آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

 

روزهای سربازی مولود

فصل سوم ـ  بخش ۱۷

ادامه بخش هفده

ماه سوم سربازی بود که مولود به خودش جرات داد و  هنگام خوردن چایی بعدازظهر همین پرسش فلسفی اخلاقی را با دو مغازه دار مطرح کرد. آن که اهل آنتالیا بود به او گفت:

ببینم مولود، تو واقعن اینقدر معصومی؟

آن که اهل آنکارا بود گفت:

یا واقعن معصومی یا  تظاهر به معصومیت می کنی که ما رو گول بزنی.

مولود فکر کرد:

اگه مثل اونا یه مغازه داشتم هرچند کوچک، می تونستم دبیرستانو تموم کنم و حتی به دانشسرا برم، و بعدش سربازی را هم می تونستم با درجه افسری خدمت کنم.

هرچند دیگر برای این مغازه دارها آن احترام سابق را قائل نبود، اما می ترسید اگر رفاقتش را با آنان به هم بزند، همچنان مجبور شود همان مهربان معصوم باشد که چای آنان و یا هر دوست تازه ی دیگری که برای خود دست و پا کند را دم کرده و همچنان با لبه ی کلاهش کتری دسته شکسته را جابجا کند.

turkey--soldier

در قرعه کشی، نامش برای خدمت در گردان زرهی قارص درآمده بود. بچه های خوش اقبال برنده ی شهرهای غربی شده بودند و خوشبخت ترها هم قرعه به نامشان در پایگاه های استانبول افتاده بود. حال بگذریم از این که شایعه بود خود همین قرعه کشی هم حیله ای بیش

نبوده است. مولود اما نه حسادت ورزید و نه رنجیده خاطر شد، حتی نگران این هم نبود که ۱۶ماه باقی مانده ی خدمتش را در مرز روسیه و در سردترین و فقیرترین شهر ترکیه خواهد گذراند. از مسیر آنکارا به قارص رفت بی آن که حتی به استانبول سری زده باشد. در جولای ۱۹۸۰ قارص شهری فقیر با جمعیتی حدود پنجاه هزار نفر بود. مولود وقتی از ایستگاه اتوبوس چمدان به دست راهی پایگاه نظامی مرکز شهر بود، دید شهر پر از شعارهای گروه های چپی است، برخی شعارها مانند همان شعارهایی بودند که او بر دیوارهای کول تپه دیده بود. طولی نکشید که دانست پایگاه نیروی زمینی پایگاه آرام و دل نشینی است. سربازان آنجا بجز ماموران سازمان های اطلاعاتی و امنیتی، در مشاجرات سیاسی مداخله نمی کردند. برخی وقت ها ژاندارمها برای دستگیری چریک های چپ که در گاوداری ها و یا مزارع دیگر در خانه های دهقانان و کشاورزان پنهان می شدند، به مزارع و خانه های کشاورزان و دهقانان یورش می بردند، اما پایگاه آنها جای دیگری بود و در این امور دخالت نمی کرد.

در یکی از حضور و غیاب های بامدادی در حالی که کمتر از یک ماه از حضورش در قارص می گذشت به یکی از فرماندهان گفت که پیش از سربازی مهماندار رستوران بوده است. و از آن به بعد در باشگاه افسران مشغول به کار شد.  معنایش این بود که دیگر مجبور نبود در آماده باش دائم باشد و یا برای انجام دستورات ریز و درشت و  انجام کارهای کسل کننده ای که فرماندهان از سربازان انتظار داشتند در آمادگی همیشگی باشد. علاوه بر آن حالا دیگر کلی وقت آزاد داشت و می توانست روی میز کوچک سربازخانه و یا یکی از میزهای باشگاه افسران بنشیند و برای رایحه نامه بنویسد و هیچکس حتی نگاهش نکند. صفحه پشت صفحه در حالی که به رادیو گوش می کرد می نوشت و رادیو هم آهنگهای محلی آناتولی با صدای امل ساین پخش می کرد که به سبک کلاسیک نهاوند می خواند: «نخستین نگاه که در دل می افتد هرگز فراموش نمی شود.» آهنگ هم از  ارول ساین بود. بیشتر سربازانی که برای کار در مرکز پایگاه و یا سربازخانه ها انتخاب می شدند، و می کوشیدند خود را سرگرم نشان دهند، وقتی به عنوان کارمند دفتری و یا نقاش ساختمانی و یا تعمیرکار مشغول می شدند، یک رادیوی ترانزیستوری کوچک هم در جیبشان پنهان می کردند. مولود هم آن سال کلی تحت تاثیر موسیقی هایی که می شنید و دوست می داشت، بویژه موسیقی محلی آناتولی به رایحه نامه نوشته بود، و احساس می کرد انگار کلام این موسیقی ها احوالات او و عشقش به رایحه را بازگو می کنند. این ترانه ها «نگاه پرناز»، «نرگس خمار»، «چشمان آهووش سیاه و رویاگونه بُرنده» و «دیدگان افسونگر» رایحه را توصیف می کردند.

 هرچه بیشتر برای رایحه نامه می نوشت، با خویش می اندیشید که اگر از بچگی با رایحه دوست می بود، بی گمان هر دو متوجه می شدند که چقدر وجوه اشتراک دارند و به لحاظ روحی و حسی و عاطفی و سلیقه مانند هم هستند. این نامه ها داشتند میان مولود و رایحه گونه ای صمیمیت خاص ایجاد می کردند که شرح دادنی نبود. صمیمیتی که با آمدن هر کلمه ی تازه بیشتر هم می شد و حس ها و نزدیکی های عمیقی که مولود باور داشت روزی به واقعیت خواهند پیوست. آخرهای تابستان بود و داشت با یکی از آشپزها درباره ی خورشت بادمجانی که خیلی سرد سرو شده بود و جناب سروان را عصبانی کرده بود، جدل می کرد که کسی بازویش را گرفته و کنار کشیده بود، یک لحظه مولود ترسیده بود و احساس کرده بود که غولی دارد بازویش را می کشد.

«خدای من، موهینی این تویی!»

یکدیگر را بغل کرده و گونه های هم را بوسیده بودند. موهینی با تعجب به مولود نگاه کرده بود و گفته بود «می گن تو سربازی و ارتش، آدما وزن کم می کنن و پوست و استخون می شن، تو اما انگار چاق تر هم شدی؟»

«من توی باشگاه افسران گارسون هستم، ته مانده غذاها خوشمزه است.»

«من هم توی باشگاه افسران آرایشگر هستم.»

موهینی دو هفته پیش به قارص آمده بود. بعد از آنکه دبیرستان را به دلیل مردود شدن ترک کرده بود پدرش فرستاده بودش تا شاگرد آرایشگر شود، و تصمیم بر آن شده بود که شغل او برای زندگی و آینده اش همین باشد.

در مقایسه با خدمت در ارتش، طلایی کردن موی زنان فرماندهان و افسران کار بسیار آسانتری بود، هرچند هر کدامشان می خواستند مویشان از دیگری طلایی تر شود. برای همین موهینی همیشه کلی غر می زد و ایراد می گرفت. موقع هایی که در قهوه خانه روبروی هتل آسیا چای می نوشیدند و فوتبال تماشا می کردند مرتبا این ها را به مولود می گفت.

موهینی:

راستش کار من در آرایشگاه چندان سخت نیست. سختی کار مال وقتیه که باید بدونم به هرکدوم از خانم های افسران به نسبت درجه ی شوهراشون چقدر توجه کنم، و مطمئن شم که آرایش موی همسر فربه تورگوت پاشا، فرمانده پایگاه، از دیگرون بهتر باشه، وگرنه دست از غر زدن و اعتراض برنخواهد داشت، هرچند در همون حال زن لاغر فرمانده دوم پایگاه هم کم مدعی نیست. زنای سرگردها و افسرها هم ادعاهای خودشونو دارن، اونجا هم دستورها را بر اساس درجه ی شوهرای خانمها اطاعت می کنم. این چیزها منو تا یه قدمی دیوونه شدن هم پیش برده. به مولود گفتم که یه روز زن یه افسر جوون اومده بود و کلی اعتراض داشت که رنگ مویش مشکی مونده. باید ببینی که همه شون چطور آدمو مسخره می کنن، تنها همسر تورگوت پاشا نیست که اونقدر بد با من رفتار می کنه، زن معاون پایگاه هم که زن معقولی به نظر میاد، مدام مدعیه که هر رنگی که برای موهای همسر تورگوت پاشا انتخاب می کنم باید یک درجه روشنترشو را برای اون به کار ببرم.

بیشتر این حرفها را وقتی که دور هم جمع می شن تا قمار کنند و من هم در همان دور و حوالی هستم و به میز رامی شان نزدیک می شوم، می شنوم. البته وقتی می نشینن و سریال های عشقی آبکی تماشا می کنن هم باز از همین حرفها می زنن. یا می گن که چه بیسکویتی رو از کدوم شیرینی فروشی خریدن و چقدر خوبه و یا چقدر بده. گاهی وقت ها هم من موسیقی و یا شعبده بازی تولد بچه هاشانو تدارک می بینم و گاهی خرید خانم هایی را که دوست ندارن از پایگاه پا بیرون بذارن انجام می دم، به دختر فرمانده هم تو درس ریاضی کمک می کنم.

مولود وسط حرفم پرید گفت «موهینی تو از ریاضیات چی سرت می شه که درس هم می دی؟ نکنه داری به این بهانه ترتیب دختر پاشا رو می دی؟»

«حیا کن مولود… انگار ارتش، هم دهن و هم وجدان ترا از آشغال و بی پروایی پر کرده. همه ی این سربازایی که به عنوان گماشته توی خونه های افسرا کار می کنن و آشپز و خدمتکارن، در طول روز اونقدر سرشون داد می زنن و شخصیت شون له می شه که شب وقتی به پایگاه برمی گردن، برای این که یه خورده از حیثیت صدمه دیده شونو، جبران کنن، از این داستان ها که با دختر فلان افسر و فلان فرمانده روی هم ریخته ان و کیف دنیا را می کنن، سر هم می کنن، امثال تو هم این دروغها رو باور می کنن! علاوه بر این تورگوت پاشا سزاوار این بی احترامی نیست، اون یه ارتشی درستکاره، و همیشه منو از حملات و پر حرفی های همسرش محفوظ نگاه داشته. روشن شد؟»

از روزی که به ارتش آمده بود، این صمیمانه ترین سخنانی بود که مولود از یک سرباز می شنید، برای همین احساس شرم کرد.

پس سرگرد آدم خوبیه. خب بیا اینجا بذار بغلت کنم که از  دستم دلخور نشی.

مولود وقتی این جمله را به موهینی می گفت، متوجه حقیقتی شد که از خود پنهان می کرد.

از آخرین باری که مولود موهینی را در دوران دبیرستان دیده بود تا امروز رفتارهای زنانه موهینی بیشتر شده بود، و حالات همجنسگرایانه اش قابل مشاهده تر شده بودند. خودش هم آیا به این امر وقوف داشت؟ و آیا مولود می بایست تظاهر می کرد که متوجه نشده است؟ برای لحظاتی ساکت روبروی هم ایستادند و به هم زل زدند بی آنکه کلمه ای میانشان رد و بدل شود.

تورگوت پاشا فهمید سربازی که موهای همسرش را آرایش می کند با سربازی که در رستوران پایگاه کار می کند همکلاسی بودند. به همین دلیل مولود هم برای برخی کارهای ضروری به خانه ی پاشا راه پیدا کرد.

برای رنگ کردن گنجه های آشپزخانه، و یا اسباب بازی های بچه ها که بیشتر اسب و گاریچی بودند (برای اینکه در قارص آن زمان هنوز به جای تاکسی از اسب و گاری و گاریچی استفاده می شد). پاشا به رستوران و افسر مربوطه خبر داده بود که مولود را برای برخی روزها به خاطر تدارک جشن تولد بچه ها و امور دیگر در خانه ی او احتیاج دارند، و این برای مولود که حالا می توانست یکی از گماشتگان منزل فرمانده پایگاه باشد، ترفیع موقعیت خوبی به حساب می آمد. مولود هم از این که اول بچه های گروه خودش و دیرتر کل پایگاه دانستند که او به گماشتگی منزل فرمانده کل رسیده است کلی کیف می کرد.

هم آنها که همراه تبریک می گفتند «چه خبر شده پسر صورت؟» و هم آنها که از حسودی با او غریبانه رفتار کرده  و نخستین کسانی بودند که ترکش کردند، و یا آنها که از رفتارهای بد قبلی شان با او عقب نشینی کرده بودند، از همین زمره بودند. حتی سرگرد هم با مولود با احترام بیشتری برخورد می کرد، انگار او هم از همان بچه پولدارهایی بود که اشتباهی به پایگاه قارص فرستاده شده بود. سربازهای دیگر هم با احترام و ادب از او می پرسیدند امکان دارد از همسر پاشا بپرسد تاریخ مانور آینده در مرز روسیه چه روزی است؟

 از آن پس هیچکس دیگر کشیده ای به گوش مولود نزد.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام  A Strangeness in my Mind  به انگلیسی برگردانده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.