شهروند ۱۱۷۹-۲۹ می ۲۰۰۸

  یکی مرا به کلینیک معرفی کند می خواهم احتیاطم را ترک کنم
 همیشه در کابوس های من
و روبه روی نفس هام

سبابه ای عمود روی لب های کسی ایستاده است

و هیچ خورشیدی بر دامنم زانو نمی زند

مردانی از طایفه ام که حالا به تمدن رسیده بودند

طناب تعارفم می کردند

من ترد بودم

و تبانیِ تبر با تبارم را باور نمی کردم

در اینجا شاعر ناگزیر از احضار پرانتزی مرموز است

شاید این فلاش بک کمی صمیمی شود

و شما لطفا یک قدم جلوتر بیایید

(تازه از زندان زنی آمده بودم

آن روزها هوای خوالیِ ما احمقانه بود

و تمام خیابان ها به دوراهی های موهومی منتهی میشدند

که من به سمت بلاهتی غریب پیچیدم

جاذبه قانون زمین است

و سهم ماه

آهی که می کشد از افتادن آن هایی

که احساس سنگینی می کنند

گلی که تاراج باد نبودم

گلی، لگدمال تازی و تاتار

لگدمال گول

پرتاب شدم از سم یابویی که می تاخت بر تنم

وطنم به انتهای تهی

خستگی به خواب ام سپرده بود و

سال ها مرده بودم

به هوش آمده باشم چه باشم

قدحی،  ساقی بگیرد و بگرداند

بنوشم لب های ارغوانیِ شاهدان شوخ را

کوزه ای،  دختری نو رسیده

پر کند از چشمه ی بالاتر از کشتزار دهکده

گاهی به دست و گاهی به سینه یا شانه بفشاردم

از حس لرزش کیف آور قوافیِ اندامش مست شوم

گلدانی روی میز

شتل بگیرد از دو نگاه عاشقانه

که ناگزیر در من تلاقی میکنند

حقه ای سوار کند کسی

قاره ها و اقیانوس ها را

از سوراخ کوچکش فرو دهد

و خرابیِ جهان را در نشئه اش فراموش کنم

بین کلوخ و سنگ

نه شکلی  نه رنگ و رایحه ای

روزی زنی بگذرد از برهوت

پایش بگیرد به من بیفتد و بیدارم کند

باران شک ببارد و ویرانم کند

نرم و نمور

دانه ای که شاید از صلب پدرانم در من نهان مانده بود

بروید که حالا خاکم و نمناکم)

اما من به صفحه ی کاغذ مشکوکم

تمام دفترها و کاغذها

حتی فضای ورود مونیتورها

مین گذاری شده

من می ترسم

می ترسم واژه های بی گناهم را

روی خط های خطرناک عبور دهم

بگذارید لااقل بگذارید

پیشاپیشِ شعرم راه بیفتم

روی مین هم بروم

معبری برای عریانیِ کلماتم باز کنم

بعد شما هم می توانید رولان بارت را دعوت کنید

و پشت سرم یاوه ببافید

من هم آسوده می شوم از سبابه ای عبوس

که همیشه در کابوس ها

و روبه روی نفس هام

روی لب های کسی ایستاده