آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

شادترین روزهای زندگی من

فصل چهارم ـ بخش دوم

به خانه که رسیدند، یک راست طرف رختخواب رفتند. حالا دیگر ازدواج کرده بودند، می توانستند در آرامش بسر ببرند، و کارهایی که مدتها بود مشتاق انجامشان بودند حال تبدیل شده بودند به وظیفه ای که همه منتظر انجامش بودند. هنوز اما از برهنه دیدن یکدیگر خجالت می کشیدند، (حتی در شرایطی که برخی جاهای بدنشان پوشیده بود) لمس اندام یکدیگر مانند آتش سوزان بود، آتشی که به بازوها، و سینه شان گسترش می یافت و دچار حس هایی می کردشان که نادیده گرفتنی نبود، هر چند این هم  نمی توانست شرم و خجالتشان را از میان بردارد. چشم هایشان می گفت، «بله، این کار واقعن شرم آوره.»، «ولی بدبختانه باید انجامش داد.»

 

رایحه:

تنها آرزویم این بود که اتاق تاریک باشد! برای اینکه حس خجالتی را که از افتادن نگاهمان به همدیگر بهم دست می داد دوست نداشتم. پرده های مندرس نمی توانستند مانع تابش نور درخشان بعدازظهر تابستان به اتاق بشوند. یکی دو بار وقتی مولود خیلی حشری و حریص شد مجبور شدم از خودم دورش کنم. در همون حال پاره ای از وجودم یورش های او را دوست می داشت، آخر سر خودم را رها کردم. دو بار چیز مولود را دیدم، یک کم ترساندم. برا همین سر مولود خوش تیپ و نجیبم را تو بغل گرفتم و مث گهواره تکانش دادم تا «چیز» گنده ی آن پایین را نبینم.

خلاف چیزهایی که همیشه از دوستانشان شنیده بودند، و در کلاس های دینی آموخته بودند که هیچ حس شهوت انگیزی در همآغوشی زنها و شوهرها نیست، با این وجود تا چشمشان به هم می افتاد خجالت می کشیدند. طولی نکشید که در هر حال دانستند که خجالتشان در بی کرانگی ای که تویش افتاده بودند گم شده است، چه بسا همین هم باعث شد که معاشقه را کنشی انسانی و طبیعی و چه بسا از نشانه های بلوغ به حساب بیاورند.

مولود در حالیکه احساس می کرد به سختی نفس می کشد،گفت «خیلی تشنمه»

احساس می کردند همه ی خانه، دیوارها، پنجره ها، و سقف دارند با آنها عرق می کنند. رایحه در حالی که داشت خودش را توی ملافه قایم می کرد گفت «کنار پارچ آب یه لیوان هست.»

مولود از نگاه رایحه حس کرد که در جهان ورای تنش سیر می کند. وقتی از پارچ آب ریخت حس کرد خودش هم در همین دنیای سرشار هیجان و شادمانی به سر می برد. و دچار چنان احوالی شده بود که در آن همه چیز صورت مقدر و روحانی یافته بود. آب که می نوشیدند دزدکی به تن های هم نگاه کردند، حال دیگر احساس آسودگی خیال می کردند، زیرا دیگر جایی برای  شرم و سرافکندگی از این زندگی وجود نداشت.

مولود دید که پوست سفید و شیری رایحه اتاق را نورانی کرده است. و فوری متوجه شد که لک های صورتی و بنفش روی پوست رایحه احتمالن تقصیر او بود.

دوباره که زیر پتو رفتند، احساس کردند از اینکه  به نظر می آمد همه چیز به خیر و خوشی گذشته است شرمنده هستند. مولود از دهانش یک ریز حرف های مهربانانه بیرون می ریخت «عزیزم»، «عزیزدلم»، «چقدر دوست داشتنی هستی…» حرفهایی که مادر و خواهرهایش وقتی بچه بود بهش می زدند، لحن آنها اما عادی بود. مولود اما این حرفها را در گوش رایحه زمزمه می کرد. و با او چنان سخن می گفت که انگار مسافر خسته ای است که از گم شدن در جنگل هراس دارد. تا صبح عشق بازی کردند، می خوابیدند و بیدار می شدند، تو تاریکی می رفتند آب می نوشیدند و چراغ روشن نمی کردند. بهترین حُسن ازدواج این است که آدم هروقت و هر چقدر که هوس کند می تواند عشق بازی کند.

صبح مولود و رایحه  وقتی لکه های مانند لک آلبالو را روی ملافه ها دیدند خجالت کشیدند، هرچند شاد هم بودند ـ به دلیل اینکه از یکدیگر احساس خرسندی می کردند ـ زیرا این نشانه ی باکره گی رایحه بود. با اینکه هرگز از این موضوع آشکارا حرف نزدند، اما همه ی تابستان وقتی مشغول درست کردن بستنی گیلاس بودند تا مولود در خیابان بفروشد، مولود مدام یاد آن یکی لکه ی مانند لکه های آلبالو می افتاد.

Street-Vendors-in-Turkey 

رایحه:

هردو ماه رمضان را روزه گرفتیم- مولود بعد از پایان دبستان توی ده شروع کرده بود به روزه گرفتن و من حتی زودتر از او، وقتی که ده سالم بود. کوچولو که بودیم، من و سمیهه می خوابیدیم تا وقت افطار برسد، یک روز وقتی خواهرم ودیهه سرش گیج رفت و مثل مناره تو زلزله سرنگون شد و سینی که تو دستش بود پهن زمین گردید، بعد اون ما یاد گرفتیم که هر وقت از گشنگی و تشنگی آنقدر بیحال شدیم که نتوانیم سر پا بایستیم، باید فوری روی زمین بنشینیم. حتی وقتهایی که سرمان گیج نمی رفت هم برای شوخی و مسخره تظاهر می کردیم که داریم غش می کنیم و چند مرتبه دور خودمان می گشتیم و جلو عقب می شدیم، و به شوخی خودمان را روی زمین می انداختیم. هرکس که روزه می گیرد حتی بچه ها  می دانند که نباید هیچ تماسی میان زنها و شوهرها در طول روز برقرار شود. سه روز بعد از ازدواج ما رمضان رسید. و ما شروع کردیم به سئوال پرسیدن دراین باره که: جناب، بوسیدن دست روزه را باطل می کند؟ نه نمی کند! بوسیدن شانه چی؟ شاید. اگر خواسته باشید گردن زن عقدی خود را ببوسید چه؟ گردنش؟ بوسیدن گردن تا وقتی که نقشه ی پیشروی بیشتر در کار نباشد ایرادی ندارد. مرد سمسار که ما را عقد کرده بود، گفت، حتی بوسیدن دهان هم اگر باعث انتقال آب دهان به یکدیگر نشود روزه را باطل نمی کند.

 مولود به او اعتماد کرد، و از آنجا که او عقدشان کرده بود لابد می دانست که در ارتباط با این مسائل چه باید کرد. در دین ما مسائل تفسیرهای مختلف و حتی متفاوت می توانند داشته باشند. ودیهه یکبار به من گفت، در روزهای بلند و داغ تابستان بچه هایی که روزه می گرفتند، به جنگل می رفتند و با ماسه های کنار رودخانه بدنشان را توی گلی می پوشاندند و مشغول ور رفتن به خویش می شدند و می گفتند «دین گفته به همسرتان دست نزنین، نگفته که به خودتان ور نروید…» از سوی دیگر چه بسا در قرآن هم آیه ای که معاشقه در ماه رمضان را منع کرده باشد وجود نداشته باشد. دیگه باید متوجه شده باشید که  من و مولود طی روزهای بلند و داغ رمضان نتوانستیم جلوی خواهش خودمان را بگیریم و شروع کردیم به معاشقه کردن. اگر این گناه است بگذار به گردن من باشد، آخر من مولود خوش تیپم را خیلی دوست دارم، ما که به هم هیچ صدمه ای نمی زدیم، اما از آنان که ما را گناهکار می دانند دوست دارم این سئوال را بپرسم که: وقتی هزاران جوان با عجله درست پیش از ماه رمضان ازدواج کرده و برای بار اول در زندگیشان با هم معاشقه می کنند، فکر می کنید در طول ساعت های طاقت فرسا و گیج کننده ی روزه داری چه خواهند کرد؟

خضر به دلیل ماه رمضان، به دهش نزدیک سیواس رفته است، و سه چرخه ی بستنی فروشی اش را با چند ملاقه و یخچال چوبی برای مولود نهاده است. تابستان ها بسیاری از دست فروشان مثل خضر ترتیبی می دهند که چرخشان را به کسی واگذار کنند تا مدتی که نیستند مشتری های همیشگی شان را از دست ندهند. خضر از مولود برای چرخ بستنی فروشی اش پول زیادی نمی خواست، برای اینکه به او اعتماد داشت و می دانست که آدم راستگو و سخت کوشی است. او مولود را به خانه اش در یکی از خیابان های پشتی حوالی دولاب دره دعوت کرد، همانجا بود که زن خپله و کوچولویش با رایحه فوری دوست شد و همراه شوهرش دوتایی شروع کردند بستنی درست کردن را به رایحه و مولود یاد دادن، اینکه چطور باید مواد مختلف را باهم مخلوط کنند که مزه ی مناسب در بیاید، و چطور یک کم اسید سیتریک با آب لیمو و اندکی رنگ غذا به آب آلبالو بیافزایند که هم به صرفه باشد و هم مزه ی بهتر بدهد. خضر می گفت بستنی تنها برای بچه ها نیست، برای بزرگ هایی هم که هنوز بچه هستند هست. کلید موفقیت بستنی فروش به اندازه ی مزه ی بستنی، شیرین زبانی خود بستنی فروش است. خضر به مولود نقشه ی محل های فروش بستنی را که با دقت خودش کشیده بود نشان داد، نقشه ای که مولود را راهنمایی می کرد از کدام خیابان ها باید عبور کند و در کجاها و چه ساعت هایی جمعیت بیشتری هست و باید توقف بیشتری کند. در نتیجه او می توانست بیشترین توجه اش را به این جور جاها معطوف کند. مولود نقشه را به یاد سپرد و با گاری بستنی عصرها از بالای طارلاباشی روانه ی پایین به سوی خیابان استقلال و سیراسلویلر می شد. روی تابلوی سفید کوچکی که بر چرخ بستنی نصب بود نوشته شده بود:

بستنی خضر

توت فرنگی، آلبالویی، لیمویی، شکلاتی، و خامه ای

با رنگ سرخ نام بستنی ها را نوشته بود. برخی عصرهای دیر وقت که مولود بعضی مزه هایش را تمام می کرد، حول و حوش همان وقت ها که دلش برای رایحه یک ذره می شد، از سر سیری به مشتری می گفت «آلبالو ندارم.» و وقتی مشتری زرنگ بازی در می آورد و می گفت«پس چرا روی تابلو نوشتی بستنی آلبالویی؟» مولود هم که می خواست طرف را دست به سر کند می گفت « خودم که ننوشتمش، نوشتمش؟» اما وقتی تو فکر رایحه بود و حال خوشی داشت، به هیچوجه به مشتری جواب سر بالا نمی داد.

او زنگی را که از پدر به میراث برده بود، با زنگ شاد و پرطنین تر خضر عوض کرد، و وقتی به صدایش در می آورد مانند دستمال گردنی که به بند رخت آویزان باشد و دچار توفان شود به اهتزاز در می آمد و مولود فریاد می زد «بستنی» به همان لحنی که خضر یادش داده بود. و بچه ها که صدای زنگ را می شنیدند، دنبالش راه می افتادند و می گفتند «بستنی فروش، بستنی فروش، تو که خضر نیستی!» مولود هم به این بچه های شریر و شیطان که از هرگوشه ی خیابان بیرون می آمدند و یا از پنجره های خانه ها تماشا می کردند، و یا توی شکاف تنه ی درختان و یا حیاط مسجد قایم باشک بازی می کردند جواب می داد «خضر برای عروسی رفته ده، من برادر کوچکش هستم.» مولود مخالف رها کردن چرخ بستنی بدون مراقب بود، و سخت هم بود که با چرخ به خانه ها و آشپزخانه های مردم برود. برای همین خانواده هایی که بستنی می خواستند کسی را می فرستادند تا برایشان بستنی بخرد. خانواده های بزرگ هم خدمتکارانشان را با سینی های بزرگ نقره اندود که گاه با مروارید لبه هایشان مزین بود می فرستادند و یا از طناب استفاده می کردند و سبدی پایین می فرستادند که حدود یک دوجین استکان چای کمر باریک توش بود و یک یادداشت که شرح انواع بستنی که می خواستند درش نوشته شده بود، مولود متوجه بود که انجام این دستورها آنهم در زیر نور کم چراغ خیابان به پیچیدگی و سختی نسخه پیچی داروخانه چی هاست. بعضی وقت ها هم درست وقتی به پایان کارش نزدیک می شد یا یک مشتری تازه سر می رسید و یا بچه ها که مثل مگس های دور سینی مربا دوره ش می کردند و حاضر نبودند دست از وراجی بردارند، مولود حوصله اش سر می رفت و عصبانی می شد. برخی مواقع دیگر پرنده هم اطراف چرخش پر نمی زد، اما بویژه در شب های ویژه ماه رمضان، وقتی یک خانواده بزرگ خدمتکارش را با یک سینی می فرستاد که بستنی ببرد، و همه ی اهالی خانواده از بچه گرفته تا عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموها همگی مشغول تماشای فوتبال تلویزیون بودند، یا با مهمانان سرخوش و قوم و خویش هایشان با دختران لوس و پسرهای خجالتی و زودرنج مشغول خوش گذرانی بودند، بچه ها از طبقه ی پنجم جوری فریاد می زدند که همه ی دنیا می فهمید تا به مولود بگویند که چقدر بستنی آلبالو و بستنی با طعم های دیگر می خواهند، و چقدر چاشنی روی بستنی باشد و چقدر دیگر زیر بستنی، و این همه را با گستاخی می خواستند که حتی برای مولود که به این چیزها عادت داشت هم باورکردنی نبود. وقت هایی هم می شد که مشتری ها به او اصرار می کردند که بالا برود، و او با یک جمع بزرگ خانوادگی دور میز شام روبرو می شد، و یا دم در آشپزخانه ی بی نظم و نظام خانواده های پولدار می ایستاد، و می دید که بچه ها مثل فرفره دور هم و یا دور خودشان می چرخند، بعضی خانواده های دیگر وقتی صدای زنگ چرخ بستنی را می شنیدند،گمان می کردند خضر است، و عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموها پنجره های طبقه ی اول را باز می کردند، و فریاد می زدند، «خضر آفندی، حالت چطوره، به نظر خوش تیپ می آیی!» گاهی این حرف را وقتی می زدند که درست تو صورت مولود نگاه می کردند، مولود هم بدون اینکه اشتباهشان را یادآور شود و بگوید که خضر نیست، جواب می داد «ممنونم تازه از عروسی توی دهمان برگشتم… رمضان امسال حسابی پر برکت بود.» این را در احوالی می گفت که هم با سپاسگزاری و هم با احساس گناه همراه بود. امری که توی ماه رمضان بیشتر به او حس گناه می داد، این بود که نمی توانست شوق جنسی اش را به رایحه در طول روز و در ساعات روزه کنترل کند، شاید به این خاطر که او هم مانند رایحه می دانست که این روزها شادمانانه ترین روزهای زندگیشان هستند، این شادمانی چیزی نبود که آدم بتواند نادیده اش بگیرد و یا ازش صرف نظر کند، در نتیجه او می دانست که گناهش از ریشه ی عمیقتری برخوردار است: مانند کسی که بر اثر حادثه به بهشت افتاده باشد بی آنکه شایستگی بهشت را داشته باشد. نزدیک ساعت ده و نیم شب در حالیکه حتی نصف مسیری را که خضر برایش در نظر گرفته بود نپیموده بود، دلش برای رایحه خیلی تنگ شد. دارد در خانه چه می کند؟ دو هفته از رمضان گذشته بود که در یکی از بعدازظهرهایی که مشغول درست کردن بستنی بودند با هم معاشقه کردند، یکی دو بار هم به سینما رفتند، وقتی که سه فیلم کمدی نشان می داد کمال سونان و فاطمه گیریک درشان بازی می کردند، قیمت هر سه فیلم برابر با بهای یک بستنی قیفی بزرگ بود. اگر مولود برای او تلویزیونی دست دوم می خرید رایحه در اوقاتی که توی خانه تنها منتظر او بود خسته نمی شد. آخرین توقفگاه همه شبه اش پله هایی بودند که از فرازشان می شد ده ها هزار چراغ را از پنجره های ساختمان های استانبول دید. این درست همانجایی بود که یک بار مولود توسط یک پدر و پسر که در اول کتاب شرحش رفت مورد دستبرد قرار گرفت، او آنجا می ایستاد و تانکرهای نفت را که در تنگه ی بسفر در رفت و آمد بودند و در تاریکی شب پر جلوه تر به نظر می آمدند تماشا می کرد. از همانجا می شد چراغ هایی را که به مناسبت رمضان روی مناره های مسجدها روشن بودند هم دید و مولود با خویش می اندیشید که چه خوشبخت است که در استانبول خانه دارد و زن شیرینی مانند رایحه منتظر بازگشتش است. گاه بچه هایی با چشمان درخشان او را مانند مرغان دریایی که قایق ماهیگیری را محاصره کنند محاصره می کردند«ده بگو چقده پول تو جیبت داری.» هم بچه های با چشمان درخشان و هم چند بچه دیگر مدام با اندک پولی که به او می دادند و برای بستنی قیفی کفایت نمی کرد از او بستنی می گرفتند. با اینکه هنوز مقداری بستنی داشت مولود راه خانه را پیش گرفت. او بچه هایی را که پول بستنی نداشتند نادیده می گرفت، و هرقدر التماس می کردند«عمو خضر، اقلن یک قیف خالی بستنی بهمون بده!» فایده نداشت و یا آن دیگران که سعی می کردند با شکلک در آوردن او را بخندانند هم موفق به گرفتن بستنی نمی شدند، مولود مطمئن بود که به مجردی که به بچه ها بستنی مجانی بدهد دیگر به هیچ وجه روز بعد نخواهد توانست به آنها بستنی بفروشد.

 

رایحه:

از صدای زنجیر کردن چرخ جلو گاری به درخت بادام توی حیاط متوجه بازگشت او می شدم، و در حالیکه ظرف های خالی بستنی و پارچه های کثیف و ملاقه های بستنی را بر می داشتم بهش می گفتم، حتی یه قطره هم نمونده، آفرین، همه را می بردم و می شستم و مولود هم به محض ورود به خانه پیش بندش را باز و روی زمین پرت می کرد. بعضیها همانقدر که آیه های آسمانی را محترم می شمارند پول را هم عزیز می دارند، خوشحالم که مولود اینطور نیست، برای همین هم پیش بندی که جیبش پر پول های مچاله شده است را پرت می کند، تا خودش را تو آغوش خوشبختی خانوادگی رها کرده باشد، من هم می بوسیدمش. صبح های تابستون می رفت برای خرید توت فرنگی و آلبالو، و هندوانه و خربزه، و چیزای دیگری که برای درست کردن بستنی لازم بود، یا به مغازه میوه فروش آلبانیایی می رفت و یا به بازار ماهی فروشان. من روسری سرم می کردم و کفش هایم را می پوشیدم که مولود می گفت «بجنب!» این را جوری می گفت که انگار همراه بردن من با او فکر خودش بوده است. رمضان که تمام شد مولود بعدازظهرها هم بستنی می فروخت، بعضی وقتها که از حضور من کنارش، مخصوصن وقتی با دوستان و یا همکارانش، که تو سلمانی ها، نجاری ها، و مکانیکی ها کار می کردن معذب می شد، منم پا پس می کشیدم تا بتونه راحت حرفشو بزنه. پیش هم اومده بود که خودش بگه «لطفن یه خورده صبر کن. الآنه میام.» و می رفت توی مغازه ای و مرا تنها می گذاشت. من هم خودم را با تماشای کارگرانی که در کارخانه ها کاسه های پلاستیکی می ساختند سرگرم می کردم. هر چه از خانه دورتر می شدیم مولود راحت تر می شد و از سینماهای فکسنی خیابان های فرعی برایم تعریف می کرد، و رستورانی که اونجا با فرهاد توش کار کرده بودن، اما تا چهره ی آشنایی در میدان تقسیم و گالاتاسرا می دید معذب می شد. این حالت آیا به خاطر این بود که آنها  مولود را موجود شریری که زنی را گول زده است می دانستند و یا گمان می کردند من آنقدر احمق بودم که فریب او را خورده باشم، در این مواقع می گفت «بریم خونه.» و من از همان پشت سر هم می توانستم خشمش را ببینم. و سعی می کردم بدوم تا بهش برسم، و متعجب بودم که چرا از موضوعی به این بی اهمیتی خشمگین می شود. (یک عمر سعی کردم بفهمم چرا مولود این همه سریع از کوره  به در می رود.) در حالیکه مشغول شستن میوه ها بودیم، و آبمیوه می گرفتیم، او به گردن و گونه های من بوسه می زد و می گفت، می داند که بهترین توت فرنگی و آلبالو کجاست. من سرخ می شدم و می خندیدم. اتاق هیچوقت به اندازه ی کافی تاریک نمی شد، صرف نظر از اینکه چقدر پرده ها را کیپ می بستیم، ما اما تظاهر می کردیم که تاریک است و همدیگر را نمی بینیم و عشق بازی می کردیم.

بخش قبلی را اینجا بخوانید

بخش بعدی را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.