورد با یک حرکت خودش را به آن سمت خیابان رساند. بچه ها هم ادای او را درآوردند و خندیدند. مولود پرسید:

– چرا مدرسه نرفتین؟

بچه ها با شادمانی فریاد زدند:

– مدرسه تعطیله!

در آستانه یک خانه توقف کرد. زنی اشکریزان داشت سبدی و تشکی خیس را بیرون می‎آورد. تشک شبیه همان تشکی بود که مولود و پدرش داشتند. جوانی تکیده و بلندبالا به همراه جوان دیگری که کمی از او فربه تر بود جلوی مولود را گرفت، ولی بعد از اینکه رهگذر دیگری در آن اطراف تایید کرد که او اهل کول تپه است گذاشتند برود.

قسمت بالای کول تپه مشرف به توت تپه به یک پست دیدبانی جنگی تبدیل شده بود. اهالی تکه های بتون، درهای آهنی، پیت‎حلبی‎های پر از شن، سنگ، کاشی و آجرهای مشبک را به کار برده بودند و کنگره های دژ مقاومی را ساخته بودند که تا خانه‎های اطراف می‎رسید و از آن پشت دوباره ادامه می‎یافت. دیوارهای خانه‎های قدیمی کول تپه در برابر گلوله مقاوم نبودند. با اینهمه مولود می‎دید که آنها گهگاه از همان خانه ها هم تیراندازی می‎کردند.

گلوله ارزان نبود و به همین دلیل تیراندازی پیوسته نبود. معمولن ساعت ها می‎گذشت و خبری از تیراندازی نبود و مولود و دیگران از این فاصله‎های آتش بس غیررسمی برای اینور و آنور رفتن استفاده می‎کردند. نزدیک ظهر فرهاد را بالای تپه دید. او بالای بام یک خانه نوساز سیمانی نزدیک دکل برق که برق شهر را تامین می‎کرد ایستاده بود. فرهاد گفت:

– پلیس به زودی سروکله‎اش پیدا می‎شه. شانسی برامون نمونده. فاشیست‎ها و پلیس‎ها بیشتر از ما اسلحه دارند. آدمای بیشتری هم دارن. روزنامه ها هم طرفدار اونان.

این البته نظر خصوصی فرهاد بود و جلوی دیگران می‎گفت: ما هرگز اجازه نخواهیم داد این بیشرف‎ها پیشروی کنند و طوری رفتار می کرد که انگار هر لحظه آماده شلیک گلوله است. گرچه اصلن تفنگی نداشت.

فرهاد گفت:

– فردا روزنامه‎ها کلمه‎ای از کشتار علوی‎ها در کول تپه نخواهند نوشت. اونا خواهند نوشت تظاهرات سیاسی سرکوب شد و کمونیستها برای خالی کردن عقده‎هایشان خودشان را آتش زدند.

مولود پرسید:

– اگه اینطوره که می‎گی خب چرا داریم می‎جنگیم؟

– پس به نظرت دستامونو بالا بگیریم و تسلیم شیم؟

مولود نمی دانست. گیج بود. او می دید که کول تپه و سراشیبی‎های توت تپه داشت از ازدحام خانه و خیابان و دیوار منفجر می‎شد. توی این هشت سالی که در استانبول بود طبقه‎های تازه‎ای به روی خانه‎های زهوار دررفته افزوده شده بود، برخی خانه‎های گلی را کوبیده بودند و با استفاده از آجرهای مشبک و حتی بتون باز ساخته بودند. خانه‎ها و مغازه‎ها را رنگ زده بودند، باغچه‎ها را بزرگتر کرده بودند، درختها تنومندتر شده بودند، و هر دو محله پرشده بود از آگهی‎های سیگار، کوکا کولا و صابون. بعضی‎هایشان حتی شبها هم با چراغ روشن می‎شدند. مولود نیمه شوخی نیمه جدی گفت:

– چپها و راستها باید رهبراشونو بفرستن نزدیک میدون نونوایی وورال و خیلی شرافتمندانه با هم جنگ تن به تن بکنن و هرکی جنگو برد برنده جنگ اعلام بشه.

چیزی یادآور افسانه های جن و پری در هر دو تپه با آن شکل دژهای کنگره دار و طرز ایستادن پیکارجوها در پست‎های نگهبانی به چشم می‎خورد. فرهاد پرسید:

– اگه یه همچو جنگی باشه تو طرف کدومشونو می‎گیری؟

– خب معلومه. من طرف سوسیالیست‎ها هستم. من با کاپیتالیسم مخالفم.

فرهاد با خنده گفت:

– ببینم مگه قرار نیست من و تو یه مغازه بگیریم و شریکی کار کنیم؟ ما هم که کاپیتالیست می‎شیم!

مولود گفت:

ـ من از عقیده کمونیست ها راجع به فقر و فقرا خوشم می‎آد، ولی راستی چرا کمونیست ها خدا رو قبول ندارن؟

سروکله هلیکوپتر زردرنگی که از ساعت ۱۰ صبح بالای توت تپه و کول تپه می‎چرخید دوباره پیدا شد. رزمندگان در هر دو سو خاموش شدند. آنقدر نزدیک بود که دیدبان های دو طرف بالای هر دو تپه می‎توانستند جزییات گوشی سرباز داخل هلیکوپتر را در کابین شیشه‎ای ببیند. مولود و فرهاد و دیگران از اینکه می‎دیدند هلیکوپتر به معرکه اعزام شده احساس اهمیت و غرور می‎کردند. کول تپه انباشته بود از پرچم‎های سرخ و زرد با نشان داس و چکش و دیوارنویس های پارچه‎ای که بین ساختمانها آویزان بود. گروهی از جوانها که چهره‎هایشان را با دستمال پوشانده بودند، هنگامی که هلیکوپتر به بالای سرشان رسید شعارهایی را به طرف هلیکوپتر فریاد کردند.

تیراندازی تمام روز ادامه داشت، ولی شمار زخمی‎ها در هر دو سو کم بود و کسی هم کشته نشده بود. درست پیش از غروب آفتاب صدای روبات مانند بلندگوهای پلیس اطلاع می‎داد که مقررات منع رفت و آمد شبانه در هر دو محله اعلام می‎شود. بلندگو همچنین اطلاع می‎داد که ماموران برای یافتن سلاح‎های ممنوعه خانه‎های کول تپه را جستجو خواهند کرد. یکی دو جوان مسلح و رشید برای دفاع از سنگر خود و نبرد با پلیس در جای خود ماندند، اما مولود و فرهاد و کسانی که مسلح نبودند به سمت خانه هایشان رفتند.

هنگامی که پدر مولود پس از فروش ماست بی هیچ دردسری به خانه رسید مولود در شگفت شد. پدر و پسر کاسه ای آش عدس برای خودشان کشیدند و شروع کردند به گفتگو درباره وقایع روز.

آخرهای شب برق کول تپه قطع شد و به دنبال آن زرهپوش‎ها با چراغ های پرنور خود مانند خرچنگ‎های موذی و بدنهاد به محله تاریک هجوم آوردند. پشت سر آنها پلیس‎ها مانند گروه های ینی چری با تفنگ و باتوم از سربالایی کوچه ها بالا رفتند و سراسر محله را قرق کردند. برای مدت کوتاهی صدای تیراندازی شدیدی شنیده شد و سپس همه چیز به ناگهان در خاموشی نگرانی آوری فرورفت. مولود از پنجره تاریکی بیرون را نگاه کرد. دو خبرچین با چهره های پوشیده داشتند سربازها را به خانه‎هایی که نیاز به تفتیش داشت رهنمون می‎شدند.

صبح که شد زنگ در به صدا درآمد. دو سرباز پشت در بودند که می خواستند خانه را جستجو کنند. پدر مولود توضیح داد که آنها ماست فروش دوره گردند و اصلن هم کاری به سیاست ندارند. و آنها را با خوشرویی و کرنش کنان به خانه دعوت کرد و آنها را سر میز نشاند و چای تعارف شان کرد. هر دو سرباز دماغ پخ و گنده‎ای داشتند گرچه نسبتی با هم نداشتند. یکی اهل قیصری بود و دیگری اهل توکات. نیم ساعتی نشستند و درباره رویدادهای فاجعه باری که پیش آمده بود و آنها هم اکنون شاهدش بودند و خطری که رهگذران بیگناه را ممکن بود تهدید کند و اینکه چقدر احتمال دارد تیم قیصری به فینال برسد گپ زدند. مصطفی افندی از آنها درباره دوره سربازی شان پرسید و اینکه چند وقت دیگر از خدمتشان مانده و آیا افسر فرمانده شان آدم خوبی است یا آنها را بی دلیل کتک می‎زند.

در طول چایی خوری آنها در سراسر کول تپه هرچه سلاح و اعلامیه‎های چپی و پوستر و پارچه نویس بود جمع آوری شده بود. بیشتر دانشجویان دانشگاه‎ها و تظاهرکنندگان دستگیر شده بودند. خیلی از آنها روزها بود که خواب درست و حسابی نداشتند. همانطور که به کامیون های پلیس راهنمایی می‎شدند همانجا مزه اولین ضرب و شتم را می‎چشیدند، البته این تازه آغاز کار بود. شکنجه‎های سیستماتیک، قپان و تخت برقی و چیزهای مانند آن هنوز در انتظارشان بود.

سرانجام هنگامی که زخم هایشان خوب می‎شد موهای سرشان را می‎تراشیدند و عکسهایشان را جلوی ردیف سلاح‎های مکشوفه و اعلامیه‏‎ها و کتاب‎های ضاله برای چاپ در روزنامه‎ها می‎گرفتند. محاکمه آنها سالها طول می‎کشید. دادستان برای برخی تقاضای اعدام می‎کرد و برای برخی زندان ابد. شماری از این تظاهرکنندگان دستگیر شده ده سال در زندان گذراندند و برخی که خوش شانس تر بودند پس از ۵ سال آزاد شدند. یکی دو مورد هم توانستند از بازداشت بگریزند و بقیه تبرئه شدند. شماری هم بودند که در زندان دست به اعتراض زده بودند یا اعتصاب غذا کرده بودند. برخی از آنها بینایی خود را از دست دادند و یا فلج شدند.

دبیرستان پسرانه آتاتورک بسته شده بود و بازشدن دوباره آن بستگی بسیار داشت به روند رویدادهای سیاسی و کشمکش‎هایی که در پی کشته شدن ۳۴ تظاهرکننده چپی در روز جهانی کارگر در میدان تقسیم و نیز زنجیره قتل های سیاسی، در سراسر استانبول روی داده بود. مولود روز به روز از کلاس و درس دورتر و دورتر می‎شد. او همچنان داشت در طول روز در خیابان های استانبول که هنوز پر از شعار و اعلامیه بود، ماست می‎فروخت و هر شب بیشتر درآمدش را به پدرش می داد. زمانی هم که دبیرستان بازگشایی شد مولود حس کرد که دیگر رغبتی به رفتن به مدرسه ندارد. او نه تنها مسن ترین شاگرد کلاس که از همه ردیف‎عقبی‎های کلاس نیز مسن تر بود.

هنگامی که در ماه ژوئن ۱۹۷۷ کارنامه‎ها حاضر شد مولود دریافت که موفق به گذراندن سال آخر دبیرستان نشده. او آن تابستان را با احساس سرگشتگی و ترس از نومیدی سپری کرد. فرهاد و خانواده‎اش به همراه برخی کردهای علوی دیگر داشتند از کول تپه می‎رفتند. زمستان گذشته پیش از این دگرگونی‎های سیاسی فرهاد و مولود تصمیم گرفته بودند در ماه ژوئیه با هم کسب و کاری راه بیاندازند، ولی فرهاد به دلیل کوچ بستگان علوی‎اش دیگر چندان تمایلی به این کار نداشت. وسط های ماه ژوئیه بود که مولود به روستا بازگشت. این بار بیشتر وقتش را با مادرش گذراند و سعی کرد حرف های مادرش را که باید برای تو زن بگیریم از این گوش بگیرد و از آن گوش در کند. مولود خدمت سربازیش را نگذرانده بود و گذشته از آن پولی هم در بساط نداشت و ازدواج او را ناگزیر می‎کرد که به روستا بازگردد.

آخرهای تابستان پیش از آغاز ترم تازه تحصیلی سری رفت به مدرسه. یک صبح داغ سپتامبر بود ولی مدرسه مانند همیشه خنک و در سایه سار آرمیده بود. مولود به اسکلت گفت که می‎خواهد ثبت نام را یک سال به عقب بیاندازد.

اسکلت حالا دیگر با این شاگرد که هشت سال بود می‎شناختش رفتاری احترام آمیز داشت.

– حالا چرا می‎خواهی این کارو بکنی؟ یه سال هم دندون رو جگر بذار، تا چشم هم بذاری مدرسه تمومه.

اسکلت با لحن گرم و دوستانه که برای مولود شگفتی داشت گفت:

ـ ما کمکت می‎کنیم. تو قدیمی ترین شاگرد این مدرسه هستی.

ـ سال دیگه می خوام کلاس‎های فوق برنامه فشرده را شروع کنم و خودمو برای کنکور دانشگاه آماده کنم. امسال هم برنامه‎ام اینه که کار کنم و یک کمی پول برای کلاس های آمادگی پس انداز کنم. سال دیگه مدرسه را تموم می‎کنم. فکر می‎کنم این شدنیه.

مولود همه این مکالمه را قبلا توی قطار به استانبول مرور کرده بود. اسکلت بیرحمانه گفت:

ـ آره شدنی هس. ولی یادت نره که سال دیگه ۲۲ ساله می‎شی.

ولی نگاه مصمم مولود اسکلت را واداشت که بگوید:

ـ خیلی خب. موفق باشی. ثبت نامتو یه سال عقب می اندازیم، ولی برای این کار لازمه که مدرکی از اداره بهداشت بیاری.

مولود حتی نپرسید چه مدرکی. هنگامی که پایش را از مدرسه بیرون گذاشت حس کرد که این آخرین دیدار او از مدرسه آتاتورک است. یک چیزی درونش به او می گفت که بهتر است خیلی احساساتی نشود و همه اینها را فراموش کند: آن بوی شیر خشک یونیسف که بر در و دیوار آشپزخانه ماسیده بود، انبار ذغال سنگ که دیگر به کاری نمی خورد، توالت های زیرزمین که وقتی تازه آمده بود ازشان می ترسید و وقتی بزرگتر شد، شده بود پاتوق او و بروبچه های دیگر برای کشیدن سیگار یواشکی. از پله ها که پایین می رفت حتی نگاهی به دفتر دبیرستان یا کتابخانه نیانداخت. تازگی ها هروقت گذارش به مدرسه افتاده بود از خود پرسیده بود اصلن چرا آمدم. من که نخواهم توانست دبیرستان را تمام کنم. اکنون که از جلوی تندیس آتاتورک رد می شد با خود اندیشید: اما اگه واقعن می خواستم می تونستم تموم کنم.

مولود به پدرش چیزی در این باره نگفت. او حتی این حقیقت را از خودش هم پنهان کرد. گرچه برای گرفتن مدرک اداره بهداشت حتی برای حفظ ظاهر که مثلن سال دیگر به مدرسه باز خواهد گشت اقدامی نکرد، در درون خود به زودی یک روایت رسمی از ماجرا ساخت و پرداخت. حتی زمان هایی بود که به راستی باورش می شد که دارد پول هایش را برای کلاس های فشرده آمادگی سال دیگر پس انداز می‎کند.

آن روزها همینکه از کار تحویل ماست به مشتریان اندکش فارغ می‎شد وسایلش را هرجا که می‎توانست می‎گذاشت و به سرعت خودش را به خیابان های پر ازدحام شهر می‎رساند.

مولود شهر را دوست داشت. شهر جایی بود که در آن همه چیز کنار هم جریان داشت. هرجا را که نگاه می‎کردی چیزی در جریان بود. اطراف شیشلی، حربیه، تقسیم و بی اوغلو مرکز همه این رویدادها بود. بعضی روزها صبح بدون بلیت سوار اتوبوس می‎شد و تا آنجا که می شد بدون گرفتار شدن سری به این محله ها می‎زد. از آنجا که باری روی دوشش نبود، به راحتی می توانست قدم به کوچه هایی بگذارد که موقعی که بار روی دوش داشت نمی‎توانست. از طعم گم شدن در خیابان ها و ازدحام کوچه ها لذت می‎برد. سر راه پشت ویترین مغازه ها می‎ایستاد و تماشا می‎کرد. از ویترین مغازه با مانکن زنان با دامن های بلند و لباس دو پیس کنار کودکان پرگو و خندان خوشش می‎آمد. همیشه خودش را با تماشای پاهای توخالی مانکن‎ها در جوراب‎فروشی سرگرم می‎کرد. یک بار نزدیک ده دقیقه زنی با موهای قهوه‎ای روشن را دنبال کرده بود. گاهی وارد اولین رستوران سر راه می‎شد و از آنها سراغ یکی از همشاگردی‎های قدیمش را می‎گرفت. نامی که همانموقع به ذهنش رسیده بود. «می تونم فلانی را ببینم؟» بعضی وقتها پیش از آنکه سوالی بکند، با یک پاسخ تند و تشر روبرو می‎شد که «کارگر ظرفشو لازم نداریم!»

به پیاده رو برمی‎گشت و ناگهان نریمان در ذهنش جان می‎گرفت. بعد دوباره سرش را می‎انداخت پایین و در جهت مخالف، خودش را می‎رساند به محله تونل و گهگاه به سینما رویا. در راهروی باریک سینما کمی خودش را با پوسترهای فیلم مشغول می‎کرد و این پا آن پا می‎کرد تا شاید فامیل فرهاد را که دم در بلیت کنترل می‎کرد ببیند.

شادیها و زیبایی‎های زندگی زمانی در برابرش تجسم می‎یافتند که ذهنش خود را غرق در خیالات دوردست می‎کرد. وقتی بلیت می‎خرید و به تماشای فیلم و ادامه رویاهایش می‎پرداخت حس گناه مانند دردی خفیف در گوشه‎ای از ذهنش متبلور می‎شد. خودش را سرزنش می‎کرد که به جای خواندن زیرنویسها بیهوده به زیبایی زنها و یا جزییاتی که اهمیتی نداشت توجه کرده است. وقتی که در جریان تماشای فیلم بدون دلیل یا به دلیلی آلتش راست می‎شد، در صندلی خود قوز می‎کرد و با خودش حساب می‎کرد که اگر دو ساعت پیش از پدرش به خانه می‎رسید وقت به اندازه کافی داشت که بدون نگرانی جلق بزند.

گهگاه به جای رفتن به سینما به سلمانی طارلاباشی می‎رفت که موهینی به تازگی در آنجا شاگردی می‎کرد و یا به قهوه خانه مورد علاقه راننده‎های علوی و چپ می‎رفت و با جوانک پای صندوق که او را از طریق فرهاد می‎شناخت گپ می‎زد و به تماشای کسانی می‎نشست که داشتند فوتبال دستی بازی می‎کردند و همزمان تلویزیون تماشا می‎کردند. مولود می‎دانست که چون ترک تحصیل کرده دارد وقت کشی می‎کند و بیهوده و عاطل و باطل در راهی که به جایی نمی‎رسد گام گذاشته است، ولی حقیقت چنان تلخ بود که ترجیح می‎داد با فکرهای دیگر خودش را آرام کند: او به زودی کسب و کاری را با فرهاد شروع خواهد کرد. آن دو دستفروشی خواهند کرد اما به شیوه تازه. (درخیالش می‎دید که سینی‎های ماست را در وسیله نقلیه ای که زنگ دارد و با هر حرکتی زنگش به صدا در می‎آید چیده است) شاید هم یک مغازه سیگار فروشی در دکان خالی که دمی پیش، از کنار آن گذشته بود، باز کنند. شاید هم یک خواربارفروشی به جای آن دکان بی رونق که به زور سرپا ایستاده بود و پیراهن می‎فروخت و خشک شویی می‎کرد باز کنند. یک روز آنقدر پول در خواهد آورد که همه را به شگفتی وا دارد.

مولود متوجه بود که گذران زندگی با فروش ماست خانه به خانه و کوچه به کوچه سخت تر و سخت تر می‎شود و بیشتر خانه ها ماست را با همان ظرفی که فروشگاه های بزرگ عرضه می‎کردند سر سفره می آوردند.

زنی پیر از مشتریان همیشگی با مهربانی به او می‎گفت:

– مولود، پسرم، می دونی تنها دلیلی که ما هنوز ماست از تو می خریم دیدن گهگاه روی ماه تو است.

او دیگر اشاره ای به مدرسه رفتن یا نرفتن مولود نکرد.

 

مصطفی افندی:

اگه شرکت های ماست فروشی بعد از معرفی ظرف‎های شیشه ای در دهه ۱۹۶۰ برای عرضه فرآورده‎های خود همانجا توقف کرده بودند، ما ماست فروش های دوره گرد شاید می تونستیم دووم بیاریم. اون پیاله های شیشه ای هم ضخیم بودند و هم سنگین و خیلی شبیه کوزه گلی. پولی که بابت گرویی شیشه برمی‎داشتند زیاد بود. اگه تصادفن ظرف ترک بر می‎داشت یا گوشه اش می‎پرید، فروشگاه ها ظرفو پس نمی‎گرفتند. زنهای خونه دار مصرف‎های گوناگونی برای این ظرفها پیدا کرده بودند. یکی ظرف خوراک گربه اش کرده بود، یکی روغن خوراکی توش نگه می داشت، بعضی ها هم تبدیلش کرده بودند به جاصابونی و از این قبیل. به همین دلیل وقتی استفاده مردم از این ظرفها توی آشپزخونه و حموم تموم می‎شد، خونواده تصمیم می‎گرفت ظرف آشغال و کاسه سگ موقتی رو پس بدن. این ظرفها توی کارگاهی در کاغذخانا همراه هزاران ظرف دیگر به سرعت از زیر شلنگ آب رد می‎شد و دوباره سر از سفره پررونق یه خونواده در استانبول در می‎آورد. مردم از این ظرف ها به عنوان ظرفی بهداشتی و پاکیزه و مدرن برای عرضه ماست استقبال می‎کردند. بعضی وقتها مشتری های من به جای اینکه یک بشقاب یا کاسه تمیز بیارن یکی از این ظرفها را توی ترازوی من می‎گذاشتند تا اونو وزن کنم و از وزن کل ماست کم کنم. بیشتر موقعها نمی‎تونستم جلوی خودمو بگیرم و نگم:

«خانم، من اینو برای خوبی خودتون می‎گم. بیمارستان چاپا از این ظرفها برای جمع آوری نمونه ادرار استفاده می‎کنه. توی هیبلیا هم به جای کاسه تف در بخش مسلولان استفاده می‎شه.»

کم کم کاسه های شیشه ای ارزونتر و سبکتر به بازار معرفی شد. این ظرفها احتیاج به گرویی نداشت. تبلیغ هم می‎کردند که ظرف ماستو بعد از تموم شدن ماست می تونین به جای ظرف مورد نیاز مصرف کنین. البته پول ظرفو کشیده بودن روی قیمت ماست. با اینهمه باید ممنون قدرت شونه‎هام و ماست سیلیوری باشم که تونستیم دووم بیاریم. تا اینکه بالاخره شرکت های بزرگ لبنیاتی مارک های خوشگلی با عکس یه گاو روی ظرف های شیشه ای چسبوندند و اسم و رسم کارخونه شونو با حروف بزرگ همه جا تبلیغ کردن حتی توی تلویزیون. بعد هم وانت های فورد با عکس همون گاو توی کوچه و خیابون راه افتادند و به فروشگاه ها و بقالی ها ماست رسوندند و معیشت ما رو خراب کردند. خدا را صد هزار مرتبه شکر هنوز بوزا هست و شبها بوزا می‎فروشیم و امرار معاش می‎کنیم. اگه فقط مولود یه کم عقل نشون می‎داد و بیشتر کار می‎کرد و همه پولشو به باباش می‎داد، شاید می‎تونستیم کمی پس انداز کنیم و زمستون به ده بفرستیم.

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.