نسیمی که در نوروز پنجاه و هشت وزیدن گرفت، بوی لاشه های سوخته ی “سینما رکس آبادان” را هفت ماه بر دوش کشیده بود و به آستان بهار آورده بود.

در طول آن هفت ماه، من از دریچه ی بلند اتاقم، سوختن روزها را در کوره ی آتشین انقلاب می دیدم و نعره ی آتش افروزانش را از دور می شنیدم. گروهی آن خرمن شعله های خونین را انعکاس نوشخند اهورایی می پنداشتند و برخی، نخستین اخگرش را از آتشکده ی “مزدک” می دانستند، اما من آن را شراره ای اهریمنی می دیدم که از مطبخ جوان کش “ضحاک” سر بر کشیده بود و مانند “شفق” افول روزها و آدمیان را بشارت می داد و شگفتا که یکی از “مبشران عدالت” ، هوا را از بوی آن شراره ی مردم سوز، عطرآگین یافته بود!

naderpour

در طول آن هفت ماه، همه ی اشیاء جا عوض می کردند: گاه “گلوله” به جای “گل” بر سینه ی آدمی می نشست و گاه “گل” به جای “گلوله” در دهان مسلسل می ماند… گاه، “هوار روز” به “نوار شب” بدل می شد و سکوت خفتگان را از غوغای بیداران می انباشت، و گاه نیز “توسری” با “روسری” مسابقه می داد تا زودتر از آن دیگری، بر سر زن یا دختری جای گیرد.  بسیاری از عقده های سرکوفته در نامه های سرگشاده جلوه می فروختند و بسیاری از عقده داران، “ریش درون” را در زیر “ریش برون” می پوشاندند و “داغ نماز” را به جای “داغ نیاز” بر پیشانی می نشاندند. دامن های کوتاه و رنگین، کم کم به پاچین های سیاه و سنگین تبدیل می شدند. مشتها آسمان را، و گامها زمین را می کوفتند و در فاصله ی مشت ها و گام ها، دیوارهای گوشتین صف به صف در حرکت بودند. واژه های شسته و رفته ی پارسی، به کلمات آب نکشیده ی عربی مبدل می شدند. “کثافات” جای “کراوات” را می گرفت و “شعور” از ضمیر بر زمین سقوط می کرد تا سپس به نام “شعار” بر دیوار نقش بندد. “بختیار”، “بی اختیار” نام گرفته بود و “اختیار” به پیشواز “امام” می شتافت و “امام” از پلکان هواپیما، پای بر گرده های مستقبلان می نهاد و به لاشه ی کژدمی بدل می شد که بر دوش انبوه مورچگان، به سوی “بهشت زهرا” روان بود.

آری، در طول آن هفت ماه، من از دریچه ی بلند اتاقم همه ی اینها را دیدم و بر جای ماندم و هرگز به قصد همگامی با رهنوردان انقلاب، از خانه به خیابان قدم نگذاشتم، زیرا آنچه می دیدم با آنچه ایشان مدعی دیدنش بودند، تفاوت بسیار داشت: در چشم من، نظام پیشین نبود که جای به نظام پسین می سپرد، بلکه تاریخ ایران بود که به سوی قهقرا ورق می خورد و همه ی دستاوردهای تجدد جوانش به باد فنا می رفت. به گمان من، حکومتی که طلیعه اش اندک اندک آشکار می شد، مولود و یا همجنس حکومت پیشین نبود، بلکه ریشه در سنتی داشت که تیشه ی انقلاب مشروطیت به برانداختنش کوشیده بود، زیرا آن سنت، جز در هم آمیختن دین و دولت و فروکاستن از غرور ملی (به سود هویت مذهبی) هدفی برای خود نمی شناخت، و اکنون، همان سنت بود که چون مار زخمی سر بر آورده بود و نیش زهرآگین خود را در کالبد نظامی فرو می کرد که با وجود “مشروطه ستیزی”، میراث خوار انقلاب مشروطیت بود، زیرا به سوی “تجدد” و “هویت ملی” راه می پیمود، و اگر چه من پیوستگی و دلبستگی به آن نظام نداشتم، اما سقوطش را نیز صلاح نمی دیدم و نیک می دانستم که آنچه جای “تاج و تخت” را تواند گرفت، “داس و چکش” نیست، بلکه “منبر و محراب” است.

آری، این من بودم که در طول آن هفت ماه از خانه به خیابان نیامدم، اما در عوض، بهار از خیابان به خانه من آمد و این بار، دریچه ی اتاقم را بر شهر “انقلاب زده” گشود و من، مردم را دیدم که لقب “بهار آزادی” را ارمغانش کردند و دیری نگذشت که او نیز “همه پرسی” را ارمغان مردم کرد.

در دوازدهمین روز فروردین، راه یکی از حوزه های “رای گیری” را در پیش گرفتم تا “دست رد” بر سینه ی حکومتی بکوبم که نامش را ( نه با یک کلمه بیش و نه با یک کلمه کم) به من تحمیل کرده بود و در آنجا دیدم که صف “بله گویان” بسیار دراز و صف “نه گویان” بی اندازه کوتاه است. و فردای آنروز دانستم که من نیز، واحدی بر شمار “یک درصدیان” افزوده ام، اما آنکه از آزمون “همه پرسی” پیروز بیرون آمده، “اکثریت نود و نه درصدی” بوده است!

باز، ماهی دیگر را در اتاقم به سر بردم و سبز شدن برگها و سرخ شدن روزها را از دریچه ی آن تماشا کردم و سپس، در صبحگاهی که جریده ی “آیندگان انقلابی”، شماره ی سپیدش را به اشاره ی “امام” و به عنوان “استعفا از انتشار” در دست مردم نهاد، دوباره به خیابان آمدم و ناگهان، دوستی را که بر سر حقانیت انقلاب با هم گفتگو داشتیم، در مقابل خود یافتم. روزنامه ی “نانوشته” ای را که در دست داشت به انگشت نشان دادم و طعنه زنان گفتم: خبرهای تازه را خوانده ای؟ گویا اکثریت نود و نه درصدی، کاملا بر اوضاع کشور مسلط شده است! خنده ای حکیمانه بر لب آورد و گفت: – اکثریت، همیشه حق دارد و بنابراین، همیشه پیروز می شود.

و من در پاسخش گفتم: – آری، اگر معنی واژه ی “حق” را “قدرت” بدانیم، سخن تو درست می نماید، اما اگر معنی این واژه را به جای “قدرت”، “منطق” بگیریم، باید گفت که هیچ اکثریتی صاحب”حق” نیست زیرا “قدرت” دارد، و هیچ قدرتی نیازمند “منطق” نیست، زیرا “حق” را از آن خود می پندارد.

این بار، به بانگ بلند خندید و از من پرسید: – به نظر تو، “منطق” چیست و “قدرت” کدام است؟ من هم به نوبه ی خود خندیدم و در جوابش گفتم: “منطق”، قدرت معنوی است و “قدرت، منطق مادی.

خیره نگاهم کرد و گفت: مگر به “دموکراسی” اعتقاد نداری؟ اگر داری، می دانی که “دموکراسی” یعنی حکومت اکثریت با حفظ حقوق اقلیت. و من در حالی که از کنارش می گذشتم، به او پاسخ دادم: اگر “دموکراسی”، حکومت اکثریتی باشد که به صرف داشتن “قدرت”، “حق” را از آن خود می داند، من هوادارش نیستم، مگر آن روز که این اکثریت، صاحب “فرهنگ دموکراسی” شود و به یاری آن، “قدرت معنوی” (یعنی “منطق”) را به جای “منطق مادی” (یعنی “قدرت”) بر مسند حکومت منتخبش بنشاند، اما من امروز، “منطق” را نزد “اقلیت” می بینم، زیرا به “قدرت” دسترسی ندارد و این “اقلیت” گروه اندیشه وری است که “فرهنگ دموکراسی” را به اکثریت مردم تواند آموخت و رابطه ی میان “حق” و “منطق” را به آنان نشان تواند داد.

من آن روز، این سخنان را به دوست دموکرات منش خود گفتم و از خیابان به خانه آمدم و تا سه ماه بعد، ملاقاتش نکردم، اما روزی که در مقابل دانشگاه به او برخوردم، “بهار آزادی” به پایان رسیده و عقیده ی دوستم نیز دگرگون شده بود. آنگاه، به خانه برگشتم و شعری را که میان راه در خاطرم می جوشید، بر صفحه ی کاغذ آوردم.

۱۹۹۵