برگی از رمان در دست انتشار ژنرال

خانواده مرا می توان دماسنج عشق به سرزمین مادری نامید. من مدیترانه خانواده بودم. مادرم خط استوا و خواهرانم بسته به خواستگارها و معشوق هایی که پیدا می شدند و سفرهای خانوادگی که به آنسوی آب می کردیم و هدایایی که در میان خنده و تعارفات معمول و تظاهر به اکراه از پذیرفتن شان می گرفتند، یکروز صحرای سینا می شدند و روز دیگر مانند پدر سیبری.

در عید نوروز جیوه من و مادر و خواهرانم به سرعت بالا می رفت و در پدر به حوالی قطب می رسید. چون زیر مخارج کمرشکنی که مادر و من و خواهرانم به وی تحمیل می کردیم و مهمانی هایی که در این ایام در خانه ما با شکوه هر چه تمام تر برگزار می شد به اضافه عبایه ها و النگوها و گوشواره هایی که هر سال باید تعویض می شدند تا از مد نیفتند، کمرش می شکست. فصل بهار مادرم عجیب می شکفت. پشت سر هم مهمانی می داد. سفره هفت سین می گذاشت و در مجالس خانوادگی به نقالی می پرداخت. ابتدا برای بچه های فامیل نقالی می کرد. رفته رفته بزرگترها توجه شان به نقالی مادر جلب شد و تا به خود بیایند پی بردند که با رستم و سهراب و بیژن و منیژه و گردآفرید و رودابه و زال در سرزمینی که خار مغیلان و شن روان حکومت می کند، دوستی بهم زده اند. یک دست را به کمر می زد و با دست دیگر در فضا نیم دایره می کشید:

زدی بانگ بر من چو جنگاوران….. نترسیدی از داور داوران

منیژه منم دخت افراسیاب ….. برهنه ندیده تنم آفتاب

صدای رسایش پدر بی تفاوتم را نیز وادار می ساخت خاموشی اختیار کند. یک روز به بهترین دوستش احمد موسی گفته بود”اَما خیلی وقتن سِحر بودم حلا نووت شمان!” احمد موسی هرگاه سرحال بود مرا از حال و روز پدرم آگاه می کرد. پدری که فقط سایه اش در زندگی من حضور داشت. گفته بود سالها پیش مرا جادو کرده حالا نوبت شماست. بدین طریق نارضایتی و بی علاقگی خود به نقالی مادر را در گوشی برملا می ساخت. و مادر شاید با نقالی می خواست پدر ساکت و صامت  و محزون را به حرف بیاورد:

تو چندان که باشی سخن گوی باش….. خردمند باش و جهانجوی باش

به این امید ازدواج کرده بود تا مگر “جواز وطنی” مادر گره گشایش شود اما روزگار راه دیگری پیش پایش نهاد.

چنینست کردار گردان سپهر….. نخواهد گشادن همی بر تو چهر

مادرشب عید تفال می زد و چون دستش از مال دنیا کوتاه بود از حافظ برای خوشبختی ما وام می گرفت. وامی که با همه سخاوت حافظ در بخشیدن سمرقند و بخارا به خال هندوهایی که بیشترین جمعیت مهاجر اینجا را تشکیل می دادند، هیچ زمانی به تصویب نرسید.

تا قبل از مرگ مادر بزرگ کتاب مقدس زینت بخش سفره هفت سین بود، از وقتی مادربزرگ پر کشید و رفت حافظ و دیوانش، سعدی و گلستانش و شاهنامه و رستم دستانش جای کتاب مقدس را در سفره هفت سین روبروی آیینه با این استدلال که اینجا ملک آبا و اجدادی ماست، اشغال کردند. به این ترتیب دامنه نبردی که پدربزرگ با خود از بمبئی آورده بود از سفره هفت سین آغاز و به دیگر جنبه های خانه و زندگی خانواده سرایت کرد. نبردی که امور خصوصی را نیز بی نصیب نگذاشت؛ تا جایی که وقتی برای ششمین بار خواستگاران دخترکوچکتر حلقه به درکوبیدند، مادر به استغاثه های مادربزرگ توجهی نکرده و به جای رجوع به کتاب مقدس با دیوان حافظ فال زد و از وی مشاوره خواست. آخرسرهم دست به سر کردن جوانکی که به دام عشق خواهر زیبایم ساغر افتاده بود را به گردن شاعر شیرازی انداخت که داماد را هرگز ندیده و نمی دانست کارش چیست؟ و این ساغر بود که به داد میراث فرهنگی سرزمین مادری رسید و به خواستگار “مطوی” خویش نگفت که حافظ صلاح ندیده با تو ازدواج کنم والا طرف که به مرز جنون رسیده و عاقبت سر به صحرای عرفات گذاشت و شد خادم “حرمین شریفین”، احتمال داشت برود قبر شاعر را بیابد و دست بکاری بزند که تیمور لنگ از آن اجتناب کرد وقتی شنید ” ای مگس عرصه سیمرغ نه… “

 

۲

پس از مرگ پدر و در هنگامه سیل سیاسی در سرزمین مادری ـ پدر علیرغم بی سوادی با برخاستن نخستین بانگ بر بام ها، از روزهای تیره و تار خبر داده بود و آنطور که بعدها از احمد موسی شنیدم از ترس سُنی کشی و سرنوشت ناخوشایندی که گویا می دانست به کمین نشسته، دق کرد و مرد. کشتار مردم بندرلنگه به دست “لامرد”ی ها در همان سال نخست پس از زلزله سیاسی تاییدی بود بر دغدغه های پدر که جانش را بر سر همین دلشوره ها گذاشت. مادرم با هر جان کندنی بود موفق شد به کمک خاله و حامی خانواده بوعلی دست هر سه ما را بگیرد و ببرد لندن. در انگلیس بی بی نسا در همان ماههای نخست توانست دست خواهرم را جایی بند کند که رونق خانواده را سرعت بخشید. خاله با زرنگی ساغر را شوهر داد. به همین سادگی. چون برخلاف مادر به فال و استخاره اعتقادی نداشت. و من با وجود خنده های شیرین خاله در بدو ورود، که بعدها نیز تکیه گاهم شد، برای نخستین بار آوارگی را تجربه کردم. خاله می گفت”همیشه خودم تصمیم گرفتم، هیچوقت منتظر نموندم تا برام سرِکتاب باز کنن و بگن چی خوبه چی بده” و با خنده همیشگی اش ادامه می داد “اگه خوب و بد همه چیزو تو کتابا بنویسن زندگی چه لطفی داره!”

از طریق دلاله ای که هم برای عتیقه مشتری می یافت و هم برای دل، خاله ام پی می برد خانواده یکی از نجیب زادگان اصیل ایرانی در لندن دربدر به دنبال دختری زیبا و باکره می گردند. پسر ته تغاری پس از تست چند دوجین دختر ایرانی و انگلیسی و هندی و حتی ایرلندی، در می یابد که عشق واقعی جایش لای کتاب است. و سرخورده و مأیوس به سیر و سفر در هپورت پرداخته و همسفر شاهدانه ای سبزی شده که نشانی اش را از گوشه لب ماهرویان پرسیده بود.

اهل خانه عقل شان را روی هم ریخته و به این نتیجه رسیده بودند که عاقلانه ترین راه، ازدواج است!  پدر خانواده عقیده داشت که خانم حتما باید ایرانی باشد. خواهران بالعکس به کمتر از وصلت با یک دوک و یا لرد انگلیسی رضایت نمی دادند. البته راضی بودند با “عوام” نیز کنار بیایند. مادر بر این نکته پای فشرده بود که عروس اش باید باکره و صد البته کدبانوی ایرانی باشد. در عین حال که می خواست به جنگ “فست فود” برود، نشان می داد که خاطره وهم آلود دستمال خونی هنوز رهایش نکرده.

سرانجام در فصلی مه آلود و سرد فرهنگ شرق در شب یلدا بر فرهنگ غرب می تازد و آنرا وادار به ترک خانه اعیانی نجیب زادگان ایرانی می کند تا باکره مقدس ایرانی ساغر در دست از در دیگر وارد شود. مادرم که می دانست غفلت موجب پشیمانی است با مدد از هنر آشپزی و خیاطی و نقالی و حافظ و هفت پیکر که در انگلیس نیز به دادش رسیدند در همان ماه اول چنان میخ خود را محکم کوبید که سر میخ از آنسوی کره زمین بیرون زد. درست همانجایی که من فلک زده بی خبر نشسته بودم و چنان سوزاندم که هرگز نتوانستم مرهمی بر درد سر خانه بودن را تحمل کنم. مادر با کشکولی از قصه و شعر و آشپزی و خیاطی توانست در همان ماههای نخست نجیب زادگان ایرانی را به زانو درآورد. ساغر هم  با وجود ازدواج و خانه داری از درس و دانشگاه غافل نماند، زیر چندان اعتقادی به این وصلت فرخنده نداشت. سیمین خواهر بزرگترم نیز با وجود یدک کشیدن لقب نامیمون نان زیر کباب، توانست وارد دانشگاه شود و علیرغم یکسال و اندی دوری از درس و کتاب، با موفقیت تحصیلات خود را دنبال نماید. این وسط ارث پدری به من رسید که احساس کردم وصله ناجوری میان نجیب زادگان ایرانی ام. با سختی تمام دو سال و نیم دانشکده و دامان شکسپیر را با تهدید و تشویق مادر و خاله و خواهرانم چسبیدم ،اما عاقبت از آکسفورد کنده شدم و فقط دمش توی دستم ماند.

یک روز نامه ای به مادر و خاله که به وی از همه نزدیکتر بودم نوشتم و برگشتم به همان جایی که با وجود دو سه سال دوری نتوانسته بودم از آن دل بکنم. چون در آنجا به دنیا آمده و زبان عربی و اردو را بهتر از زبان مادری ام حرف می زدم. و وقتی دست از پا درازتر به صالح تلفن کردم که بیاید فرودگاه دنبالم، زیبا نه تنها سرزنشم نکرد بلکه از خوشحالی به پرواز درآمد و گفت”تخت خالی ت تو اتاق صالح منتظرتن.” شیرم داده بود. بزرگم کرده و از دوری ام چنان دلخور شده بود که به گفته عیسی تا چند ماه پس از رفتن خانواده من به انگلیس گیج و منگ بود. در توانش نبود مادر و سیمین و ساغر را برگرداند به همین دلیل وقتی من برگشتم بغلم کرد و جلو چشم صالح و عیسی زار زار زد زیرگریه و با اندوه گفت”فاطمه گل ام رَه ولی پُسِ  گلم برگشت پیش مُمِ خُو.”عیسی و صالح نیز خوشحالی خود را پنهان نکردند. و همان شب مرا به بار “هتل الخلیج” بردند؛ و لحظه ای که صالح ما را تنها گذاشت عیسی فاش کرد که وقتی تو رفتی، صالح ماتم گرفت شد. ناگهانی در سکوت فرو رفت و لال شد:”وختی تو رفتی صالح  دلی دودی وارد، یه دفه غُپ ایزَه و گنگ بُو!”

وقتی من به دنیا آمده بودم شیر مادرم پس از دو هفته می خشکد و مادر زیر بار شیر خشک نمی رود. اعتقاد داشت شیر خشک بچه را خنگ بار می آورد ـ خواهرانم در مورد پنیر سفید که آن را دو لپی می خوردند چنین عقیده ای داشتند ـ زیبا ضمن تایید حرفهای مادر، پیشنهاد می دهد که در ازای کمک هایی که خود را به واسطه آنها مدیون مادرم می دانست، حاضر است مرا شیر بدهد. مادر نیز با خوشحالی شیر تر زیبای سیاهپوست را به شیر خشک ترجیح می دهد که مدام علامت استفهام را می چسبانده روی قوطی اش “معلوم نین از چه درست بودن؟” و پدر همیشه حاضر جواب پاسخ می داده “شیر خر”! بدین ترتیب من و صالح شدیم برادر رضاعی در خنگی و خریت. و پدرم در حالی که سعی می کرد زیبا نشود آهسته می گفت شیر خر خورده بود اقلا چموش از آب درمی آمد. چون در کودکی بسیار خجالتی و گوشه گیر بودم. و مادر که از طعنه پدر می آزرد و هیچ نمی گفت تا پدر را نرنجاند.

 

۳

ارث پدری سرانجام بدادم رسید. و صد البته این کشف عظیم را باید به نام زیبا به ثبت رساند. زیبا که از وراجی هایم با تلفن خسته شده بود؛ یکروز دستهای حنایی اش را بهم کوفت و گفت “با ای وراجی ت جون اَدَی بِی دلالی!” بدینسان من توانستم به کمک زیبا سکان کشتی به گل نشسته پدر را به دست گیرم و با کمک دوستان پدر و همکلاسی های سابقم که هر کدام یا در مصدر کاری بودند و یا دستی در تجارت داشتند، صاحب اسم و رسمی در دلالی اداره جات دولتی شوم. و مادرم که نتوانسته بود زخم زبان خواهرانم را تحمل کند ـ اخباری که خواهرانم با جاسوسی از طریق دوستان و آشنایان می شنیدند به گوشش می رساندند ـ  بی خبر من به یکی از آشناها اطلاع داده بود که می آید. آنشب تولد نفرتی تی عزیزه مصر را جشن گرفته بودیم. دختری از محله “عشوائیات” در نزدیکی منطقه”دارالسلام” قاهره که در سن هفت سالگی، نظافتِ خانه یک رقصنده کاباره به او واگذار می شود. “پدرم که تو بلدیه نظافتچی بود، دوست نداشت مادرم جلوگیری بکنه، می گفت جلوگیری حرومه ولی از ترس اینکه مبادا بیکارش بکنن به تبلیغات کنترل جمعیت که مفتیای مسجد مخالفش بودن و از طرف دولت روی دیوار محله می چسبوندند گوش می داد و هر یکی از برادران و خواهرانم را به یه طریقی بیرون از خانه می کرد تا از ازدیاد جمعیت جلوگیری بکنه.” کلفت کوچولو درحین شستن و جارو کردن از تقلید هنر ارباب خود نیز غافل نمی ماند. و پس از چند سال ادا و اطوار صاحب خود را چنان به خوبی تقلید می کند که موفق می شود در نوجوانی به عنوان رقصنده در یک کافه به هنرنمایی بپردازد و هنر و وجاهت خود را به رخ مردان بکشد. “اولش مجبور بودم تو کافه ای برقصم که بیشترمشتریاش کارگر و ملوان بودند. ولی ماه اول به اندازه حقوق یک سال پول درآوردم. صاحب کافه یادم داده بود وقتی مشتریا داد می زدند مرحبا یا حبیبی، خم بشم و بخندم چون می تونستن پستونمو ببینن و حریص می شدن پول بدن. پول دست خودم نمی دادن، فشار می دادن تو پستون بندم چون می تونستن به پستونم دست بزنن. وقتی رقصم تموم می شد صاحب کافه دست می کرد تو پستون بندم و نصف بیشترشو برمی داشت می گفت حقوق این با خودته، یه لندهوری که مواظبم بود. وقتی شب اول از کافه برگشتم و پولای مچاله شده رو ریختم جلو بابام، بلند شد و برای اولین مرتبه بوسم کرد. پدرم چند روز بعد با پولای من برا خودش رادیو خرید. شبا می نشست روی نیمکت چوبی تو کوچه و به اهل محل که دور رادیوش جمع می شدن پز می داد و با سخاوت به همسایه ها اجازه می داد ام کلثوم گوش بدن.”

بدین ترتیب در چهارده سالگی نان آور خانواده پرجمعیت خود می شود. “پدرم صبح و شب به رادیو گوش می داد و هرچیزی که به نظرش جالب بود برا اهل محل تعریف می کرد. می گفت دیروز ام کلثوم رفته تونس، ارتش امروز از جلو گمال رژه رفته و گمال به اسرائیل گفته وای به حالت، تیم زمالک چهارگل به الاهلی زده.” امراء پس از چند سال توسط آژانسی به مدیریت شخصی به نام جمیل که مصریها گمیل صدایش می زدند و تامین رقاصه کاباره ها را به عهده داشت، به این شهر پای می گذارد.

وقتی برای اولین بار رقص زیبایش را دیدم چنان عنان از کفم ربود که بلافاصله طبق رسم و رسوم همه جای جهان به یک نوشیدنی مهمانش کردم. اعتنایی نکرد چون شبی دهها پیغام و پسغام بین او و دلسوخته گانش رد و بدل می شد. تصادفا پی بردم که جمیل با دامادوف آشناست و از دامادوف بی پرده خواستم برایم جاکشی کند. وقتی دامادوف قضیه را با جمیل در میان نهاد، گفت که حاضر به معامله است و تقاضایش نیز چیزی نبود جز ویزای یکماهه ای که یک جایش گیر داشت. و با خنده ادامه داد “دیرآمدی والا از مادرم که سابقه رئیسی درسکه الخیل داشت، تقاضا می کردم هم برایت جاکشی کند و هم مشاطه گری”! به سرعت ویزای یک ماهه مورد نظرش را گذاشتم کف دستش. و جمیل که سر از پا نمی شناخت، شبی در میان حیرتم امراء را آورد سر میز و با من آشنایش کرد. به این ترتیب عزیزه مصر نیز به حرمسرایم راه یافت. و آن شب تولد بیست و چهار سالگی اش را جشن گرفته بودیم.

با وجود رکسانا و ملکه صبا ـ لقبی که صالح به عایشه مغربی داده بود ـ با امرا و عشا رابطه ویژه ای داشتم. با این همه به عشا که همدیگر را عدو خطاب می کردیم نزدیکتر بودم؛ تا بدان حد که کارشناسان علوم قوادی از سطح بالای این رابطه دیپلماتیک در حیرت به سر می بردند. رابطه ای که حتی پیش و پس از جنگی که چند سال بین من و او به درازا کشید در بهترین حالت خود قرار داشت. جنگی که نهایتا با نوشیدن “جام زهر” خاتمه یافت و ما را به این واقعیت رساند که سالها در عین دشمنی همدیگر را دوست داشته ایم و هنگامی که مجبورمان کردند جام زهر را سر بکشیم، نمردیم؛ چون پادزهرش را وقتی از بوسه سیراب می شدیم وارد رگهای یکدیگر کرده و آتشی که به جان من و عشای عراقی افتاده بود را نمی شد با گفتن “آتش، بس”! خاموش کرد.

در میانه عیش و نوش مادرم سر زده داخل شد و فریاد زد:”حرامسرا باز کرده ای؟”  فقط رکسانا فهمید چه می گوید: بقیه هاج و واج چشم به دهانش دوخته بودند که بنا نداشت آن را ببندد. خشم اش زمانی شدیدترشد که فریاد کشید  “بی فرهنگ خجالت بکش!” مانده بودم چه عمل خلافی از من سر زده که مادرم در برابر دیدگان متحیر اهالی حرمسرا مرا به بی فرهنگی متهم می کند، که خودش به دادم رسید و به ظرف غذا که روی روزنامه های کف اتاق کنار بطری های آبجو ولو شده بود اشاره کرد. چشمم به بهترین یادگار پدر بزرگ افتاد که با خود از هند آورده بود. هدیه ای که به جای کتاب مقدس، مشکل گشای مادر در مواجهه با مشکلات به شمار می رفت. مادرم گرچه استخاره را سوغاتی وارداتی می دانست که ریشه ای در فرهنگ سرزمین مادری ندارد، اما اعتقاد به شانس و فال و تقدیر به گونه دیگری در زندگی اش نقش بازی می کرد. دکتر جیب می گفت ” فال حافظ استخاره ایرانی است!”

دیوان حافظ را گذاشته بودم زیر سینی آلومینیومی کباب! یادگاری که مادر فراموش کرده با خود ببرد و از من خواسته بود برایش پست کنم.