آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

 

خیال کردی اینجا خونه ی باباته!

فصل سوم ـ  بخش ۱۷

در نزدیک به دو سالی که خدمت سربازی بود، مولود کلی چیز آموخت، مانند این که چگونه در شهرستان در میان جمع و یا در تنهایی خلاف کند و مجازات نشود. و فهمید که این باور قدیمی که سربازی از پسران مرد می سازد درست است. هرچند برداشت خودش از این باور با آن فرق داشت و می گفت، «تا خدمت سربازی را انجام ندهید مرد واقعی نخواهید شد.»  در سربازی بود که به شناخت جسم خویش رسید و مرد بودن را آموخت. پیش از مرد شدن قدرت تمیز بدن و روح و فکر خویش را نداشت، گمان می کرد هر سه باهم «من» او را تشکیل می دهند، در سربازی اما دانست که ضرورتن او ارباب تن و روح و فکر خویش نیست، و چه بسا به سودش باشد که فرماندهی تن خود را به فرماندهان نظامی خویش واگذار کند تا روح و فکر و رویاهایش در امان بمانند.

در سربازی بود که فهمید آزمایش های اولیه ای که برای سربازان مسلول فقیر، مانند دست فروشان خیابانی، کارگران نزدیک بین و لحاف دوزان نیمه ناشنوا، انجام می شود، کلی با آزمایش هایی که برای بچه پولدارها که می توانند به دکترها رشوه بدهند  و با زیرکی  کارشان را جلو بیندازند توفیر دارد.

soldier-2

یکی از دکترهای پیر که متوجه خجالت کشیدن مولود شده بود، خطاب به او گفت، «زود باش پسرم لباسهایت را در بیاور، اینجا ارتش است، همه ی ما اینجا مرد هستیم.» با باور به دکتر مهربان، مولود لباس هایش را درآورد، به گمان اینکه بی درنگ او را آزمایش خواهند کرد، اما در عوض او را در صف گروهی از سربازان صفر که تنها یک زیرشلواری تنشان بود و لباس ها و کفش هایشان را در دست داشتند، قرار دادند، زیرا کسی حق نداشت هیچ وسیله ای را در جایی بگذارد، برای اینکه احتمال به سرقت رفتنش بود. همه مانند نمازگزاران ایستاده در صف ورود به مسجد منتظر ایستاده بودند، در حالیکه شلوارهای اتو کشیده و دیگر لباس ها و کفش هایشان در دستشان بود. مدارک مربوط به آزمایش پزشکی را هم روی آنها گذاشته بودند؛ همان مدارکی که قرار بود به دست دکتر مهر و امضاء شوند. با اینکه دو ساعت بود که در کریدور سرد و ساکت بی آنکه کمترین تکانی بخورند به صف ایستاده بودند، مولود به صرافت افتاد که هنوز و همچنان دکتری در کار نیست.

حتی نوع معاینه هم هنوز روشن نبود، برخی می گفتند قرار است معاینه چشم شوند، و هرکس که مشکل دید داشته باشد محتملن معاف می شود. گروهی دیگر تهدیدکنان مدعی بودند دکتر که بیاید چشمان آنان را معاینه نمی کند، بلکه مقعدشان را معاینه خواهد کرد، و دکتر این معاینه را برای اطمینان ارتش از سلامت سربازان انجام می دهد. این شایعه سربازان را به شدت ترسانده و نگران کرده بود، آخر معاینه  یک عضو خیلی محرم آسان نبود. مولود هم از ترس و نگرانی خبری که شنیده بود برهنگی اش را از یاد برد، و شروع کرد به حرف زدن با یکی از سربازان توی صف. سربازان اغلب از روستاها آمده بودند و یا از محله های فقیرنشین اطراف شهرها. و اغلب مدعی بودند که کسی را دارند که می تواند، در صورت ضرورت کمکشان کند. مولود هم در این گونه موارد به حاج حمید وورال می اندیشید، هرچند حاجی حتی از به سربازی آمدن او خبر هم نداشت، اما این احساس با او بود که پشتیبانی دارد که اگر لازم بشود در دوران سربازی به کمکش خواهد آمد. این را همه می دانستن مولود هم می فهمید که داشتن حامی در بالاها برای حفظ موقعیت آدم مهم است.

مولود به پسری که سبیل داشت می گفت، که حاج حمید وورال همه را می شناسد، (در همان حال با خود اندیشید که بد نیست که سبیل بگذارد) آدم بسیار خیرخواهی است. درست در همین وقت یکی از فرماندهان بر سرشان فریاد کشید که «ساکت شوند» و همه در حالی که از ترس می لرزیدند اطاعت کردند. افسر ادامه داد، «خانمها! اینجا اتاق انتظار آرایشگاه زنانه نیست، نبینم کسی پوزخند بزنه، یک کم وقار هم بد نیست به خرج بدین، اینجا ارتشه، این جور خندیدن های لوس و خنک مال دخترهاست.»

مولود در حالت خواب و بیداری در اتوبوس بوردور به آن روز در بیمارستان می اندیشید. به لحظاتی که برخی پسرها برای پوشش برهنگی خویش از کفش ها و لباس هایشان استفاده می کردند، مخصوصن وقتی یکی از فرماندهان از آنجا عبور می کرد. و دیگران به این پسرها می خندیدند، البته بعد از رفتن آن فرمانده. مولود اما فکر کرد با هر دو دسته می تواند کنار بیاید، اما اگر همه ی ارتش و دوران سربازی همینطور باشد می ترسد تنها بماند.

دوره ی آموزشی که به پایان رسید و به عنوان سرباز نام نویسی کرد، دیگر به هیچ وجه نگران تنهایی و عدم تعلق نبود. یگان آنها همه روزه برنامه های دوی طولانی داشت، و سربازان در حالی که می دویدند، آواز محلی هم می خواندند، و ادا و اصول ژیمناست ها را درمی آوردند، از همان قماش که کریم کوره معلم ژیمناستیک مولود اینها را در دبیرستان به آنان آموزش می داد. سلام نظامی دادن از چیزهای دیگری بود که مولود و سربازان دیگر البته بعد از صدها مرتبه تمرین در روز، آنهم هم تمرین های واقعی و هم خیالی، آموختند. مولود پیش از آمدن به سربازی درباره ی کتک خوردن سربازان از افسران و فرماندهان در ارتش تصور خیلی ترسناکی داشت. هرچند تنها پس از سه روز در پایگاه ارتش همه چیز در نظرش عادی جلوه کرد. البته که بعضی احمق ها که کلاهشان را وارونه پوشیده بودند و به هشدار سر گروهان توجه نکرده بودند سیلی خوردند، یک آدم احمق دیگر هم به دلیل اینکه نتوانسته بود دستش و انگشتانش را به وقت سلام نظامی صاف نگاه دارد نیز سیلی خورد، و دیگری برای لول خوردن های بسیار در وقت مشق های آموزشی  فرمانده هم کلی بد و بیراه نثارش کرد و هم مجبورش کرد صد بار بنشیند و پا شود، البته که دیگران هم علاوه بر اینکه تماشایش می کردند کلی هم به حرکاتش می خندیدند.

یک روز که در حال نوشیدن چای بودند، امرا شاشمز از سربازان اهل آناتولی گفت، «رفیق، من باورم نمیشه که ما این همه آدم احمق نامربوط تو مملکتمون داشته باشیم.» او مغازه ی قطعه یدکی فروشی ماشین داشت و مولود به دلیل اینکه به نظرش آدم جدی می آمد، برایش احترام ویژه ای قائل بود. امرا ادامه داد، «هیچ جور باورم نمی شه که تا چه درجه این ها احمقن که حتی با زور کتک هم آدم نمی شوند» و احمد که در آنکارا لباس مردانه فروشی داشت گفت، «فکر می کنم پرسش اصلی اینه، اینا مدام کتک می خورن برا این که احمقن، و یا به دلیل اینکه این همه کتک می خورن احمق شدن؟»

مولود که خیال می کرد از بخت خوشش است که در گروه احمد و امرا قرار گرفته است، به آنها حق می داد که درباره ی آدمها قضاوت کنند، آخر آنها مغازه دار بودند، از نظر مولود داشتن کار و کسب به آدم حق داوری درباره دیگران و چیزها را می دهد.

بکی از فرماندهان نامتعادل که چهار سرباز دیاربکری زیر دستش بودند، (کسی در ارتش اجازه ندارد از کلمات «کرد» و «علوی» استفاده کند) یکی از آنها را به حدی مورد اذیت و آزار جسمی و روحی قرار داده بود که طرف تعادلش را از دست داده و خیلی خطا مرتکب شده و توسط همین فرمانده به سلول انفرادی انداخته شده بود، و در همانجا خود را با کمربند حلق آویز کرده بود. مولود فهمید که دو دوست مغازه دارش به جای آنکه به فرمانده ایراد بگیرند، به سرباز مرده ایراد دارند که خیلی باید احمق بوده باشد که حرف فرمانده را آنقدر جدی گرفته باشد که بخواهد خودش را بکشد، مانند بسیاری دیگر از سربازان صفر مولود هم بارها به خودکشی فکر کرده بود، و هنوز هم گاهی این فکر به سرش می زد، اما مانند همه ی سربازان دیگر توانسته بود به این فکر خویش بخندد.

چند روزی پس از آن حادثه وقتی مولود و احمد و امرا در بیرون رستوران پایگاه قدم می زدند، از بخت بدشان با سرهنگ دوم فرمانده پایگاه که خیلی هم عصبانی به نظر می آمد رو در رو شدند. و مولود دید که سرهنگ به صورت دو تیغه ی آنان به دلیل اینکه که کلاهشان را وارونه بر سر نهاده بودند، دو سیلی جانانه نواخت.

هنگام که مشغول نوشیدن چای بودند، احمد اهل آنکارا گفت، «به مجردی که سربازیم تموم بشه این سرهنگ مادرجنده رو هرجا باشه پیداش می کنم و سینه خیز به همون سوراخی که ازش دراومده بر می گردونم.»

امرا اهل آناتولی اما گفت، «من به این موضوع اهمیت نمی دم، برای اینکه می دونیم که ارتش چرا نداره.» مولود با تایید سخن امرا که از وضعیت انعطاف پذیری بهره داشت، با خیال جمع تری کوشید خاطره ی کشیده سرهنگ به دوستانش را از ذهن پاک کند. با اینکه شعار ارتش چرا ندارد شعار او نبود، بلکه شعار رایج میان فرماندهان ارتش بود، با این حساب اگر کسی به خود جرئت زیر سئوال بردن فرمان فرماندهی را می داد، فرمانده فریاد می زد، اگر بخواهم می توانم برای دوهفته ی پشت سر هم برگ عبورت را باطل کنم، آنهم تنها به همین دلیل که دلم می خواهد و بس، و یا مجبورت کنم در گل و لای سینه خیز بروی تا آرزو کنی که کاش به دنیا نیامده بودی. البته همیشه به هرچه می گفتند عمل هم می کردند.

چند روز بعد وقتی مولود نخستین سیلی را تجربه کرد، با خود اندیشید، کتک خوردن در ارتش به آن بدی که تصور می کرده نیست.

همان روز گروهان آنان را موظف کردند که آشغال های محوطه ی اطراف پایگاه را جمع کنند، برای اینکه به نظرشان کار دیگر و بهتری نبود که سربازان انجام دهند. آنها هم همه ی چوب کبریت ها و ته سیگارها و برگ های خشک را جمع و تمیز کردند. و تازه اوقات استراحت و سیگارشان شروع شده بود که یک فرمانده غول پیکر (مولود هنوز از روی آرم روی یقه قادر به تشخیص درجات نظامی نبود) از نمی دانم کجا سر و کله اش پیدا شد، و فریاد زد: «اینجا چه خبر است؟ » و گروهان را مجبور کرد که به صف شود. و بعد به  همه ی گروه ده نفره ی سربازان با دستان بزرگش سیلی محکم زد. با گذشت این حادثه ترس تاریخی مولود از کتک خوردن در ارتش با همین سیلی اول ریخت، با خویش می اندیشید که با این سیلی ها آدم صدمه ی چندانی نمی بیند. نظمی بلند قده که از اهالی نازیلی و نفر نخست صف بود، ناراضی و خشمگین به نظر می آمد، و از چهره اش می شد این را درک کرد که انگار کسی را کشته است. مولود برای اینکه آرامش کند گفت، «دوست من خیلی نگران این سیلی نباش، ببین ما بی خیالش هستیم و برامون تموم شده است.»

«تو بی خیال شدی برای اینکه ترا به خاطر این صورت دخترانه ات محکم نزد، در عین حال تو که نفر اول صف نبودی که بفهمی سیلی اول چه دردی داره؟» مولود فکر کرد چه بسا حق با او باشد.

در همین حال سرباز دیگری گفت، «ارتش به خوشگل و زشت و نظامی و غیر نظامی اهمیت نمی ده، همه را یه جور کتک می زنه.»

دیگری گفت،«بچه ها این مسخره بازی ها چیه، اگه از شرق و آناتولی باشی و پوستت تیره و چشمت سیاه باشه، شک نکن که کتک مفصل تری می خوری.»

مولود در این مباحثه دخالت نکرد، اما این را هم از یاد نبرد که سیلی خورده است به تاوان اشتباهی که مرتکب نشده است.

دو روز بعد در حالی که دکمه های پیرهنش باز بود قدم می زد و در افکار خویش غرق بود (که حالا باید چند وقت از نامه ی آخری که سلیمان به رایحه رسانده گذشته باشد؟) که یک ستوان ارتش متوقفش کرد، و برای بی نظمی که مرتکب شده بود دو کشیده با کف دست و بعد دو کشیده ی دیگر با پشت دست به صورت مولود نواخت. و در همان حال ابله خطابش کرد و گفت، «خیال کردی خونه ی بابات هستی؟ از کدوم گروهانی؟» و بی آنکه منتظر جواب مولود بماند به راه خویش ادامه داد و رفت. مولود سیلی های دیگری هم در بیست ماهی که سرباز بود نوش جان کرد، اما یک بار این سیلی ها خیلی درد داشت، و آن همانی بود که جناب سروان زده بود و حق هم با او بود.

ذهن مولود در حقیقت به شدت درگیر اندیشه به رایحه بود، برای همین هم چندان در فکر وضعیت کلاهی که به سر داشت نبود، حتی به سلام نظامی که می بایست می داد و نحوه ی راه رفتنش هم توجه نداشت. آن شب مولود زودتر از همه به رختخواب رفت، پتو را روی سر کشید و به زندگی اش اندیشید. یک لحظه دلش خواست در همان خانه ی تالارباشی با فرهاد و بچه های ماردینی می بود، هرچند آنجا هم به آن معنا که افسران می گفتند خانه ی پدری او محسوب نمی شد. همان خانه ای که جناب سروان وقتی می گفت، «خیال می کنی خونه ی باباتی؟» تنها جایی که او به عنوان خانه می شناخت، همان خانه ی کول تپه بود، همانی که همیشه با این تصور در ذهنش حک بود که پدرش در برابر تلویزیون خوابش برده بود، اما حتی همین خانه هم هیچ سند مالکیتی به نام آنها نداشت.

صبح که بیدار شد رفت سر وقت کتاب نامه های عاشقانه که در قفسه ی پشت گنجه پنهانش کرده بود، نگاهی به نامه ها انداخت، تا شاید چیزی برای مشغولیت ذهنی خویش پیدا کند، آنهم برای روزی که بیشتر صرف مشق نظامی و رژه و برپا و درجا و سینه خیز و مرارت های دیگر همه روزه می شد. خوب می شد اگر او می توانست خود را دلمشغول نامه های عاشقانه به رایحه کند. برای همین کلمه ها را به خاطر می سپرد، همانطور که زندانیان سیاسی در سلول انفرادی به دلیل نداشتن کاغذ و خودکار مجبور بودند شعرهایشان را در حافظه ی خویش نگاه دارند مولود هم کلمات عاشقانه را حفظ می کرد و هر وقت که مرخصی آخر هفته داشت همان کلمات را به صورت نامه می نوشت و برای رایحه به توت تپه می فرستاد.

دلخوشی اش نشستن روی یک میز دور افتاده در ترمینال اتوبوس ها و نامه نوشتن به رایحه بود. این کار را بر سینما رفتن و یا در قهوه خانه دور هم جمع شدن سربازان دیگر ترجیح می داد، آخر با این کار احساس می کرد به رایحه نزدیک تر می شود، علاوه برآن گاهی اوقات احساس شاعری می کرد. با پایان یافتن چهار ماهه ی آموزشی آموخت که چگونه از سلاح ژ ۳ استفاده کند، و یا چطور به یک افسر مافوق گزارش بدهد، (می شود گفت حدودا بهتر از سربازان دیگر اینها را آموخته بود)، علاوه بر آن چگونه سلام نظامی دادن و چطور با دقت و مراقبت خبردار ایستادن و درست دستورات را اطاعت کردن را هم آموخته بود، (مانند همه ی سربازان دیگر)، و البته همه به خوبی به دستورات مافوق های خویش عمل می کردند. افزون بر اینها چگونه دروغ گفتن و دورویی کردن را هم آموخته بود (هرچند به خوبی دیگران نمی توانست از این دو استفاده کند) هرچند هروقت مجبور می شد به این دو نیز توسل می جست، اما نمی دانست چرا به آسانی از پس انجام خلاف بر نمی آید این آیا به دلیل اشکالی است که او در شخصیت اش دارد و یا دلایل اخلاقی هستند که مانع انجام آسان این گونه کارها توسط او می شوند، برای همین وقتی فرمانده می گفت، «توجه کنید من برای نیم ساعت می روم و بر می گردم، شما هم به کارتان ادامه دهید تا برگردم.»

«فهمیدید؟»

همه ی گروهان با فریاد پاسخ می دادند:

«بله قربان فهمیدیم.»

اما تا فرمانده می رفت و هنوز حتی به گوشه ی زرد رنگ مرکز قرارگاه نرسیده بود که نصف گروهان روی زمین دراز می کشیدند و مشغول سیگار کشیدن می شدند، و حرف مفت می زدند. و آنان که هنوز ایستاده بودند، نیمی شان به مشق نظامی ادامه می دادند هرچند تنها تا وقتی که مطمئن شوند که فرمانده به زودی باز نخواهد گشت، و نیمه ی دیگر(که مولود هم از آنهاست) تنها به ادامه ی مشق نظامی تظاهر می کردند و آخر سر تنها چند تن می ماندند که صمیمانه به تمرین هایی که فرمانده داده بود ادامه می دادند، و البته به شدت مورد تمسخر دیگران قرار می گرفتند، و گاه توسط سربازان خطاکار هل داده شده و از ادامه ی کار منع می شدند تا اینکه سرانجام این گروه نیز به اجبار دست از انجام وظیفه ای که بر عهده شان نهاده شده برمی داشتند. مولود با خویش می اندیشید آیا اینگونه کارها ضرورت داشت؟

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام  A Strangeness in my Mind  به انگلیسی برگردانده است.

* بهرام بهرامی، دانش‌آموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است. بهرامی همچنین مسئول صفحه شعر و قصه و ماهنامه های ادبی نشریه شهروند است.

*حسن زرهی روزنامه نگار، نویسنده، شاعر، نمایشنامه نویس و منتقد ادبی است. او سردبیر نخستین ماهنامه ی فرهنگی ادبی تورنتو “سایبان” بود، و از سال ۱۹۹۱ سردبیر نشریه “شهروند” است که در تورنتوی کانادا و دالاس امریکا منتشر می شود.