شهروند ۱۱۸۰ ـ ۵ جون ۱۳۸۷

ـ “هر آت و آشغالی به دستش می رسه به خورد بچه می ده. اینقدر براش ساندویج عربی و ترکی می خره که معده ی بچه داغون می شه. تا بوق سگ بیدار نگرش می داره. آخرش مجبور می شم که بچه رو با خودم ببرم. اوا چرا شام نمی خورین؟ . . . منتظر چی هستین؟ غذا داره سرد می شه.” مهمانان دور میز می نشینند و شروع به کشیدن غذا می کنند. هنوز چند لحظه ای نگذشته است که صدای نصرت زاده به گوش می رسد:”مردم تو ایران دارند زیر بمب و موشک می میرن، اونوقت شما جشن گرفتین و سبزی پلو و ماهی می خورین؟” میترا احساس کرد که علیرغم گرسنگی اشتهایش را از دست داده است. سکوتی بر دیگران چیره شده بود و صدای نصرت زاده همچنان مشغول سخنرانی است و بقیه به آهستگی شام می خورند. میترا نگاهی به سوی نصرت زداه در بالای میز دوخت. “سرخی چشمای این یکی حتما از گریه و یا ناراحتی چشم نیست.” صدای فرزانه سخنرانی نصرت زاده را متوقف کرد: “آقای نصرت زاده شما شام خوردین؟”

ـ ” خانوم توی این وضعیت کی می تونه شام بخوره؟”

ـ “خیلی بده اگه از دس پخت من نخورین ! ” صدای خونسرد فرزانه بود که می شنید: “اصلا شکم خالی نباس مشروب خورد، مگه نه حسن؟” نگاه میترا به شکم برآمده ی نصرت زاده افتاد. حسن از پشت میز برخاسته بود و برای نصرت زاده بشقابی انباشته از سبزی پلو ماهی آماده می کرد.

ـ “حسن جان، این نوار خیلی وقته تموم شده. می خوای من برم نوار رو عوض کنم؟” صدای میترا بود که می خواست سکوت را بشکند.

ـ “نه. خودم می رم.”

“دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را/ دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا ” صدای موسیقی هنگامی برخاست که دیگر همه شامشان را خورده بودند و برخی سیگار بعد از غذایشان را می کشیدند. “کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز / باشد که باز بینم دیدار آشنا را.” این صدای ترانه ایست که در شب نوروز پخش می شود؟

“اینا اولش به من ایراد گرفتن که چرا ناراحتی و گریه کردی ولی الان خودشون دستی دستی دنبال گریه می گردن!”

صدای نصرت زاده باز به گوش می رسد: “مملکت رو داغون کردن، من رو که استاد دانشگاه بودم وادار کردن که بیام اینجا مستراح شوری.” حالا نه تنها چشمان بلکه حتی بینی نصرت زاده سرخ شده است. “دو روزه مهر گردون افسانه است و افسون/ . . .”


ـ “ببینین هیچ ضرری نداره که آدما بعد از گه کاری پشت سر خودشون، مستراح رو بشورن و بیان بیرون. اگه همه مردم گه خودشون رو می شستن چه خوب می شد.”

ـ “ما همه چیزمون رو از دست دادیم، ما زندگیمون رو از دست دادیم.” صدای نصرت زاده بی وقفه بر هر صدای دیگری غلبه میکرد. “ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت.”

ـ راستی چرا نصرت زاده به کوبا نرفته بود؟

“روزی تفقدی کن درویش بینوا را” ژاله در سکوت سیگار می کشید و بی اختیار به یاد ایران افتاده بود. خانه اش، شغلش در وزارتخانه، فامیلش، پدربزرگ و مادربزرگش، طایفه ی بزرگی که شاید دیگر هیچوقت آنها را نبیند. جر و بحث نصرت زاده با دیگران یادی را در او زنده کرده بود. یاد شب های بحث تا صبح، شبهایی که بهزاد و رفقایش در خانه تا صبح می نشستند و بحث می کردند. یاد آن شب که بچه اش بیمار بود و نمی توانست از سر و صدای بحث بخوابد. “آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست/” آنشب بالاخره از کوره در رفته بود و وارد اتاق نشیمن شده بود و خطاب به بهزاد و دوستانش گفته بود: “پنج دقیقه به شما مهلت می دم تا تکلیف تروتسکی و استالین رو مشخص کنین چون بچه ی من مریضه و باید بخوابه.” “با دوستان مروت با دشمنان مدارا” ژاله همانطور که سیگار می کشید در فکر این بود که حالا اگر در این غربت بلایی به سر او یا بهزاد بیاید چه کسی به داد بچه شان می رسد؟ تروتسکی یا استالین؟

ـ “خب شما کله تون بوی قورمه سبزی می داد، ولی ما چی ؟ من نه از سیاست سرم می شه، نه دخالتی داشتم، من داشتم اونجا زندگیم را می کردم، من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز. این شوهرم بود که این دسته گل رو به آب داد. .. .” صدای ژاله است که ناگهان سر درددلش باز شده است و با صدای خواننده مخلوط می شود. “در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند.”

ـ “حالا پا شدیم اومدیم اینجا پناهندگی گرفتیم، اینجا نه فامیل داریم و نه کس و کاری. صبح تا شب باید به عنوان صندوقدار توی سوپرمارکت کار کنم، شبام توی خونه باید کارای خونه رو انجام بدم. این شده زندگی من و دنیای من . . .” صدای ژاله بر صدای خواننده چیره شده است “گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را.”

ـ “منو از تموم دنیا بریده و اینجا آورده، این یعنی ایده آلیست اخلاقی. خب باید به منم فکر می کرد.” صدای خواننده زیر صدای ژاله گم شده است. “هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی / کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را.”

ـ “آخه مگه من شریک زندگیش نبودم؟ الان در بدبختیاش با او شریکم، ولی اونوقت توی تصمیم گیریاش با اون شریک نبودم که، اصلا به من نمی گفت چیکار می کنه . . . ” صدای بهزاد ناگهان بر صدای ژاله و خواننده چیره می شود: “ژاله بس کن!” “سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد/ دلبر که در کف او موم است سنگ خارا” صدای مستانه ی نصرت زاده بر صدای همگی پیشی گرفت: “خب برا اینه که شوهرت ترکه . . . ترکام خرن!” “آئینه سکندر جام می است بنگر”

ـ “آقا من شما رو نمی شناسم، حرف دهنتون رو بفهمید!”

ـ “چرا ناراحت می شی پسرجان! من خودم تُرکم”

صدای خواننده هنوز به گوش می رسید. “تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا”

ـ “شاید شما ترک باشید، شایدم شما خر باشید، ولی من ترک هستم و خر هم نیستم. من می فهم چیکار می کنم. شما هم اگر شعور داشتین هیچوقت این حرف رو نمی زدین. آخه شما چه جور استاد دانشگاهی هستین که اینطوری راجع به آدما قضاوت می کنین؟ آخه چه جور جامعه شناسی هستین که اینجوری نظریه مردم شناسی می دین؟ ژاله پاشو بریم، اینجا دیگه جای ما نیس.”

“خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت رندان پارسا را.”

ـ “بچه ها کجا؟”

ـ “بچه ها نداره دیگه! اصلا برا چی این مرتیکه رو دعوت کردی اینجا؟ که بیاد شب عیدمون رو زهرمارمون بکنه؟ کم غصه داریم حالا این تحفه هم باید بیاد اینجا و برامون روضه بخونه؟ پولاش رو آورده اینجا هتل باز کرده، عوض اینکه زندگی بکنه زنش رو آواره کرده، حالا هم اومده شب عیدی شعار منی دوزار به خوردمون می ده و مزخرف می گه. خب می خوای عرق بخوری و عربده بکشی توی خونه ی خودت این کار رو بکن!” صدای خواننده هنوز به گوش می رسد.”حافظ بخود نپوشید این خرقه ی می آلود/ این شیخ پاک دامن معذور دار ما را” ژاله و شیدا پالتوهایشان را پوشیده اند و کنار در مشغول خداحافظی هستند.

ـ “بریم بهتره.”

ـ “اینطوری موندنمون فایده نداره.” دیگر صدای موسیقی به گوش نمی رسد و فقط صدای آهسته ژاله است که در گوشهای فرزانه و میترا پچپچه می کند: “من چشم دیدن این تیپ آدما رو ندارم. اینا هیچوقت از خودشون مایه نمی ذارن. همیشه دارن بقیه رو تحریک می کنن. ببین همینا بودن که زمان انقلاب از اروپا اومدن و زیر پای بهزاد و دیگران نشستن. همینا تا تقی به پوقی خورد با اولین هواپیما در رفتن. اینا همیشه خونه و زندگی و کارت اقامت و حساب بانکی شون برقراره. اما همیشه می نالن و دست از سرمون ور نمی دارن . . . نمی دونم باز چه خوابی برامون دیدن؟”

حسن دم در ایستاده بود و به آنها می گفت: “بچه ها بد شد. حالا یه دفه با هم قرار می ذاریم دور هم با هم آش رشته ای بخوریم و پاسور بازی کنیم.”

شیدا پیش از خروج به میترا گفت: “خب، موفق باشی.”

خانه از مهمانان خلوت شده و فرزانه و میترا مشغول جمع کردن میز غذا بودند که دوباره صدای نصرت زاده در خانه خالی و ساکت دور برداشت.

ـ “اصلا این خانوم چی می گه؟ یعنی چی که منم شریک شمام؟ ما مردا شکست انقلابی داریم. ما در اثر انقلاب ضربه خوردیم، شما زنا باید کمکمون کنید و ما رو درک کنید. شما ما رو درک نمی کنید.” صدای میترا بی اختیار برخاست: “آقای نصرت زاده، من نمی دونم تحصیلات و تخصص تون تو دانشگاه چی بوده؟ من شما رو فقط در رستوران دانشگاه زیارت کرده ام. ولی شما که خودتون رو جامعه شناس می دونین چرا به عنوان یه متخصص زنا و مردا رو از هم جدا می کنید؟ شما چرا فکر می کنین که زنا درین شکست سهیم نبودن؟ و چرا فکر می کنین زنا ضربه ندیده ان؟ آدم وقتی حرفی رو می زنه باید بر اساس مدارک و شواهد باشه.”

صدای نصرت زاده پاسخ داد:”تعداد کشته شدگان مرد از زنا بیشتر بوده، پس بار انقلاب بیشتر به روی دوش مردا بوده.”

ـ “ا، پس اگر براساس کمیت نتیجه گیری می کنید باید به اطلاعتون برسونم که تعداد مردان دیکتاتور هم از زنا بیشتره. مسئله اصلا براساس تعداد و آمار و کمیت نیس. اینو فراموش نکنید، مسئله بر اساس رقمای بانکی هم نیس. مسئله براساس نفس قضیه اس. شما به عنوان یه جامعه شناس نمی تونین این حرفا رو بزنین، شما دارین به همه توهین می کنید.”

صدای حسن حرف میترا را برید: “میترا بس کن!”

صدای پرخاشگر نصرت زاده همه فضای خانه را در برگرفت: “اصلا این زنا مغزشون معیوبه! اینا تو هر چیزی خودشون رو قاطی می کنن! تو هر کاری دخالت می کنن!” صدای پرخاشگر هنوز آرام نگرفته است و می تازد و این بار میترا را هدف قرار داده است: “مثلا خانوما شما، شما چیکار می تونین بکنین؟ از شما با اون دسای شکستنی که کاری ساخته نیس! شما یه عمر در ناز و نعمت زندگی کردین. شما که نمی تونین مثه من حمالی یا مستراح شوری بکنین!”

“مستراح شویی و حمالی سعادتیه که به سر بعضیا زیاده، یه عده انگار خلق شدن تا هر لحظه مستراح ذهنی خودشون را به روی همه باز کنن و بوی گندشون را به بقیه تحمیل کنن.”

صدای پرخاشگر میترا را رها نکرده است: “ببینین یه فکری دارم، من یه دختر آلمانی رو می شناختم که دختر بدی نبود و کار پردرآمدی هم پیدا کرد، او معتقد بود که استثمار همیشه وجود داره، حالا چه کار انسان باشه چه تن انسان، شانس آورد و به یه پیرمرد ثروتمند برخورد، اون در قبال مصاحبت و رستوران رفتن و خلاصه همنشینی با اون مرد پول خوبی می گرفت، من امیدوارم که شمام یه همچین شانسی بیارین.”

میترا ساکت مانده بود و به فرزانه چشم دوخته بود. این بار صدای فرزانه بود که بالا گرفت: “خب فقط رستوران رفتن نبوده، حتما اون کارای دیگه ای انجام می داده. . .”

ـ “خب چه اشکالی داره؟ دختری مثه شما . . .؟”

صدای میترا با سردی و خشکی خاصی آمیخته شده بود: “یعنی دختری مثه من دیگه هیچ راهی براش نمونده که برای بقا، خودش رو در اختیار پیرمردای پولدار قرار بده؟ . . . واقعا که!” سکوت سردی برقرار شد ولی ناپایدار بود چون نصرت زاده تاب نیاورد و دوباره صدایش درآمد: “خانوم برا من از این ادا و اصولا نیا! بیخود برای من از این قیافه ها نگیر! تو خیال می کنی کی هستی؟ فکر می کنی رزا لوکزامبورگی؟”

صدای میترا از میان لبان رنگ پریده و لرزانش به گوش رسید:”نه، من نه رزا لوکزامبورگم و نه هیچ آدم مشهور دیگری. ولی برای خودم آدمی هستم و اجازه نمی دم کسی به من توهین کنه. شما از وقتی که از در اومدین تو تا حالا دارین به همه توهین می کنین. آخه به چه حقی؟”

ـ “شما زنا همه مون رو بیچاره کردین. الان این زن من با یه بچه پا شده رفته ایران. آخه تو اون کشور چیکار داره؟ اینجا چی چیش کم بود که برگشت؟ هیژه سالش بود که باش عروسی کردم، من معلمش بودم، من درسش می دادم، من بزرگش کردم، ولی حالا برام قیافه می گیره و بم می گه تو هیچی سرت نمی شه.”

فرزانه و میترا به هم نگاهی انداختند و سپس به حسن چشم دوختند.

ـ “خسته شدم، وقتی آدم طرفتون می یاد باید مهریه بزنه، شیربها بده، اینو بده، اونو بده، اگر حرف از تساویه، پس چرا کسی برا من مهریه نمی زنه؟ چرا کسی به من شیربها نمی ده؟ اگه برابری زن و مرد واقعی باشه چرا کسی دنبال من نمی یاد؟” میترا و فرزانه به هم نگاهی انداختند چیزی خفیف بر لبانشان نقش بست.

ـ “مگه من چمه؟” حسن ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود. صدای نصرت زاده باز میترا را رها نکرد و دوباره او را مورد حمله قرار داد: “آخه خانوم شما، بله، شما، مثلا خیال می کنین چی دارین که مردا باید بیاین دنبال شما؟” پاسخش نیرومندتر از خود میترا بود و سریع و با صدایی خونسرد از سوی او به سمت نصرت زاده رها شده بود: “خب حتما یه چیزایی دارم که دنبالم می یان!” صدای قهقهه ی خنده فرزانه و به دنبالش خنده حسن در فضای اتاق پیچید و میترا هم از خنده آنان به خنده افتاد. نصرت زاده زیر بارش خنده و قهقهه هایی که قطع نمی شد خلع سلاح شده بود و چهره ی سرخش حالتی درمانده داشت، حسن از فرصت استفاده کرد و به حرف آمد: “آقای نصرت زاده درس می شه، نگران نباش، سخت نگیر، بیا آقا، بگیر یه گیلاس دیگه بخور! عرقمون تموم شد، عیب نداره، توی یخچال آبجوی خنک تگری دارم الان می رم برات میارم. سخت نگیر طرف برمی گرده اینقدر حرص نخور.”