من آنقدر با رنگ سبز دمخورم که خیال می کنم وقتی از مادر متولد شدم دنیا را به رنگ سبز دیدم. مملکت ما، کشور شاهنشاهی جهرم، که اهالی محترمش به آن “عالم جهرم” می گفتند جنگلی بود از نخل خرما و مرکبات. هر جا که می رفتی یا رنگ سبز تیره نخل ها را می دیدی یا سبز روشن درختان لیمو. سبز رنگی بود جهان شمول:

خودم سبزو دلم سبزو ولم سبز

فتادیم هر سه تامون سبز در سبز

فلک پیراهنی بر من بریده

گریبونش سفیدو دومنش سبز

مثل همین الان است. اولین لالائی که مادرم توی “ننو” برایم با آواز زیر و قشنگ خودش خواند و مرا خواب کرد به رنگ سبز بود:

درختی سبز در کوه و کمر بود         متاع آن درخت بار شکر بود

هر اون مادر که فرزندش سفر بود    همیشه اون درختش در نظر بود

در مملکت محروسه جهرم سبز نمادی بود از خوبی، خرمی، شادی، سرزندگی، شور و شوق و شیدایی. آدم های آس و پاس که از شاهراه خوشبختی به منجلاب بدبختی می افتادند این دو بیتی را با خودشان زمزمه می کردند:

درخت سبزی بودم کنج بیشه      تراشیدن مرا با ضرب تیشه

تراشیدن مرا قلیون بسازن           که آتش بر سرم باشه همیشه

هنوز پانزده سالم نشده بود که دختری خوشگل و زیبا و دلارام و دل آرا مثل قرص خورشید در سبزه زاری دلگشا سرراهم سبز شد. اولین عشق دوران نوجوانی من سبزپوش بود و سبزه رو و توی آن دوره و زمانه سبزی خوار. من هم مدتی درس و مشق را گذاشتم کنار و افتادم دنبال اشعار و تصنیف های سبز مدروز که توی گوشش زمزمه کنم تا محبتش به من زیادت کند و مبادا چه بادا به کله اش بزند و گلی را ول کند و خاری را بچسبه:

سبزه کشمیر ما

زلف تو زنجیر ما

یا مرا ببر به خونه تون یا بیا به خونه ما

و یا:

صد دفه گفتم ات از این راه مرو

چادر سر کن و سنگین برو

گر دلبری تاج سری

گر نوبری جون دلی

هر چه که باشی یار منی

سبزۀ نمک دار منی

یک روز زیبای بهاری که با خانواده هامان با هم سیزده بدر رفته بودیم، زیر یک درخت سبز نارنج با هم خلوت کردیم. قبل از هر چیز سعی کردم با یک شعر سبز دلش را به دست آورم:

خودوم سبزوم که یاروم سبز پوشه

خودوم گل هستمو ول گل فروشه

دو چشمش سنگو ابرویش ترازو

به نرخ زعفرون گل می فروشه

بعد دل به دریا زدم و به صورت مستقیم و بلافاصله با قید دو فوریت درخواست بوسه ای از لبان دلبر تسلیم داشتم:

بیا بنشین بیا سبزۀ ملوسم

لباتو غنچه کن تا من ببوسم

به جای بوسه یک سیلی آبدار نوش جانم کرد. چرتم پاره شد؛ به گوشه ای خزیدم و عین سگ کتک خورده کز کردم. کور شوم اگر دروغ بگویم دلدار جفا پیشه دلش به حالم سوخت. با پشیمانی به سویم آمد و محکم لبانم را بوسید. صرف نمی کرد صلح کنم. خود را پکر نشان دادم. او چند بار و چند بار مرا بوسید و بالاخره دلم را به دست آورد. واقعاً می ارزد که آدم از دست دلدار سبزه روی سبزه پوشش زیر یک درخت سبز یک سیلی سرخ بخورد و بعد با چند ماچ آبدار سبز و خرم بشود. زنده باد سبز.

یاد آن دوره ها بخیر که همه جا و همه چیز سبز بودند، به قول خلیل الله خلیلی شاعر بزرگ افغان:

یاد می آید که بودت کشوری    آسمان و اختران دیگری

تو ز خود شهر و دیاری داشتی    سبزه زار و کوهساری داشتی

تا اینجا از تاثیرات مثبت رنگ سبز گفتم، اجازه بدهید اثرات منفی اش را هم ناگفته نگذارم:

توی آن دوره ها سیدی بود قبراق و سرحال که گردنش را تبر هم نمی زد. او مفت می خورد و مفت می گشت، شال سبز می پوشید و هفته ای یک بار می رفت و درکوب تک تک خانه ها را به صدا در می آورد و عین گداهای سامره تا پول حسابی نمی گرفت ول کن نبود. پدرم می گفت:

“بی پدر یک لتۀ سوز (سبز) می پیچه دور کمرش و سفرۀ ما فقیر بیچاره ها را خالی تر می کنه” ای کاش ما فقط همین سید گدای سمج را داشتیم. سر محصول لیمو، خرما، گندم، تنباکو و تریاک سادات گدا مثل قارچ از زمین می روئیدند و به اصطلاح سهم خودشان را طلب می کردند اگر هم کسی اعتراض می کرد دوقورت و نیمشان هم باقی بود و طلبکارانه می گفتند:

“از پنج انگشت دستت یکیش مال سیده ” پدرم می گفت: “لعنت به هر چی سید سبز پوشه که یک عمر راه جدم گرفته و حالا هم می شینه و پا می شه و میگه بده به من.”

این حضرات مرا به یاد کلاغ های سیاه می انداختند که پرهای سبز داشتند و در جهرم به آنها می گفتند “کلاغ سوزک” (کلاغ سبز). این موجودات نحس صبح زود که هیچ سگی به قصابخانه نمی رفت توی خرابه ها پرسه می زدند و تا خرخره کثافت می خوردند و بعد سر شاخه های نخل می نشستند و هی می گفتند قار قار قار قار (لقمه الصباح مسمارالبدن)

مورد دیگری که رنگ سبز می زد توی ذوقم وقتی بود که بر حسب ضرورت سر و کارم به مسجد می افتاد و نگاهی به حوض مسجد می کردم که از بس خالی نشده بود رنگ سبز تیره داشت و پر از جلبک بود و بلانسبت شما بوی گند خلا می داد و گروه مومنان دسته دسته با آن آب دست نماز می گرفتند و آب حوض را قرقره می کردند به خاطر تبرک قطره ای از آن را پائین می دادند.

در آن روزگاران هیچ چیز مثل بادمجان احساس متضاد در من به وجود نیاورده بود. درباره ی بادمجان می گفتند:

زِبِرهِ زَبَره، زیر زمین معتبره

کلاه سبزش به دره

من از طرفی از بادمجان بدم می آمد برای اینکه عین آخوندها عبای سیاه دور خودش پیچیده بود و عین سیدهای گدای سرخرمن کلاه سبز داشت ولی وقتی کلاه بادمجان را از سرش در می آوردند و پوستش را قلفتی می کندند و کبابش می کردند من تا دلتان بخواهد ازش خوشم می آمد. بیخود نبود که در سرتاسر خطه ی فارس و بنادر به بادمجان می گفتند “کبک سربریده”. عشق من به بادمجان کباب آنچنان بود که مرتب می نشستم و بلند می شدم و برای خاله ام که مسئولیت غذا را در خانه به عهده داشت این شعر را به صورت دالای لالای می خواندم:

بادمجون خدا بادمجون خدا بادمجون

بادمجونم بیا تو خونه بلنبون

آهای مرتضی کچل خدیجه بی دندون

بادمجون خدا بادمجون خدا بادمجون

آن روزها مورد دیگری بود که رنگ سبز بدجوری می زد توی چشم ام.

من از رنگ سبز بدم می آمد چون رنگ لباس امنیه (ژاندارم) سبز بود. در آن زمان به راهزنان و دزدهای سرگردنه می گفتند حسن و امنیه ها همیشه با حسن ها درگیری داشتند و هیچ کس به اندازه حسن ها از امنیه ها بدشان نمی آمد. آنها به امنیه ها می گفتند جُل سوز (سوز بر وزن موز) بدین معنی که امنیه ها مثل خر و قاطر جل می پوشند و جل یا پالانشان سبز است. معروف بود که حسن ها دست می بردند به تفنگ شان و آنرا می بوسیدند و می گفتند:

ـ “بنازم به این برنو که گو (گاو) به این گوتی (بزرگی) نمی زنه و جل سوز به این کوچکی را از دور می زنه.”

حالا چرا من از جل سوز بدم می آمد؟ من که حسن نبودم و هیچوقت هم عرضه پیدا نکردم که حسن بشوم دلیلش این بود که امنیه ها از هیچ ظلمی نسبت به دهاتی های بدبخت فروگذار نمی کردند و اگر دستشان می رسید عین شغال های کوهی مرغ و خروس مردم ده را کش می رفتند.

امنیه ها را به حال خودشان می گذارم و برایتان از درویش های کشکول به دوش تبرزین به دست می گویم که توی کوچه و بازار راه می افتادند و برگ  سبزی که از درخت خرزهره چیده بودند به مردم تحفه می دادند و حسابی تلکه شان می کردند و اگر کسی سر کیسه را شل نمی کرد تهدید می کردند که “با همین تبرزین می زنم فرق سرت تا از دو لنگ ات بزنه بیرون!” این برادران بد ندیده شب ها توی باغ نوروز علی دور هم جمع می شدند هو می گفتند و های می کشیدند و ذکر پشت ذکر می کردند به امید آنکه از مرحله “خودی” به وادی “بی خودی” برسند، و وارد عالم خلسه بشوند و مثل حلاج “انالحق” بر زبان جاری سازند. از آنجا که عالم خلسه دست نیافتنی بود، این درویش های ریش قیطانی گل مولا به کمک جناب بنگ (حشیش) راه میان بر را انتخاب می کردند. مرحبا به این ماده سبز رنگ معجزه گر که از چنان نیروی غیبی برخوردار بود که در عرض فقط چند لحظه سالک راه طریقت را با خدای خود یکی می کرد. به همین دلیل بود که صوفیان صوف پوش ما به بنگ لقب “سّرالله” را داده بودند و اعتقاد داشتند که در حشیش رازی الهی نهفته است که مسیر صوفی را در پیوستن به ذات حق کوتاه می گرداند. مشهور بود که بهترین بنگ ها در کازرون به عمل می آید و به همین دلیل است که استاد رمضان کفاش خراسانی سروده است:

به یک هو می توان افلاک را زیر و زبر کردن

به شرط آنکه سّرالله اصل از کازرون باشد

صوفی بنگی ولایت ما اوج خلسۀ خود را چنین توصیف می کرد:

“سبز شدم، قلاّح شدم، بهاران شدم.”

مرحلۀ آخر خلسه به هم خوردن حال صوفی بود و برخاستن بانگ “کره لازم” از هر گوشه و کنار و بر عارفان ربّانی پوشیده نیست که هیچ چیز مثل کره مسمومیت حشیش را بی اثر نمی کند. راستی با این توصیفی که عرض کردم اگر شما جای من بودید نسبت به سبز چه احساسی پیدا می کردید؟

و اما امروز، من از سبز بیزار می شوم وقتی که به پرچم دولتهای سفّاکی مثل عربستان سعودی، لیبی، موریتانی و پاکستان نگاه می کنم. از سبز مغزم سوت می کشد هر آنگاه که لباس و کلاه سبز آدم کش ها، گردن زن ها و گروگان گیرهای جور جور را در تلویزیون تماشا می کنم که به اسم اسلام انسانیت را مثله می کنند.

در پایان می رسیم به جنبش سبز خودمان که شور و شوق و شیدایی در دلها ایجاد کرد و هنوز هم مثل درخت سرسبز زندگی سبز می زند. لال از دنیا بروم اگر بخواهم کشکی حرف بزنم. حرف دل من این است که جنبش سبز کسر ندارد، سالار است، توی دنیا تک است، به شرف زهرا، به عباس بی دست و به زین العابدین بیمار قسم می خورم که من برو بچه های جنبش سبز را از ته دل دوست دارم. امیدوارم به حقّ بی بی هور و بی بی نور و بی بی سه شنبه و بی بی شهربانو که جنبش سبز هر روز و هر ساعت از هر حیث و هر جهت پر یال و کوپال تر بشود.

اقرار می کنم که اشکال از من پاپتی پیراهن پاره است و نه از جنبش سبز که از طلای سرخ پاک تر است. چکنم؟ چه چاره سازم که سبز برایم هم رحمت را تداعی می کند و هم لعنت را. آرزو می کنم این جنبش بزرگ مردمی بالا برود و بالاتر و باز هم بالاتر و تا بدانجا برسد که تمام وصله های ناجوری که شمه ای از آن برایتان بازگو کردم از تن بکند و بیندازد پشت کوه قاف. بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم:

“نمیشه جنبش سبز، سبزیشو مثلاً با سرخی قاطی کنه و یه جنبش دسه اول مث جنبش بنفش به وجود بیاره؟”

مثل اینکه پیشنهادم هم عجیب از کار درآمد و هم غریب، خودم هم احساس می کنم به چرت و پرت گویی افتاده ام بنابراین حرفهای لنترانی را کنار می گذارم و همین جا دَم را فرو می بندم و به پند ملای روم گردن می نهم:

در باغ آیید و سبز پوشان نگرید         هر گوشه دکان گل فروشان نگرید

می خندد گل و به بلبلان می گوید    خاموش شوید و در خموشان نگرید

تورنتو ۱۱ ژوئن ۲۰۱۰