شهروند ۱۱۷۹

ماریو بارگاس یوسا
همسن و سال ژولیت شکسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتى فاجعه بار و رومانتیک. زیباست، بخصوص اگر از نیمرخ تماشایش کنى. صورت کشیده و زیبایش با گونه‏ هاى برجسته و چشمهاى درشت و کم بیش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد. دهانش نیمه باز است، جورى که انگار دارد دنیا را با سپیدى دندانهاى سالم و بى‏نقص ‏اش به مبارزه مى‏خواند، دندانهایى اندک برجسته که ‏لب بالایش را به کرشمه ‏اى غنچه‏گون بالا برده است. گیسوى بسیار سیاهش با فرقى که از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتش ‏را گرفته و در پشت سر بدل به گیس بافته ‏اى شده که تا کمرش مى‏رسد و بر گرد کمر مى‏پیچد. ساکت و بى‏حرکت است، همچون ‏شخصیتى در تئاترهاى ژاپنى، و جامه ‏اى لطیف از پشم آلپا کا به تن دارد. نامش خوانیتا است.

بیش از چهار صد سال پیش زاده شده، در جایى در آند، و حالا در صندوقى شیشه ‏اى (که در واقع کامپیوترى با این شکل است) در سرماى نود درجه زیر صفر زندگى مى‏کند، بر کنار از گزند آدمى و فساد و پوسیدگى.

من از مومیایى‏ ها متنفرم و هر بار یک کدام از آنها را در موزه یا در مقابر باستانى یا در مجموعه‏ هاى شخصى دیده ‏ام به راستى برایم ‏تهوع ‏آور بوده. آن عواطفى که این جمجمه ‏هاى سوراخ سوراخ با حدقه‏ هاى خالى و استخوانهاى آهک شده که نشانه ‏اى از تمدنهاى‏گذشته ‏اند، در بسیارى از مردم (و نه فقط باستانشناس) بیدار مى‏کند هیچ گاه به سراغ من نیامده. این مومیایى‏ ها بیش از هر چیز مرا به این‏فکر مى ‏اندازد که ما اگر به سوزاندن جسدمان رضایت ندهیم بدل به چه چیز وحشتناکى مى ‏شویم.

اگر به دیدار خوانیتا در موزه‏ ى کوچکى که دانشگاه کاتولیک آرکیپا مخصوص او ساخته رضایت دادم به این دلیل بود که دوست نقاشم ‏فرناندود سزیتسلو، که مفتون تاریخ پیش از کلمب است، مشتاق این سفر بود. یقین داشتم که تماشاى کالبد آن کودک باستانى حالم را به هم‏ خواهد زد.

اما اشتباه مى‏کردم. همین که چشمم به او افتاد به راستى یکه خوردم و مفتون زیبایى ‏اش شدم. اگر از حرف همسایه ‏ها نمى‏ترسیدم این ‏دختر را مى‏دزدیدم و به خانه مى ‏بردم و معشوق و شریک زندگى خودم مى‏کردمش.

سرگذشت خوانیتا همان ‏قدر شگفت و غریب است که چهره‏ ى او و حالت بیان ناشدنى که به خود گرفته، حالتى که هم مى‏تواند از آن‏کنیزى فرمانبردار باشد و هم از آن ملکه‏ اى متکبر و مستبد.

در روز ۱۸ سپتامبر ۱۹۹۵ یوهان راینهارد باستان ‏شناس به همراه راهنماى آندى ‏اش میگل ساراته مشغول پیمایش قله ‏ى آتشفشان ‏آمپاتو (با ۲۰۷۰۲ متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. این دو نفر در جستجوى آثار ماقبل تاریخ نبودند، بلکه مى ‏خواستند از نزدیک ‏نگاهى به آتشفشان مجاور، یعنى قله برف پوش سابانگایا بیندازند که درست در همان وقت در فوران بود. توده ‏هایى از خاکستر سوزان برآمپاتو فرو مى ‏ریخت و برفهاى همیشگى را که پوشش این قله بودند، آب مى‏کرد. راینهارد و ساراته دیگر به نزدیک قله رسیده بودند. ناگهان چشم ساراته به باریکه ‏اى رنگین میان برفهاى قله افتاد. این پرهاى کلاه یا سربند اینکاها بود. آن دو بعد از کمى جستجو به ‏چیزهایى بیشتر رسیدند. کفنى چند لایه که به علت فرسایش یخ قله از زیر یخ بیرون آمده بود و دویست متر از جایى که پنج قرن پیش در آن دفن شده بود پایین لغزیده بود. این سقوط به خوستینا (نامى که راینهارد با الهام از نام خود، یوهان، بر او نهاده بود) صدمه ‏اى نزده بود. فقط پوشش رویى او را پاره کرده بود. یوهان راینهارد در طول بیست و سه سال کوهنوردى ـ هشت سال در هیمالیا، پانزده سال درکوههاى آند ـ و جستجوى گذشته هرگز گرفتار احساسى نشده بود که آن روز صبح در ارتفاع ۲۰۷۰۲ مترى از دریا، زیر آفتاب سوزان، زمانى که آن دختر اینکا را در آغوش گرفت به سراغش آمد. یوهان، این گرینگوى دوست داشتنى، کل ماجرا را با شادى و آب و تابى ‏خاص باستان ‏شناسان، که ـ براى اولین بار در زندگى‏ام ـ براى من توجیه شدنى بود، تعریف کرد.

آن دو که یقین داشتند اگر خوانیتا را آنجا بگذارند و براى کمک خواستن پایین بروند یا دزدان‏ گورهاى باستانى به سراغش مى ‏آیند و یا سیل با خود مى ‏بردش، تصمیم گرفتند با خود ببرندش. گزارش مو به ‏موى سه روز پایین آمدن از آمپاتو و حمل خوانیتا (یک بقچه ‏ى چهل کیلویى که برکوله ‏پشتى باستان ‏شناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هیجان ‏آمیز است که فیلم خوبى از آن‏ در مى‏آید، و یقین دارم که دیر یا زود چنین فیلمى ساخته خواهد شد.

امروز که کم و بیش دو سال از آن ماجرا مى‏گذرد خوانیتاى دوست داشتنى معروفیتى جهانى ‏پیدا کرده است. تحت نظارت جامعه ‏ى جغرافیاى ملى، او به ایالات متحد سفر کرد و آنجا نزدیک ‏به دویست و پنجاه هزار نفر، از جمله پرزیدنت کلینتون از او دیدن کردند. یک جراح مشهور دندان نوشت: اى کاش دختران امریکایى دندانهاى سفید، سالم و بى ‏نقص این بانوى جوان ‏پرویى را داشتند.

در دانشگاه جان هاپکینز خوانیتا را با پیشرفته‏ترین دستگاهها بررسى کردند، و این دختر جوان بعد از آن همه آزمایش و تحقیق و در شگفت بردن فوجى از متخصصان و تکنیسین‏ ها سرانجام به آرکیپا و تابوت کامپیوترى خود برگشت. این آزمایشها بازسازى کم و بیش کل ‏سرگذشت او را با دقتى شایسته‏ ى داستانهاى علمى امکان ‏پذیر کرد.

این دختر براى آپو ـ کلمه‏ ى اینکایى به معناى خدا – آمپاتو در قله این کوه قربانى شد تا خشم این خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانى را براى زیستگاههاى این منطقه تضمین کند. درست شش ساعت قبل از مرگ کاسه ‏اى آش سبزى به او دادند تا بخورد. همه مواد این خوراک را گروهى از زیست‏ شناسان تعیین کرده ‏اند. نه گلویش را بریده ‏اند و نه خفه ‏اش کرده‏ اند. مرگ او در نتیجه ‏ى ضربه ‏اى دقیق به شقیقه ‏ى راستش بوده است. ضربه چنان دقیق و ماهرانه بوده که دخترک ‏لابد اصلاً دردى احساس نکرده، این را دکتر خوسه آنتونیو شاوز به من مى‏گوید و او همکار راینهارد در سفرهاى تازه ‏اش به همین منطقه بوده و گور دو کودک دیگر را پیدا کرده ‏اند که آنها هم‏ قربانى شده ‏اند تا حرص و آز آپوهاى کوهستان آند را فرو بنشانند.

احتمالاً خوانیتا را وقتى براى قربانى شدن برگزیده شد، با جلال شکوه تمام در سراسر منطقه ‏ى آند گرداندند و شاید به کوسکو هم بردند و به امپراتور اینکا معرفى ‏اش کردند ـ پیش از آن که پیشاپیش جماعت سرود خوان و یاماهاى غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصه ‏ها و صدها نیایشگر به دره‏ ى کولا برسد و از دامنه ى پرشیب آمپاتو تا لبه‏ ى آتشفشان بالا برود پا بر سکوى ‏قربانگاه بگذارد. آیا خوانیتا در دم واپسین گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتى را که ‏بر سیماى ظریفش نقش بسته و نخوت و غرورى را که دیدارکنندگان بى ‏شمار در وجناتش ‏مى‏بینند شاهد بگیریم پاسخ منفى است. حتى شاید بتوان گفت که او بى‏ هیچ مقاومت تن به‏ سرنوشت خود سپرده و شاید هم شادمانه در آن مراسم کوتاه خشونت بار که به الاهه ‏اى بدلش ‏مى‏کرد و یک راست به دنیاى خدایان آند مى‏بردش در جامه ‏اى مجلل به خاک سپردندش، سرش ‏زیر رنگین کمانى از پرهاى بافته در هم پوشیده است و پیکرش پیچیده در سه لایه پارچه لطیف ‏از پشم آلپاکا، پاهایش در صندل‏ هایى از چرم نازک.

گل سینه ‏هاى سیمین، ظرفهاى کنده‏ کارى شده بشقابى ذرت، یک یاماى فلزى کوچک، کاسه ‏اى چیچا (مشروبى الکلى که از تخمیر ذرت به دست مى ‏آید) و برخى اشیاى خانگى یا اشیاى مقدس ـ که همه سالم مانده ـ در این خواب چند قرنى در دهانه‏ ى آتشفشان او را همراهى مى‏کرد، تا آنگاه که گرماى تصادفى قله یخ گرفته‏ ى آمپاتا دیواره‏ هایى را که نگاهبان‏خواب عمیق او بودند ذوب کرد و عملاً او را در آغوش راینهارد و ساراته افکند.

و اکنون او اینجاست، در خانه ‏اى کوچک مال طبقه متوسط در شهر ساکتى که زادگاه من ‏است، در اینجا زندگى تازه ‏اى را آغاز کرده که شاید پانصد سال دیگر به درازا بکشد. او در تابوت‏ کامپیوترى ‏اش که با سرماى قطبى حفاظت مى‏ شود، شاهدى است بر جلال و شکوه مراسم و اعتقادات اسرارآمیز تمدنهاى گم شده و یا بر شیوه ‏هاى به راستى خشنى که حماقت آدمى براى ‏دور راندن ترس برمى‏گزید و هنوز هم برمى‏گزیند.