آن شگفتی پس یادهای من*/اورهان پاموک

اگه فردا روزی اتفاقی توی خیابون ببینیش می شناسیش؟

فصل سوم ـ بخش ۱۵

 

ادامه بخش ۱۵

فرهاد که از داستان تکراری ظرفشوها خسته شده بود گفت:

– ول کن بابا! همه فروشنده های دوره گرد پیچه ی کنجد اهل توکاتند، ولی این دلیل نمی شه که یه عده بیان ادعا کنن که توکاتی ها باهوشند!

پسرها در مقام دفاع می گفتند-----:

– ولی پیچه ی کنجد با صدف اصلن قابل قیاس نیست!

مولود در تایید سخن فرهاد گفت:

– همه نونواها اهل رضه هستن. همه شون هم با افتخار ازاین صحبت می کنن.

آن دو پسر که شش هفت سالی جوانتر از مولود بودند بی درنگ پس از پایان دبستان به استانبول آمده بودند و نوعی سبکدلی هوچی گرانه داشتند که برای مولود از شایعه ها و داستان های مشکوکی که درباره صاحب رستوران و گارسن های مسن تر طرح می کردند کمتر جذاب نبود. مولود حس می کرد غالبن به آسانی هرچه را که آنها درباره کوچه و خیابان، استانبول و اوضاع ترکیه می گفتند باور می کرد:

«جلال سالک روزنامه نگار به این دلیل انتقادهای تندی از دولت می کرد که بین آمریکا و روسیه اختلاف افتاده بود و صاحب روزنامه ملیت که او برایش کار می کرد یهودی بود… می دونین اون مرد چاقی که کف صابون به بچه ها می فروخت و همه استانبول یادشون هست که چطوری داد می زد: «اوچان بالن» (بادکنک پرنده) مامور لباس شخصی بود و ماموریت اصلیش هم کمک به دو مامور مخفی دیگه بود. یکی از اون دو مامور مخفی واکسی بود ته خیابون و اون یکی جگرکی… گارسن های پلوپزی سلطان نزدیک سینمای سرا هرچی چلومرغ یا سوپ از میز مشتری برمی گشت دور نمی ریختن بر می گردوندن آشچزخونه و به مشتری های دیگه قالب می کردن… باند سورمنلی که خانه های یونانی های فراری به آتن را قانونا در اختیار گرفته بود بیشتر آن خانه ها را به گردانندگان فاحشه خانه ها اجاره می دادند و رابطه خوبی با پلیس بی اوغلی داشتند… سیا می خواست آیت الله خمینی رو با هواپیمای خصوصی به تهران ببره برای اینکه اعتراض های مردمو که شروع شده بود بخوابونه… یه کودتای نظامی نزدیک بود ژنرال طیار پاشا رو رییس جمهوری بکند…»

فرهاد بالاخره یک شب به زبان آمد:

– چه مزخرفاتی!

– باور کن. یکی از همشهری های ما خودش توی فاحشه خونه شماره ۶۶ خیابون سیراسلویلر بود و به چشم خود دیده بود که ژنرال اومد اونجا. من از این همشهری شنیدم.

– طیار پاشا الان خودش یه مقام بالایی داره. فرماندار استانبوله. چه نیازی داره بره فاحشه خونه. جاکش ها از خداشونه بهترین زنو براش ببرن دم خونه اش.

– شاید پاشا از زنش می ترسه. واسه اینکه من دروغ نمی گم. دوست ماردینی ما خودش با چشم های خودش پاشا رو توی خونه شماری ۶۶ دیده بود… خب حرف ما رو باور نکن. تو اصولن با ماردینی ها خوب نیستی. ولی اگه یه روز گذارت به ماردین بیافته، هوای اونجا رو تنفس کنی، آبشو بخوری و همشهری های ما ازت پذیرایی کنن دیگه دلت نمی خواد ماردینو ترک کنی.

گاهی فرهاد شکیبایی اش را از دست می داد و می گفت:

– اگه ماردین جای به این قشنگیه چرا گذاشتین و اینهمه راهو کوبیدین اومدین استانبول؟

این جور موقع ها پسران ظرفشو می زدند زیر خنده انگار کسی لطیفه گفته باشد.

یکی از آن دو بالاخره اعتراف کرد:

– راستش ما مال یک روستا نزدیک ماردینیم. ما حتی موقع اومدن به استانبول از ماردین رد نشدیم.

فرهاد گفت:

– خب کسی انتظار نداره اهالی ماردین به ما توی استانبول کمک کنن. شاید این یه جور تشکره.

فرهاد گاهی سر به سر این دو ظرفشوی مهربان می گذاشت:

– شما کرد هستین. ولی هیچ حمیت طبقاتی ندارین.

بعد با لحنی سرزنش بارتر می گفت:

– خب دیگه بسه تونه. برین بخوابین.

آنها هم گوش می کردند و می رفتند.

فرهاد:

شما که این داستانو از نزدیک دنبال می کنین تا حالا باید فهمیده باشین که خیلی سخت می شد از دست مولود خشمگین شد. ولی من شدم. یه روز وقتی مولود نبود، پدرش به رستوران اومد و وقتی ازش علت اومدنشو پرسیدم گفت مولود رفته بود عروسی قورقوت. وقتی فهمیدم که مولود با این وورال ها رفت و آمد می کنه، که خون جوونای بسیاری رو دستشون هست فکر نمی کردم دیگه بتونم این رفتارشو هضم کنم. جلوی گارسن ها و مشتری ها نمی خواستم با او جر و بحث کنم. قبل از مولود رستورانو ترک کردم رفتم خونه. وقتی رسید خونه و من اون نگاه معصومو توی چهره اش دیدم نصف خشمم فروکش کرد. بهش گفتم:

– شنیدم پول به یقه قورقوت سنجاق کردی؟

مولود سرشو از مایع بوزا که داشت برای شب آماده می کرد بلند کرد و گفت:

– خب معلوم می شه که پدرم اینطرفها اومده بود. پیرمرد نگران و آشفته بود؟ فکر می کنی چرا می خواست به گوش تو برسونه که من به عروسی رفتم؟

– پدرت تنهاس. می خواد که برگردی خونه.

– اون می خواد بین ما دعوا بشه و من توی استانبول تنها و بی دوست بمونم. مثل خودش. تو فکر می کنی برم؟

– نه. نرو.

وقتی سیاست قاطی موضوع می شده تقصیرا می افته گردن من. الان نمی تونم درست فکر کنم. عاشق دختری شدم و همه فکرمو مشغول کرده.

– کیه؟

مولود پس از درنگی کوتاه گفت:

– شب که برگردم بهت می گم.

مولود تمام روز کار کرده بود و شب که برگشت با فرهاد دور میز با لیوانی راکی نشستند و جریان را تعریف کرد. در سال ۱۹۷۹ یک روز زمستانی مولود چنین سپری می شد. دو سالی می شد که ابتدا به تپه باشی می رفت و بوزای آماده نشده را از بوزافروشی وفا که بوزا را با وانت به فروشنده های دوره گرد می رساند تحویل می گرفت. به خانه برمی گشت تا شکر به بوزا بیافزاید و آن را آماده فروش کند. مولود تمام این مدت را به فکر نامه ای که می خواست به رایحه بنویسد می گذراند. از ظهر تا ساعت سه توی رستوران کارلیووا گارسونی می کرد. و پیش از بازگشت به خانه برای چرت زدن و فکر کردن به رایحه و نامه ای که می خواست بنویسد از ساعت سه تا شش ماست پرچرب را به مشتریان مخصوصش در سه رستوران مثل همین رستوران کارلیووا می رساند و سپس ساعت هفت به رستوران بر می گشت. پس از یک شیفت سه ساعته در میخانه کارلیووا که دیگر کم کم سر و کله مست ها و کله گرم ها و کلن عوضی ها پیدا می شد و دعوا راه می افتاد مولود پیشبند گارسنی را در می آورد و توی خیابانهای سرد و تاریک به دنبال مشتری بوزا می گشت. مولود هرگز از اینکه در آخر روزی چنین پرمشغله کار اضافه کند ناراحت نمی شد. چون می دانست که مشتری های بوزای او منتظرش بودند. درست است که روز به روز از شمار مشتریان ماست کم می شد، اما در مقابل خریداران بوزا از دستفروش هایی مثل مولود رو به افزایش بود. درگیری های گهگاهی میان هواداران ناسیونالیست ها و کمونیست ها بی ارتباط به این ماجرا نبود. خانواده ها حالا دیگر ترس و واهمه داشتند که از خانه بیرون بروند. حتی روزهای شنبه ترجیح می دادند توی خانه بنشینند و از همانجا منتظر سر رسیدن بوزا فروش باشند و به آوای او گوش بدهند و به یاد روزهای خوش گذشته بوزا بنوشند. ماست فروشی دیگر کار ساده ای نبود ولی دوره گردهای بی شهر هنوز پول خوبی از بوزا در می آوردند. مولود از کارکنان بوزای وفا شنید که سروکله فروشندگان بوزا کم کم در محله هایی مانند بلات، قاسم پاشا، قاضی عثمان پاشا هم داشت پیدا می شد. بوزافروش ها قبلن در این محله ها دیده نمی شدند. شب که می شد خیابانها و کوچه ها به دست باندهای مسلح، سگهای ولگرد، آشغال گردهای شبانه و البته بوزافروش ها می افتاد. پس از یک روز کار بی وقفه در رستوران پرسروصدا و بی اوغلو شلوغ پیاده رفتن در سرازیری های خیابان های تاریک و خاموش پشت فریکوی برای مولود بازگشتی بود به جهانی آشنا. گاهی شاخه های لخت درختان تکان شدیدی می خورد. گرچه بادی در کار نبود. شعارهای سیاسی همه جای شهر حتی تا آخرین وجب یک چشمه خشک مرمری را پر کرده بود طوری که حتی شیر آب هم در امان نمانده بود. همه اینها برای مولود هم آشنا بود و هم اسرار آمیز، مانند صدای جغدی در گورستان پشت مسجد کوچک. مولود آوا در می داد که: بوزااااا توگویی مخاطبش گذشته ای جاودانی است. گاهی که اتفاقی چشمش از پشت پرده ای باز به خانه ای می افتاد در رویاهایش خودش را با رایحه در روزهای آینده تجسم می کرد و همه آن شادمانی هایی که در برابرشان بود.

فرهاد:

به مولود گفتم

– این دخترک، گفتی اسمش رایحه است؟، اگه واقعن درست بگی که ۱۴ سالشه خیلی بچه س.

مولود گفت:

– ما قرار نیست همین الان ازدواج کنیم. من می خوام خدمت اجباری را بگذرونم… وقتی هم خدمتم تموم شد سنش مناسب خواهد بود.

– یه دلیلی بگو که منو قانع کنه که چرا دختری که حتی تو نمی شناسیش و می گی خوشگل هم هست، منتظر تو می مونه که از خدمت سربازی برگردی؟

مولود گفت:

– روی این خودم خیلی فکر کردم. دو تا جواب دارم. اولش اینه که من باور نمی کنم که اتفاقی بود که توی مهمونی چشم تو چشم هم دوختیم. او هم باید خواسته باشد. چرا باید او لحظه ای را انتخاب کنه که من داشتم می رفتم به طرف میز پدرش؟ اگه حتی فکر کنیم که اتفاقی بود من حتم دارم رایحه هم فکر می کنه که اون طرزی که چشم های ما به هم دوخته شدند اهمیت داشت.

– چطوری همو نگاه کردین؟

– می دونی وقتی کسی رو می بینی و مطمئن می شی که این همون آدمیه که قراره بقیه زندگیتو باهاش سر کنی…

حرفشو قطع کردم گفتم همینو براش بنویس. اون چطوری به تو نگاه کرد؟

مولود تظاهر کرد که من رایحه ام و نگاه عاشقانه سوزانی به من انداخت که در من تاثیر گذاشت.

مولود گفت:

– فرهاد تو بهتر از من نامه می تونی نویسی. حتی دخترهای اروپایی رو هم تحت تاثیر قرار می دادی.

– خب باشه. ولی اولش به من بگو تو توی اون چه چیزی می بینی؟ چه چیز این دختر ترا شیفته کرده؟

– به رایحه نگو «این دختر». من عاشق همه چیزهای او هستم.

– باشه. یکیشو اسم ببر.

– چشم های سیاهش… ما از هم فاصله ای نداشتیم که چشممون توی چشم هم افتاد.

– خیلی خب. اینو می ذارم. دیگه چی؟ راجع به او چیز دیگه ای می دونی؟

مولود با خنده گفت

– من چیز دیگه ای راجع به او نمی دونم چون ما هنوز با هم ازدواج نکردیم.

اگه فردا روزی اتفاقی توی خیابون ببینیش می شناسیش؟

– از دور نه. ولی اگه چشماشو ببینم بلافاصله می شناسمش. همه می دونن چه چشم های زیبایی داره.

گفتم

– اگه همه می دونن که چه دختر زیباییه…

داشتم می رفتم که بگم: نخواهند گذاشت به وصالش برسی… ولی به جای اون بهش گفتم

– کارت دراومده.

– حاضرم هر کاری بکنم.

– دروغ نگو. نامه ای که تو باید بنویسی که من دارم می نویسم.

– فرهاد راستی حاضری لطف کنی و بنویسی؟

– باشه. می نویسم. ولی می دونی یه نامه کافی نیست.

– کاغذ قلم بیارم؟

– صبر کن. بذار کمی حرف بزنیم و ببینیم چی می خواهیم بهش بگیم.

وسط این حرفها بودیم که بچه های ظرفشو اهل ماردین وارد شدند.

ادامه دارد

بخش قبلی را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.